کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

raha

مدیر بازنشسته
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم !

هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود

.
.
.

باید امشب بروم . . .
 

lili 68

عضو جدید
کاربر ممتاز
به طلوع سکوت من خوش آمدی

کنار همه نبودن هایم، دوباره نبودن تقدیر شد
کنار همه سکوت هایم، دوباره خاموشی حاکم شد
و کنار همه نخندیدن هایم، دوباره گریه زنده شد
و سکوت، تمام همبازی تنهایی من است.
 

lili 68

عضو جدید
کاربر ممتاز
کنار باغچه زندگی
یادش رفت با غبان
بچیند گل های تنهایی را
گل های نومیدی را
اما باد یادش بود
با خود ببرد همه قاصدک های خاطرات روزهای روشن را
اما یادش نبود
من برای همیشه باید تنها باشم
و این بار
حوض کوچک قلبم
ترک خورد
اما نمی دانم
چرا
ماهی نترسید
بی تابی نکرد
شاید قلب کوچک او هم
سنگی شده بود.........
خاموش
بی صدا
این کوچه ها را
زیر برف سنگین
زمستان تنهایی
می روم.
 

lili 68

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل تنگی اگر مجال دهد، وقت گریستن است.

اما افسوس اشک ها نیز با آسمان چشمان من قهر کرده اند.
دل تنگی اگر مجال دهد، هنگامه عاشق شدن است.
دل تنگی واژه غریب روزهای تنهایی.....
 

lili 68

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از سکوت می نویسم
تا کوه به بلندی خاموشش ننازد
من از دل می نویسم
تا دریا به امواج خروشانش مغرور نشود
من از تنهایی می گویم
تا کویر به تک بوته خشکیده اش سخت نگیرد
من از خودم جرات ندارم بنویسم
از اشکی که می ریزد
از قلبی که می لرزد
و از خاطره ای که عزیز است.
من از هنگامه عاشق شدن
می گویم
زمانی که دو نگاه می شکند
مجالی برای دل باختن نمی ماند
من از حجاب پشت پنجره می گویم
که چشم ها را گرفته است.
باز به دل تنگی رسیدم
با دل تنگی نبودنت چه کنم؟
به چشم، به قلب، به گوش، به دست، به پا
به همه خاطره ها
 

lili 68

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوب سپردم
یاد تو را
یا دلی که همیشه زنده است
کنار من،
تو بگو
با دل تنگی نبودنت،
گریه کنم
شعر بنویسم
نقاشی بکشم
یا غرقه در روزگار
روز بگذرانم
نمی دانم
با دل تنگی نبودن تو چه کنم؟
 

lili 68

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل، دل تنگ لحظه کنار تو بودن
دل تنگ سر به شانه ات گذاشتن
دل تنگ شب هایی که نیستی.
دل تنگ
دل تنگی واژ های غریب است
واژه ای از
عمق خاطر های نزدیک
جنس آشنایی
خاطره ای با تو
تو بگو
با دل تنگی نبودنت چه کنم؟
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خسته ام!

در اوج بی پناهی

در اوج تنهایی

برای فردایی که نمیدانم در ان هستم یا نیستم

اه چگونه باید گریست!؟

چگونه باید دید!؟

بودن را در نبودن نمیخواهم

فریاد را در سکوت نمیخواهم

دیدن را در ندیدن نمیخواهم

آزادی را در بند نمیخواهم...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آخر اي دوست نخواهي پرسيد
که دل از دوري رويت چه کشيد
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده هاي تو به دادش نرسيد
داغ ماتم شد و بر سينه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکيد
ن همه عهد فراموشت شد
چشم من روشن روي تو سپيد
جان به لب آمده در ظلمت غم
کي به دادم رسي اي صبح اميد
آخر اين عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهي ديد
دل پر درد فريدون مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشيد
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
برای دیدن رویت جهان را جست و جو کردم
به دنبال نگاه تو دلم را زیر و رو کردم
نمی یابم اگر ردی من از چشمان خوب تو
گل یاد تو را هر شب در این غمخانه بو کردم
در این جا کس نمی گیرد خبر از قلب بیمارم
در این تنهائی مطلق تو را من آرزو کردم
غریبی در دیار من اگر منت نهی ای گل
دل صد پا ره خود را برایت رفو کردم
تویی آن کس که دنیا را فقط از چشم او دیدم
تمام هستی خود را فقط تقدیم او کردم
زمن دوری ولی یادت نشسته در دل تنگم - کجائی ؟
بی وجود تو ، به رویای تو خو کردم
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هوا کبود شد، اين ابتدای باران است
دلا دوباره شب دلگشای باران است
نگاه تا خلاء وهم می‌کشاندمان
مرا به کوچه ببر، اين صدای باران است
اگرچه سينه من شوره زار تنهايی است
ولی نگاه ترم آشنای باران است
دلم گرفته از اين سقفهای بی روزن
که عشق رهگذر کوچه‌های باران است
بيا دوباره نگيريم چتر فاصله را
که روی شانه‌ی گل، جای پای باران است
نزول آب حضور دوباره برگ است
دوام باغچه در های‌های باران است.
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی بسان گل سرخی:gol: بودم و تو یک پروانه عاشق


آرام و بیریا رویم نشستی و بالهای محبتت را به دور پیکر شکننده من پیچیدی و عاشقانه مرا

حمایت کردی

اون روزها سعی میکردم پروانه زندگی ام را با بازکردن گلبرگهای احساسم و

شبنم های محبتم سیراب کنم.

آغوش پروانه من امن ترین جای دنیا بود و جود مهربونش تکیه گاهی برای روزهای تنهایم

وقتی در آغوش پروانه ام بودم از شکسته شدن نمی ترسیدم زیرا براین باور بودم که اگرروزی

هم روزگار بخواهد مرا بشکند پروانه ام نمیگذارد برزمین بی افتم

اماافسوس که روزی همین پروانه ام بود که مراشکست و به زمین انداخت و بی تفاوت از کنارم

گذشت...
 
آخرین ویرایش:

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آي نيما نفس دريايي
چه خوش آوردي از سينه خروش
و چه بس نادره ها گفتي نغز
که از آن جمله يکي
سخن از يک شب و آوايي با هيبت دريا کردي
که به شب خواب تو را مي روبيد
شب همه شب به جدار دل تو مي کوبيد
ياد کردي چه خوش از شبخوانان تنگدلان
که چنان طرفه سرود آوردند
در دل قايق تنگ
و سپس چهره نهفتند به تاريکي شب
ياد از نيما ياد
و از آن گمشده آواي بلند
که خبر از تپش و جنبش دريا مي داد
اينک از آن شب و دريا ماييم
در تک قايق دلتنگ روان
گمشده در طلب گمشدگان
گوش بر زنگ صدايي که ز جان برخيزد
بر سر موج به هر سو نگران
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شب سردی است،و من افسرده
راه دوری است،و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها،از جاده عبور: دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت، غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر، سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل: وای، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل، غم من،لیک،غمی غمناک است
خدایا من خستم صدامو میشنوی؟؟؟
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
رویای تو...
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه پیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه مژگان من
ای ز گندمزار ها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردید ها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر ‚ جز درد خوشبختیم نیست
ای دلتنگ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ‚ نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن…

زر نهادن در کف طرارها
گمشدن در پهنه بازارها
آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهایم را سیلاب تو
در جهانی این چنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم براه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این ‚ این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم ‚ من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می خواهم که بشکافم ز هم
شادیم یکدم بیالاید به غم
آه می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای
این دل تنگ من و این دود عود؟
در شبستان زخمه ها ی چنگ و رود؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟
ای نگاهت لای لایی سحر بار
گاهواره کودکان بی قرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیا های من
ای مرا با شعور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لا جرم شعرم به آتش سوختی


فروغ فرخزاد
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
سنگی است زیر آب
در گود شب گرفته دریای نیلگون
تنها نشسته در تک آن گور سهمناک
خاموش مانده در دل آن سردی و سکون
او با سکوت خویش
از یاد رفته ای ست در آن دخمه سیاه
هرگز بر او نتافته خورشید نیم روز
هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه
بسیار شب که ناله برآورد و کس نبود
کان ناله بشنود
بسیار شب که اشک برافشاند و یاوه گشت
در گود ِ آن کبود
سنگی است زیر آب، ولی آن شکسته سنگ
زنده ست می تپد، به امیدی در آن نهفت
دل بود، اگر به سینه، دلدار می نشست
گل بود، اگر به سایه، خورشید می شکفت
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman,times,serif]بمون ولي به خاطر غرور خسته ام برو[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]برو ولي به خاطر دل شكسته ام بمون[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]به موندن تو عاشقم به رفتن تو مبتلا[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]شكسته ام ولي برو ، بريده ام ولي بيا[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]چه گيج حرف مي زنم ، چه ساده درد مي كشم[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]اسير قهر و آشتي ميون آب و آتشم[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]چه عاشقانه زيستم چه بي صدا گريستم[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]چه ساده با تو هستم و چه ساده بي تو نيستم[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]تو را نفس كشيدم و به گريه با تو ساختم[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]چه دير عاشقت شدم چه ديرتر شناختم[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]تو با مني و بي توأم ببين چه گريه آوره[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]سكوت کن سکوت کن سكوت حرف آخره[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ببين چه سرد و بي صدا ببين چه صاف و ساده ام[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]گلي كه دوست داشتم به دست باد داده ام[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]بمون كه بي تو زندگي تقاص اشتباهمه[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]عذاب دوست داشتن تلافي گناهمه ...[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]


[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]عبدالجبار کاکایی
[/FONT]
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تصويري از آشفتگي، در قاب چشمان خودم
تركيب ناهمگوني از الحاد و ايمان خودم
انگيزه آغاز من، يك اتفاق ساده بود
با سادگي هم مي رسم، روزي به پايان خودم
با خط حيرت مي كشم، نقشي به پيشاني تو
با دست تهمت مي نهم، ننگي به دامان خودم
از ناتواني هاي خود، غرق خجالت مي شوم
در پيش تو، در پيش او، در پيش وجدان خودم
از چارچوب سادگي، بيرون نرفت انديشه ام
.محدوده كم وسعت ديوار زندان خودم


 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک لحظه غفلت و اشتباه
و در پی آن هجوم مردم به جا خالی ها.
دیگر کسی در اطرافت نیست،
تنهای تنها در طوفان درونت باید بسوزی و زندگی کنی .
زندگی دیگر برایت زندگی نیست وبر سر واژه های گنگ بگنجانش .
سخن نگو هیچ نگو
چشمها به سویت توجهی ندارند .
در دلت جایی برای گریستن نیست .
فراموش کن که اشک چشمانت می توانند دلت را خالی کنند .
به خاطره هایت بسپار، هیچ چیز و هیچ کس برای تو نیست .
روزی فرا می رسد که هر چه را هم که داری نخواهی داشت
شاید این زمان زیاد دور نیست.
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
از عشق تو از قافله من جا ماندم
امروز که رفت به انتظار فردا ماندم
فردا چو رسيد قافله اي نبود سرتاسر دشت
فرداي دگر قافله پر بود و گذشت.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو قامت بلند تمنايي اي درخت
همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالايي اي درخت
دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار
زيبايي اي درخت
وقتي که بادها
در برگهاي در هم تو لانه مي کنند
وقتي که بادها
گيسوي سبز فام تو را شانه مي کنند
غوغايي اي درخت
وقتي که چنگ وحشي باران گشوده است
در بزم سرد او
خنياگر غمين خوش آوايي اي درخت
در زير پاي تو
اينجا شب است و شب زدگاني که چشمشان
صبحي نديده است
تو روز را کجا ؟
خورشيد را کجا ؟
در دشت ديده غرق تماشايي اي درخت ؟
چون با هزار رشته تو با جان خاکيان
پيوند مي کني
پروا مکن ز رعد
پروا مکن ز برق که بر جايي اي درخت
سر بر کش اي رميده که همچون اميد ما
با مايي اي يگانه و تنهايي اي درخت
 

shiwa

عضو جدید
از خدا خواستم


از خدا خواستم تا عادات بد مرا بگیرد
خدا فرمودند: گرفتن عادت‌ها کار من نیست،تو خود باید آن‌ها را از خود دورکنی

از خدا خواستم تا به فرزندم همه چیز عطا کند
خدا فرمودند: روح او همه چیز است و جسمش خاکی و گذرا

از خدا خواستم به من صبر عنایت نماید
او فرمودند: صبر زاییده‌ی درد و رنج است، صبر بخشیده نمی‌شود، آموخته می‌شود

از خدا خواستم به من خوشبختی عطا نماید
او فرمودند:من به تو برکت می‌دهم خوشبختی به عهده‌ی خودت

از خدا خواستم تا درد را از من دور کند
او فرمودند: درد و رنج تو را به من نزدیکتر می‌کند

از خدا خواستم روح مرا شکوفا کند
او فرمودند:نه ، تو باید در درونت شکوفا شوی ، من تنها شاخ و برگت را هرس می‌کنم تا پر بارتر شوی

از خدا خواستم تا تمام چیزهایی را که سبب می‌گردد تا از رندگی لذت ببرم به من بدهد
او فرمودند: من به تو زندگی می‌دهم تا بتوانی از همه چیز لذت ببری

از خدا خواستم تا کمکم کند دیگران را دوست داشته‌باشم به همان اندازه که دیگران مرا دوست دارند

خدا فرمودند: آه بالاخره آن‌چه را باید از من خواستی
برای دنیا تو شاید تنها یک شخص باشی،ولی برای یک فرد شاید یک دنیا باشی!!
 

rm_arch

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یقین دارم که می آیی.........

یقین دارم که می آیی.........

یقین دارم که می آیی
یقین دارم که می آیی، زمانی که مرا در بستر سردی میان خاک بگذارند،تو می آیی ، یقین دارم که می آیی...
پشیمان هم ...
دودستت التماس آمیز ، می آید به سوی من
ولی پر می شود از هیچ ، دستی دست گرمت را نمی گیرد
صدایت در گلو بشکسته و آلوده با گریه ، به فریادی مرا با نام میخواند
ومی گوید که اینک من ، سرم بشکن ، دلم را زیر پا له کن
ولی برگرد...
همه فریاد خشمت را ، به جرم بی وفایی ها ، دو رنگی ها ، جداییها
به روی صورتم بشکن ، مرو ای مهربان بی من ، که من دور از توتنهایم!
ولی چشمان پر مهری ، دگر بر چهرۀ مهتاب مانندت نمی ماند
لبانی گرم با شوری جنون انگیز ، نامت را نمی خواند
دگرآن سینۀ پر مهر آن سّد سکندر نیست
که سر بر روی آن بگذاری و درد درون گویی
دودست کوچکش ، با پنجه های گرم و لغزنده ، میان زلف های نرم تو بازی نمی گیرد ،پریشانی نمی سازد ، هزاران باره هستی را پای تو نمی بازد
زنِ کوچک تو چه خاموشست
تومی آیی ، زمانی که نگاه ِ گرم من دیگر به روی تو نمی افتد ،هراسان
هرکجا ، هر گوشه ای برق ِ نگاهت را نمی پاید ، مبادا بر نگاه دیگری افتد.
سراب آرزو باشد و لب هایت ، لبان ِ گرم و تب دارت ، کتاب روشنی ازبرای گفتگوی یک عمر باشد و عطر صد هزاران بوسۀ شیرین دوباره روی آن لغزد ، محالست این که بتوانی بر آن چشمان خوابیده ، دوباره رنگ ِ عشق و آرزو ریزی ، نگاهت را به گرمی بر نگاه من بیاویزی ، به لبهایم کلام شوق بنشانی.
محالست که بتوانی دوباره قلب آرام مرا ، قلبی که افتادست از کوبش بلرزانی ، محالست که بتوانی مرا دیگر بگریانی ، تو می آیی یقین دارم ، ولی افسوس آن پیکر که چون نیلوفری افتاده برخاکست ، دگر با شوق روی شانه هایت سر نمی آرد ، به دیوار بلد پیکر گرمت نمی پیچد ، در آغوش سرد گور می پوسد جدا از دستهای ِ گرم وزیبا و نجیب تو.
تومی آیی یقین دارم تو با عشق و محّبت باز می آیی ، ولی افسوس ....آن گرما به جانم درنم یگیرد ، به جسم سرد و خاموشم دگر هستی نمی بخشد ، اگر صدها هزاران بوسه از پا تاسرم ریزی ، دگر مستی نمی بخشد.
یقین دارم که می آیی ، بیا ای آنکه نبض ِ هستیم در دستهایت بود ، دلِ دیوانه ام افتاده لرزان زیر پایت بود.
بیاتا آخرین دم هم ، قدمهای تو بالای سرم باشد ، نگاهت غرق در اشک پشیمانی بروی ِپیکرم باشد.
دلت را جاگذاری شاید آنجا تا که سنگ ِ بسترم باشد:cry::cry::cry:
 

ادمک تنها

عضو جدید
تننها

تننها

روزگاری چنار بودم
شاخه هایم نفسی برای بلبلان
برگهایم را کرم ابریشم میخورد
تنم از ان سیری دارکوب پرمیشد
خوش بودن همگان بامن ومن باخدا
تا که بوسیدم خاک را از لطف بازیگوشی باد
وهمبستر خاک شدم با چشم باز
در اسمان بامن بودند یاران
زمین گیرشدن رسم بزرگان نیست
ومن پست شدم
ویاران هر طرف سوی خود رفتند
ومن ماندم خدا ای کرم ابریشم
بخور برگها راکه خداهست
وفایت در ریشه ام سبز است
هرچند سبز بودن حرام است
کرم ابریشم بگو از دولت خویش
چه میدیدی از ان بالاها
گفت خوردن برگ به از رفتن
دوستت دارم تاوقتی دگر
باد بار دگر مرا دریابید
وبرد یادگاری ایستادن را
وپروانه ای پرکشید
من من ماندم خاک
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا