بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز


نگاهت را نمی خوانم نه با مایی نه بی مایی
زکارت حیرتی دارم نه با جمعی نه تنهایی
گهی از خنده گلریزی
مگر ای غنچه گلزاری ؟
گهی از گریه لبریزی مگر ای ماه دریایی ؟
چه می کوشی به طنازی که بر ابرو گره بندی
به هر حالت که بنشینی میان جمع زیبایی
درون پیرهن داری تنی از آرزو خوشتر
چرا پنهان کنی ای جان ؟ بهشت آرزوهایی
گهی با من همآغوشی گهی از ما گریزانی
بدین افسونگری در خاطرم چون نقش رویایی
لبت گر بی سخن باشد نگاهت صد زبان دارد
بدین مستانه دیدن ها نه خاموشی نه گویایی
گهی از دیده پنهانی پریزادی پریروی
گهی در جان هویدایی فرح بخشی فریبایی
به رخ گیسو فروریزی که دل ها را برانگیزی
از این بازیگری بگذر به هر صورت دلارایی
چرا زلف سیاهت را حجاب چهره می سازی
تو ماهی در دل شب ها نه پنهانی که پیدایی
زبانت را نمی دانم نه بی شوقی نه مشتاقی
نگاهت را نمی خوانم نه با مایی نه بی مایی




مهدي سهيلي
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
شاد باشي هر كجا هستي، كه دور از چشم تو
نقش دلبند ترا ,در اشك مي‌جويم هنوز
چشم غمگين ترا, در خواب مي‌بوسم مدام
عطر گيسوي ترا از باد مي‌بويم هنوز
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
از هر چه می‌رود سخن دوست خوشترست
پیغام آشنا نفس روح پرورست

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای
من در میان جمع و دلم جای دیگرست

شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منورست

ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست

جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق
درمانده‌ام هنوز که نزلی محقرست

کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان
بازآمدی که دیده مشتاق بر درست

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمرست

شب‌های بی توام شب گورست در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشرست

گیسوت عنبرینه گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیورست

سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست

زنهار از این امید درازت که در دلست
هیهات از این خیال محالت که در سرست
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman,times,serif]در انتهای هر سفر[/FONT]​
[FONT=times new roman,times,serif]در آینه[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]دار و ندار خویش را مرور می کنم
[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]این خاک تیره این زمین[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]پاپوش پای خسته ام
[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]این سقف کوتاه آسمان[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]سرپوش چشم بسته ام
[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]اما خدای دل[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]در آخرین سفر
[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]به جز زمین و آسمان
[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]چیزی نمانده است[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]گم گشته ام ، کجا
[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ندیده ای مرا ؟[/FONT]


[FONT=times new roman,times,serif]زنده یاد حسین پناهی[/FONT]
 

ehsan-shimi

عضو جدید
براي اعتراف به کليسا مي روم
روي در روي علفهاي روئيده
بر ديوارکهنه مي ايستم
و همه گناهان خودم را يکجا اعتراف مي کنم
بخشيده خواهم شد به يقين
علفها بي واسطه با خدا سخن مي گويند
 

ehsan-shimi

عضو جدید
روزگاریست که سودازده روی توام
خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام
به دو چشم تو که شوریده‌تر از بخت منست
که به روی تو من آشفته‌تر از موی توام
نقد هر عقل که در کیسه پندارم بود
کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام
همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت
محرمی نیست که آرد خبری سوی توام
چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی
لیک ترسم که بدوزد نظر از روی توام
زین سبب خلق جهانند مرید سخنم
که ریاضت کش محراب دو ابروی توام
دست موتم نکند میخ سراپرده عمر
گر سعادت بزند خیمه به پهلوی توام
تو مپندار کز این در به ملامت بروم
که گرم تیغ زنی بنده بازوی توام
سعدی از پرده عشاق چه خوش می‌گوید
ترک من پرده برانداز که هندوی توام
 

ehsan-shimi

عضو جدید
خرامان از درم بازآ کت از جان آرزومندم
به دیدار تو خوشنودم به گفتار تو خرسندم
اگر چه خاطرت با هر کسی پیوندها دارد
مباد آن روز و آن خاطر که من با جز تو پیوندم
کسی مانند من جستی زهی بدعهد سنگین دل
مکن کاندر وفاداری نخواهی یافت مانندم
اگر خود نعمت قارون کسی در پایت اندازد
کجا همتای من باشد که جان در پایت افکندم
به جانت کز میان جان ز جانت دوستتر دارم
به حق دوستی جانا که باور دار سوگندم
مکن رغبت به هر سویی به یاران پراکنده
که من مهر دگر یاران ز هر سویی پراکندم
شراب وصلت اندرده که جام هجر نوشیدم
درخت دوستی بنشان که بیخ صبر برکندم
چو پای از جاده بیرون شد چه نفع از رفتن راهم
چو کار از دست بیرون شد چه سود از دادن پندم
معلم گو ادب کم کن که من ناجنس شاگردم
پدر گو پند کمتر ده که من نااهل فرزندم
به خواری در پیت سعدی چو گرد افتاده می‌گوید
پسندی بر دلم گردی که بر دامانت نپسندم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پشت ديوار لحظه ها هميشه کسي مي نالد
چه کسي او؟
زني است در دوردست هاي دور
زني شبيه مادرم
زني با لباس سياه
که بر رويشان
شکوفه هاي سفيد کوچک نشسته است
رفتم و وارت ديدم چل ورات
چل وار کهنت وبردس بهارت
پشت ديوار لحظه ها هميشه کسي مي نالد
و اين بار زني بهياد سالهاي دور
سالهي گمم
سالهايي که در کدورت گذشت
پير و فراموش گشته اند
مي نالد کودکي اش را
ديروز را
ديروز در غبار را
او کوچک بود و شاد
با پيراهني به رنگ گلهاي وحشي
سبز و سرخ
و همراه او مادرش
زني با لباس هاي سياه که بر رويشان شکوفه هاي سفيد کوچک نشسته
بود
زير همين بلوط پير
باد زورش به پر عقاب نمي رسيد
ياد مي آورد افسانه هاي مادرش را
مادر
اين همه درخت از کجا آمده اند ؟
هر درخت اين کوهسار
حکايتي است دخترم
پس راست مي گفت مادرم
زنان تاوه در جنگل مي ميرند
در لحظه هاي کوه
و سالهاي بعد
دختران تاوه با لباس هاي سياه که بر رويشان شکوفه هاي سفيد نشسته
است آنها را در آوازهاشان مي خوانند
هر دختري مادرش را
رفتم و وارت ديدم چل وارت
چل وار کهنت وبردس نهارت
خرابي اجاق ها را ديدم در خرابي خانه ها
و ديدم سنگ هاي دست چين تو را
در خرابي کهنه تري
پشت ديوار لحظه ها هميشه کسي مي نالد
و اين بار دختري به ياد مادرش
 

چاووش

عضو جدید
نرو به هم نزنم لحظه های عالی را
بیا کدر نکنیم این همه زلالی را
بیا که پا بگذاریم در حریم سکوت
که خنده پر کنداین کوچه های خالی را
بیا که دست دعا سوی ابر برداریم
مگر که چاره کند درد خشکسالی را
چه عاشقانه دخترکی میزند گره باهم
نخی که زنده کند نقشهای قالی را
نگاه عاشق تو مثل اقیانوس است
به ساحلی برسان زورق خیالی را
چراغ اینه پیداست درون سینه شب
بیا خبر بدهیم از سحر اهالی را
شب وسیاهی و ظلمت چقدر خواهد ماند
بیا ز چشم تو روشن کنیم این حوالی را
ومردمی که در اینجاست تشنه خواهد ماند
دمی که بشکنم این کوزه سفالی را

اینم یه شعر از خودمه امیدوارم قابل استفاده باشه
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته

تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور

دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت

غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز کند پنهانی

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است

هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چه قدر تاریک است

خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟

صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است

دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیكر تراش پیرم و با تیشه خیال

یك شب تو را زمرمر شعر آفریده ام

تا در نگین چشم تو نقش هوس زنم

بر قامتت كه وسوسه شست و شو در اوست

پاشیده ام شراب كف آلود ماه را

تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم

وزدیده ام زچشم حسودان نگاه را

تا پیچ و تاب قد تو را دلنشین كنم

دست از سر نیاز به هر سو گشوده ام

از هر زنی، تراش تنی وام كرده ام

از هر قدی، كرشمه رقصی ربوده ام

اما تو چون بتی كه به بت ساز ننگرد

در پیش پای خویش به خاكم فكنده ای

مست از می غروری و دور از غم منی

گویی دل از كسی كه تو را ساخت ، كنده ای

هشدار ! زانكه در پس این پرده نیاز

آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام

یك شب كه خشم عشق تو دیوانه ام كند

بینند سایه هاكه تو را هم شكسته ام !


نادر نادرپور
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
دلمنخستگیات خیلی زیاده می دونم
دلمن تنهاییات پر از سوال میدونم
دلمن خندیدنت فقط تو خوابه میدونم
دلمن آرزوهات نقش بر آب میدونم
دلمن تحملت مثل یه کوهه میدونم

دلمن عاشقیات مثه جنونه میدونم
دلمن صبوری و کسی سراغت نمییاد
دلمن خسته ای و صدا ازت در نمییاد
دلمن امید تو فقط باید خداباشه
دلمن تنهاییات باید پر از دعا باشه.
 

گلابتون

مدیر بازنشسته

کودکی بازی شیرینی بود
کودکی سیبی بود
بر سر شاخه احساس وجود
کودکی سرخ گلی بود در آن سوی بهار
کودکی بوته سرسبزی بود
رسته در باغچه رویاها
کودکی خواندن شیوای قناری ها بود
کودکی چلچله ای بود پر از شوق سفر
کودکی شیطنت ماهی سرخی بود در حوض حیات
کودکی بوسه نوشینی بود
که من از لب های شیدایی دزدیدم
کودکی خوشه انگوری بود
که من از تاک رفاقت چیدم
کودکی حرف قشنگی بود در جمله عمر
کودکی بیت لطیفی بود در شعر امید
کودکی نغمه زیبای شکوفایی بود
کودکی پاکی سرچشمه بیداری بود
کودکی بازی پروانه دل بود در آبی عطش
کودکی رقص گل نیلوفر بود در آب
کودکی تابش پرتوهای ایمان بود
کودکی خنده شفاف دلی شادان بود
کودکی وصلت جادویی شب با مهتاب
کودکی اوج هماغوشی بیداری و خواب
کودکی رقص گل قاصدکی بود پر از شور و شتاب
کودکی زمزمه ای دلکش و جان پرور بود
کودکی نرمی لالایی یک مادر بود
یاد آن دوره شیرین ز کف رفته به خیر!
یاد آن کودک در خاطره ها خفته به خیر
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
مذهب عشق بسوزد که چنين خوارم کرد
بلبلي آزاده بودم که چنين خوارم کرد
پروانه به دور عشق گرديد و پرش سوخت
من به دور عشق گرديدم جگرم سوخت
طعنه بر خواري من اي گل بي خوار مزن
من به پاي تو نشستم که چنين خوار شدم
 

rezvane

عضو جدید
1_2_3را شمردم تک تک
آهسته به دنبال تو رفتم با شک
وقتی که بزرگ شدم فهمیدم
تمرین جدایی است قایم باشک
 
آخرین ویرایش:

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
با دلي بي تاب مي خوانم تو را
مثل شعري ناب مي خوانم تو را

در كنار جويباري از غرل
با سرود آب مي خوانم تو را

شب به قصد كوچه بيرون مي روي
در شب مهتاب مي خوانم تو را

خستگي را مي تكانم از تنت
با زبان خواب مي خوانم تو را

با لباني كه عطش بو سيده است
با صداي آب مي خوانم تو را

عكس خاموشم كه تا پايان عمر
با دلي بي تاب مي خوانم تو را
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
دل من
.
.
دل من تنها بود
دل من هرزه نبود
دل من عادت داشت
که بماند يک جا
به کجا؟
معلوم است
به در خانه ي تو
دل من عادت داشت
که بماند آن جا
پشت يک پرده تور
که تو هرروز آن را
به کناري بزني
دل من ساکن ديوارو دري
که تو هرروز از آن مي گذري
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه يک باغچه بود
که تو هرروز به آن مي نگري
دل من راديدي؟
ساکن کفش تو بود
يادت هست..؟
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
شب آرامی بود . میروم در ایوان تا

بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست،گل لبخندی چید

هدیه اش داد به من

خواهرم تکه نانی آورد،آمد آنجا

لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد

تکیه بر پشتی زد

شعر زیبایی خواند و مرا برد

به آرامش زیبای یقین


با خود میگفتم:

زندگی راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی فاصله ی آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی آب تنی کردن در این رود است

دست ما در کف این رود به دنبال چه میگردد ؟!!!!!

هیچ!!!!!!!!!!

زندگی وزن نگاهی است که در خاطره ها میماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله ی گرمی امید تو را خواهد کشت

زندگی ،درک همین اکنون است

زندگی، شوق رسیدن به همان

فردایی است،که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با امید است

زندگی یاد غریبی است که در حافظه ی خاک به جا میماند

زندگی سرسبز ترین آیه در اندیشه ی برگ

زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ،در آرامش رود

زندگی،حس شکوفایی یک مزرعه در باور بذر

زندگی ، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ،در تنگ

زندگی ، ترجمه ی روشن خاک است ،در آیینه ی عشق

زندگی، فهم نفهمیدن ماست

زندگی، پنجره ای باز به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است جهانی با ماست

آسمان ،نور ، خدا،عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را در یابیم

در نبندیم به نور ،در نبندیم به آرامش پر

مهراسیم، پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره با شوق سلامی بکنیم

زندگی،رسم پذیرایی از تقدیر است

زندگی ،شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر که مرا گرم نمود

نان خواهر که به ماهی ها داد

زندگی،شاید آن لبخندی است که دریغش کردیم

زندگی، زمزمه ی پاک حیات است میان دو سکوت

زندگی، خاطره ی آمدن و رفتن ماست

من دلم میخواهد

قدر این خاطره را دریابیم.
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
مبصر امروز چو اسمم را خواند
بی خبر داد کشیدم غایب

رفقایم همگی خندیدند که جنون گشته به طفلک غالب
بچه ها هیچ نمی دانستند که من اینجایم و دلم جای دگر

دل آنها در پی درس و کتاب
دل من در پی سودای دگر

از پس شیشه عینک استاد ، سرزنش وار به من می نگرد
باز از چهره من می خواند که چه ها بر دل من می گذرد

میکند مطلب خود را دنبال
بچه ها عشق گناه است ، گناه
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
برایم این معما حل نخواهد شد

خداحافظ برایت حرف زیبایی است

نمی خواهی بدانی
در دل این خسته ی عشقت چه غوغایی است

و یا من زیر آوار غم رفتن چه خواهم شد؟
برو زیبا
برو تنها
میان نامه هایت می نوشتی
زندگی زیباست

و من هم زندگی را در تو می دیدم

برو استاد خوبی ها
به من درس وفا دادی
خیالی نیست

درد بی تو بودن را
تحمل بهترین راه است

و من هم خوب فهمیدم وفا
یعنی
خداحافظ
http://www.ariensport.com/forum/showthread.php?do=post_thanks_add&p=17275
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
شب بود و غمی زشمع جان سر میزد
پروانه ی دل به سینه پر پر میزد

می خواست دلم ز سینه بیرون افتد
بس یاد تو بر خانه ی دل در میزد

در خاطره ام عکس تو را دیدم حیف
حرف خوش عاشقانه کمتر میزد

چشمان ملامت گر تو پی درپی
سنگی به شکسته پر کبوتر میزد

مژگان تو در نهایت بی رحمی
بر قلب خون نشسته خنجر میزد

بیهوده دلم اشک ندامت میریخت
اتش به دل سیاه مجمر میزد

میرفت زخاطرم خیال رویت
اتش به حریم شعر و دفتر میزد
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز

تو به من خنديدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسايه

سيب را دزديدم

***

باغبان از پی من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلوده به من کرد نگاه

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز!

سال ها هست که در گوش من آرام، آرام

خش خش گام تو تکرار کنان٬

می دهد آزارم

و من انديشه کنان

غرق اين پندارم

که چرا٬ خانه کوچک ما سيب نداشت!




پاسخ این شعر از زبان معشوق:

من به تو خندیدم

خوب می دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

باغبان از پی تو تند دوید

و نمی دانستی پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را
خالصانه بدهم .

اشک چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان منو سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت : برو چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را
وهنوز سالهاست که

در ذهن من آرام آرام غربت بغض تو تکرارکنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق این

پندارم ،

کاش باغچه کوچک ما سیب نداشت!
 
آخرین ویرایش:

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
شعر دیوانگی از «سیمین بهبهانی»

یارب مرا یاری بده،تا خوب آزارش كنم
رنجش دهم زجرش دهم،زارش كنم،خوارش كنم
از بوسه های آتشین از خنده های دلنشین
صد شعله در جانش كنم رامش كنم، رامش كنم

در پیش چشمش ساغری، گیرم ز دست دلبری
از ننگ آزارش دهم،از غصه بیمارش كنم
بندی به پایش افكنم،گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر،كالای بازارش كنم

گوید بیفزا مهر خود،گویم بكاهم مهر خود
گوید كه كمتر كن جفا، گویم كه بسیارش كنم
هر شامگه در خانه ای چابكتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای،از خویش بیزارش كنم

چون بینم آن شیدای من،فارغ شد از سودای من
منزل كنم در كوی او، باشد كه دیدارش كنم
گیسوی خود افشان كنم جادوی خود پژمان كنم
با گونه گون سوگندها بار دگر یارش كنم

چون یار شد بار دگر كوشم به آزار دگر
تا این دل دیوانه را راضی ز آزارش كنم

------------------
پاسخ دیوانگی از« ابراهیم صبا»

یارت شوم یارت شوم،هر چند آزارم كنی
نازت كشم نازت كشم،گر در جهان خوارم كنی
بر من پسندی گر منم دل را نساز غرق غم
باشد شفا بخش دلم،كز عشق بیمارم كنی
گر رانیم از كوی خود،ور باز خوانی سوی خود
با قهر و مهرت خوش دلم ، هر عشوه در كارم كنی
من طایر پر بسته ام،در كنج غم بنشسته ام
من گر قفس بشكسته ام،تا خود گرفتارم كنی
من عاشق دلداده ام بهر بلا آماده ام
یار من دلداده شو، تا با بلا یارم كنی
ما را چو كردی امتحان،ناچار گردی مهربان
رحم آر ای آرام جان بر این دل زارم كنی
گر حال دشنامم دهی روز دگر جانم دهی
كامم دهی الطاف بسیارم كنی

---------------
پاسخ به پاسخ دیوانگی «از سیمین بهبهانی»

گفتی شفا بخشم ترا،وز عشق بیمارت كنم
یعنی به خود دشمن شوم،با خویشتن یارت كنم
گفتی كه دلدارت شوم،شمع شب تارت شوم
خوابی مبارك دیده ای ترسم كه بیدارت كنم
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
کودکی، دخترکی ، موقع خواب

سخت پاپیچ پدر بودو از او می پرسید

زندگی چیست؟

پدرش از سر بی صبری گفت

زندگی یعنی عشق

دخترک با سر پر شوری گفت

عشق را معنی کن!

پدرش داد جواب: بوسه گرم تو بر گونه من

دخترک خنده برآورد ز شوق

گونه های پدرش را بوسید

زان سپس گفت:

پدر ... عشق اگر بوسه بود..

بوسه هایم همه تقدیم تو باد...
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
تقدیم به دوست خوبم....


شـايد اين صفحه همان پنجرهء رويايي است
كه من از شيشهء شفاف لغات
روي زيباي تو را مي بينم!!

گاه تابيدن مهتاب حضور و نسيمي كه معطر به تو و شادابي است
مي خورد بر تن اين پنجره ي رويايي

واژه ها مي خوانند غزل مستي تو
شعر بيتابي من
و گل هر كلمه رنگ عشقي دارد!
كه در انديشه من
رنگ چشمان تو است!

اي صدايت پر از آرامش روح
و دلت آينهء پاك وجود
باورت هست كه من نغمهء وصل تو بر لب دارم؟
و به ياد نامت همه شــب تا به سحر بيدارم؟
 

iman.mpr

عضو جدید
ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان کین کدام است
به میخانه امامی مست خفته است
نمی‌دانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطار کو خود می‌شناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو می ایی تو می ایی

یقین دارم كه می ایی
زمانی كه مرا در بستر سردی میان خاك بگذارند تو می ایی.
یقین دارم كه می ایی.
پشیمان هم...
دو دستت التماس امیز ، می اید به سوی من
ولی پر می شود از هیچ
دستی دست گرمت را نمی گیرد.
صدایت در گلو بشكسته و الوده با گریه
به فریادی مرا با نام میخواند و می گویی كه اینك من
سرم بشكن
دلم را زیر پا له كن
ولی برگرد

همه فریاد خشمت را به جرم بی وفایی ها
دورنگی ها
جدایی ها به روی صورتم بشكن

مرو ای مهربان بی من كه من دور از تو تنهایم!

ولی چشمان پر مهری دگر بر چهره ی مهتاب مانند نمی ماند.
لبانی گرم با شوری جنون انگیز نامت را نمی خواند.
دگر ان سینه ی پر مهر ان سد سكندر نیست كه سر بر روی ان بگذاری و درد درون گویی
تو می ایی زمانیكه نگاه گرم من دیگر بروی تو نمی افتد
هراسان
هر كجا
هر گوشه ای برق نگاهت را نمی پاید
مبادا بر نگاه دیگری افتد.
دو چشم من تو را دیگر نمی خواند
محالست اینكه بتوانی بر ان چشمان خوابیده دوباره رنگ عشق و ارزو ریزی
نگاهت را بگرمی بر نگاه من بیاویزی
بلبهایم كلام شوق بنشانی.
محالست اینكه بتوانی دوباره قلب ارام مرا
قلبی كه افتادست از كوبش بلرزانی
برنجانی
محالست اینكه بتوانی مرا دیگر بگریانی.
تو می ایی یقین دارم ولی افسوس ان پیكر كه چون نیلوفری افتاده بر خاكست دگر با شوق روی شانه هایت سر نمی ارد
بدیوار بلند پیكر گرمت نمی پیچد
جدا از تكیه گاهش در پناه خاك می ماند و در اغوش سر گور می پوسد و گیسوی سیاهش حلقه حلقه بر سپیدی های ان زیبا لباس اخرینش
نرم میلغزد.
جدا از دستهای گرم و زیبا و نجیب تو...
دگر ان دستها هرگز بر ان گیسو نمی لغزد
پریشانش نمی سازد
دلی انجا نمی بازد.
تو می ایی یقین دارم.
تو با عشق و محبت باز می ایی ولی افسوس...
ان گرما بجانم در نمیگیرد
بجسم سرد و خاموشم دگر هستی نمی بخشد.
یقین دارم كه می ایی.
بیا ای انكه نبض هستیم در دستهایت بود.
دل دیوانه ام افتاده لرزان زیر پایت بود.
بیا ای انكه رگهای تنم با خون گرم خود تماما
معبری بودند تا نقش ترا همچون گل سرخی بگلدان دل پاكیزه ی گرمم برویانند.
یقین دارم كه می ایی
بیا
تا اخرین دم هم قدمهای تو بالای سرم باشد.
نگاهت غرق در اشك پشیمانی بروی پیكرم باشد.
دلت را جا گذاری شاید انجا
تا كه سنگ بسترم باشد!




هما ميرافشار
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
باید عاشق شد و خواند
باید اندیشه کنان پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد، می خواند
باید عاشق شد و رفت
چه بیابانهایی در پیش است
رهگذر خسته به شب می نگرد
می گوید : چه بیابانهایی! باید رفت
باید از کوچه گریخت
پشت این پنجره ها مردانی می میرند
و زنانی دیگر به حکایت ها دل می سپرند
پشت دیوار دریاواری بیدار
به زنان می نگریست
چه زنانی که در آرامش رود
باد را می نوشند
و برای تو
برای تو و باد
آبهایی دیگر در گذرست
شب و ساعت دیواری و ماه
به تو اندیشه کنان می گویند
باید عاشق شد و ماند
باید این پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد
می خواند
باید عاشق شد رفت
 
  • Like
واکنش ها: noom
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا