غزل و قصیده

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی

خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی

دل که آیینه شاهیست غباری دارد

از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی


کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی


نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج

نروند اهل نظر از پی نابینایی


شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان

ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی


جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر

در کنارم بنشانند سهی بالایی


کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست

گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی

...................................
.................


 

koobagher

عضو جدید
باز هم آمد همان ماه بزرگ ................ روزه اش صبر و ثوابش بس سترگ
باز هم آمد همان ماه خدا ............................. آتش دوزخ در آن از ما جدا
باز هم آمد مه سازندگی .................. خواب هم باشد در آن چون بندگی
باز هم آمد مه خیر و صلاح ...................... هر گنه کاری در آن سوی فلاح
باز هم آمد زمان مغفرت ............................. مغفرت از رب کمال مرحمت
باز هم آمد زمان عفو و جود ................. در نشستن در رکوع و در سجود
باز هم آمد همان ما کتاب .......................... ماه قرآن خواندن و ماه ثواب
باز هم آمد همان ماه نزول............................... ماه انزال کتب ماه فضول
باز هم آمد همان ماه نجات ............. به ز الف است لیلة القدرش به ذات
مشفقا گر خواهی از حق سائلی ....... پس در این مه خواه ور نه کاهلی
(ک.م)
20/05/1389
20:43​
 

چاووش

عضو جدید
سلام
شب همگی بخیر کاش دوستانی که خودشان طبع شعر دارن از شعرهای خودشون هم بذارن تا اونارو بخونیم وازشون لذت ببریم
بهر حال یه غزل که خودم سرودم بهتون تقدیم میکنم

حجره بزازی

عشق هم دراین جهان نوعی سیاست بازی است
قسمتی از عاشقی هم در جهان طنازی است
طفل هم از عاشقی چیزی نمیداند ولی
با عروسکهای خود هر روز گرم بازی است
شب صدایی را شنیدم پشت دیوار حیاط
دیدم عشقت نیمه شب دنبال یک هم بازی است
عشق یعنی خلق یعنی عاشق خلق خدا
عشق رفت از شهر ما اینها حکایت سازی است
خود فریبی تا به کی ؟ مردم فریبی تا کجا؟
عشق رفت از شهر ما این داستان پردازی است
این تمام معنی عشق است عاشق پیشه ها
اول و اخر همین یک واژه که جانبازی است
در جهان از هر قماشی میشود پیدا کنی
دیگر این دنیا نشد یک حجره بزازی است


سالم بمانید
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خطی کشید روی تمام سؤال ها
تعریف ها ، معادله ها ، احتمال ها

خطی کشید روی تساوی عقل و عشق

خطی دگر به قاعده ها و مثال ها


خطی دگر کشید به قانون خویشتن

قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها


از خود کشید دست و به خود نیز کشید خط

خطی به روی دفتر خط ها و خال ها


خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد

با عشق ممکن است تمام محال ها

فاضل نظری
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر راه یابم ببوم و برت

سراپا قدم گردم آیم برت

بکویت بیابم اگر رخصتی

ببوبت کنم عیش در کشورت

ندارم شکیب از تو ای جان من

تو آئی برم یا من آیم برت

قدم رنجه فرما بیا بر سرم

بقربان پایت بگرد سرت

وگرنه بده رخصتی بنده را

که سرپای سازم بیایم برت

تو آئی دل و جان نثارت کنم

من آیم شوم خاک ره بر درت

نیم گرچه شایسته صحبتت

ولی هستم از جان و دل چاکرت

جز این آرزو نیست در دل مرا

که پیوسته باشد سرم بر درت

چو فیض از غم عشق گردم غبار

مگر بادم آرد ببوم و برت


فيض كاشاني
 

EVER GREEN

عضو جدید
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست


شب تار است و ره وادی ایمن در پیش

آتش طور کجا موعد دیدار کجاست


هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد

در خرابات بگویید که هشیار کجاست


آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست


هر سر موی مرا با تو هزاران کار است

ما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست


بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش

کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست


عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو

دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست


ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی

عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست


حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
 

ehsan-shimi

عضو جدید
من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم
هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای
که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم
به حق مهر و وفایی که میان من و توست
که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم
پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود
با خود آوردم از آن جا نه به خود بربستم
من غلام توام از روی حقیقت لیکن
با وجودت نتوان گفت که من خود هستم
دایما عادت من گوشه نشستن بودی
تا تو برخاسته‌ای از طلبت ننشستم
تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست
تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم
سعدیا با تو نگفتم که مرو در پی دل
نروم باز گر این بار که رفتم جستم
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد

انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد

آه یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای صورت پهلو به تبدل زده! ای رنگ
من با تو به دل یکدله کردن، تو به نیرنگ
گر شور به دریا زدنت نیست از این پس
بیهوده نکوبم سر سودازده بر سنگ
با من سر پیمانت اگر نیست نیایم
چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ
من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ
یک روز دو دلباخته بودیم من و تو!
اکنون تو ز من دل‌زده‌ای! من ز تو دلتنگ
فاضل نظری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قیصر امین پور

قیصر امین پور

صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق، نامی برای تو نیست
شب و روز تصویر موعود من
در آیینه جز چشم های تو نیست
تنِ جاده از رفتنت جان گرفت
رگ راه جز ردِّپای تو نیست
مزار تو بی مرز و بی انتهاست
تو پاكیّ و این خاك جای تو نیست
به تشییع زخم تو آمد بهار
كه جز سبز رخت عزای تو نیست
كسی كز پی اهل مرهم رود
دگر شیعۀ زخم های تو نیست
به آن زخم های مقدّس قسم
كه جز زخم مرهم برای تو نیست
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گونه های خیس از آن شماست
عشق هم پیوسته مهمان شماست

آسمان در حیرت خود مانده است

وسعت یک آسمان جان شماست

تیله های چشمتان سرشار خون

عاشقی در خون جوشان شماست

حسرت یک حرف دل از آن ماست

عین و شین در قاف قربان شماست

کار طو فان با تلاطم حاصل

جزرو مد اشک چشمان شماست

کاش می شد جمله ای زیبا نوشت

جمله ای زیبا که شایان شماست

فرهادمرادی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
وداع

وداع

شب چه سنگين مي رسد تاريك و تار
صبرم از كف مي رود از دل قرار
شكوه از روزي كه كوتاه است و زود
مي رود بر ديده خار ِ انتظار
وقت خواب آمد سرت بر سينه ام
اين خيال است اين ، نمي آيد بكار
خاطرات خوب و زيبا را به دل
مي سپارم ، يادگاري ماندگار
زير باران ، سوز سرما ؛ گوشه اي
تابش خورشيد آنجا ، سايه سار
چاره بر ناچار ِ رفتن مي رسد
آن صدا ، آن ناخوش آواز قطار
با دروغ ِ خنده غم پنهان ولي
زير لب آهسته اين (اي روزگار )
دل چه مالامال و گنجايش به هيچ
باچه مقياسش ؟بگو ، شايد هوار
بي نشان بس كن مگو ديگر مگو
گنج پنهان تو روزي آشكار



شمس الدین عراقی
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سعدی

سعدی

ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی
دلم به غمزه ربودی دگر چه می‌خواهی

اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی
ز روزگار من آشفته‌تر چه می‌خواهی

به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد
جفا ز حد بگذشت ای پسر چه می‌خواهی

ز دیده و سر من آن چه اختیار توست
به دیده هر چه تو گویی به سر چه می‌خواهی

شنیده‌ام که تو را التماس شعر رهیست
تو کان شهد و نباتی شکر چه می‌خواهی

به عمری از رخ خوب تو برده‌ام نظری
کنون غرامت آن یک نظر چه می‌خواهی

دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را
وی آن کند که تو گویی دگر چه می‌خواهی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خوش می‌روی به تنها تن‌ها فدای جانت
مدهوش می‌گذاری یاران مهربانت

آیینه‌ای طلب کن تا روی خود ببینی
وز حسن خود بماند انگشت در دهانت

قصد شکار داری یا اتفاق بستان
عزمی درست باید تا می‌کشد عنانت

ای گلبن خرامان با دوستان نگه کن
تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت

رخت سرای عقلم تاراج شوق کردی
ای دزد آشکارا می‌بینم از نهانت

هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد
پیکان غمزه در دل ز ابروی چون کمانت

دانی چرا نخفتم تو پادشاه حسنی
خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت

من آب زندگانی بعد از تو می‌نخواهم
بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت

من فتنه زمانم وان دوستان که داری
بی شک نگاه دارند از فتنه زمانت

سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن
ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست

خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد


کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی

حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد


لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست

تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد


شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد


گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند

کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد


صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست

عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد


زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت

کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد


حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش

از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای عجب! این راه نه راه خداست

