مشتی فریادفروخورده جمعی گل آرزوی نشکفته هزارراه نرفته دهها مقصدنرسیده
هزاران عشق سترون و مرده آینه ای با موی سپید تلنگرخورده کامیابی که ناکام مانده و..... و زندگی و دیگر هیچ .... نه برای بعثت هرثانیه جشنی گرفتیم که مرگ لحاظات را نظاره میکنیم و نمیدانیم زندگی درهمان لحظه ای بود که .......... رفت
واین سن من است به طول تاریخ و کوتاهی یک نفس بی عدد بی رقم من هزارساله ای صفر سالم .
روم به ديوار
2 روز دير زديدتاپيك رو
![]()
آره ولی خیلی دوست داشتم میشد رنگی تر نوشت نه اینقدر سیاه ...............اما صد حیف وافسوس که رنگهای شاد وزیبا رو فقط توی جعبه های مدادرنگی میشه پیدا کرد .........خيلي قشنگ بود
خودت گفتي![]()
آره ولی خیلی دوست داشتم میشد رنگی تر نوشت نه اینقدر سیاه ...............اما صد حیف وافسوس که رنگهای شاد وزیبا رو فقط توی جعبه های مدادرنگی میشه پیدا کرد .........
آره همين 2 دقيقه پيش ديدم!!!ولي متاسفانه دير شده بود
از فردا به اميد خدا مي ري مدرسه![]()
تفاوت را احساس كنيد ...حالا برا چي بالا و پايين مي پري
من جاي تو بودم گريه مي كردم![]()
تفاوت را احساس كنيد ...![]()
............احساس كردم
اخه من ميخوام برم اتيش بسوزونمجدي من هميشه از اول مهر متنفر بودم !!!![]()
اميدوارم كه موفق باشي درست و حسابي درس بخون اين هزارمين باره كه بهت مي گم![]()
![]()
زئوس راز آتش رافقط به پرومته گفت اما وقتی دید که پرومته راز را به تایتانها گفته خواست تا به عذابی جاوید دچارش کند پرومته قبل از رفتن به مسلخ جعبه ای به همسرش دادوگفت هیچگاه آنرا بازنکن ولی او بازکرد و تمامی گناهان نعره زنان ازآن خارج شدند سریع درجعبه رابست صدایی ضعیف ازداخل جعبه گفت : همه را رها کردی بگذار من هم بروم .گفت : تو کیستی .؟ کفت : من .... امیدمحالا اين همه نااميد نباش![]()
مشتی فریادفروخورده جمعی گل آرزوی نشکفته هزارراه نرفته دهها مقصدنرسیده
هزاران عشق سترون و مرده آینه ای با موی سپید تلنگرخورده کامیابی که ناکام مانده و..... و زندگی و دیگر هیچ .... نه برای بعثت هرثانیه جشنی گرفتیم که مرگ لحاظات را نظاره میکنیم و نمیدانیم زندگی درهمان لحظه ای بود که .......... رفت
واین سن من است به طول تاریخ و کوتاهی یک نفس بی عدد بی رقم من هزارساله ای صفر سالم .
زئوس راز آتش رافقط به پرومته گفت اما وقتی دید که پرومته راز را به تایتانها گفته خواست تا به عذابی جاوید دچارش کند پرومته قبل از رفتن به مسلخ جعبه ای به همسرش دادوگفت هیچگاه آنرا بازنکن ولی او بازکرد و تمامی گناهان نعره زنان ازآن خارج شدند سریع درجعبه رابست صدایی ضعیف ازداخل جعبه گفت : همه را رها کردی بگذار من هم بروم .گفت : تو کیستی .؟ کفت : من .... امیدم
بله امید ما ولی هنوز گرفتار آن جعبه است ......
گفت: سی سال دارم.
بزرگی به او خرده گرفت که نباید بگویی سی سال دارم باید بگویی سی سال را دیگر ندارم.
از بس زخم خورده این روزگارم نمی دانم به اندازه چند سال دلم پیر شده![]()