بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

گزیزه

عضو جدید
http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gifبنگر ز جهان چه طرف بر بستم ؟ هیچ
وز حاصل عمر چیست در دستم ؟ هیچ
شـمع طـربم ولی چـو بنـشستم هیچ
من جام جمم ولی چو بشکستم هیچhttp://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gifhttp://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon9.gif
 

گزیزه

عضو جدید
این قـافـله عـمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را کـه شب می گذردhttp://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gifhttp://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز


مهمان توام ای جان زنهار مخسب امشب
ای جان و دل مهمان زنهار مخسب امشب

روی تو چو بدر آمد امشب شب قدر آمد
ای شاه همه خوبان زنهار مخسب امشب

ای سرو دو صد بستان آرام دل مستان
بردی دل و جان بستان زنهار مخسب امشب

ای باغ خوش خندان بی‌تو دو جهان زندان
آنی تو و صد چندان زنهار مخسب امشب

مولوی


 

sahar-architect

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم
نبود بر سر اتش ميسرم كه نجوشم
به هوش بودم از اول كه دل به كس نسپارم
شمايل تو بديدم نه صبر ماند و نه هوشم
حكايتي ز دهانت به گوش جان من امد
دگر نصيحت مردم حكايت است به گوشم
مگر تو روي بپوشي و فتنه باز نشاني
كه من قرار ندارم كه ديده ازتو بپوشم
بيا به صلح من امروز و در كنار من امشب
كه ديده خواب نكرده ست از انتظار تو دوشم
مرا به هيچ بداي و من هنوز بر انم
كه از وجود تو مويي به المي نفروشم
مرا مگوي كه سعدي طريق عشق رها كن
سخن چه فايده گفتن چو پند مي ننيوشم.........
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
مهرباني ممنوع !
دست سوزنده مشتاقت را
در نهانخانه جيبت بگذار
تا كه پابند نباشي به كسي دست بدهي
خارهايي هستند كه ز سر پنجه دوست,با سرانگشتانت مي جنگند
دوستي مسخره است
مهرباني ممنوع !
و تو اي دوست ترين
در نهانخانه جيبت بگذار, دست سوزنده مشتاقت را
من و تو
بايد از سلسله بايدها, دستهامان را زنجير كنيم
با زبان دگران لحظه هامان را تفسير كنيم
و نگوئيم كه بازيگر يك قصه معتبريم
كاش ميدانستي
كه نبايد حس كرد,كه نبايد دل بست
در فضايي كه پر از همهمه آدمهاست
من گرفتارترين تنهايم, تو گرفتارترين
دل ما بسته وابستگي است
قصه ماندن ما, طرح يك خستگي است؟!...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من پا به پاي مرکب خورشيد
يک روز تا غروب سفر کردم
دنيا چه کوچک است
وين راه شرق و غرب چه کوتاه
تنها دو روز راه ميان زمين و ماه
اما من و تو دور
آنگونه دور دور که اعجاز عشق نيز
ما را به يکدگر نرساند ز هيچ راه، آه!!
 

sahar-architect

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي عاشقان عهد كهن
نفرينتان به جان من
او را رها كنيد
نفرين اگر به دامن او گيرد
ترسم خدا نكرده بميرد
از ما دو تن به يكي اكتفا كنيد
او را رها كنيد.........:gol:
 
آخرین ویرایش:

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
من از طرح زيبای هر خاطره

سلامی غزل گونه خواهم نوشت

که باور کنی گرچه دور از توام

فراموش هرگز نکردم تو را

در اين رخوت بی مجال زمان

که احساس پژمرده همچون خزان

به ياد تو مانده ام آشنا

که شايد که من ياد باشم تو را
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما مي‌رود ارادت اوست

نظير دوست نديدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آينه‌ها در مقابل رخ دوست

صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورق‌هاي غنچه تو بر توست

نه من سبوکش اين دير رندسوزم و بس
بسا سرا که در اين کارخانه سنگ و سبوست

...





 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
برای بهار

...شايد محال نيست
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آن کس که درد عشق بداند [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اشکي بر اين سخن بفشاند [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اين سان که ذره هاي دل بيقرار من [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سر در کمند عشق تو، جان در هواي توست [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شايد محال نيست که بعد از هزار سال [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]روزي غبار مارا ، آشفته پوي باد [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در دوردست دشتي از ديده ها نهان [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بر برگ ارغواني [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پيچيده با خزان [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]يا پاي جويباري [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چون اشک ما روان [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پهلوي يکدگر بنشاند [/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ما را به يکدگر برساند[/FONT]
فریدون مشیری
 
آخرین ویرایش:

