هر کی سوتی داده تعریف کنه!

Anahita.pb

عضو جدید
سر میز شام با کلی مهمونه غریبه نشسته بودیم ! من اومدم به خواهرم بگم لیوان بده،نمیدونم چرا گفتم دستمال بده!!! چند بارم گفتم!خودمم نفهمیدم! بعد دیدم هی داره دوره خودش میچرخه و دنباله یه دستمال میگرده (حالا من منظورم لیوان بوده و لیوانا هم جلوش بود) دیگه عصبانی شدم پاشدم لیوان برداشتم دبدم همه اینجورین:eek:
 

paeeizan

اخراجی موقت
یکبار تومحله مون یه دختری هی منو نگاه میکرد و زیر ذربین منو داشت. .... اون فکرکنم 16 سالش بود ومن 19 سال .....منم اولین بار که خواستم یه تیکه به دختر ا بپرونم...... نتونستم....یه چشمک کوچولو زدم ...دختره شاکی شد.... منو میشناخت گفت الان میرم به بابات میگم ..... منم اولین بار بود.... داشتم خودمو خیس میکردم از ترس!!!!
.
.
.
.
 

MaFia

عضو جدید
دم توام گرم
الان چند سالته ؟
 

vahid321

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه روز بابام حواسش نبود گفت بیا این ۲۰۰ تومنی رو بنداز تو سوراخه فقیرا. بعد از یه مدت که :eek: اینطوری بودیم فهمیدیم منظورش صندوقهای صدقه کنار خیابونه!
 

abyari83

عضو
دبیرستان که بودیم هفته دهه فجر بود سر صف ناظممون داشت پشت میکروفون به مناسبت این هفته شعار می داد تا ما هم تکرار کنیم بنده خدا جو میگیرش و با صدای بلند پشت میکروفون جای اینکه بگه مرگ بر اسرائیل و ما تکرار کنیم میگه مرگ بر فلسطین مدرسمون از خنده میترکه
 

mahla2009

عضو جدید
یه روز بابام حواسش نبود گفت بیا این ۲۰۰ تومنی رو بنداز تو سوراخه فقیرا. بعد از یه مدت که :eek: اینطوری بودیم فهمیدیم منظورش صندوقهای صدقه کنار خیابونه!​
فكر ميكنم سوتي نبوده بلكه شايد عقيده پدرت درباره ي صندوقاي صدقات بوده
كه اين جوري منم با بابات هم عقيدم ولي نه سوراخ فقيرا كه سوراخ دولت واسه فريب مردم به اسم جمع كردن صدقه واسه فقيرا و بعدش ديگه خدا عالمه اين پولا تو جيب كي ميره:que:
 

abu_72

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکسوتی جالب دیگه: یک شب خانه خالم اینا بودیم برای خواب خالم گفت شما تشک می خواید پسر خالم هول شد گفت :من و تشک .علی نمیندازیم زیرمون
 

Alireza_2003

عضو جدید
کاربر ممتاز
دبیرستان که بودیم هفته دهه فجر بود سر صف ناظممون داشت پشت میکروفون به مناسبت این هفته شعار می داد تا ما هم تکرار کنیم بنده خدا جو میگیرش و با صدای بلند پشت میکروفون جای اینکه بگه مرگ بر اسرائیل و ما تکرار کنیم میگه مرگ بر فلسطین مدرسمون از خنده میترکه

هفته دهه فجر ؟:surprised::biggrin::biggrin:


دیشب داشتم نماز میخوندم از شدت خستگی نمیفهمیدم چی دارم میخونم.


رکعت اول رو خوندم رفتم رکعت دوم و واستادم و تشهد و سلام دادم :surprised: وقتی سلام دادنم تموم شد تازه فهمیدم اشتباه کردم:biggrin::biggrin:
 

abu_72

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه روز بابام حواسش نبود گفت بیا این ۲۰۰ تومنی رو بنداز تو سوراخه فقیرا. بعد از یه مدت که :eek: اینطوری بودیم فهمیدیم منظورش صندوقهای صدقه کنار خیابونه!​
خیلی سوتی خفنی بوده ..... سوارخ فقیرا......هههههههههههههههههه:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
 

amin_rogh

كاربر فعال مهندسی کشاورزی
کاربر ممتاز
سلام
فردا روز تمدید قراردادمن هست و یادم اومد که پارسال در اولین روز کاری ام در این محل جدید تمام کارمندان جدید رو به یک جلسه معارفه دعوت کرده بودند. از قضا روی جلد نشریه داخلی هم عکسی از گلهای زرد Forthysiaیا همون یاس زرد درختی رو چاپ کرده بودند که در همین ایام روی گل هست.
هر کسی خودش رو معرفی کرد و من هم به نوبه خودم ،خودم رو معرفی کردم و با کلی اهن و تلپ ، به تجارب و مهندس بودنم نازیدم و پز دادم! مسوول پرسنلی هم در هنگام توضیحاتش به معرفی نشریه داخلی پرداخت.بعد هم رو به حضار کرد و پرسید/ راستی کسی میدونه اسم این گل چیه؟؟من واقعا هول شده بودم و اسم درختچه کاملا از ذهنم رفته بود و امید وار بودم یک نفر اسمش رو بدونه که متاسفانه هیچکس نمیدونست و همین باعث تعجب همه شده بود. منهم خودم رو زده بودم به کوچه علی چپ!!یکباره مسوول پرسنلی از من پرسید که آهان راستی یه مهندس داریم!! اسم این گیاه چیه؟ منهم با دستپاچگی اولین اسمی که از دهنم بیرون پرید رو گفتم. هاماملیس!!(البته اونهم گلهای زرد داره).اتفاقا همون مسوول پرسنلی هم با خوشحالی تمام حرف منو تایید کرد و گفت/آها آها درسته هامامیلیس!!منم یادم اومد!!
حالا دقیقا یکساله که هر روز که چشمم به همکارانی که در اون جلسه شرکت کرده اند و از جمله اون مسوول پرسنلی می افته اون روز رو یادم میاد که چه سوتی ای داده ام !!
فردا صبح هم برای تمدید قراردادم با مسوول پرسنلی قرار دارم و حتما در اون لحظه هم به این سوتی فکر خواهم کرد!!
 

abyari83

عضو
سر کلاس نشسته بودیم بغل دستیم که دوست صمیم بود آمد یک مطلبی را بهم بگه جای

اینکه منو صدا کنه حسین رو پام زد گفت فاطمه منو میگی از خنده ترکیدم.(فاطمه اسم خواهر

کوچیکش بود.):biggrin:
 

paeeizan

اخراجی موقت
یه روز مامان رفته بود بازار ..... میخاست پارچه بگیره....آقاهه میگفت خانم متری 4.5 (4500)...مامانم گفت آقا تخفیف بدین و متری 5 تومن(5000) حساب کنید.صاب مغازه شده بود اینجوری:surprised:
.
.
منم شدماینجوری :biggrin:
.
.
.
مامان شداینجوری:redface:
 

persian_land

عضو جدید
کاربر ممتاز
منم میگم البته زیاد ضایع نیست. فقط برا خرید باماشین رفته بودم بیرون ماشین پارک کردم وقتی برگشتم در ماشین باز نشد بعد از کلی بد و بیراه به کارخونه سایپا یکی به من گفت ببخشید این ماشین شما نیست گفتم چرا؟ گفت آخه مال منه. بعد دیدم ماشینم 2 تا ماشین اونور تر پارک کردم.
 

ham31

عضو جدید
اين خاطره مربوط به دوران كودكيمه كه سوتيه دوستمه.از اونجايي كه خونه ما استان گيلانه وباغ توي اينجا فراوونه،يه بار من با دوتا از دوستام(صادق،امين) رفتيم دله دزدي(بچگي خيلي شيطون بودم) توي يه باغي كه پر از ميوه بود(توي هر فصلي اونجا ميوه پيدا ميشد)منو صادق پايينه ديوار وايساديمو امينم بالاي ديوار داشت گوجه سبز ميكندو همينطوري با ما شوخي ميكرد تا اينكه يدفه شنيديم كه امين داره ميگه صادق نكن ديگه دارم گوجه سبزاي درشت ميكنم اخه دكتر به من گفته بايد گوجه سبزاي بخت خواه (اسم صاحب باغ) رو بخورم بنده خدا همينطوري تكرار ميكردو با شوخي ميگفت دكتر به من گفته...ما تعجب كرديم كه چي داره ميگه نگو كه اين صاحب باغ داشت از اونطرف ديوار با يه داس اروم به پاش ميزد تا ما زديم زير خنده اون برگشت پايينو ديد كه بله اقاي بخت خواه بود كه به پاش ميزد نه صادق.
 

paeeizan

اخراجی موقت
چندماه پیش به اتفاق عمو ها و پسرعموها وخانواده هاشون دعوت دشیم جشن عروسی یکی از آشنایان ....آدرس جشن زیاددور نبود....همه ترجیح دادن پیاده برن عروسی ....اما من با ماشین رفتم ....موقع برگشتن...منم باهاش پیاده اومدم ....یکی از پسرعموها گفت حسین توکه باماشین بودی پسماشینت کو ؟ ......تازه فهمیدم چه سوتی دادم پیش فامیل..... بدو بدو برگشتم عروسی وماشین رو اوردم ..تایک هفته سوژه بودم ......
 

m0nire

عضو جدید
کاربر ممتاز
دبیرستان که بودیم هفته دهه فجر بود سر صف ناظممون داشت پشت میکروفون به مناسبت این هفته شعار می داد تا ما هم تکرار کنیم بنده خدا جو میگیرش و با صدای بلند پشت میکروفون جای اینکه بگه مرگ بر اسرائیل و ما تکرار کنیم میگه مرگ بر فلسطین مدرسمون از خنده میترکه
ايول هفته ي دهه ي فجر:biggrin::biggrin::biggrin:
 

monir arch

عضو جدید
یه بار با مامانم رفته بودیم قنادی ارد بگیریم برا کیک مامان برگش بگه 3کیلو ارد بدین زبونش نچرخیدگفت اوش کیلو اون ورین(اینا ترکیه ما به 3 میگیم اوچ به ارد هم میگیم اون مامانم که گف اوش این 2تا رو قاطی کرد که معنیش میشه بپر)منم که از خنده نمیتونستم حرف بزنم که حداقل من بگم.مامانم چن بار تلاش کرد نشد که نشد اخرش برگشت گفت 2کیلو بدین 1کیلو هم بذارین روش.فروشنده هم شده بود:eek:
 

m@hn@z.d

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند روز پیش رفته بورم خونه ی یکی از دوستامون. خانومه 48 سالشه و کارگردانی خونده.
منم داشتم در مورد یکی از دوستام حرف می زدم. گفتم: وای نمی دونید،من به دوست دارم دیوونست. اینقدر خله این دختره، هر ترم میره رشته عوض می کنه. 4 ترم خونده هر ترم به رشته ای. بعد دیدم گفت:آره خیلیا اینجورین. یکیش خودم:eek:، سه بار رشته عوض کردم!!!!!!!!!:surprised:
منو می گی از خجالت آب شدم رفتم تو زمین. هیچ جوری هم نمیاونستم ماست مالیش کنم.:cry:
 

hosein_t

عضو جدید
چند روز پیش رفته بورم خونه ی یکی از دوستامون. خانومه 48 سالشه و کارگردانی خونده.
منم داشتم در مورد یکی از دوستام حرف می زدم. گفتم: وای نمی دونید،من به دوست دارم دیوونست. اینقدر خله این دختره، هر ترم میره رشته عوض می کنه. 4 ترم خونده هر ترم به رشته ای. بعد دیدم گفت:آره خیلیا اینجورین. یکیش خودم:eek:، سه بار رشته عوض کردم!!!!!!!!!:surprised:
منو می گی از خجالت آب شدم رفتم تو زمین. هیچ جوری هم نمیاونستم ماست مالیش کنم.:cry:
مراقب باش. . . . زیاد داری سوتی میدیا!:lol:
 

TINA ARCHI

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه سری از دوستای بابام اومده بودن خونه مون من که حوصله نداشتم رفتم تو اتاقم بعد چند ساعت دیدم صدای خدافظی و این حرفا میاد فکر کردم همه رفتن من که از چند ساعت تو اتاق بودن خسته شدم با عصبانیت در اتاقو باز کردم گفتم اه نمیرفتن که آدم میخواد بره دسشویی همین جوری داشتم غرغر میکردم یهو دیدم یکی از دوستای بابام هنوز نرفته برگشت گفت سلام عمو جان خوبی؟وای نمیدونین چه حالی شدم آبروم رفت
 

ayhann

اخراجی موقت
رفته بودم خونه داییم......سر شام من یه رون مرغ کشیدم و گوشتشو خوردم.داییم استخون به نیش کشیدن رو دوست داره.
به من گفت اگه استخونو نمی خوای بده من....
گفتم نه دایی مکه من سگم......;) 
 

MEG

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه سری از دوستای بابام اومده بودن خونه مون من که حوصله نداشتم رفتم تو اتاقم بعد چند ساعت دیدم صدای خدافظی و این حرفا میاد فکر کردم همه رفتن من که از چند ساعت تو اتاق بودن خسته شدم با عصبانیت در اتاقو باز کردم گفتم اه نمیرفتن که آدم میخواد بره دسشویی همین جوری داشتم غرغر میکردم یهو دیدم یکی از دوستای بابام هنوز نرفته برگشت گفت سلام عمو جان خوبی؟وای نمیدونین چه حالی شدم آبروم رفت
:eek::surprised:
وایییییی حتما خیلی ضایع شدی
 

Anahita.pb

عضو جدید
یه سری از دوستای بابام اومده بودن خونه مون من که حوصله نداشتم رفتم تو اتاقم بعد چند ساعت دیدم صدای خدافظی و این حرفا میاد فکر کردم همه رفتن من که از چند ساعت تو اتاق بودن خسته شدم با عصبانیت در اتاقو باز کردم گفتم اه نمیرفتن که آدم میخواد بره دسشویی همین جوری داشتم غرغر میکردم یهو دیدم یکی از دوستای بابام هنوز نرفته برگشت گفت سلام عمو جان خوبی؟وای نمیدونین چه حالی شدم آبروم رفت


:biggrin: ولی من احساستو درک میکنم حق داشتیی:D
 

Similar threads

بالا