داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

masssiii

عضو جدید
سلام به همگی
چند روز پیش توی یکی از تابیکها یه جمله از دکتر شریعتی دیدم که تا حالا ندیده بودم چیزی دم دستم نبود که بنویسم حالا دنبالش می گردم:crying:
گفته بود سه چیز زندگی رو می سازه ..... گذشته، .....حال و.......آینده و 3 چیز زندگی آدمو تباه میکنه ..... گذشته، .....حال و.......آینده
نمی دونم اصل این جمله چی بوده اگه کسی این جمله رو میدونه بهم پیام خصوصی بده.ممنون:gol:
 

ayja

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بی هدف پیش متاز

ای فرزند، در زندگی بلند نظر و بزرگ منش باش . هرگز راضی مشو که دامن قناعت و عزت تو به هوس های ناچیز آلوده گردد، زیرا هر چه در دنیا دوست داشتنی و محبوب جلوه کند، از شرافت محبوب تر و دوست داشتنی تر نخواهد بود .
زنهار، قامت مردانگی را در برابر اغیار به طمع درهم و دینار خم مکن و طوق بندگی دیگران بگردن مینداز .
ارزش آزادی و آزادگی بدان و این گوهر شریف را در میان قلب گرم و خون مواج خویش معزز و محترم بدار .
خدا تو را آزاد آفریده و آزادی را به نام عزیزترین مواهب خویش به تو اعطا فرموده است، زنهار قدر نعمت خداوند بدان و آن را به هیچ قیمت از دست مگذار . از آن آسایش چه حاصل که به قیمت آزادی دست دهد و از آن لذت و تمتع چه شیرینی که داغ بندگی بر پیشانی آزادگان گذارد؟ !
ای فرزند، کاروان بشر خطرناک ترین مرحله ای را که در مسیر خود به پیش روی دارد، پرتگاه طمع و آز است . آزمندان هر چه بکوشند، بیش از آنچه روزی محتوم و مقسوم است، به چنگ نخواهند آورد; ولی در این کوشش پیداست چه حق ها پایمال می شود، چه پیمان ها به ناسزا بسته و چه عهدها شکسته و ناچیز می گردد .
بی هدف پیش متاز، زیرا نادانان چنین کنند; همی بکوشند و چون طالب مجهول مطلقند عاقبت زیان بینند .
اندیشه کن و مغز خود را به افکار گوناگون روشن و نورانی فرمای .
با نیکوکاران بنشین، تا از ایشان باشی; و از بدان دوری گزین، که فطرت و اخلاق تو هم از آنان بدور ماند .
ای پسر، هرگز در زندگی دستخوش احساسات مباش و نیش و نوش بر قانون عقل مصرف کن . آن جا که تندی ضرور افتد، اگر مدارا کنی ستم کرده ای; همچنان که به جای مدارا تندی و تهور ناستوده است . بسیار افتد که درد درمان باشد; همچنان که درمان جهت درد لازم شود .
نهج البلاغه، نامه 31
 

***sara***

عضو جدید
سلام... من یه شعر تاثیر گذار براتون دارم


:gol::gol::gol:ای صمیمی ای دوست
گاه بیگاه لب پنجره خاطره ام می آئی
دیدنت حتی از دور
آببر آتش دل می پاشد
آنقدر تشنه دیدار توام
که به یک جرعه نگاه تو قناعتدارم

دل من لک زده است
گرمی دست تو را محتاجم
و دل من به نگاهی از دور، طفلکی می سازد

ای قدیمی ای خوب
تو مرا یاد کنی یا نکنی
من به یادتهستم
من صمیمانه به یادت هستم



به تو می اندیشم

به تو و تندی طوفان نگاهت بر من

به خود و عشقعمیقت در تن

به تو و خاطره ها

که چرا هیچ زمانی من و تو مانشدیم

جام قلبم که به دست تو شکست

من چرا باز تو را میبخشم؟؟؟

به تو می اندیشم

به تو که غرق در افکار خودی

من دراندیشه افکار توام

قانعم بر نگه کوته تو

هر زمان در پی دیدارتوام :gol::gol::gol::gol:
 

angeli

عضو جدید
بعضی وقتها از نردبان بالا می رویم تا دستان خدا را بگیریم غافل از اینکه خدا این پایین نردبان را گرفته تا ما نیفتیم
 

alismartset

کاربر بیش فعال
توبه ی مردی که صد تن را کشته بود

توبه ی مردی که صد تن را کشته بود

توبه ی مردی که صد تن را کشته بود





در بنی اسرائیل مردی بود که نود و نُه تن را کشته بود و به دنبال دانشمندان اهل زمین می گشت که او را راه فلاح بنماید.
پس او را به راهبی (کشیش) بردند. پس از راهب پرسید: « من نَود و نُه نفر را کشته ام؛ امیدی هست که توبه من پذیرفته شود؟»
راهب گفت: «نه، تو از حکم خدا برگشته ای»
پس مرد، راهب را کشت تا صد نفر کشته اش تمام شد. سپس از مردم پرسید تا و او را به مرد عالمی بردند.
پرسید: « من صد نفر را کشته ام. امیدی هست که خدا مرا ببخشاید؟»
عالم پاسخ داد: « بله، هیچ چیز بین تو و خداوند (ج) نیست و هیچ کس نمی تواند تو را از توبه کردن بازدارد. به فلان شهر برو و همراه با مردم آن شهر، خدا (ج) را عبادت کن؛ مردم آن شهر همه اهل عبادت و نماز هستند، و هرگز به شهر خودت برنگرد، و پشت سرت را نگاه نکن؛ که این زمین برای تو سرزمین بدی بوده است».
پس مرد به سوی آن قریه رفت، اما در میانه راه، مرگش (اجل اش) فرارسید.
پس ملائکه عذاب و رحمت در امر او اختلاف کردند. فرشتگان رحمت گفتند: «او برای توبه با قلبش به سوی خدا (ج) گام برمی داشت، پس هر قدمش حسنه ای بوده است». اما فرشتگان عذاب گفتند: « او مثقال ذره ای کار خیر نکرده است».
پس مَلکی (فرشته) به صورت آدمی بر ایشان پدیدار شد و او را بین خود داور ساختند، گفت آن چه میان دو زمین است اندازه بگیرید؛ اگر به قریه صلاح نزدیک تر بود، در بهشت خواهد بود. پس قیاس کردند و آن مَلَک گفت در حین مرگ دیدمش که با سینه به طرف قریه صلاح خود را کش می کرد؛ و چون یک وجب بیشتر رفته بود، ملائکه رحمت او را گرفتند و با اهل آن قریه به بهشت وارد شد.
خواننده عزیز! چنانچه شما بهتر می دانید، خداوند(ج) همواره توبه بندگان خود را قبول می کند، تا وقتی که انسان درغرغره مرگ نباشد. حتی در روایت حدیث قدسی آمده است که خداوند(ج) از توبه بنده اش چنان خوشحال می شود که از تصور بالا است.
روایت کنند مردی را که، هفتاد سال یا صنم (نام بت) گفته بود، یکبار از زبانش اشتباهاً یاصمد «ای بی نیاز» صدا بر آمد خداوند (ج) توجهی به حال این مرد پیر نموده و او را به هدایت مشرف گردانید. ملایکه ها عرض کردند یا الله این مرد هفتاد سال یا صنم گفت: یکبار آنهم اشتباً نام تو را (یاصمد) به زبان آورد، و را قبول درگاهت نمودی! خداوند (ج) به ملایک می گوید: شما نمی دانید که من هفتاد سال منتظر بودم تا این مرد نام من را صدا کند، حال که من (الله) را خوانده است شرط دوستی نیست که او را نپزیرم…
در مفهوم از احادیث شریف آمده است که شخص توبه کنند به مانند کسی هست که هیچ گناهی نکرده باشد. حتی خداوند جل جلاله به ملایکه های حفظه دستور می دهد تا گناه فلان بنده را از نامه اعمال اش پاک کن برای اینکه از گناه پشیمان شده است…
عزیزان گناهی که وجود ندارد بسیاری ها به دنبال اش اند، ولی ثوابی که وجود دارد کسی به دنبال آن نیست. خداوند به همه ای ما توفیق توبه به اخلاص را نصیب کند، موفق و کامگار باشید التماس دعای خیر داریم
نويسنده: احمد صيام رؤوفي
 

negin1990

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل من میسوزد که قناری ها را پر بستند
که پر پاک پرستوها را بشکستند
و کبوترها را...
آه کبوترها را...
 

starone312

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان آموزنده

داستان آموزنده

يک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد.
او برروي يک صندلي دسته‌دارنشست و درآرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
در کنار او يک بسته بيسکوئيت بود و مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند.
وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.
پيش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.»
ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اين کار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنش نشان دهد.
وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد: «حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش را خورد.
اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست!
او حسابي عصباني شده بود.
در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خيلي شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد...
در صورتي که خودش آن موقع که فکر مي‌کرد آن مرد دارد از بيسکوئيت‌هايش مي‌خورد خيلي عصباني شده بود. و متاسفانه ديگر زماني براي توضيح رفتارش و يا معذرت‌خواهي نبود.


 

AMIR_JAHANGIRI

عضو جدید
حقیقتی کوچک برای آنانی که می خواهند زندگی خود را صد در صد بسازند!!!

حقیقتی کوچک برای آنانی که می خواهند زندگی خود را صد در صد بسازند!!!

حقیقتی کوچک برای آنانی که می خواهند زندگی خود را صد در صد بسازند!!!

اگر A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T U V W X Y Z برابر باشد با
1, 2, 3, 4, 5, 6, 7, 8, 9, 10, 11, 12, 13, 14, 15, 16, 17, 18, 19, 20, 21, 22, 23, 24, 25,26

آیا برای خوشبختی و موفقییت تنها تلاش سخت كافیست؟ تلاش سخت (Hard work)
H+A+R+D+W+O+ R+K
8+1+18+4+23+ 15+18+11= 98%
آیا دانش صد در صد ما را به موفقییت می رساند؟ دانش (Knowledge)
K+N+O+W+L+E+ D+G+E
11+14+15+23+ 12+5+4+7+ 5=96%
عشق چگونه؟ عشق (Love)
L+O+V+E
12+15+22+5=54%


خیلی از ما فکر می کردیم اینها مهمترین باشند مگه نه؟ پس چه چیز 100% را می سازد؟؟؟ پول (Money)
M+O+N+E+Y
13+15+14+5+25= 72%

رهبری (Leadership)
L+E+A+D+E+R+ S+H+I+P
12+5+1+4+5+18+ 19+9+16=89%

اینها كافی نیستند پس برای رسیدن به اوج چه باید كرد؟ نگرش (Attitude)
1+20+20+9+20+ 21+4+5=100%

آری اگر نگرشمان را به زندگی، گروه و کارمان عوض کنیم زندگی 100% خواهد شد.
نگرش همه چیز را عوض می کند، نگاهت را تغییربده چشمهایت را دوباره بشوی همه چیز عوض می شود...
 

f.g

عضو جدید
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی
دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام
۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید
مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید
 

lighthearted

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد.

روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند…

به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰ دلار خواهد پرداخت.

با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.

این بار پیشنهاد به ۴۵ دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.

این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون ۱۰۰ دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک ۸۰ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به ۱۰۰ دلار به او بفروشید.»

روستایی‌ها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند…

البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون…!!!

دو چیز را پایانی نیست :

یکی جهان هستی و دیگری حماقت انسان

البته در مورد اولی مطمئن نیستم!!!
( آلبرت انیشتین )
 

تسنیم_ط

عضو جدید
قصه روزگار ما
##############
می ‌گویند یکی از بزرگان نجف عیال را سه طلاقه کرده بود، دیگر امکان رجوع نداشت، باید محلّلی پیدا می ‌کرد تا خاتون را به عقد خویش درآورد و پس از همبستری، او را طلاق دهد، کاری بس دشوارو پر مخاطره بود، باید کسی می‌یافت که نه خاتون به او دل بندد و نه او به خاتون!

شیخ سردرگریبان به دنبال چاره بود، خاتون جوان و زیبا و گل اندام بود، نکند محلّل جا خوش کند و خاتون را رها نسازد، یا خاتون محلّل را بر شیخ ترجیح دهد! دراین اندیشه بود که صدای انکر الاصوات آب‌حوضی در کوچه پیچید، صدا را به سرش انداخته بود که : ” آب حوض می کشیم “ خودش از صدایش نتراشیده ترو نخراشیده تر بود، کچل و لوچ و پیس، با قدی کوتاه و چشمانی تنگ ودهانی دریده، دون مایه و بی‌فرهنگ، با پایی لنگ، ازمال دنیا سطلی داشت و یک لولهنگ، آب حوض می کشید، نگاه به اوکفاره داشت و دیدنش درخواب صدقه، شیخ چون ارشمیدس فریاد کرد که یافتم، یافتم و سربرهنه به کوچه پرید، دیگر آب‌حوضی نمی‌دید، او واسطه وصال بود، دراوجمال یارمی‌دید، او را به اندرون دعوت کرد و راز خویش با او در میان گذاشت، گفت :” همیشه تو آب ما می کشی و اینک ما، همیشه یک درهم می ستاندی و اینک صد دینار، اما حواست باشد که زود کارت را بکنی و بروی!”

آب‌حوضی انگار در عرش پرواز می کرد، خانه شیخ را یکی‌ازقصرهای بهشت می‌دید که درغرفه های آن حوریان منتظرند، او که عمری‌عزب بود و معذب و دست درآغوش خویش‌داشت، با خود گفت :” صد دینار هم ندهی در خدمتم! “ اما به شیخ گفت:” شما بر من ولایت دارید، امرامر شماست”

القصه، برای اولین بار بود که دلی از عزا در‌آورد و کامروا با صد سکه دینار طلا از خانه شیخ بیرون آمد، سبکبال شده بود، انگار بر بال ملائک قدم می گذاشت، برعمررفته افسوس می خورد و می گفت: ” عجب کسب پر منفعتی!”

فردا صبح شیخ با صدای آب‌حوضی بیدار شد، از همیشه سحرخیزترشده بود و صدایش رساتر، اما چیز دیگری می گفت، او داد می زد: ” من یطلب محلّل؟ ” ” چه کسی محلّل می خواهد؟” شیخ بیرون آمد و گفت: ” این چه بی‌آبرویی است که راه انداخته‌ای؟” آب‌حوضی – ببخشید محلّل – پاسخ داد:” راستش دیدم کارش راحتترودرآمدش بیشتراست، شغلم را عوض کردم! “

این حکایت روزگار ماست، علماء همه جورش را با این ملت تجربه کرده بودند، 24 سال کابینه در اختیار روحانیت بود، جابجایی سید و شیخ و سید هم جواب نمی داد، سه روحانی این عروس را در کابین خویش داشتند و اینک محلّلی لازم بود با شرایط کذا و کذا! باید آنقدر زشت باشد و زشتی کند که ملت نه تنها دل بر او نبندد که از ترس او به دامان داماد قبل پناه برد، قدرش را بداند و اورا بر روی سر بنشاند، و از سویی کسی باشد که اگر خواست جا خوش کند، زورمان به او برسد و دمش را بگیریم و بیرون بیاندازیمش!

اما امروز محلّل جا خوش کرده است و با بزک و دوزک، با دروغ و فریب و با خرج کردن از کیسه شیخ می خواهد دردل خاتون جا بازکند، تازه همکاران سابق را هم دعوت کرده است که بیایید، این شغل راحتتر‌وپرمنفعت تراست وبرای دور بعدهم محلّل‌ها صف کشیده اند.

بیچاره خاتون!!
#########################
22/5/1389 دکتر مهدی خزعلی


 

pouya6721

عضو جدید
روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم

درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می­خواهی می­توانی تمام سیب­های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری.


آن وقت پسر تمام سیب­های درخت را چید و برای فروش برد. هنگامی که پسر بزرگ شد، تمام پولهایش را خرج کرد و به نزد درخت بازگشت و گفت می­خواهم یک خانه بسازم ولی پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم.

درخت گفت: شاخه­های درخت را قطع کن. آنها را ببر و خانه­ای بساز.

و آن پسر تمام شاخه­های درخت را قطع کرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود. پسر بعد از چند سال، بدبخت­تر از همیشه برگشت و گفت: می­دانی؟ من از همسر و خانه­ام خسته شده­ام و می­خواهم از آنها دور شوم، اما وسیله­ای برای مسافرت ندارم.

درخت گفت: مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی آب بینداز و برو..

پسر آن درخت را از ریشه قطع کرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال بود.



شما چی دوستان؟آیا حاضرید دوستانتان را شاد کنید؟ آیا حاضرید برای شاد کردن دیگران بها بپردازید؟ آیا پرداخت این بها حد و مرزی دارد؟



مسیح فرمود: بهترین دوست کسی است که جان خود را فدا کند.



آیا شما حاضرید به خاطر خوشبختی و شادی کسی حتی جان خود را فدا کنید. منظورم این نیست که باید این کار رو بکنید. منظور از این پرسش فقط یک چیز بود، آیا کسی را بی قید و شرط دوست دارید؟ چند نفر؟



عیب جامعه این است که همه می­خواهند فرد مهمی باشد ولی هیچکس نمی­خواهد انسان مفیدی باشد.



درختان میوه خود را نمی­خورند،

ابرها باران را نمی­بلعند،

رودها آب خود را نمی­خورند،

چیزی که برگان دارند، همیشه به نفع دیگران است.
 

pouya6721

عضو جدید
اوشو: همه آنچه که جمع کردم برباد رفت و همه آنچه که بخشیدم، مال من ماند. آنچه که بخشیدم هنوز با من است و آنچه که جمع کردم از دست رفت.

در واقع انسان جز آنچه که با دیگران تقسیم می­کند، چیزی ندارد. عشق، پول و مال نیست که بتوان آن را جمع کرد. عشق، عطر و طراوتی است که باید با دیگران تقسیم کرد.

هر چه بیشتر بدست می­آوری، هرچه کمتر می­بخشی، کمتر داری
 

pouya6721

عضو جدید
زیگ زیگلار: محبت، یعنی دوست داشتن مردم، بیش از استحقاق آنها

این دقیقاً کاریه که خدا با ما کرده؟ کدوم از ما می­تونه با جرأت بگه که من لیاقت داشتم که خدا من رو دوست داشته باشه؟

با امید به اینکه آسمون زندگیتون به رنگ یکرنگی عشق باشه
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هيچ چيز بي حكمت نيست

هيچ چيز بي حكمت نيست


" داستان کوتاه حکمت خدا يک داستان زيباي واقعي که به ما مي آموزد هيچ رويدادي بي دليل نيست . کشيش تازه کار و همسرش براي نخستين ماموريت و خدمت خود کـه بازگشايي کليسايي در حومه بروکلين ( شهر نيويورک ) بود در اوايل ماه اکتبر وارد شهر شدند . زماني که کليسا را ديدند ، دلشان از شور و شوق آکنده بود . کليسا کهنه و قديمي بود و به تعميرات زيادي نياز داشت . دو نفري نشستند و برنامه ريزي کردند تا همه چيز براي شب کريسمس يعـنـي 24 دسامبر آماده شود . کمي بيش از دو ماه براي انجام کار ها وقت داشتند . کشيش و همسرش سخت مشغول کار شدند .
ديوار ها را با کاغذ ديواري پوشاندند . جاهايي را که رنگ لازم داشت ، رنگ زدند و کار هاي ديگري را که بايد مي کردند ، انجام دادند . روز 18 دسامبر آنها از برنامه شان جلو بودند و کـارها تقريباً رو به پايان بود . روز 19 دسامبر باران تندي گرفت که دو روز ادامه داشت . روز 21 دسامبر پس از پايان بارندگي ، کشيش سري به کليسا زد ، وقتي وارد تـالار کليسا شد ، نزديک بود قلب کشيش از کار بيافتد . سقف کليسا چکه کـرده بود و در نتيجه بخش بزرگي از کاغذ ديواري به اندازه اي حدود 6 متر در 5/2 متر از روي ديوار جلويي و پشت ميز موعظه کنده شده و سوراخ شده بود . کشيش در حالي که همه خاکروبه هاي کف زمين را پاک مي کرد ، با خود انديشيد که چاره اي جز به عقب انداختن برنامه شب کريسمس ندارد . در راه بازگشت به خانه ديد که يکي از فروشگاه هاي محلّه ، يک حـراج خيريه برگزار کرده است . کشيش از اتومبيلش پياده شد و به سراغ حـراج رفت .​
در بين اجناس حراجي ، يک روميزي بسيار زيباي شيري رنگ دستبافت ديد که به طرز هنرمندانه اي روي آن کار شده بود . رنگ آميزي اش عالي بود . در ميانه رو ميزي يک صليب گلدوزي شده به چشم مي خورد . روميزي درست به اندازه سوراخ روي ديوار بـود . کشيش روميزي را خريد و به کليسا برگشت . حالا ديگر بارش برف آغاز شده بود . زن سالمندي که از جهت رو به روي کشيش مي آمد دوان دوان کوشيد تا به اتوبوسي که تقريباً در حال حرکت بود برسد ، ولي تلاشش بي فايده بود و اتوبوس راه افتاد . اتوبوس بعـدي 45 دقيقه ديگر مي رسيد . کشيش به زن پيشنهاد کرد که به جاي ايستادن در هواي سـرد به درون کليسا بيايد و آنجا منتظر شود . زن دعوت کشيش را پذيرفت و به کليسـا آمـد و روي يکي از نيمکت هاي تالار نيايش نشست . کشيش رفت نردبان را آورد تا روميـزي را روي ديوار نصب کند . پس از نصب ، کشيش نگاه رضايت مندانه اي به پرده آويخـتـه شـده کرد ، باورش نمي شد که اين قدر زيبا باشد . کشيش متوجه شد که زن به سوي او مي آيد . زن پرسيد : اين روميزي را از کـجا گرفته ايد ؟ و بعد گوشه روميزي را به دقت نگاه کرد . در گوشه آن سه حـرف گلدوزي شده بود . اين ها سه حرف نخست نام و نام خانوادگي او بودند . او 35 سال پيش اين روميزي را در کشور اتريش درست کرده بود . وقتي کشيش براي زن شرح داد کـه از کجا روميزي را خريده است . باورکردنش براي زن سخت بود .​
سپس زن براي کشيش تعريف کرد که چگونه پيش از جنگ جهاني دوم ، او و شوهرش در اتريش زندگي خوبي داشتند ، ولي هنگامي که هيتلر و نازي ها سر کار آمدند ، او ناچار شد اتريش را ترک کند . شوهرش قرار بود که يک هفته پس از او ، به وي بپيوندد ولي شوهرش توسط نازي ها دستگير و زنداني شد و زن ديگر هرگز شوهرش را نديد و هرگز هم به ميهنش برنگشت . کشيش مي خواست روميزي را به زن بدهد ، ولي زن گفت : بهتر است آن را براي کليسا نگه داريد . کشيش اصرار کرد که اقلاً بگذارد او را با اتومبيل به خانه اش برساند و گفت اين کمترين کاري است که مي توانم برايتان انجام دهم . زن پذيرفت . زن در سوي ديگر شهر ، يعني جزيره استاتن Staten Island زندگي مي کرد و آن روز براي تميز کردن خانه يک نفر به اين سوي شهر آمده بود . شب کريسمس برنامه عالي برگزارشد . تالار کليسا تقريباً پـر بود .​
موسيقي و روح حکمفرما بر کليسا فوق العاده بود . در پايان برنامه و هنگام خداحافظي ، کشيش و همسرش با يکايک ميهمانان دست داده و خدا نگهدار گفتند ، بسياري از آنها گفتند که بازهـم بـه کليسا خواهند آمد . وقتي کشيش به درون تالار نيايش برگشت مرد سالمندي را که در نزديکي کليسا زندگي مي کرد ، ديد که هنوز روي نيمکت نشسته است . مرد از کشيش پرسيد کـه اين روميزي را از کجا گرفته ايد ؟ و سپس براي کشيش شرح داد که همسرش سال ها پيش در اتريش که روميزي درست شبيه به اين درست کرده بود و شگفت زده بود که چگونه ممکن است دو روميزي عيناً شکل هم باشند . مرد به کشيش گفت که چگونه توسط نازي ها دستگير و زنداني شده و هرگز نتوانسته همسر گم شده اش پيدا کند .
پس از شنيدن اين سخنان ، کشيش به مرد گفت : اجازه بدهيد با ماشين دوري بزنيم و با هم گفت و گويي داشته باشيم . سپس او را سوار اتومبيل کرد و به جزيره استاتن و خانه زني که سه روز پيش او را ديده بود ، برد . کشيش به مرد کمک کرد تا از پله هاي ساختمان سه طبقه بالا برود و وقتي جلوي در آپارتمان زن رسيد ، زنگ در را به صدا درآورد . وقتي زن در را باز کرد ، صحنه ديدار دوباره زن و شوهر پس از سال ها وصف ناشدني بود ... آنچه خوانديد يک داستان واقعي بود که توسط کشيش راب ريد گزارش شده است.
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.
یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.
گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد بده؟
* گلدشتین یه اسم فامیل معروف یهودیه
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:

- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون نارحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم
 

pouya6721

عضو جدید
پدر راهنمایی می کرد و پسر در حالی که نگاهش با چپ و راست شدن دست پدرش همراه شده بود به سخنانش گوش می کرد. -- زن مثل گردو می مونه باید خردش کرد و بعد مغزش را درآورد و جوید. -- زن مثل زعفرونه باید حسابی بکوبیش تا خوب عطر و رنگ بده. -- زن مثل نمد میمونه باید یک نقشی بهش داد و تا میخوره کوبید تو سرش تا شکل بگیره. -- زن مثل …………… پسر فریاد کشید : مواظب باش داره می سوزه … پدر دستش را گزید و برسرش کوبید و گفت: خدا به دادم برسه، بيچاره شدم، این عزیزترین لباس مادرت بود.:lol:
 

rahajo0on

عضو جدید
کاربر ممتاز
پدر راهنمایی می کرد و پسر در حالی که نگاهش با چپ و راست شدن دست پدرش همراه شده بود به سخنانش گوش می کرد. -- زن مثل گردو می مونه باید خردش کرد و بعد مغزش را درآورد و جوید. -- زن مثل زعفرونه باید حسابی بکوبیش تا خوب عطر و رنگ بده. -- زن مثل نمد میمونه باید یک نقشی بهش داد و تا میخوره کوبید تو سرش تا شکل بگیره. -- زن مثل …………… پسر فریاد کشید : مواظب باش داره می سوزه … پدر دستش را گزید و برسرش کوبید و گفت: خدا به دادم برسه، بيچاره شدم، این عزیزترین لباس مادرت بود.:lol:



:w36:دستت درد نکنه خیلی با حال بود:lol:
 

pouya6721

عضو جدید
زماني 15،000 زبان وجود داشت كه بيشتر آنها توسط زبانهاي بزرگتر بلعيده شدند و اكنون فقط حدود 3000 تاي آن باقي مانده كه آنها هم در حال كم شدن هستند
اما از كميت زبان ها كه بگذريم به كيفيت زبان مي رسيم
به مفاهيمي كه هر زبان مسئول انتقال آنهاست . آيا مفاهيمي كه امروز زبان فارسي يا انگليسي در خود دارند با صد سال يا هزار سال پيش يكي است ؟
اكنون زبان را در زمينه سياست ، اقتصاد ، تكنولو‍‍ژي و ده ها مورد ديگر به كار مي بريم كه زماني بي معنا بوده اند
و قبلا ها زبان كيفياتي داشته كه قطعا امروزه ديگر وجود ندارند
زبانهاي ديگر ي نيز توسط بشر ساخته شده مثل زبان برنامه نويسي . زبان منطق رياضي . زبان ماشين و غيره
اما خود طبيعت هم زباني براي خود دارد كه گاه ما آدمها متوجه آن نمي شويم
درد و مشكلات ساده ترين شكل زبان طبيعت هستند
مثلا اگر دستتان به چيز داغي بخورد درد باعث مي شود كه آنر عقب بكشيد
اگر دردي حس نمي كرديد شايد وقتي متوجه مي شديد ، كه دستتان كاملا سوخته و از بين رفته بود
مشكلات هم گاه مي خواهند به ما بگويند كه مسير را اشتباه مي رويم و بايد راهمان يا طرز فكر و نگاه و يا رفتارمان را عوض كنيم
مثل كسي كه به ديواري بر مي خورد و بايد براي ادامه مسير از كنار ديوار عبور كنيد و گر نه مشكلي به نام ديوار راه او را سد مي كند
اما زباني كه مي خواستم در موردش صحبت كنم زبان نشانه هاست
بخصوص وقتي كه رويا و هدفي داريم طبيعت به ياري ما مي آيد و اگر خوب به اطرافمان توجه كنيم راهنمايي هاي كوچك و بزرگ طبيعت و زندگي را در خواهيم يافت
گاه طبيعت سعي دارد به ما هشدار دهد كه كاري به خير و صلاح ما نيست و به عناوين مختلف جلو ما را مي گيرد
مثلا قصد خريد چيزي را داريم و فروشگاه مورد نظر ما بسته است يا به موقع نمي رسيم يا در يك معامله يا قرار داد ، مشكلي ناخواسته يا تاخيري اتفاقي پيش مي آيد
حتي يك جمله اتفاقي از راديو يا از زبان يك رهگذر يا دوست مي تواند نشانه اي براي راهنمايي ما باشد
يادم هست يك بار كه در شرايط خيلي بدي گير افتاده بودم باد مقداري كاغذ پاره به سمت من آورد . يكي دو تا از كاغذ پاره ها را خواندم روي يكيشون نوشته بود آرام باشيد روي ديگري نوشته بود به خدا اطمينان كنيد
تكه هايي از يك كتاب پاره پاره بود
اتفاقي كه افتاد اين بود كه در آن شرايط اگر آرامش خود را حفظ نمي كردم حتما به درد سر بزرگي مي افتادم
وقتي رويايي در سر داريم خداوند از طريق طبيعت با ما سخن مي گويد
اگر خوب نگاه كنيم همواره و در همه چيز مي توانيم خدا را د ر حال سخن گفتن با خود ببينيم
حتي در سكوت و بخصوص در سكوت
 

pouya6721

عضو جدید
داستان گردنبند
جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود.
یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.
مادرش گفت:
خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده ، خوب چه کار می توانیم بکنیم!
من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر کلانت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه.
جنی قبول کرد...
او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش برایش پول هدیه می دهد.
بزودی جینی همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.
وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت.
همه جا آن را به گردنش می انداخت؛
کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می ‌کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!
پدر جینی خیلی دخترش را دوست داشت.
هر شب که جینی به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی کرسی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی را برایش می خواند.
یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدرجینی گفت:
جینی ! تو من رو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.
- پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!
- نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو خودت بدم، اون عروسک قشنگیه، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست...
پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت: " شب بخیر عزیزم."
هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خواندن داستان، از جینی پرسید:
- جینی ! تو من رو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.
- پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!
- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه، می توانی در باغ با او قدم بزنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست...
و دوباره روی او را بوسید و گفت:
" خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی. "
چند روز بعد، وقتی پدر جینی آمد تا برایش داستان بخواند، دید که جینی روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.
جینی گفت : "پدر، بیا اینجا " ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش داد.
پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی مخمل آبی بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود.
او منتظر بود تا هر وقت جینی از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد...
« این مسأله دقیقاً همان کاری است که خدا در مورد ما انجام میدهد! او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزش که در زندگی به آن ها چسپیدیم دست برداریم، تا آن وقت گنج واقعی اش را به ما بدهد. این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن چسپیده بودیم بیشتر فکر کنم ... سبب می شود، یاد چیزهایی بی افتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، هزار چیز بهتر را به ما داده است»
 

pouya6721

عضو جدید
در سال 1974 مجله "گاید پست" گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود
ناگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و در نتیجه راهش را گم کرد
.
از آنجا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، می‌دانست که هرچه سریعتر باید پناهگاهی بیابد، در غیر اینصورت یخ می‌زند و می‌میرد.

علی‌رغم تلاشهایش دستها و پاهایش بر اثر سرما کرخت شدند. می‌دانست وقت زیادی ندارد.
در همین موقع پایش به کسی خورد که یخ زده بود و در شرف مرگ بود.
او می‌بایست تصمیم خود را می‌گرفت. دستکش‌های خیس خود را در آورد، کنار مرد یخ‌زده زانو زد و دستها و پاهای او را ماساژ داد.

مرد یخ‌زده جان گرفت و تکان خورد و آنها به اتفاق هم به جستجوی کمک به دیگری، در واقع به خودشان کمک می‌کردند.

کرختی با ماساژ دادن دیگری از بین می‌رفت

ما انسانها در واقع با کمک کردن به دیگران به خود کمک می‌کنیم.

خیلی وقتها همدلی با دیگران حتی میتواند از بار دلهای خودمان کم کند.
به محض اینکه کاری در جهت منافع کسی انجام می‌دهید نه تنها او به شما فکر می‌کند، بلکه خداوند نیز به شما فکر می‌کند.
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست داشتن از عشق برتر است ...

عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی ، اما دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال .
عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هر چه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می یابد .
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد ، اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند و بر آشیانه بلندش روز و روزگار را دستی نیست ...
عشق ، در هر رنگی و سطحی ، با زیبایی محسوس ، در نهان یا آشکار رابطه دارد . چنان که شوپنهاور می گوید : «شما بیست سال بر سن معشوق تان بافزایید، آنگاه تاثیر مستقیم آن را بر روی احساس تان مطالعه کنید »!
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زیبایی های روح که زیبایی های محسوس را به گونه ای دیگر می بیند .
عشق طوفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است ، اما دوست داشتن آرام و استوار و پروقار و سرشار از نجابت .
عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است . اگر دوری به طول انجامد ضعیف می شود ، اگر تماس دوام یابد به ابتذال می کشد و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و «دیدار و پرهیز» ، زنده و نیرومند می ماند . اما دوست داشتن با این حالات نا آشناست دنیایش دنیای دیگری است .
عشق جوششی یک جانبه است ، به معشوق نمی اندیشد که کیست ؟ یک «خود جوشی ذاتی است» ، از این رو همیشه اشتباه می کند و در انتخاب به سختی می لغزد و یا همواره یکجانبه می ماند و گاه ، میان دو بیگانه نا همانند ، عشق جرقه می زند ، و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمی بینند ، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایی آن ، چهره یکدیگر را می توانند دید و در اینجاست که گاه پس از جرقه زدن عشق ، عاشق و معشوق که در چهره هم می نگرند احساس می کنند که همدیگر را نمی شناسند و بیگانگی و ناآشنایی پس از عشق که درد کوچکی نیست فراوان است .
اما دوست داشتن در روشنایی ریشه می بندد و در زیر نور سبز می شود و رشد می کند و از این روست که همواره پس از آشنایی پدید می آید ، و در حقیقت در آغاز ، دو روح خطوط آشنایی را در سیما و نگاه یکدیگر می خوانند ، و پس از «آشنا شدن» است که «خودمانی» می شوند . دو روح ، نه دو نفر ، که ممکن است دو نفر با هم در عین رودربایستی ها احساس خودمانی بودن کنند .
عشق ، جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانیِ «فهمیدن» و «اندیشیدن» نیست . اما دوست داشتن در اوج معراجش ، از سر حد عقل فراتر می رود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین می کند و با خود به قله بلند اشراق می برد .
عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند و دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در «دوست» می بیند و می یابد .
عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی ، بی انتها و مطلق .
عشق بینایی را می گیرد و دوست داشتن می دهد .
عشق همواره با شک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر . از عشق هرچه بیشتر می نوشیم ، سیراب تر می شویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر ، تشنه تر ، عشق هرچه دیرتر می پاید کهنه تر می شود و دوست داشتن نوتر .
عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست .
عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن ، عشق غذا خوردن یک گرسنه است و دوست داشتن «همزبانی در سرزمین بیگانه یافتن» است .
عشق گاه جابجا می شود و گاه سرد می شود و گاه می سوزاند . اما دوست داشتن از جای خویش ، از کنار دوست خویش ، بر نمی خیزد ؛ سرد نمی شود که داغ نیست ؛ نمی سوزاند که سوزاننده نیست .
عشق رو به جانب خود دارد . خود خواه است و خود پا و حسود و معشوق را برای خویش
می پرستد و می ستاید ، اما دوست داشتن رو به جانب دوست دارد ، دوست خواه است و دوست پا و خود را برای دوست می خواهد و او را برای او دوست می دارد و خود در میانه نیست .

... که دوست داشتن از عشق برتر است و من ، هرگز ، خود را تا سطح بلند ترین قله
عشق های بلند ، پایین نخواهم آورد .


دکتر علی شریعتی
__________________
 

Similar threads

بالا