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يش از تو آب معني دريا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت
بسيار بود رود در آن برزخ كبود
اما دريغ، زهره دريا شدن نداشت
در آن كوير سوخته، آن خاك بي بهار
حتي علف اجازه زيبا شدن نداشت
گم بود در عميق زمين شانه بهار
بي تو ولي زمينه پيدا شدن نداشت
چون عقده اي به بغض فرو بود حرف عشق
اين عقده تا هميشه سر واشدن نداشت
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنوز در نفست اضطراب می گيرم
خيال بال و پر از هر عقاب می گيرم

تويی که برق شهابت نگاه را دزديد
ببین سراغ تو را از شهاب می گیرم

نه اینکه گم شده باشی منم که بی تابم
منم که خسته - لب از هر سراب می گیرم

چه عاشقانه ی تلخی تو نیز می دانی
میان این همه پوچی حباب می گیرم

زمین خشک و زمختم بهار می خواهد
هنوز منتظرم کی جواب می گیرم . . . ؟

اگر چه دیدن رویت گناه من باشد
بیا که در پی کفرم شتاب می گیرم

به قدر کاسه صبرم از آه لبریزم
چقدر غصه و غم بی حساب می گیرم

سه نقطه های به پایان رسیده می مانم
ببین که این دم آخر طناب می گیرم . . .



سیدمهدی نژاد هاشمی (م.شوریده)

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد، صیّاد رفته باشد

آه از دمی که تنها با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد

خونش به تیغ حسرت یارب حلال بادا
صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد

از آه دردناکی سازم خبر دلت را
روزی که کوه صبرم بر باد رفته باشد

پر شور از حزین است امروز کوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت
که قرار از دل دیوانه به یک بار برفت

باد بوی گل رویش به گلستان آورد
آب گلزار بشد رونق عطار برفت

صورت یوسف نادیده صفت می‌کردیم
چون بدیدیم زبان سخن از کار برفت

بعد از این عیب و ملامت نکنم مستان را
که مرا در حق این طایفه انکار برفت

در سرم بود که هرگز ندهم دل به خیال
به سرت کز سر من آن همه پندار برفت

آخر این مور میان بسته افتان خیزان
چه خطا داشت که سرکوفته چون مار برفت

به خرابات چه حاجت که یکی مست شود
که به دیدار تو عقل از سر هشیار برفت

به نماز آمده محراب دو ابروی تو دید
دلش از دست ببردند و به زنّار برفت

پیش تو مردن از آن به که پس از من گویند
نه به صدق آمده بود این که به آزار برفت

تو نه مرد گل بستان امیدی سعدی
که به پهلو نتوانی به سر خار برفت
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
نمی دانم پس از مرگ چه خواهم شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد سا خت
ولی بسیار مشتا قم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلو یم سوتکی باشد
به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش
و او یک ریزو پی در پی
دم گرم خمودش را
در گلویم بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدینسان بشکند دائم
سکوت مرگبارم را


 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
خوش خیال كاغذی


دستمال كاغذی به اشك گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
یك كم از طلای خود حراج می‌كنی؟
عاشقم با من ازدواج می‌كنی؟
اشك گفت:
ازدواج اشك و دستمالِ كاغذی!
تو چقدر ساده‌ای
خوش خیال كاغذی!
توی ازدواج ما تو مچاله می‌شوی
چرك می‌شوی و تكه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی كجاست!
تو فقط دستمال باش!
دستمال كاغذی، دلش شكست
گوشه‌ای كنار جعبه‌اش نشست
گریه كرد و گریه كرد و گریه كرد
در تن سفید و نازكش دوید خونِ درد
آخرش، دستمال كاغذی مچاله شد
مثل تكه‌ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرك و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاك بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمال‌های كاغذی فرق داشت
چون كه در میان قلب خود
دانه‌های اشك كاشت.


 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
غریب

مادربزرگ
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم
بر ایوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانیم
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
چشمان من

شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشمان من است
به چشمهای من نگاه کن
چشم اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

حسین پناهی
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند

آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند


شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی

لبخندهای شادی و غم فرق دارند


برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را

دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند


من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان

با این حساب اهل جهنم فرق دارند


بر من به چشم کشتة عشقت نظر کن

پروانه‌های مرده با هم فرق دارند



فاضل نظری
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
در آيينه اشك ...




بي‌تو، سي سال، نفس آمد و رفت،
اين گرانجان پريشان پشيمان را.

كودكي بودم، وقتي كه تو رفتي، اينك،
پيرمردي‌ست ز اندوه تو سرشار، هنوز.
شرمساري كه به پنهاني، سي سال به درد،
در دل خويش گريست.
نشد از گريه سبكبار هنوز!

آن سيه‌دست سيه‌داس سيه‌دل، كه تورا،
چون گلي، با ريشه،
از زمين دل من كند و ربود؛
نيمي از روح مرا با خود برد.
نشد اين خاك به‌هم‌ريخته، هموار، هنوز!

ساقه‌اي بودم، پيچيده بر آن قامت مهر،
ناتوان، نازك، ترد،
تندبادي برخاست،
تكيه‌گاهم افتاد،
برگ‌هايم پژمرد...

بي‌تو، آن هستي غمگين ديگر،
به چه كارم آمد يا به چه دردم خورد؟

روزها، طي شد از تنهايي مالامال،
شب، همه غربت و تاريكي و غم بودو، خيال.
همه شب، چهره لرزان تو بود،
كز فراسوي سپر،
گرم مي‌آمد در آينه اشك فرود.
نقش روي تو، درين چشمه، پديدار، هنوز!

تو گذشتي و شب و روز گذشت.
آن زمان‌ها،
به اميدي كه تو، برخواهي گشت،
پاي هر پنجره، مات،
مي‌نشستم به تماشا، تنها،
گاه بر پرده ابر،
گاه در روزن ماه،
دور،تا دورترين جاها مي‌رفت نگاه؛
باز مي‌گشتم تنها، هيهات!
چشم‌ها دوخته‌ام بر در و ديوار هنوز!

بي‌تو، سي سال نفس آمد ورفت.
مرغ تنها، خسته، خون‌آلود.
كه به دنبال تو پرپر مي‌زد،
از نفس مي‌افتاد.
در فقس مي‌فرسود،
ناله‌ها مي‌كند اين مرغ گرفتار هنوز!
رنگ خون بر دم شمشير قضا مي‌بينم!
بوي خاك از قدم تند زمان مي‌شنوم!
شوق ديدار توام هست،
چه باك
به نشيب آمدم اينك ز فراز،
به تو نزديك‌ترم، مي‌دانم.
يك دو روزي ديگر،
از همين شاخه لرزان حيات،
پركشان سوي تو مي‌آيم باز.
دوستت دارم،
بسيار،
هنوز... !
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
در جلسه امتحان عشق
من مانده ام و یک برگه سفید!
یک دنیا حرف ناگفتنی....
و یک بغل تنهایی و دلتنگی
درد دل من دراین کاغذ کوچک جا نمیشود!
در این سکوت بغض آلود

قطره کوچکی هوس سرسره بازی میکند!
و برگه سفیدم

عاشقانه قطره ای را به آغوش می کشد
عشق تو نوشتنی نیست بانو..
در برگه ام کنار آن قطره..
یک قلب کوچک میکشم!

وقت تمام است.

برگه ها بالا____________
 

taraneh_de

عضو جدید
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد

در بهاري روشن از امواج نور

در زمستاني غبار آلود و دور

يا خزاني خالي از فرياد و شور

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد

روزي از اين تلخ و شيرين روزها

روز پوچي همچو روزان دگر

سايه اي ز امروز ها ‚ ديروزها
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
میرسی از راه روزی با شتاب
خسته و غمدیده و افسرده جان
دیده میدوزی بسوی كاجها
میكنی پاك از محبت گردشان

بشكند جام بلورین سكوت
از صدای آشنای زنگ در
می هراسد مرغكی بر شاخ بید
میكشد از روی گل پروانه پر

منتظر میمانی آنجا لحظه ای
تا صدای گرمی آید كیست كیست ؟
زیر لب مینالی آنگه با دریغ
دیگر آن امید جانم نیست نیست

در فضای خالی و خاموش سرد
بر نمی خیزد صدای پای او
پر نمی گیرد شتابان سوی در
گرم و غوغا آفرین بالای او

دیدگانش غرقه در نور صفا
بر دو چشمانت نمیخندد دگر
آن دو بازوی سپید و مرمرین
راه بر رویت نمی بندد دگر

می نمی ریزد از آن چشمان مست
گل نمی ریزد بپایت خنده اش
بوسه ای دیگر نمی بخشد ترا
آن لب از عطر گل آكنده اش

پیش چشمانت همه بگذشته ها
رنگ می گیرند و غوغا می كنند
در دلت آن خاطرات غمفزا
شعله اندوه بر پا می كنند

یادت آید - چون بدل غم داشتی
آن دل درد آشنا دیوانه بود
تا سحر گاهان كنارت مینشست
از همه خلق جهان بیگانه بود

یادت آید - قهر كردنهای او
درمیان گریه ها خندیدنش
زیر چشمی بر تو افكندن نگاه
چون تو می دیدی نگه دزدیدنش

مشت می كوبی بدر ، با خشم و درد
كاین منم در باز كن در باز كن
با سلام و بوسه ها جانم ببخش
مرغك من سوی در پرواز كن

نرم بر می خیزد از سویی نسیم
زیر لب گویی صدای پای اوست
رهگذاری نغمه ای سر می دهد
كیمیای زندگانی ، دوست دوست

غرق حسرت می كشی آهی ز دل
كای دریغا از چه رو ازردمش
دوست با من بود و غافل ازو
چون گلی در دست غم پژمردمش

اشك می غلطد فرو بر چهره ات
راه بر گشتن برویت بسته است
وه چه آسان دادی از كف آنچه بود
پشت سر پلها همه بشكسته است


هما میر افشار
 

siyavash51

عضو جدید
کبوتر کرکر آواز کم کن

چنین جنگاوری با باز کم کن

تو میدانی که بال من شکسته

کمی از اوجی پرواز کم کن


کرم قلاوند
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آن نفس كه بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان كه خاك كوی تو باشم
به صبح روز قیامت كه سر زخاك برآرم
به گفتگوی تو خیزم، به جستجوی تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
به خواب عافیت آن دم به بوی موی تو باشم
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]یک شعر تازه دارم ، شعری برای دیوار [/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]شعری برای بختک ، شعری برای آوار [/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]تا این غبار می مرد ، یک بار تا همیشه [/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]باید که می نوشتم ، شعری برای رگبار [/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]این شهر واره زنده است ،‌اما بر آن مسلط [/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]روحی شبیه چیزی ،‌ چیزی شبیه مردار [/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]چیزی شبیه لعنت ،‌ چیزی شبیه نفرین [/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]چیزی شبیه نکبت ،‌ چیزی شبیه ادبار [/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]در بین خواب و مرداب ، چشم و دهان گشوده است [/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]گمراهه های باطل ،‌بن بست های انکار [/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]تا مرز بی نهایت ، تصویر خستگی را [/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]تکرار می کنند این ،‌ آیینه های بیمار [/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]عشقت هوای تازه است ، در این قفس که دارد [/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]هر دفعه بوی تعلیق ، هر لحظه رنگ تکرار[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]از عشق اگر نگیرم ،‌ جان دوباره ،‌من نیز [/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]حل می شوم در اینان این جرم های بیزار [/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]بوی تو دارد این باد ،‌وز هفت برج و بارو [/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]خواهد گذشت تا من ، همچون نسیم عیار [/FONT]

حسین منزوی
 

s_aa

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
نمی ترسم اگه گاهی دعامون بی اثر میشه
همیشه لحظه ی اخر خدا نزدیک تر میشه
تو رو دست خودش دادم که از حالم خبر داره
که حتی از تو یه لحظه چشماش رو برنمیداره
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ديد مجنون را يكي صحرانورد
در ميان باديه بنشسته فرد
ساخته بر ريگ ز انگشتان قلم
مي زند حرفي به دست خود رقم
گفت اي مفتون شيدا چيست اين
مي نويسي نامه سوي كيست اين
هرچه خواهي در سوادش رنج برد
تيغ صرصر خواهدش حالي سترد
كي به لوح ريگ باقي ماندش
تا كسي ديگر پس از تو خواندش
گفت شرح حسن ليلي مي دهم
خاطر خود را تسلي مي دهم
مي نويسم نامش اول، وز قفا
مي نگارم نامه عشق و وفا
نيست جز نامي از او در دست من
زان بلندي يافت قدر پست من
ناچشيده جرعه اي از جام او
«عشقبازي مي كنم با نام او»
 

sahar karimi

عضو جدید
عشق یعنی مستی و دیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی سر به دار آویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی در جهان رسوا شدن
عشق یعنی مست و بی پروا شدن
عشق یعنی سوختن یا ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
***
عشق یعنی انتظار و انتظار
عشق یعنی هرچه بینی عکس یار
عشق یعنی دیده بر در دوختن
عشق یعنی در فراقش سوختن
عشق یعنی شعله بر خرمن زدن
عشق یعنی رسم دل بر هم زدن
عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی لحظه های ناب ناب
عشق یعنی با پرستو پر زدن
عشق یعنی آب بر آذر زدن
***
عشق یعنی سوز نی ، آه شبان
عشق یعنی معنی رنگین کمان
عشق یعنی شاعری دل سوخته
عشق یعنی آتشی افروخته
عشق یعنی با گلی گفتن سخن
عشق یعنی خون لاله بر چمن
عشق یعنی دیده بر در دوختن
عشق یعنی در فراقش سوختن
عشق یعنی یک تیمّم، یک نماز
عشق یعنی عالمی راز و نیاز
***
عشق یعنی چون محمد پا به راه
عشق یعنی همچو یوسف قعر چاه
عشق یعنی بیستون کندن به دست
عشق یعنی زاهد اما بُـت پرست
عشق یعنی همچو من شیدا شدن
عشق یعنی قطره و دریا شدن
عشق یعنی یک شقایق غرق خون
عشق یعنی درد و محنت در درون
عشق یعنی یک تبلور یک سرود
عشق یعنی یک سلام و یک درود
عشق ،
آمدنی بود نه آموختنی
 
آخرین ویرایش:
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا