اسم من عادته!

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من همنشين هميشگي تو هستم
من بزرگ‌ترين ياريگر و يا سنگين‌ترين سربار تو هستم
من تو را به سمت جلو مي‌برم و يا تو را به عقب برگردانده و دچار شكست مي‌كنم.
من تحت فرمان تو هستم
نيمي از كارهايي كه مي‌خواهي انجام بدي كافي است به من واگذار كني تا به سرعت و درستي آنها را انجام دهم
من به راحتي كنترل مي‌شوم، فقط بعضي وقتها بايد به من سخت بگيري.
دقيقاْ به من نشون بده كه مي‌خواهي يك كار چطور انجام بشه.
بعد از كمي آموزش من بطور خودكار اونو انجام مي‌دهم.
من خدمتكار انسانهاي خوب هستم.
و همچنين مايه پشيماني تمامي ناكامان.
براي افراد خوب خوبي به ارمغان مي‌آورم و براي ناكامان شكست.
من يك ماشين نيستم ولي با دقت يك ماشين و همچنين هوش يك انسان كار مي‌كنم.
تو مي‌توني من رو هم براي منفعت و هم براي خرابي به پيش‌ براني.
براي من كه فرقي نمي‌كنه.
من رو در اختيار بگير، من رو آموزش بده، بر من سخت بگير تا دنيا رو به پات بريزم.
با من با نرمش رفتار كن تا نابودت كنم.
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
- خنده و شادي : لحظه اي كه گذشت ديگر صاحبش نيستيد . چرا لحظه هاي ارزشمند را از دست بدهيم بهتر است فقط به چيزهاي خوب فكر كنيم بالاخره همه در زندگيشان لحظه هاي خوب دارند اين لحظه هاي خوب را مرتب مجسم كنيد و بخنديد .

- گريه : گريه خيلي جاها به آدم آرامش ميدهد بگذاريد اشك ها جاري شوند ، تا دلتان سبك شود.

- شادي ديگران :اين قضيه چقدر براي شما مهم است ؟تو از آن دسته آدمهايي هستي كه با شادي ديگران ميخندي يا غم وناراحتي ديگران برايت يك جور سرگرمي است ؟ اگر جزء دسته اول هستي به اين معني است كه هم خيلي قوي هستي و هم در وجودت چيزي به اسم عقده نيست .

- پول : پول بايد از راه درستش به دست بيايد، اما چيزي كه هميشه بايد يادت باشد اين است كه هيچ وقت در مقابلش وسوسه نشوي .

- تمسخر و تحقير: تحقير كردن مربوط به افرادي است كه در مقابل آدم هاي بزرگ و افكار بزرگ كم مي آورند ، و وقتي كم مي آورند راهي برايشان نمي ماند جز تمسخر و تحقير.

- صلاح و مصلحت خدا : مي داني اگر به مصلحت خدا ايمان داشته باشي چه ميشود؟ ديگر حوادث و اتفاقات بد رويت تاثير نمي گذارند، چون ميداني قرار است يك اتفاق خوب رخ بدهد كه به صلاح توست.

- صبر : خيلي از مشكلات و ناراحتي ها با گذشت زمان خود به خود حل ميشوند . صبر و شكيبايي باعث مي شود گذشت زمان خيلي از مسائل را حل كند يادتان باشد توجه خدا به آدم هاي صبور،توجه خاصي است.

- سخن چيني : آدم هاي ضعيف و ترسو چون قدرت رويارويي با ديگران را ندارند ازحربه سخن چيني استفاده ميكنند . اين افراد قابل ترحم هستند و بدبخت تر از آنها كساني هستند كه به اين سخن چيني ها گوش ميدهند و باورشان مي كنند .

- ازدواج : بعضي ها مي گويند ازدواج سرنوشت است ، بعضي مي گويند تقدير، برخي ميگويند شانس است . اما در كنار همه اينها يك چيز خيلي خيلي مهم ترهست و آن عقل و فهمي است كه خدا به ما داده تا از آن استفاده كنيم و همه چيز را به گردن سرنوشت نيندازيم .

- وجدان : وجدان تنها محكمه اي است كه احتياج به قاضي ندارد . وقتي مي خواهي دست به كار اشتباهي بزني ، يك لحظه پيش خودت مجسم كن كه آيا دوست داشتي كسي اين كار را با تو بكند ؟ اگر جواب منفي بود ، بدان وجدانت در عذاب است و دارد به تو مي گويد اين كار را نكني .
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اس ام اس یعنی آروم توی قلبها سرک بکشی و با زبون بی زبونی بگی به یادتم


خوشبختی را در همین لحظه باور کن، لحظه ای که دلی به یاد توست



این فاصله ها که بین ما بسیارند / از بودن ما کنار هم بیزارند / یک روز برای دیدنت میآیم / اما اگر ای فاصله ها بگذارند





عاشقتم تو این دو روز خوب و بد / با من بمون، باهات میمونم تا ابد





خزان بنشست و گل بادها رفت، چه آسان میشود از یادها رفت



به لبهای تو میسازم کلامی / سرود آشنایی یا سلامی / ندارم جز غم عشق تو در سر، ولی افسوس که از من جدایی



روزی که مرا بر گل رویت نظر افتاد / احساس نمودم که دلم در خطر افتاد / تا چشم من افتاد به گلبرگ جمالت / زیبایی گلهای بهار از نظر افتاد





نمیدانم چرا بیمارم امشب / سکوتی خفته در گفتارم امشب / غم اشک دل آهسته میگفت: / پریشان از فراق یارم امشب



تمام روز و شب با بیقراری / به شوق روی تو بیدار هستم / اگرچه غرورم زنده است اما / به شوق لحظه ی دیدار هستم

مراقب شادی توام همچنان که تو پاسبان شادی منی، در آرامش نخواهم بود اگر در آرامش نباشی



شاید شنیدی اما دوباره بخند !



عضنفر ساعت نه شب که میشه سطل آشغال ویندوزشو خالی میکنه



حیف نون پاش درد می کرده، استامینوفن می اندازه تو جورابش محکم می بنده!

غضنفر تو خارج موتور میدزده صاحب مغازه داد میزه no no غضنفرمیگه نو یا کهنه باشه من میدزدمش



به غضنفر میگن تا حالا معجزه دیدی میگه یه بار رفتم بانک در به اذن خدا باز شد

يه روز دو تا تنبل ميرن بانک ميزنن، اولي ميگه بيا پولا رو بشمريم.
دومي ميگه: ولش كن فردا راديو ميگه!

غضنفر به زنش ميگه: زن مهريه‌ات را بگذار اجرا تا با پولش خونه بخريم!



غضنفر خرشو میبره بازار بفروشه یهو میبینه خرش اون طرف داره پول میشمره



يه پسره به دوستش ميگه: بيا بريم دريا.
دوستش ميگه: نه اگه غرقشم مامانم منو ميكشه!

غضنفر یتیم خونه میزنه روز اول، جلسه اولیا و مربیان میزاره



تازه عروس میره مجلسی که مادر شوهرش راه انداخته بود
مادر شوهر میگه: صل الا محمد دشمن جونم آمد!
عروس میگه: عقربه زیر قالی خواستی پسر نیاری!



مردن برای زنی که دوستش داری از زندگی کردن باهاش آسون تره!
انجمن زن ذلیل‌ها



شاد باش،خوبه که آدم تو زندگیش شاد باشه وزندگی شیرینی داشته باشه سخته!اما شدنیه.
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آرزوهایی که حرام شدند

آرزوهایی که حرام شدند

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند

به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم

لستر هم با زرنگی آرزو کرد

دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد

بعد با هر کدام از این سه آرزو

سه آرزوی دیگر آرزو کرد

آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی

بعد با هر کدام از این دوازده آرزو

سه آرزوی دیگر خواست

که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا…

به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد

برای خواستن یه آرزوی دیگر

تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به…

۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو

بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن

جست و خیز کردن و آواز خواندن

و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر

بیشتر و بیشتر

در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند

عشق می ورزیدند و محبت میکردند

لستر وسط آرزوهایش نشست

آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا

و نشست به شمردنشان تا …….

پیر شد

و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود

و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند

آرزوهایش را شمردند

حتی یکی از آنها هم گم نشده بود

همشان نو بودند و برق میزدند

بفرمائید چند تا بردارید

به یاد لستر هم باشید

که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها

همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!




گاه آنچه امروز داریم و از آن لذت نمی بریم آرزوهای دیروزمان هستند!
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
لغت نامه آقایان !

لغت نامه آقایان !

چه جالب . بعد چی شد؟
ترجمه : هنوز داری حرف می زنی؟ بس کن دیگه.

این بار دیگه چیکار کردم؟
ترجمه: این بار چطوری مچم رو گرفتی؟

عزیزم خسته ای . بیا یه کم استراحت کن.

ترجمه: صدای جارو برقی نمی ذاره پلی استیشن بازی کنم. خاموش کن.

یااااادم رفت.

ترجمه: کد پستی سی و چهار رقمی خاله اولین دوست دخترم رو هنوز یادمه اما روز تولد تو رو یادم رفته.

از صبح تا شب دارم جون می کنم بخاطر تو و این بچه.

ترجمه: امروز از محل کار مرخصی گرفتم با رفقا رفتیم کنار رودخونه کباب خوردیم.

عزیزم راهو بلدم.

ترجمه: می تونم راهو پیدا کنم به شرطی که بفهمم تو کدوم کشوریم.

نتونستم پیداش کنم.

ترجمه: شئی مورد نظر بیش از یه متر با من فاصله داشت. حوصله نداشتم پاشم.

برای تمام کارهام یه دلیل منطقی دارم.

ترجمه: یه کم فرصت بده یه خالی بندی جور کنم
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می ترسیم/نمی ترسیم

می ترسیم/نمی ترسیم

از سوسک می ترسیم...
از له کردن شخصیت دیگران مثل سوسک نمی ترسیم.

از عنکبوت می ترسیم...
از اینکه تمام زندگیمون تار عنکبوت ببندد نمی ترسیم.
...
از شکستن لیوان می ترسیم......
از شکستن دل آدمها نمی ترسیم.

از اینکه بهمون خیانت کنند می ترسیم.......
از خیانت به دیگران نمی ترسیم
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کی میگه مردای نازنین اینجورین؟؟؟

کی میگه مردای نازنین اینجورین؟؟؟

مرد از راه می رسه
ناراحت و عبوس
زن:چی شده؟
مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)
زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه لبخند می زنه
زن اما "می فهمه"مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت هست
تلفن زنگ می زنه
دوست زن پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
(مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره )
زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم.شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!
مرد داغون می شه
"می خواست تنها باشه"

##############################################

مرد از راه می رسه
زن ناراحت و عبوسه
مرد:چی شده؟
زن:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)
مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش
زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه دو قطره اشک می ریزه
مرد اما باز هم "نمی فهمه"زن دروغ میگه.
تلفن زنگ می زنه
دوست مرد پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
(زن در دلش خدا خدا می کنه که مرد نره )
مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم!
زن داغون می شه
"نمی خواست تنها باشه"
.................................................. ............................
و این داستان سال های سال ادامه داشت و زن ومرد در کمال خوشبختی و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زن در ضرب المثلهای کشورهای مختلف

زن در ضرب المثلهای کشورهای مختلف

زنان سوژه ضرب.المثل.های متعددی هستند و این مطلب تنها مربوط به ایران نیست.
نگاهی داریم به چند ضرب المثل درباره زنان از کشور.های مختلف جهان:
انگلیسی:
زن شری است مورد نیاز.
زن فقط یک چیز را پنهان نگاه می.دارد آنهم چیزی است که نمی.داند.
هلندی:
وقتی زن خوب در خانه باشد، خوشی از در و دیوار می ریزد.
استونی:
از خاندان ثروتمند اسب بخر و از خانواده فقیر زن بگیر.
فرانسوی:
آنچه را زن بخواهد، خدا خواسته است.
انتخاب زن و هندوانه مشکل است.
بدون زن، مرد موجودی خشن و نخراشیده بود.

آلمانی:
کاری را که شیطان از عهده بر نیاید زن انجام می.دهد.
وقتی زنی می.میرد یک فتنه از دنیا کم می.شود.
کسی که زن ثروتمند بگیرد آزادی خود را فروخته است.
آنکه را خدا زن داد، صبر همه داده.
گریه زن، دزدانه خندیدن است.
یونانی:
شرهای سه.گانه عبارتند از: آتش، طوفان، زن.
برای مردم مهم نیست که زن بگیرد یا نگیرد، زیرا در هر دو صورت پشیمان خواهد شد.
گرجی.ها:
اسلحه زن اشک اوست.
ایتالیایی:
اگر زن گناه کرد، شوهرش معصوم نیست.
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با خودم حرف میزنم

با خودم حرف میزنم

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روز و روزگار خوش است
وتنها دل ما دل نیست
یادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگیرم
و از آسمان درسِ پـاک زیستن
یادم باشد سنگ خیلی تنهاست ...
یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند
یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام ... نه برای تکرار
اشتباهات گذشتگان
یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی
قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم
یادم باشد معجزه قاصدکها را باور داشته باشم
یادم باشد زمان بهترین استاد است
یادم باشد قبل از هر کار با انگشت به پیشانیم بزنم تا بعدا با مشت برفرقم نکوبم
یادم باشد با کسی انقدر صمیمی نشوم شاید روزی دشمنم شود
یادم باشد با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود
یادم باشد قلب کسی را نشکنم

یادم باشد امید کسی را از او نگیرم شاید تنها چیزیست که دارد .......



 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ما ایرانی ها....

ما ایرانی ها....

ما ایرانی ها صبح در تهران از خواب بیدار می شویم. محل شرکت تجاری و مرکز خریدمان در دبی است؛
استعدادمان در تهران کشف شده، اما نبوغمان در اروپا شکوفا می شود؛
برای تحصیل به فرانسه یا لندن می رویم، اما چون از کار در اروپا خوشمان نمی آید، در ایالات متحده آمریکا کار می کنیم، و هر وقت بیکار شدیم برای گرفتن حقوق بیکاری به اروپای مرکزی می رویم؛
برنامه های تلویزیونی مان از لوس آنجلس پخش و در...

خرم آباد دریافت می شود. فیلم های مان را در بیابان های ایران می سازیم، اما در ونیز و پاریس و برلین آنها را نمایش می دهیم و از آنجا جایزه فیلمسازی می گیریم؛
در کلن طرفدار جمهوری و در تهران طرفدار سلطنت هستیم؛
مهم ترین مقالات سیاسی مان در اوین نوشته می شود، اما در پاریس خوانده می شود؛
از واشنگتن نامزد انتخابات می شویم، اما صلاحیتمان در تهران رد می شود، بنابراین در برلین انتخابات را تحریم می کنیم و در لندن تصمیم می گیریم رفراندوم برگزار کنیم؛
در هلند عضو پارلمان و در اسرائیل رئیس جمهور می شویم، در تهران با حکومت مخالفت می کنیم، در عراق با حکومت می جنگیم، اما در لبنان از حکومت دفاع می کنیم؛
در تهران کنسرت موسیقی راک برگزار می کنیم، ما در فرانکفورت کنسرت موسیقی سنتی مان با استقبال آلمانی ها روبرو می شود؛
در آنکارا در کنسرت موسیقی پاپ ایرانی شرکت می کنیم، اما در آنتالیا می رقصیم، در کانادا برنده مسابقه ملکه زیبایی می شویم، حقوق زنانمان در مشهد نقض می شود، اما در سوئد از حقوق زنان دفاع می کنیم؛
ولیعهدمان در امریکاست، ملکه مان در یکی از شهرهای فرانسه زندگی می کند، رئیس جمهور سابقمان در پاریس زندگی می کند، رئیس قوه قضائیه مان متولد عراق است، در عوض نخست وزیر عراق سالها در ایران زندگی می کرد و رئیس جمهور اسرائیل متولد ایران است؛
در ایران زندگی می کنیم، در ترکیه تفریح می کنیم، در آمریکا پولدار می شویم و برای مرگ به ایران برمی گردیم. در نهایت هم از وضع موجود ناراضی هستیم.
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مدیرارشد

مدیرارشد

ردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد.
صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.
مشتری: چرا این طوطی اینقدر گران است؟
صاحب فروشگاه: این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی دارد.
مشتری: قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌
صاحب فروشگاه: ...

طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینکه این طوطی هر کاری را که سایر طوطی ها انجام می دهند، انجام داده و علاوه بر این توانایی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ای پیروز شود را نیز دارد.
و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسیده و صاحب فروشگاه گفت: ۴۰۰۰ دلار !
مشتری: این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟
صاحب فروشگاه جواب داد: صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر ارشد صدا می زنند!
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وعده

وعده

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:....

من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ربان آبی

ربان آبی

آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند.
او دانش‌آموزان را یکى‌یکى به جلوى کلاس می‌آورد و چگونگى اثرگذارى آن‌ها بر خودش را بازگو می‌کرد. آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می‌زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود: « من آدم تاثیرگذارى هستم.»
سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه‌اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت. آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن‌ها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند. یکى از بچه‌ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامه‌ریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبان‌هاى آبى را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت: ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه‌اش قدردانى کنید. مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به بدرفتارى با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند. رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می‌پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه‌اش بچسباند.
رییس گفت: البته که می‌پذیرم. مدیر جوان یکى از روبان‌هاى آبى را روى یقه کت رییسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت:لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید. مدیر جوان به رییسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم می‌گذارد.
آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر 14 ساله‌اش نشست و به او گفت: امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من دردفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌کند و به خاطر نبوغ کاری‌ام، روبانى آبى به من داد. می‌توانى تصور کنی؟ او فکر می‌کند که من یک نابغه هستم! او سپس آن روبان آبى را به سینه‌ام چسباند که روى آن نوشته شده بود: «من آدم تاثیرگذارى هستم.»
سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه می‌آمدم، به این فکر می‌کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من می‌خواهم از تو قدردانى کنم. مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب‌ها به خانه می‌آیم توجه زیادى به تو نمی‌کنم. من به خاطر نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می‌کشم.
امّا امشب، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مى‌خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بوده‌اى. تو در کنار مادرت، مهم‌ترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم.
آن گاه روبان آبى را به پسرش داد. پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی‌توانست جلوى گریه‌اش را بگیرد. تمام بدنش می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت: « پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامه‌اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید.»
من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است.. پدرش از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد. فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طورى رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بوده‌اند.
مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامه‌ریزى شغلى کمک کرد... یکى از آن‌ها پسر رییسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها در زندگى او تاثیرگذار بوده‌اند.
و به علاوه، بچه‌هاى کلاس ، درس با ارزشى آموختند:

« انسان در هر شرایط و وضعیتى می‌تواندتاثیرگذار باشد. »
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عـــشـــق هـرگـز نمی میرد ! ...

عـــشـــق هـرگـز نمی میرد ! ...

در ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانه ای از یاد نرفتنی بدل گشت.
هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا که در اوداته ژاپن در نوامبر سال ۱۹۲۳ به دنیا آمد.

زمانی که هاچیکو دو ماه داشت بوسیلۀ قطار اوداته به توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیبوئی میرسید قفس حمل آن از روی باربر به پائین می افتد و آدرسی که قرار بود هاچیکو به آنجا برود گم می شود و او از قفس بیرون آمده و تنها در ایستگاه به این سو و آن سو میرود در همین زمان یکی از مسافران هاچیکو را پیدا کرده و با خود به منزل میبرد و به نگهداری از او می پردازد.

این فرد پرفسور دانشگاه توکیو دکتر شابرو اوئنو بود.
پرفسور به قدری به این سگ دلبسته می شود که بیشتر وقت خود را به نگهداری از این سگ اختصاص می دهد.
دور گردن هاچیکو قلاده ای بود که روی آن عدد ۸ نوشته شده بود (عدد هشت در زبان ژاپنی هاچی بیان می شود و نماد شانس و موفقیت است) و پرفسور نام اورا هاچیکو می گذارد.

منزل پرفسور در حومۀ شهر توکیو قرار داشت و هر روز برای رفتن به دانشگاه به ایستگاه قطار شیبوئی میرفت و ساعت ۴برمی گشت.
هاچیکو یک روز به دنبال پرفسور به ایستگاه می آید و هرچه شابر از او می خواهد که به خانه برگرداند هاچیکو نمیرود و او مجبور می شوند که خود هاچیکو را به منزل برساند و از قطار آن روز جا می ماند.

در زمان بازگشت از دانشگاه با تعجب می بیند هاچیکو روبروی در ورودی ایستگاه به انتظارش نشسته و با هم به خانه برمیگردند از آن تاریخ به بعد هرروز هاچیکو و پرفسور باهم به ایستگاه قطار میرفتند و ساعت ۴ هاچیکو جلوی در ایستگاه منتظر بازگشت او می ماند، تمام فروشندگان و حتی مسافران هاچیکو را می شناختند و با تعجب به این رابطه دوستانه نگاه میکردند.

در سال ۱۹۲۵ دکتر شابرو اوئنو در سر کلاس درس بر اثر سکتۀ قلبی از دنیا میرود، آن روز هاچیکو که ۱۸ ماه داشت تا شب روبروی در ایستگاه به انتظار صاحبش می نشیند و خانوادۀ پرفسور به دونبالش آمده و به خانه میبرندش اما روز بعد نیز مثل گذشته هاچیکو به ایستگاه رفته و به منتظر بازگشت صاحبش می ماند و هربار که خانوادۀ پرفسور جلوی رفتنش را می گرفتند هاچیکو فرار میکرد و به هر طریقی بود خود را راس ساعت ۴ به ایستگاه میرساند.

این رفتار هاچیکو خبرنگاران و افراد زیادی را به ایستگاه شیبوئی می کشاند، و در روزنامه ها اخبار زیادی دربارۀ او نوشته می شد و همه میخواستند از نزدیک با این سگ باوفا آشنا شوند.

هاچیکو خانوادۀ پرفسور را ترک کرد و شبها در زیر قطار فرسوده ای میخوابید، فروشندگان و مسافران برایش غذا می آوردند و او ۹ سال هر بعد از ظهر روبروی در ایستگاه منتظر بازگشت صاحب عزیزش میماند و در هیچ شرایطی از این انتظار دلسرد نشد و تا زمان مرگش در مارچ ۱۹۳۴ در سن ۱۱سال ۴ ماهگی منتظر صاحب مورد علاقه اش باقی ماند.

وفاداری هاچیکو در سراسر ژاپن پیچید و در سال ۱۹۳۵ تندیس یادبودی روبروی در ایستگاه قطار شیبوئی از او ساخته شد.
تا امروز تندیس برنزی هاچیکو همچنان در ایستگاه شیبوئی منتظر بازگشت پرفسور است.
در زمان جنگ جهانی دوم تندیس تخریب شد و در سال ۱۹۴۷ دوباره تندیس جدیدی از هاچیکو در وعدگاه همیشگیش بنا شد، اگرچه این بنا حالت ایستاده داشت و به زیبایی تندیس اول نبود اما یادبودی بود از وفاداری و عشق زیبای هاچیکو برای مردم ژاپن؛ در سال ۱۹۶۴ تندیس دیگری از هاچیکو همراه با خانواده ای که هرگز، انتظار و عشق اجازۀ داشتنش را به او نداده بود در اوداته روبروی زادگاه هاش بنا شد.

آقای جیتارو ناکاگاوا رئیس جمهور ژاپن انجمن برای حفظ و پرورش نژاد آکیتا به وجود آورد وتندیسی به یادبود هاچیکو بنا نهاد.
و این داستان حقیقی و باورنکردنی از وفاداری بی حد سگی است که ثابت کرد عشق هرگز نمیمیرد و هیچگاه فراموش نخواهد شد.
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آرزوهایی که حرام شدند

آرزوهایی که حرام شدند

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند

به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم

لستر هم با زرنگی آرزو کرد

دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد

بعد با هر کدام از این سه آرزو

سه آرزوی دیگر آرزو کرد

آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی

بعد با هر کدام از این دوازده آرزو

سه آرزوی دیگر خواست

که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...

به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد

برای خواستن یه آرزوی دیگر

تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...

۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو

بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن

جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
عشق می ورزیدند و محبت میکردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا .......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق میزدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!

گاه آنچه امروز داریم و از آن لذت نمی بریم آرزوهای دیروزمان هستند!
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آش نخورده و دهان سوخته ؟ !

آش نخورده و دهان سوخته ؟ !

در زمان‌هاي‌ دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليكن كمي خجالتي بود.
مرد تاجر همسري كدبانو داشت كه دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر كسي را آب مي انداخت.
روزي
... مرد بيمار شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرده بود و
جلوي آنرا آب و جاروب كرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دكتر برود.
پسرك در دكان را بست و دنبال دكتر رفت . دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش دارو نوشت
پسر
بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرك
خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار كرد و او را براي
ناهار به خانه آورد
همسر
تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و كاسه هاي آش را گذاشتند .
تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها
را بياورد
پسرك
خيلي خجالت مي كشيد و فكر كرد تا بهانه اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد .
فكر كرد بهتر است بگويد دندانش درد مي كند. دستش را روي دهانش گذاشتش.
تاجر
به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت
سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله كردي ، صبر مي كردي تا آش سرد شود آن وقت مي
خوردي ؟
زن
تاجر كه با قاشق ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است كه مي
زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من كه تازه قاشق ها را آوردم.
تاجر تازه متوجه شد كه چه اشتباهي كرده است
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جذابیت ...

جذابیت ...

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند! نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :

میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید …

بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند :
- اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی.

او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند.
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود. آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا !

و حق هم داشت. آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود.
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم.
5 سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :
- برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود !

در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :
- من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم.

و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.

شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند
عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند
دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند
و بخند که خدا هنوز آن بالا با توست
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
انشای من

انشای من

نام: کمال
کلاس: دبستان
موزو انشا: عزدواج!
هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک
زن خوب می گيرم.
تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است.
حتمن ناسرادین شاه خيلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم
آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگيرد تا آدم
بشود ، چون بابایمان هميشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند
در عزدواج تواهم خيلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز
دختر خاله مان خيلی به هم می خوریم
از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر
ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بيشتر هاليش می شود
در عزدواج سن و سال اصلن مهم نيست چه بسيار آدم های بزرگی بوده اند که
کارشان به تلاغ کشيده شده و چه بسيار آدم های کوچکی که نکشيده شده. مهم
اشق است !
اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان
در می آید
من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش
را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم
مهریه وشير بلال هيچ کس را خوشبخت نمی کند
همين خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی
دایی مختار با پدر خانومش حرفش بشود
دايی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود..خوب شاید حقوق چتر بازی خيلی کم
بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای
شام عروسی چيپس و خلالی نمکی بدهيم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه
تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند!
اگر آدم زن خانه دار بگيرد خيلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه
بگيرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمينی بگيرد.
می گفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایين! اما خانوم دایی مختار هم می
خواست برود بالا! حتمن از زیر زمينی می ترسيد . ساناز هم از زیر زمينی می ترسد
برای همين هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا
افتاد و دستش شکست. از آن موقه خاله با من قهر است
قهر بهتر از دعواست.آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد
کتک کاری می کند بعد خانومش می رود دادگاه شکایت می کند بعد می آیند دایی
مختار را می برند زندان!
البته زندان آدم را مرد می کند.عزدواج هم آدم را مرد می کند، اما آدم با
عزدواج مرد
بشود خيلی بهتر است!

این بود انشای من
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
طلب بخشش

طلب بخشش

کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟
بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.

نامه شماره یک
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
دوستار تو
بابی



بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.

نامه شماره دو

سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی
اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.

نامه شماره سه

سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی
بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.
بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزديد ) و از کلیسا فرار کرد.
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

نامه شماره چهار

سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی


 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک داستان کوتاه جالب: قهوه شور

یک داستان کوتاه جالب: قهوه شور

اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد.

آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…”

یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.

مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه.

بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم— قهوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.

اشک هاش کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یه نفر ازش پرسید، ” مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب داد “شیرینه”
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هوش آقای ایرانی

هوش آقای ایرانی

یک ایرانی داخل بانکی در نیویورک شد، نزد کارشناس بانک رفت و گفت:
که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا رو داره و به همین دلیل
نیاز به یک وام فوری به مبلغ 5000 دلار داره.

کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره و مرد هم سریع دستش رو توی جیبش کرد و کلید ماشین فراری جدیدش راکه دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو، بالاخره با وام آقا موافقت کرد، آن هم فقط برای دو هفته، کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گران قیمت را گرفت و ماشین رو به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.

مرد بعد از دو هفته همان طور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86 دلار کارمزد وام را پرداخت کرد. کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت: از این که بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم، ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک میلیونر هستید. سوالی که برای من پیش اومده اینه که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام بگیرید؟

آقای ایرانی یه نگاهی به کارشناس کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک می تونم ماشین 250 هزار دلاری رو برای 2 هفته با اطمینان خاطر و فقط با 15.86 دلار پارک کنم؟
 

haleh_sharif

عضو جدید
مرد از راه می رسه
ناراحت و عبوس
زن:چی شده؟
مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)
زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه لبخند می زنه
زن اما "می فهمه"مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت هست
تلفن زنگ می زنه
دوست زن پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
(مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره )
زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم.شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!
مرد داغون می شه
"می خواست تنها باشه"

##############################################

مرد از راه می رسه
زن ناراحت و عبوسه
مرد:چی شده؟
زن:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)
مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش
زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه دو قطره اشک می ریزه
مرد اما باز هم "نمی فهمه"زن دروغ میگه.
تلفن زنگ می زنه
دوست مرد پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
(زن در دلش خدا خدا می کنه که مرد نره )
مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم!
زن داغون می شه
"نمی خواست تنها باشه"
.................................................. ............................
و این داستان سال های سال ادامه داشت و زن ومرد در کمال خوشبختی و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند

چقد غصه دار
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ازدواج زیباترین پسر

ازدواج زیباترین پسر

پسر جوان و زیبارویی بود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان
ازدواج کند. اوفکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی
زمین می شوند. پسر مدتی بااین فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت.
طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت.

پسر از پیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود.
پیرمرد جواب داد: هیچ یک ازدخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که می
خواهید آشنا شوید.
پسر خوشحال شد.
دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند.
چند هفته بعد، پسرپیش پیرمرد رفت و با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خیلی
زیبا است، اما یک عیب کوچکدارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی چاق است.

پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد.
پسر با دختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات گذاشتند.
اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است.
امابه نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است

پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد.
بهزودی پسر با دختر سوم پیرمرد دوست شد و با هم به تفریح رفتند.
یک هفته بعد پسر پیش پیرمرد رفت و با هیجان گفت: دختر شما مثل یشمِ بی لک است.
همان کسی است که دنبالش می گشتم. اگر اجازه دهید، به رویایم برسم و با
دختر سوم تان ازدواج کنم.

چندی بعد پسر با دختر سوم پیرمرد ازدواج کرد. چند ماه بعد همسرش دختری به
دنیاآورد.
اما وقتی که پسر صورت بچه را دید، از وحشت در جایش میخکوب شد.
این زشت ترین بچه ای بود که به عمرش می دید.

پسر بسیار غمگین شد و پیش پدر همسرش رفت وبا گِله گفت: چرا با این که هر
دوی ما این قدر زیبا و خوش اندام هستیم، ولی بچه ما به این زشتی است؟

پیرمرد جواب داد: دختر سوم من قبلا دختر بسیار خوبی بود.
اما او هم یک عیب کوچک داشت. متوجه نشدی؟!
او قبل از آشنا شدن با تو حامله بود
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فرشته مشعل به دست با سطل آب

فرشته مشعل به دست با سطل آب

مردی در عالم رویا فرشته ای را دید



که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود



و در جاده ای نیمه روشن و تاریک راه می رفت


مرد جلو رفت و از فرشته پرسید : « این مشعل و سطل آب را کجا می بری ؟

فرشته جواب داد : « می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم



و با این سطل آب ، آتش های جهنم را خاموش کنم



آن وقت ببینم چه کسی واقعاً خدا را دوست دارد؟

 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یکتار مو از سبیل ببر کوهستان !!!

یکتار مو از سبیل ببر کوهستان !!!

زن نمیدانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این روبه آن رو شده بود قبل از این می گفت و میخندید، داخل خانه با بچه ها خوش و بش می کرداما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی باکوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران دادو فریاد می کند؟

آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناکو عصبی مزاج تبدیل شده است. زن هر چه که بهذهنش می رسید و هر راهی ...را که می دانست رفتاما دریغ از اینکه چیزی عوض شود.

روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستانزندگی می کند برود تا معجونی بگیرد و به خوردشوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از اینرو بود که زنراه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد ازساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه یراهب رساند، قصه ی خودش را به او گفت و در انتظارنشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد.

راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چاره ی کار تو در یکتار مو از سبیل ببر کوهستان است. ببر کوهستان؟ آنحیوان وحشی؟راهب در پاسخ گفت: بله هر وقت تار موییاز سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازمکه شوهرت را درمان کند و زن در حالتی از امید ویاس به خانه برگشت.


نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کردهبود، برداشت و روانه ی کوهستان شد آن شب خود را بهنزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد ازشدت ترس بدنش می لرزید اما مقاومت کرد. آن شب ببربیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کردهر شب چند گام به غار نزدیکتر می شد تا آنکه یک شبببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد امافقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد. باز هم زن شبهایمتوالی رفت و رفت. هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به همنزدیکتر می شدند.
این مسئله چهار ماه طول کشید تا اینکه در یکی ازآن شبها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بویغذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیکتر شد وشروع به غذا خوردن کرد. زن خیلی خوشحال شد. چندینماه دیگر اینگونه گذشت.
طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظرآن زن می ماند زن نیز هر گاه به ببر می رسید درحالی که سر او را نوازش می کرد به ملایمت به اوغذا می داد، هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچعیب جویی، ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زنبا طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا میبرد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت،دست نوازش بر مویش می کشید چند ماه دیگر نیزاینگونه گذشت تا آنکه شبی زن به ملایمت تار موییاز سبیل ببر کند و روانه ی خانه اش شد.

صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت تارموی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد؟ نگاهی به اطرافش کردو آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارششعله ور بود.

زن، هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش داشتاز حدقه بیرون می زد ماند که چه بگوید. راهب باخونسردی رو به زن کرد و گفت: ”مرد تو از آن ببرکوهستان، بدتر نیست، توئی که توانستی با صبر وحوصله، عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنیو آن ببر را رام خودت سازی،

در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهارخشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به اوببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از اودورساز


اگر در اولین قدم موفقیت نصیب ما می شد سعی و عمل دگر معنی نداشت . موریس
مترلینگ
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
افسردگي چرا

افسردگي چرا

وقتي هنوز كتابهاي زيادي هست كه نخوانده ايم

وقتي راه هاي زيادي هست كه نرفته ايم

وقتي چيزهاي زيادي هست كه نياموخته ايم



افسردگي چرا

وقتي كارهاي زيادي هست كه مي توانيم انجام دهيم

وقتي كساني به نيروي عقل و توان بازوي ما نيازمندند



افسردگي چرا

وقتي نيروي عشق در قلب ماست

وقتي دلمان مي تپد برا ي كساني كه دوسشان داريم

براي سرزميني كه متعلق به ماست



افسردگي چرا

وقتي انديشه هاي بزرگ درسر داريم

وقتي آرزويمان جهاني آباد و آرام است



افسردگي چرا

وقتي كه مي دانيم كه تنها نيستيم

وقتي مي دانيم كساني منتظرمان هستند

وقتي مي دانيم كساني چشم اميدشان به ماست



افسردگي چرا

وقتي مي توانيم افكارمان را بنويسيم

يا نقاشي كنيم

وقتي مي توانيم بسازيم

وقتي قدرت خلاقيت در ماست



افسردگي چرا

وقتي مي توانيم شادي ها وغم هايمان را با ديگران تقسيم كنيم

وقتي مي توانيم سنگي را از راه كسي برداريم

وقتي مي توانيم با مهر خود دلي را شاد كنيم



افسردگي چرا

وقتي مي توانيم صداي خنده و بازي بچه ها در كوچه را بشنويم

وقتي مي توانيم برق اميد را در چشمان درخشان شان ببينيم



افسردگي چرا

وقتي چشمه ها مي جوشد

رودها جاري است

خورشيد مي تابد

و روز از پي شب مي آيد



افسردگي چرا

وقتي هنوز باران مي بارد

باد مي وزد

بهار مي آيد

زمين سبز مي شود

و درختان بار مي دهند
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشق آسمانی ها

عشق آسمانی ها


به نام خداي آسمان ها وزمين

بي هدف قدم مي زد حتي درك درستي از مكان نداشت شايد بيشه بود و شايد جنگل . اما تاريكي همه جا را فرا گرفته بود با ترس قدم از قدم بر مي داشت ترس و وحشت سرا پاي وجودش را فرا گرفته بود

از دور نوري در افق ديدگانش ظاهر شد خوشحال شد و به سرعت گام هايش افزود .


ديگر در مكاني روشن بود مكاني كه از زيبايي پر بود و رودخانه يا بهتر بگويم بركه اي را در دل خود جاي داده بود .درخت هاي انبوه در اين روشنايي سايه افكنده بودند .ناگاه چشمش به دختري افتاد كه به درخت قطور تكيه داده بود با خوشحالي پيش رفت و آرام در روبه رويش نشست .پس همانگونه كه چشم را به زمين دوخته بود گفت : اينجا كجاست ؟


دخترك آرام گفت : مهم نيست زيباييش دلپذير است پس دانستن نامش اهميت ندارد.
سپس كوزه اي را كه در كنارش بود در دست گرفت و با اشاره اي به كوزه ي سفالين گفت :قدري آب بنوشيد خسته ايد


سرش را بالا آورد تا بگويد تشنه نيست اما نگاهش در چهره ي زيباي دخترك گره خورد چيزي در وجودش مي سوخت و او را نابود مي كرد .


دخترك پرسيد :آب مي نوشيد ؟


ديگر ياراي سخن گفتن نداشت تنها آرام سرش را تكان كوچكي داد.پس آب در آبي سفالين كاسه جاري شد. آب را مقابلش گرفت و او همان گونه كه دخترك را مي نگريست ظرف را ازدستانش گرفت.قدري آب نوشيد سرش را كه بالا آورد ديگر از آن دختر زيباي رو اثري نبود آري او تنها ماند در ميان تاريكي وجودش .







*******



در تب مي سوخت و تنها عرق بود كه پيشانيش را پوشانده بود .اشك بي پروا بر گونه هايش مي غلتيد عرق پيشانيش با اشك در هم آميخته بود مادر در كنارش جاي گرفت دستمال خيس شده را روي پيشانيش گذاشت و پسرش را آهسته تكان داد و گفت :سپهر ، سپهرم بيدار شو مادر بيدار شو
سپهر به ناگاه از جا پريد و با تعجب به اطراف نگاهي كرد آري ديگر نه از بركه خبري بود و نه از آن آب دلپذير كه از دست آن دخترك زيبا رو نوشيده بود آري آن دختر هم ديگر وجود نداشت.


*******


آلبوم عكس بود كه در دستانش ورق مي خورد با اكراه به آن ها نگاه مي كرد خود نيز نمي دانست چرا به آنها نگاه مي كند در حالي كه حتي ميلي براي ديدنشان نداشت .پس آلبوم را بست و خواست تا آن را روي ميز قرار دهد كه عكسي از ميانش به روي زمين افتاد خم شد و عكس را از روي زمين برداشت نگاهي به عكس كرد سپهر در گوشه اي از عكس با لبخند مليحي جا خوش كرده بود .عكس را روي سينه اش قرار داد .واي كه چقدر او را دوست مي داشت .و چه شب هايي را كه با آرزوي سلامتي اش سر بر بالين ننهاده بود .دلش براي فرياد زدن عشقش بي تابي مي كرد.اما هيچ گاه چنين اجازه اي را به خود نمي داد.
پس عكس را لاي كتابي قرار داد.



*******


روي صندلي نشسته بود و به كار هايش رسيدگي مي كرد اما در اين مدت دل به كار نمي داد تنها آرزويش ديدار دوباره ي آن دخترك بود . گويي از زندگي جا مانده بود و در خيال و اوهام بود خود نيز دليل اشتياقش را نمي دانست . ناگاه چيزي در ذهنش روشن شد . از جاي برخاست و به سمت عكس هايي را كه مادر روي ميز قرار داده بود تا شايد يكي از آنها عروس او شود رفت ، آنها را برداشت و يكي پس از ديگري را نگاه كرد اما ....


هيچ يك او نبودند ...


به سمت پنجره رفت ماه به رويش لبخند مي پاشيد پس لبخند تلخي بر لبانش نقش بست . و در دل گفت : خدايا نمي دانم اما عشق او را در وجودم احساس مي كنم خدايا او تمام وجودم را تسخير كرده كمكم كن تا پيدايش كنم ....


آري به راستي نهال عشق در وجودش رخنه كرده بود اما چگونه ؟ كسي را دوست داشت كه او را در خواب ديده ....


*******


در ذهن سپهر را با جوانك رو به رويش قياس كرد . با خود گفت : نه هرگز او نمي تواند همانند سپهر باشد...
اما صدايي در وجودش مي گفت : اما سپهر كه تو را دوست نداره ؟ يا لااقل يك بار تو رو از نزديك نديده ؟ فاميل دوري كه حتي نسبتش را با خود پيدا نكرده اي ؟
به جوانك نگاهي كرد .دلش براي او مي سوخت اما با عشقي كه در ميان سينه اش موج مي زد نمي توانست او را خوشبخت كند.
آري او را قبول نكرد اولين نفر نبود شايد آخرين نفر نيز نبود...







*******


كلافه بود از اصرار هاي مادر نمي توانست مادر را بيش از اين در انتظار ازدواج خود بگذارد اما هنوز هم آن دخترك را نيافته بود تنها كاري كه مي توانست انجام دهد دعوت مادرش به صبر بود اما خود نيز نمي دانست اين صبر تا به كي بايد ادامه پيدا كند شايد تا هميشه و شايد....


*******


خسته بود از همه چيز از مهماني هايي كه سپهر در هيچ كدام شركت نداشت از انتظار هاي بيهوده كه در نهايت غم را به دنبال داشت .
اما اين بار صدايي در وجودش فرياد مي زد اين بار مي آيد، مي آيد و او را خواهي ديد .كسي را كه ثانيه هايي را به انتظارش نشسته بودي خواهي ديد ...
پس با عزمي راسخ از جاي برخاست ولباسي را بر تن كرد و در آيينه نگاهي به خود كرد .ب ي قراري در چشمانش موج مي زد .حالش دگرگون بود اما اين دگر گوني از كجا نشأت مي گرفت ....


*******


به اصرار مادر اما كمي هم به ميل خود راضي به حضور در مهماني شده بود.در ميانه ي راه احساسي از ديدار دوباره ي دخترك وجودش را پر كرده بود .با گذشت هر ثانيه و نزديك شدن قلبش تپش بيشتري مي يافت .و عرق به روي پيشاني اش مي دويد.به خاطر تپش قلبي كه در آن زمان به خود گرفته بود چندين بار در ميان راه توقف مي كرد. مادر نيز به حال دروني پسرش پي برده بود ولي آن را به حساب خجالتي بودن پسرش گذاشت.


*******


از دور سپهر را ديد اما باور نمي كرد چندين بار چشمانش را باز و بسته كرد كه اگر در خواب است بيدار شود.اما نه او بيدار بود .از ديدنش آن چنان سر مست شده بود كه ديگر تاب ايستادن را هم نداشت.دستانش آشكارا مي لرزيد ، شدت ضربان قلب امان نفس كشيدن را به او نمي داد.به سپهر نگاهي كرد به كسي كه روزها را به انتظار ديدارش سپري كرده بود .حال او در مقابلش نشسته بود و به زمين خيره شده بود....


كسي نامش را صدا زد اما انگار در اين عالم نبود :سماء .........


سرش را بالا آورد بايد براي مهمان ها شربت مي برد نه بايد براي عشقش شربت مي برد...........


******


هنوز به اين مي انديشيد كه آيا او را دوباره مي بينم ؟هنوز صداي دخترك در گوشش بود:آب مي نوشيد؟
در همين هنگام سماء آرام سيني شربت را مقابش گرفت و گفت : شربت مي نوشيد؟
صداي دخترك را تشخيص داد اما ياراي سر بلند كردن را نداشت مي ترسيد از اين كه او نباشد مي ترسيد و شايد هم مي ترسيد اين صدا تنها در فكر و خيال او باشد .......
اما سرش را بالا آورد ضربان قلبش در فضا طنين انداز شده بود و به سختي نفس مي كشيد آري خودش بود همان كه او را اسير خود كرده بود...........


*******


به آرامي جلو رفت و سيني را مقابلش گرفت و به آرامي گفت :شربت مي نوشيد؟اما سپهر نه تنها سرش را بالا نياورد حتي جوابش را نداد اما پس از چند لحظه سرش را بالا آورد و در صورتش خيره شد آشوبي در درونش رخ داده بود هر لحظه در حال شكستن بود .هيچ گاه چنين لحظه اي را در خيال هم تصور نكرده بود...............


*******


حال آسماني ها به يكديگر پيوستند با يكديگر سخن مي گفتند و عشق همچنان در دلهايشان بيشتر شكوفه مي داد..............

 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خوش به حال آدم و فرشتش

خوش به حال آدم و فرشتش

این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره .
خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت
یه پوست نازک بود رو دلش .
یه روز آدم عاشق دریا شد .
اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا.
پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخت تو دریا .
موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی .

خدا … دل آدمو از دریا گرفت و دوباره گذاشت تو سینش .





آدم دوباره آدم شد .
ولی امان از دست این آدم .
دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد .
دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد میون جنگل .
باز نه دلی موند و نه آدمی .


خدا دیگه کم کم داشت عصبانی میشد .
یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش .
ولی مگه این آدم , آدم می شد .

این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داشت هیچی با صد دلی که نداشت عاشق آسمون شد .
همه اخم و تخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو جر داد و باز دلشو پرت کرد میون آسمون .
دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا .

نه دیگه … خدا گفت … این دل واسه آدم دیگه دل نمی شه .
آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمین افتاده بود.

خدا این بار که دل رو گذاشت سرجاش بس که از دست آدم ناراحت بود یه قفس کشید روش که دیگه آها ، دیگه … بسه .

آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل … چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده .
چقد اون پوست لطیف رو سینش سفت شده .
دست کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه یه آهی کشید … یه آهی کشید همچین که از آهش رنگین کمون درست شد .
و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درست شد .
بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون گریه کرد .

روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگین خسته و تنها روی زمین سفت خدا قدم می زد و اشک می ریخت .
آدم بیچاره دونه دونه اشکاشو که می ریخت رو زمین و شکل مروارید می شد برمی داشت و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون .
تا شاید دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره .
اینطوری بود که آسمون پر از ستاره شد .

ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که .
خلاصه یه شب آدم تصمیم خودشو گرفت .
یه چاقو برداشت و پوست سینشو پاره کرد .
دید خدا زیر پوستش چه میله های محکمی گذاشته … دلشو دید که اون زیر طفلکی مثه دل گنجشك می زد و تالاپ تولوپ می کرد .
انگشتاشو کرد زیر همون میله ای که درست روی دلش بود و با همه زوری که داشت اونو کند .
آخ .. اونقد دردش اومد که دیگه هیچی نفهمید و پخش زمین شد .
.......

خدا ازون بالا همه چی رو نیگا می کرد .
دلش واسه آدم سوخت .
استخونو برداشت و مالید به دریا و آسمون و جنگل .
یهو همون تیکه استخون روی هوا رقصید و رقصید .
چرخید و چرخید .
آسمون رعد زد و برق زد
دریا پر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصیدن .

همون تیکه استخون یواش یواش شکل گرفتو شد و یه فرشته .
با چشای سیاه مثه شب آسمون
با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل
اومد جلو و دست کشید روی چشای بسته آدم .

آدم که چشاشو باز کرد اولش هیچی نفهمید
هی چشاشو مالید و مالید و هی نیگا کرد .
فرشته رو که دید با همون یه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد .
همون قد که عاشق آسمون و دریا و جنگل شده بود .
نه … خیلی بیشتر .
پاشد و فرشته رو نگاه کرد .

دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود .
خواس دلشو دربیاره و بده به فرشته .
ولی دل آدم که از بین اون میله ها در نمیومد .
باید دوسه تا دیگه ازونا رو هم میکند .
تا دستشو برد زیر استخون قفس سینش فرشته خرامون خرامون اومدجلو .
دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد .
سینشو چسبوند به سینه آدم .

خدا ازون بالا فقط نیگا می کرد با یه لبخند رو لبش .

آدم فرشته رو بغل کرد .
دل آدم یواش و یواش نصفه شد و آروم آروم خزید تو سینه فرشته خانوم .
فرشته سرشو آورد بالا و توی چشای آدم نیگا کرد .
آدم با چشاش می خندید .
فرشته سرشو گذاشت رو شونه آدم و چشاشو بست .

آدم یواشکی به آسمون نیگا کرد و از ته دلش دست خدا رو بوسید .
اونجا بود که برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد .

خدا پرده آسمونو کشید و آدمو با فرشتش تنها گذاش .
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نکته ای از انجیل

نکته ای از انجیل

او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست
در Malachi آیه 3:3 آمده است:
این آیه برخی از خانمهای کلاس انجیل خوانی را دچار سردرگمی کرد. آنها نمی‌دانستند که این عبارت در مورد ویژگی و ماهیت خداوند چه مفهومی می‌تواند داشته باشد. از این رو یکی از خانمها پیشنهاد داد فرایند تصفیه و پالایش نقره را بررسی کند و نتیجه را در جلسه بعدی انجیل خوانی به اطلاع سایرین برساند.
همان هفته با یک نقره‌کار تماس گرفت و قرار شد او را درمحل کارش ملاقات کند تا نحوه کار او را از نزدیک ببیند. او در مورد علت علاقه خود، گذشته از کنجکاوی در زمینه پالایش نقره چیزی نگفت. وقتی طرز کار نقره کار را تماشا می‌کرد، دید که او قطعه‌ای نقره را روی آنش گرفت و گذاشت کاملاً داغ شود. او توضیح داد که برای پالایش نقره لازم است آن را در وسط شعله، جایی که داغتر از همه جاست نگهداشت تا همه ناخالصی‌های آن سوخته و از بین برود.
زن اندیشید ما نیز در چنین نقطه داغی نگه داشته می‌شویم. بعد دوباره به این آیه که می‌گفت: «او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست» فکر کرد. از نقره‌کار پرسید: آیا واقعاً در تمام مدتی که نقره در حال خلوص یافتن است، او باید آنجا جلوی آتش بنشیند؟
مرد جواب داد: بله، نه تنها باید آنجا بنشیند و قطعه نقره را نگهدارد بلکه باید چشمانش را نیز تمام مدت به آن بدوزد. اگر در تمام آن مدت، لحظه‌ای نقره را رها کند، خراب خواهد شد.
زن لحظه‌ای سکوت کرد. بعد پرسید: «از کجا می‌فهمی نقره کاملاً خالص شده است؟» مرد خندید و گفت: «خوب، خیلی راحت است.. هر وقت تصویر خودم را در آن ببینم.»

اگر امروز داغی آتش را احساس می‌کنی، به یاد داشته باش که خداوند چشم به تو دوخته و همچنان به تو خواهد نگریست تا تصویر خود را در تو ببیند.
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سخنانی زیبا از بزرگان جهان

سخنانی زیبا از بزرگان جهان

لشکر گوسفندان که توسط یک شیر اداره می‌شود، می‌تواند لشکر شیران را که توسط یک گوسفند اداره می‌شود، شکست دهد. ((نارسیس))
------------------------------

برای کشتن یک پرنده یک قیچی کافی ست.لازم نیست آن را در قلبش فرو کنی یا گلویش را با آن بشکافی .پرهایش رابزن...خاطره پریدن با او کاری می کند که خودش را به اعماق دره ها پرت کند .
------------------------------
هنگامی که دری از خوشبختی به روی ما بسته میشود ، دری دیگر باز می شود ولی ما اغلب چنان به دربسته چشم می دوزیم که درهای باز را نمی بینیم. ((هلن کلر ))
----------------------------------
برای پخته شدن کافیست که هنگام عصبانیت از کوره درنروید .
------------------------------
همیشه بهترین راه را برای پیمودن می بینیم اما فقط راهی را می پیماییم که به آن عادت کرده ایم. ((پائولو کوئلیو))
----------------------------------
اندیشیدن به پایان هر چیز، شیرینی حضورش را تلخ می کند. بگذار پایان تو را غافلگیر کند، درست مانند آغاز.
-------------------------------
هیچ کس آنقدر فقیر نیست که نتواند لبخندی به کسی ببخشد و هیچ کس آنقدر ثروتمند نیست که به لبخندی نیاز نداشته باشد.
--------------------------
بمان تا کاری کنی نه کاری کنیم تا بمانیم. دکتر شریعتی
------------------------------
از حضرت عیسی(ع)پرسیدند که سخت ترین چیز در هستی چیست؟ گفت: خشم خدا. گفتند: از این خشم چگونه امان یابیم. گفت: ترک خشم خویش کنید تا ایمن از خشم خدا شوید.
---------------------------------
آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودی موفق می گردد، ولی او می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد و این مشکل است. زیرا او دیگران را خوشبخت تر از آنچه هستند تصور می کند.

-------------------------------
لحظات شادی خدا را ستایش کن، لحظات سختی خدا را جستجو کن، لحظات آرامش خدا را مناجات کن، لحظات دردآور به خدا اعتماد کن، و در تمام لحظات خداوند را شکر کن.
---------------------------------


شاد بودن بزرگترین انتقامی است که می توان از زندگی گرفت.
---------------------------------------
تاریخ یک ماشین خودکار و بی راننده نیست و به تنهایی استقلال ندارد، بلکه تاریخ همان خواهد شد که ما می خواهیم. ((ژان پل سارتر))
------------------------
بهترین اشخاص، کسانى هستند که اگر از آن ها تعریف کردید، خجل شوند و اگر بد گفتید، سکوت کنند.((جبران خلیل جبران))

---------------------------------
مشکلی که با پول حل شود، مشکل نیست ,هزینه است!!!!
-----------------------------
در زندگی از تصور مصیبت های بیشماری رنج بردم که هرگز اتفاق نیفتادند .
-------------------------
ساده ترین کار جهان این است که خود باشی و دشوارترین کارجهان این است که کسی باشی که دیگران می خواهند.
 

Similar threads

بالا