زانکه در آن اهرمنی رهنماست

قافله بس رفت از این راه، لیک

کس نشد آگاه که مقصد کجاست

راهروانی که درین معبرند

فکرتشان یکسره آز و هواست

ای رمه، این دره چراگاه نیست

ای بره، این گرگ بسی ناشتاست

تا تو ز بیغوله گذر میکنی

رهزن طرار تو را در قفاست

دیده ببندی و درافتی بچاه

این گنه تست، نه حکم قضاست

لقمهٔ سالوس کرا سیر کرد

چند بر این لقمه تو را اشتهاست

نفس، بسی وام گرفت و نداد

وام تو چون باز دهد؟ بینواست

خانهٔ جان هرچه توانی بساز

هرچه توان ساخت درین یک بناست

کعبهٔ دل مسکن شیطان مکن

پاک کن این خانه که جای خداست

پیرو دیوانه شدن ز ابلهی است

موعظت دیو شنیدن خطاست

تا بودت شمع حقیقت بدست

راه تو هرجا که روی روشناست

تا تو قفس سازی و شکر خری

طوطیک وقت ز دامت رهاست

حمله نیارد بتو ثعبان دهر

تا چو کلیمی تو و دینت عصاست

ای گل نوزاد فسرده مباش

زانکه تو را اول نشو و نماست

طائر جانرا چه کنی لاشخوار

نزد کلاغش چه نشانی؟ هماست

کاهلیت خسته و رنجور کرد

درد تو دردیست که کارش دواست

چاره کن آزردگی آز را

تا که بدکان عمل مومیاست

روی و ریا را مکن آئین خویش

هرچه فساد است ز روی و ریاست

شوخ‌تن و جامه چه شوئی همی

این دل آلوده به کارت گواست

پای تو همواره براه کج است

دست تو هر شام و سحر بر دعاست

چشم تو بر دفتر تحقیق، لیک

گوش تو بر بیهده و ناسزاست

بار خود از دوش برافکنده‌ای

پشت تو از پشتهٔ شیطان دوتاست

نان تو گه سنگ بود گاه خاک

تا به تنور تو هوی نانواست

ورطه و سیلاب نداری به پیش

تا خردت کشتی و جان ناخداست

قصر دل‌افروز روان محکم است

کلبهٔ تن را چه ثبات و بقاست

جان بتو هرچند دهد منعم است

تن ز تو هرچند ستاند گداست

روغن قندیل تو آبست و بس

تیرگی بزم تو بیش از ضیاست

منزل غولان ز چه شد منزلت

گر ره تو از ره ایشان جداست

جهل بلندی نپسندد، چه است

عجب سلامت نپذیرد، بلاست

آنچه که دوران نخرد یکدلیست

آنچه که ایام ندارد وفاست

دزد شد این شحنهٔ بی نام و ننگ

دزد کی از دزد کند بازخواست

نزد تو چون سرد شود؟ آتش است

از تو چرا درگذرد؟ اژدهاست

وقت گرانمایه و عمر عزیز

طعمهٔ سال و مه و صبح و مساست

از چه همی کاهدمان روز و شب

گر که نه ما گندم و چرخ آسیاست

گر که یمی هست، در آخر نمی‌است

گر که بنائی است، در آخر هباست

ما بره آز و هوی سائلیم

مورچه در خانهٔ خود پادشاست

خیمه ز دستیم و گه رفتن است

غرق شدستیم و زمان شناست

گلبن معنی نتوانی نشاند

تا که درین باغچه خار و گیاست

کشور جان تو چو ویرانه‌ایست

ملک دلت چون ده بی روستاست

شعر من آینهٔ کردار تست

ناید از آئینه بجز حرف راست

روشنی اندوز که دلرا خوشی است

معرفت آموز که جانرا غذاست

پایهٔ قصر هنر و فضل را

عقل نداند ز کجا ابتداست

پردهٔ الوان هوی را بدر

تا بپس پرده ببینی چهاست

به که بجوی و جر دانش چرد

آهوی جانست که اندر چراست

خیره ز هر پویه ز میدان مرو

با فلک پیر ترا کارهاست

اطلس نساج هوی و هوس

چون گه تحقیق رسد بوریاست

بیهده، پروین در دانش مزن

با تو درین خانه چه کس آشناست


پروين اعتصامي
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرآن ندارد امشب كه برآيد آفتابي
چه خيالها گذر كرد و گذر نكرد خوابي
به چه دير ماندي اي صبح كه جان من بر آمد
بزه كردي و نكردند موذنان صوابي
نفس خروس بگرفت كه نوبتي بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابي
نفحات صبح داني ز چه روي دوست دارم
كه به روي دوست ماند كه برافكند نقابي
سرم از خداي خواهد كه به پايش اندر افتد
كه در آب مرده بهتر كه در آرزوي آبي
دل من نه مرد آنست كه با غمش بر آيد
مگسي كجا تواند كه بيفكند عقابي
نه چنان گناهكارم كه به دشمنم سپاري
تو به دست خويش فرماي اگرم كني عذابي
دل همچو سنگت اي دوست به آب چشم سعدي
عجبست اگر نگردد كه بگردد آسيابي
برو اي گداي مسكين و دري دگر طلب كن
كه هزار بار گفتي و نيامدت جوابي
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نگارینا، به وصل خود دمی ما را ز ما بستان
دل ما را به آن بالا ز دست این بلا بستان

ز هجران تو رنجوریم، اگر بیمار میپرسی
از آنسر رنجه کن پایی، وزین سر مزد پابستان

ز تشریف وصالم چون کله داری نمی‌بخشی
من از بهر تو پیراهن قبا کردم، قبابستان

فرستادی که: دل به فرست، اگر کامت همی باید
گر این از دل همی گویی، تو اینک دل، بیا، بستان

گر از روی غلط وقتی به راهم پیشباز افتی
دعایی بی‌غرض بشنو، سلامی بی‌ریا بستان

دلم یک بوسه میخواهد ز لعل شکرین تو
اگر بوسی دلی ارزد، ز من جان بی‌بها بستان

ضرورت نامه‌ای امشب فرستادم به نزد تو
تو از مرغ سحر در خواه و از باد صبا بستان

زمین آستانت را به لب چون بوسه بستانم
زمانی آستینت را ز روی دلربا بستان

خدا کرد اوحدی را دل به عشق اندر ازل شیدا
ترا گر سخت می‌آید، برو، جرم از خدا بستان
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی دل سودایی می رفت به بستان ها
بی خویشتنم کردی، بوی گل و ریحان ها
گه نعره زدی بلبل، گه جامه دریدی گل
تا یاد تو افتادم، از یاد برفت آن ها
ای مهر تو در دل ها، وی مهر تو بر لب ها
وی شور تو در سرها، وی سر تو در جان ها
تا عهد تو دربستم، عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد، نقض همه پیمان ها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد، رفتن به گلستان ها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمان ها
گر در طلبش رنجی، ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد، سهلست بیابان ها
هر تیر که در کیشست، گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله قربان ها
هر کو نظری دارد، با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد، پیش همه پیکان ها
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
می گویم و بعد از من گویند به دوران ها
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
مي روم وز سر حسرت به قفا مي‌نگرم
خبر از پاي ندارم كه زمين مي‌سپرم
مي‌روم بي دل و بي يار و يقين مي‌دانم
كه من بي دل بي‌يار نه مرد سفرم
خاك من زنده به تاثير هواي لب تست
سازگاري نكند آب و هواي دگرم
پاي مي‌پيچم و چون پاي دلم مي‌پيچد
بار مي‌بندم و از بار فرو بسته ترم
چه كنم دست ندارم به گريبان اجل
تا به تن در زغمت پيرهن جان بدرم
آتش خشم تو برد آب من خاك آلود
بعد از اين باد به گوش تو رساند خبرم
هر نوردي كه ز طومار غمم باز كني
حرفها بيني آلوده به خون جگرم
ني مپندار كه حرفي به زبان آرم اگر
تا به سينه چو قلم باز شكافند سرم
به هواي سر زلف تو در آويخته بود
از سر شاخ زبان برگ سخنهاي ترم
گر سخن گويم من بعد شكايت باشد
ور شكايت كنم از دست تو پيش كه برم
خار سوداي تو آويخته در دامن دل
ننگم آيد كه به اطراف گلستان گذرم
گرچه در كلبه خلوت بودم نور حضور
هم سفر به كه نماندست مجال حضرم
سر و بالاي تو در باغ تصور بر پاي
شرم دارم كه به بالاي صنوبر نگرم
گر به دوري سفر از تو جدا خواهم ماند
شرم بادم كه همان سعدي كوته نظرم
به قدم رفتم و ناچار به سر باز آيم
گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم
شوخ چشمي چو مگس كردم و برداشت عدو
به مگسران ملامت ز كنار شكرم
از قفا سير نگشتم من بدبخت هنوز
مي‌روم وز سر حسرت به قفا مي‌نگرم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مبند، ای دل، بجز در یار خود دل
امید از هر که داری جمله بگسل

ز منزلگاه دونان رخت بربند
ورای هر دو عالم جوی منزل

برون کن از درون سودای گیتی
ازین سودا بجز سودا چه حاصل؟

منه دل بر چنین محنت سرایی
که هرگز زو نیابی راحت دل

دل از جان و جهان بردار کلی
نخست آنگه قدم زن در مراحل

که راهی بس خطرناک است و تاریک
که کاری سخت دشوار است و مشکل

نمی‌بینی چو روی دوست، باری
حجابی پیش روی خود فروهل

ز شوق او تپان می‌باش پیوست
میان خاک و خون، چون مرغ بسمل

چو روی حق نبینی دیده بر دوز
نباید دید، باری، روی باطل

تو هم بربند بار خود از آنجا
که همراهانت بربستند محمل

قدم بر فرق عالم نه، عراقی،
نمانی تا درینجا پای در گل
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست
دل زنده می‌شود به امید وفای یار

جان رقص می‌کند به سماع کلام دوست
تا نفخ صور بازنیاید به خویشتن

هرک اوفتاد مست محبت ز جام دوست
من بعد از این اگر به دیاری سفر کنم

هیچ ارمغانیی نبرم جز سلام دوست
رنجور عشق به نشود جز به بوی یار

ور رفتنیست جان ندهد جز به نام دوست
وقتی امیر مملکت خویش بودمی

اکنون به اختیار و ارادت غلام دوست
گر دوست را به دیگری از من فراغتست

من دیگری ندارم قایم مقام دوست
بالای بام دوست چو نتوان نهاد پای

هم چاره آن که سر بنهی زیر بام دوست
درویش را که نام برد پیش پادشاه

هیهات از افتقار من و احتشام دوست
گر کام دوست کشتن سعدیست باک نیست

اینم حیات بس که بمیرم به کام دوست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم

آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم

چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم

در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم

درد بی‌عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم

بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش
نغمه‌ها بودی مرا تا همزبانی داشتم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
این همه جلوه و در پرده نهانی گل من
وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من

آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال
و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من

از صلای ازلی تا به سکوت ابدی
یک دهن وصف تو هر دل به زبانی گل من

اشک من نامه نویس است وبجز قاصد راه
نیست در کوی توام نامه رسانی گل من

گاه به مهر عروسان بهاری مه من
گاه با قهر عبوسان خزانی گل من

همره همهمه گله و همپای سکوت
همدم زمزمه نای شبانی گل من

دم خورشید و نم ابری و با قوس قزح
شهسواری و به رنگینه کمانی گل من

گه همه آشتی و گه همه جنگی شه من
گه به خونم خط و گه خط امانی گل من

سر سوداگریت با سر سودایی ماست
وه که سرمایه هر سود و زیانی گل من

طرح و تصویر مکانی و به رنگ آمیزی
طرفه پیچیده به طومار زمانی گل من

شهریار این همه کوشد به بیان تو ولی
چه به از عمق سکوت تو بیانی گل من
 

سیّد

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اینم از خیام !

اینم از خیام !

شیخی به زن فاحشه ای گفتا مستی

هر لحظه به دام دگری دل بستی

زن گفت : شیخا هر آنچه که گفتی هستم

آیا تو چنان که می نمائی هستی ؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای صبا قصهٔ عشاق بر یار بگو
خبری از من دلداده به دلدار بگو

از رسانیدن پیغام رهی عار مدار
به گلستان چو درآیی سخن خار بگو

چون به حضرت رسی امسال، بدان راحت جان
آنچه از رنج رسیدست به من پار، بگو

ور به قانون ادب بر در او ره یابی
با شفا یک دو سخن از من بیمار بگو

خبر آدم سرگشته به رضوان برسان
قصهٔ بلبل شوریده به گلزار بگو

چون بدان خسرو شیرین ملاحت برسی
بیتکی چندش ازین مخزن اسرار بگو

غزلی کز من گوینده سماعت باشد
به اصولی که در آن طبع کند کار بگو

ور بپرسد که به رویم نگرانی دارد
شعف بنده بدان طلعت و دیدار بگو

خادمانی که در آن پردهٔ عزت باشند
در اگر بر تو ببندند ز دیوار بگو

ور بدانی که دوم بار نیابی فرصت
وقت اگر دست دهد جمله به یک بار بگو

کای ازو روی نهان کرده چو اصحاب الکهف!
او سگ تست مرانش ز در غار بگو

سیف فرغانی بی روی تو تا کی گوید
ای صبا قصهٔ عشاق بر یار بگو
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
حكمم از زمین رها شدن نبود
سرنوشت من خدا شدن نبود
از هزار چوب خیزران یكی
در قواره ی عصا شدن نبود
گیرم استخوان به نیش هم كشید
سگ به جوهر هما شدن نبود
از چهل در طلسم قصه ام
هیچ یك برای واشدن نبود
تو در آینه شما شدی ولی
با منت توان ما شدن نبود
آری آشنا شدن هم از نخست
جز به خاطر جدا شدن نبود


حسين منزوي
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا دریاب، دریـا _ فریدون مشیری

مرا دریاب، دریـا _ فریدون مشیری


اي بر سر بالينم، افسانه سرا دريا !
افسانه عمري تو، باري به سرآ دريا .

اي اشك شبانگاهت، آئينه صد اندوه،
وي ناله شبگيرت، آهنگ عزا دريا .

با كوكبه خورشيد، در پاي تو مي ميرم
بردار به بالينم ، دستي به دعا دريا !

امواج تو، نعشم را افكنده درين ساحل،
درياب مرا، دريا؛ درياب مرا، دريا .

ز آن گمشدگان آخر با من سخني سر كن،
تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دريا .

چون من همه آشوبي، در فتنه اين توفان،
اي هستي ما يكسر آشوب و بلا دريا !

با زمزمه باران در پيش تو مي گريم،
چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دريا !

تنهائي و تاريكي آغاز كدورت هاست،
خوش وقت سحر خيزان و آن صبح و صفا دريا .

بردار و ببر دريا، اين پيكر بي جان را
بر سينه گردابي بسپار و بيا دريا .

تو، مادر بي خوابي. من كودك بي آرام
لالائي خود سر كن از بهر خدا دريا .

دور از خس وخاكم كن، موجي زن و پاكم كن
وين قصه مگو با كس، كي بود و كجا ؟ دريا

.
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
قاعدهٔ قد تو فتنه به پا کردن است

مشغلهٔ زلف تو بستن و واکردن است

خرمی صحن باغ با تو خرامیدن است

فرخی صبح عید با تو صفا کردن است

هر که به ناچار کرد از سر کویت سفر

منزلش اول قدم رو به قفا کردن است

چون نکند چشم تو چارهٔ دلخستگان

زان که قرار طبیب خسته دوا کردن است

عشق تو آزاد کرد از همه قیدی مرا

زان که سلوک ملوک، بسته رها کردن است

وعدهٔ قتل مرا هیچ نکردی خلاف

زان که طریق وفا، وعده وفا کردن است

شاید اگر چشم تو می‌کشدم بی‌خطا

شیوهٔ ترک ختن عین خطا کردن است

بوسه پس از می بده، کام دلم هی بده

زان که شعار لبت کامروا کردن است

من به دعا کرده‌ام مدعیان را هلاک

زان که خواص دعا دفع بلا کردن است

روشنی چشم من روی نکو دیدن است

مصلحت کار من کار به جا کردن است

بندهٔ تقصیرکار بند خطاکاری است

خواجهٔ صاحب کرم فکر عطا کردن است

وادی بی‌انتها راه طلب رفتن است

دولت بی‌منتها یاد خداکردن است

قاصد فرخنده‌پی از در جانان رسید

جان گران‌مایه را وقت فدا کردن است

شغل فروغی ز شاه دامن زر بردن است

کار مه از آفتاب کسب ضیا کردن است

ناصردین شاه را دان که به هر بامداد

بر گهرش آفتاب گرم دعا کردن است




فروغي بسطامي
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق در دل ماند و یار از دست رفت
دوستان، دستی که کار از دست رفت

ای عجب گر من رسم در کام دل
کی رسم چون روزگار از دست رفت

بخت و رای و زور و زر بودم دریغ
کآخر این غم هر چهار از دست رفت

عشق و سودا و هوس در سر بماند
صبر و ارام و قرار از دست رفت

گر من از پای اندر آیم، گو درآی
بهتر از من، صدهزار از دست رفت

بیم جان، کاین بار، خونم می خورد
ورنه این دل، چند بار از دست رفت

مرکب سودا جهانیدن چه سود
چون زمام اختیار از دست رفت

سعدیا با یار، عشق آسان بود
عشق باز اکنون که یار از دست رفت
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا