دلقک
دلقک
امشب هم بارانی نیامد
امروز هم مثل همیشه بود
امروز هم ، هیچ چیز او را شاد نکرد
امروز هم مثل هر روز ،از خواب بیدار شد تا چهره اش را ،به همان دلقک هر روز نقاشی کند .همان صورت سفید و بی حالت ،که محکوم است ، همیشه ، بر یک گونه قطره اشکی داشته باشد و بر لبان دوخته اش ،لبخندی پهن و عاری از ذره ای شادی را
دلقک غمگینی که هر روز ،همان کارهای دیروز زا تکرار می کند ، و چنان به اسارت به آن اعمال مضحک تکراری خو گرفته ،که ” شاد بودن ” را خود ، روزگار درازیست از یاد برده
در دنیایی سیرک مانند ، دلقک همیشه ترسیده ..
که پذیرفته نشود .. که مسخره اش کنند .. که طردش کنند .. که ترکش کنند .. که آنگونه که باید نشود .. که نتواند .. نتواند رضایت آن نگاه های قضاوت گر همیشگی را جلب کند
همیشه ترسیده .. سکوت کرده و با دلی آکنده از نگرانی هایی کهنه ، خویشتن گم کرده ، همچنان به روی این جهان سیرک مانند ، دلقک وار و بی روح خندیده است
لبخندی سرخ و خونین ، که چنان بر آن چهره سفید و گچی جلوه کند ، که هرگز نگاه هیچ کس را به بی فروغی چشمان وی نکشانَد ، و در میان این همه چشم ، هرگز چشمی به دانستن رنگ غمگین نگاهش ندَوَد
آری این ،سرنوشت دلقک است… و این حکم “دلقک بودن” است
اما چندی است که برایش ،
دیدن تصویر خود در آینه غبار گرفته اتاق ، و تصور انجام آن اعمال مضحک و بی تفسیر ، رنجی غیر قابل تحمل شده ،
، دیگر غم دلقک بودن را بر نمی تافت ..
حس حقیر ” یک دلقک “ بودن را .. .
دیگر منزجر میشد از آن تصویر محکوم همیشه ترسیده و ناراضی و ناشاد ، که ان زمان که آرزو داشت قهقهه بزند اشک بر گونه داشت ، و آن زمان که که دلش می خواست گریه کند لبخندی کهنه و فرسوده بر لب داشت ، و آن زمان که نیاز داشت فریاد بزند ، لبانش را دوخت .. و آن نقاب سفید سیمانی ، که همیشه چهره واقعیش را پشت آن پنهان کرده بود
… دیگر نمی خواست
دیگر نمی خواهم .. دیگر نمی توانم
یک عمر ، تنها دلقکی بودم .. که هرگز نتوانست ، یا نخواست ، یا شجاعتش را نداشت ، که آن نقاب دروغین را دور بیندازد .. و به دنبال سهم “شاد بودن ” خود برود
اما امروز ،دیگر
اگر نپذیری ام ، درد نخواهم کشید
و اگر مسخره ام کنی ، نخواهم رنجید
و اگر طردم کنی ، نخواهم شکست
و اگر ترکم کنی ، تنها نخواهم ماند
و اگر یاوه بگویی ، سکوت نخواهم کرد
و اگر آنچه می خواستم ، نشود ، اشک نخواهم ریخت
و اگر آنکه می خواستم ، نیاید ، روحم نخواهد سوخت
که اینها همه ، حکم های ” دلقک بودن ” بود
و من ازین ” دلقک بودن” ها بیزارم
بیزار...
و ازین پس ، پی سهم خود خواهم رفت
دلقک

امشب هم بارانی نیامد
امروز هم مثل همیشه بود
امروز هم ، هیچ چیز او را شاد نکرد
امروز هم مثل هر روز ،از خواب بیدار شد تا چهره اش را ،به همان دلقک هر روز نقاشی کند .همان صورت سفید و بی حالت ،که محکوم است ، همیشه ، بر یک گونه قطره اشکی داشته باشد و بر لبان دوخته اش ،لبخندی پهن و عاری از ذره ای شادی را
دلقک غمگینی که هر روز ،همان کارهای دیروز زا تکرار می کند ، و چنان به اسارت به آن اعمال مضحک تکراری خو گرفته ،که ” شاد بودن ” را خود ، روزگار درازیست از یاد برده
در دنیایی سیرک مانند ، دلقک همیشه ترسیده ..
که پذیرفته نشود .. که مسخره اش کنند .. که طردش کنند .. که ترکش کنند .. که آنگونه که باید نشود .. که نتواند .. نتواند رضایت آن نگاه های قضاوت گر همیشگی را جلب کند
همیشه ترسیده .. سکوت کرده و با دلی آکنده از نگرانی هایی کهنه ، خویشتن گم کرده ، همچنان به روی این جهان سیرک مانند ، دلقک وار و بی روح خندیده است
لبخندی سرخ و خونین ، که چنان بر آن چهره سفید و گچی جلوه کند ، که هرگز نگاه هیچ کس را به بی فروغی چشمان وی نکشانَد ، و در میان این همه چشم ، هرگز چشمی به دانستن رنگ غمگین نگاهش ندَوَد
آری این ،سرنوشت دلقک است… و این حکم “دلقک بودن” است
اما چندی است که برایش ،
دیدن تصویر خود در آینه غبار گرفته اتاق ، و تصور انجام آن اعمال مضحک و بی تفسیر ، رنجی غیر قابل تحمل شده ،
، دیگر غم دلقک بودن را بر نمی تافت ..
حس حقیر ” یک دلقک “ بودن را .. .
دیگر منزجر میشد از آن تصویر محکوم همیشه ترسیده و ناراضی و ناشاد ، که ان زمان که آرزو داشت قهقهه بزند اشک بر گونه داشت ، و آن زمان که که دلش می خواست گریه کند لبخندی کهنه و فرسوده بر لب داشت ، و آن زمان که نیاز داشت فریاد بزند ، لبانش را دوخت .. و آن نقاب سفید سیمانی ، که همیشه چهره واقعیش را پشت آن پنهان کرده بود
… دیگر نمی خواست
دیگر نمی خواهم .. دیگر نمی توانم
یک عمر ، تنها دلقکی بودم .. که هرگز نتوانست ، یا نخواست ، یا شجاعتش را نداشت ، که آن نقاب دروغین را دور بیندازد .. و به دنبال سهم “شاد بودن ” خود برود
اما امروز ،دیگر
اگر نپذیری ام ، درد نخواهم کشید
و اگر مسخره ام کنی ، نخواهم رنجید
و اگر طردم کنی ، نخواهم شکست
و اگر ترکم کنی ، تنها نخواهم ماند
و اگر یاوه بگویی ، سکوت نخواهم کرد
و اگر آنچه می خواستم ، نشود ، اشک نخواهم ریخت
و اگر آنکه می خواستم ، نیاید ، روحم نخواهد سوخت
که اینها همه ، حکم های ” دلقک بودن ” بود
و من ازین ” دلقک بودن” ها بیزارم
بیزار...
و ازین پس ، پی سهم خود خواهم رفت