اندر حکایات باشگاه مهندسان

sharifi1984

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک روز پژمان ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد هنگام رفتن صاحب دکان(آتوسا) گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود مانی را دید که از آنجا میگذشت از مانی تقاضای قضاوت کرد ، مانی به آشپز گفت آیا این مرد از غذاي تو خورده است؟
آشپز(آتوسا) گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. مانی چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت؟ ای آشپز صداي پول را تحویل بگیر.
آشپز با کمال تحیر گفت :این چه قسم پول دادن است؟ مانی گفت مطابق عدالت است:«کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند»
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دکتر گفت : باید پایت را قطع کنیم. زهره که در بین راه از سرما یک پایش یخ زده بود از حرف دکتر خنده اش گرفت.
دکتر گفت : چرا میخندی؟
زهره گفت :
وقتی 5 __6 ساله بودم دنبال یک گنجشک کردم.
گنجشک به حفره ای که در دیوار حیاط بود پناه برد.
من دستم را داخل حفره کردم و گنجشک را گرفتم .
هنگام بیرون اوردن گنجشک یک پای آن از بدنش جدا شد.
در همین موقع مادرم فریاد زد :
وااای! پای بچه ام قطع شد.
من که میخندیدم گفتم : پای من که کنده نشد ، پای این گنجشک قطع شد.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در خلال يك نبرد بزرگ ، لرد قصد حمله به نيروي عظيمي از دشمن را داشت . لرد به پيروزي نيروهايش اطمينان كامل داشت ، ولي سربازان دو دل بودند.
لرد سربازان را جمع كرد : سكه اي از جيب خود بيرون آورد : رو به آنها كرد و گفت : سكه را بالا مي اندازم ، اگر رو بيايد پيروز مي شويم و اگر پشت بيايد شكست مي خوريم.
بعد سكه را به بالا پرتاب كرد . سربازان همه با دقت به سكه نگاه كردند تا به زمين رسيد .

سكه به سمت رو افتاده بود.
سربازان نيرویي فوق العاده اي گرفتند و با قدرت به دشمن حمله كردند و پيروز شدند.
پس از پايان نبرد : پژمان نزد او آمد و گفت : قربان ، شما واقعا مي خواستيد سرنوشت جنگ را به يك سكه واگذار كنيد ؟!

لرد با خونسردي گفت : بله و سكه را به او نشان داد.
هر دو طرف سكه رو بود!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ملینا در انتظار فرصت مناسب بود ولی مانی مشغول تماشای فوتبال، ملینا فکر کرد یعنی اولین بچه مون شبیه به کدام از ما می شود؟ مانی در این فکر بود چرا مربی تیم را عوض نمی کنند؟ ملینا گفت:" مانی ...بچه مون ..."مانی گفت:" هیس ... جای حساس بازی هست ..." ملینا باز گفت : " اما فرهاد ..." مانی که تیم محبوبش سه گل عقب بود ملینا را هل داد. پای ملینا به پایه میز گیر کرد و روی زمین افتاد و صدای شکستن قلبی کوچک را در بطن خود احساس کرد . حالا بازی تمام شده بود .
 
آخرین ویرایش:

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لرد در ميان مردم محبوبيت زيادی داشت، همه مسحور گفته هايش می شدند. همه به جز پیرجو که هميشه با تفسيرهاي لرد مخالفت می کرد و اشتباهات او را به يادش می آورد. بقيه از پیرجو به خشم می آمدند، اما کاری از دستشان بر نمی آمد. روزی پیرجو در گذشت. در مراسم خاکسپاری، مردم متوجه شدند که لرد به شدت اندوهگين است.

يکی گفت: چرا اينقدر ناراحتيد؟ او که هميشه از شما انتقاد می کرد!

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لرذ پاسخ داد: من برای دوستي که اکنون در بهشت است ناراحت نيستم. برای خودم ناراحتم .وقتي همه به من احترام می گذاشتند ، او با من مبارزه می کرد و مجبور بودم پيشرفت کنم .حالا رفته ، شايد از رشد باز بمانم. :w05:
[/FONT]
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مانی نگاهي به ملینا کرد و گفت: "حالا که کنار ساحل هستيم بيا يه آرزوي قشنگ بکنيم."
ملینا با بي ميلي قبول کرد.
مانی چشماشو بست و گفت: "کاشکي تا آخر دنيا عاشق هم بمونيم."
بعد به ملینا گفت: "حالا تو آرزوتو بگو."
ملینا چشماشو بست و خيلي بي تفاوت گفت: "کاشکي همين الان دنيا تموم بشه!"
وقتي چشماشو باز کرد...
مانی رو نديد؛ فقط چند تا حباب رو آب ديد...
(هووووووووووووووغ)
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لرد کبیر مدیر محبوب تالار زبان باشگاه مهندسان زمانی موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود.
در پایان مراسم زنی بسوی او دوید و با تضرع و التماس از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودکش را از مرگ نجات دهد زن گفت که او هیچ هزینه ای برای درمان پسرش ندارد و اگر لرد به او کمک نکند او میمیرد، لرد دریغ نکرد و بلافاصله تمام پولی را که برنده شده بود به زن بخشید .
هفته ها بعد مدیر ارشد باشگاه مهندسان به او گفت که ای لرد ساده لوح خبرهای تازه برایت دارم آن زنی که از تو پول خواسته بود اصلا بچه مریض ندارد حتی ازدواج هم نکرده و او تو را فریب داده دوست من.
لرد با خوشحالی جواب داد : خدا را شکر پس هیچ بچه ای در حال جان دادن نبوده است این که خیلی عالی است
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آتوسا تعريف مي كند كه پسر كوچكش (لرد) با كنجكاوي كسي كه واژه جديدي را مي شنود؛ اما هنوز معناي آن را نمي فهمد- از او پرسيد: -مامان، پيري يعني چه؟
آتوسا پيش از اينكه پاسخ بدهد؛ در كمتر از يك ثانيه به گذشته سفر كرد و لحظات مبارزه، دشواريها و نوميدي هاي خودش را به ياد آورد و تمام بار پيري و مسئوليت را بر شانه هايش احساس كرد. چشم هايش را به سوي پسرش برگرداند كه خندان، منتظرپاسخي بود.
آتوسا گفت: پسرم به صورت من نگاه كن اين پيري است. و لرد چروك هاي آن صورت و اندوه آن چشمها را تماشا كرد.
چه باعث شد كه لرد با تعجب نگاه نكند و پس از چند لحظه جواب بدهد: مامان! پيري چقدر قشنگ است؟
 
  • Like
واکنش ها: bmd

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
به پیرجویی گفتند که دیگر به پیری رسیدی و عمر خود را به هدر دادی، توبه کن و به حج برو. گفت : برای اینکار پولی پس انداز ندارم که به حج روم. به او گفتند که خانه ات را بفروش. در پاسخ گفت: آنگاه اگر باز گردم کجا منزل کنم و اگر باز نگردم و مجاور کعبه شوم آیا لُرد نخواهد گفت که ای پس گردنی خورده چرا خانه ات را فروختی و آمدی در خانه ی من منزل کردی؟
 
  • Like
واکنش ها: bmd

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امید !.. ، سرگردان در صحرا می رفت تا این که خود را در کنار چاهی یافت.
مدیره ای بسیار زیبا همچون قرص ماه، از آن آب می کشید.
به او گفت:"دیوانه وار عاشق توام "
مدیره جوان پاسخ داد:"کنار چشمه زن دیگری هم هست، چنان زیباست که من حتی لایق خدمت گذاری او هم نیستم."
امید !.. فورا روی برگرداند،کسی نبود.
پس مدیره ندا داد:"صداقت چه زیباست و دروغ چه زشت! می گویی واله و شیدای منی، اما همین بس که از زن دیگری با تو سخن گویم تا روی از من بر گردانی "

" اگر عمیقا به زنی عشق بورزی، این عشق هرگز تازگی خود را از دست نخواهد داد..."
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرجویي گفت: نماز سي ساله خود را كه در صف نخست نمازگزاران به جا آورده بودم، به ناچار به قضا برگردانم. از اين روي كه روزي به سببي درنگ كردم و در صف نخست جايي نيافتم. پس در صف دوم ايستادم. اما خود را بدين سبب از ديگران شرمسار ديدم و پيشي گرفتم و به صف اول آمدم و از آنگاه دانستم كه همه‌ي نمازهايم آلوده به ريا و آكنده از لذت توجه مردم به من و اين كه ببينند من از پيشگامان كارهاي نيكم، بوده است.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کاربری فعال در تالار زبان نزد مدیر تالار آمد و گفت: سال هاست كه در جستجوي نور هستم. گمان مي‌كنم كه به رسيدن نزديكم. مي خواهم بدانم كه گام بعدي چيست ؟
لرد گفت : چگونه زندگيت را مي گذراني؟
کاربر گفت : هنوز كاري نياموخته ام. پدر و مادرم كمكم مي‌كنند. فكرمي‌كنم اين موضوع زياد مهمي نباشد.
لرد گفت : گام بعدي اين است كه نيم دقيقه چشم به خورشيد بدوزي .
کاربر
اطاعت كرد. بعد از نيم دقيقه ، لرد از کاربر خواست كه منظره اطرافش را توصيف كند.
کاربر
گفت : چيزي نمي بينم. خورشيد بيناييم را متأثر كرده است .
لرذ گفت : كسي كه فقط به دنبال نور است و از وظايفش شانه خالي مي كند، هرگز نور را نخواهد يافت. كسي كه همواره به خورشيد مي نگرد، نابينايي در انتظارش خواهد بود.
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز

کاربری را پدر در چاه افتاد و بمرد. او با جمعي شراب ميخورد و اسپم میکرد . يكي آنجا رفت
گفت:پدرت در چاه افتاده است.
او را دل نميداد كه ترك مجلس كند.
گفت: باكي نيست مردان هر جا افتند.
گفتند: مرده است.
گفت: والله شير نر هم بميرد.
گفتند: بيا تا بركشيمش.
گفت: نا كشيده پنجاه من باشد.
گفتند: بيا تا بر خاكش كنيم.
گفت: احتياج به من نيست اگر زر و طلاست،
من با شما راضيم و بر شما اعتماد كلي دارم برويد در خاكش كنيد.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ادمین پیری بود که می خواست یکی از سه مدیر لیمو شیرین خود را برای مدیریت ارشد آینده انتخاب کند.روزی ، سه مدیر را صدا کرد و به هر سه نفر مبلغ یکسانی پول داد و از آنها خواست که قبل از عصر همین روز، چیزی بخرند و با آنها یک اتاق را پر کنند.
مدیر اول بسیار فکر کرد و با تمام پول برگ نیشکر خرید. اما با این برگها فقط یک سوم اتاق را پر کرد. مدیر دوم با این پول پوشال ارزانتر خرید .اما با این پوشال ها فقط نیمی از اتاق را پر کرد.
نزدیک بود آسمان تاریک شود.مدیر کوچک با دست خالی برگشت، دیگران بسیار تعجب کردند و از او پرسیدند:"تو چه خریده ای؟" او گفت در راه یک یتیم را دیدم که شمع می فروشد. همه پول را به او دادم و فقط چند شمع را خریدم. اما وقتی که شمع ها را روشن کرد، نور آنها همه اتاق را روشن کرد.
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
حیفم اومد اینو نذارم
منظورم هم شخص خاصی نیست

خواهشاً .....





شخصي خواست كه پف در آتش كند بادي از مقعدش بجست في الحال پشت درآتشدان كرد و گفت: اگر تو را تعجيلست بفرماي.
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی گذشت پیرجوشهی از تایپکی
فریاد چاپلوسانه یوزرها زهر جای بر خواست

زان میانه لرد بازیگوش پرسید زخلق
آن اسم ارشدش چیست که از دور پیداست؟

پاچه خواری گفت چه دانیم که چیست!!
آنقدر دانیم که هیبتش زین نوشته است

عشق گم شده لرد, نزدیک شد به حالی نزار و گفت
این اشک دیده من و خون دل شماست

مارا به نام ونشان مدیریت فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست

لرد چون شنید این حرف دختر رویایش را
فکر شه به دور افکندو دیده به رخسارش ببست

هزار خاطره مرده از چشمان کودک سرازیر شد
دل چون فندق ,کوچکش, بر غمی هزین نشست

گفت زن را چرا چنین گوژپشت گشته ای
گفت این نتیجه انتظار و خم شدن دم پنجرست:redface:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلطان ادمین لردی ضعیف را دید که هی پست می‌گذارد. بر او رحمش آمد.
گفت: ای لرد دو سه امتیاز می خواهی یا ستاره یا مدیریتی که به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی.
لرد گفت: امتیاز بده تا در میان بندم و با ستاره‌هایم راهی تالاری شوم و به دولت تو در باقی عمر آنجا بیاسایم. سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کردند.
 
  • Like
واکنش ها: bmd

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزي لرد کبیر زهره را ديد که در تالار زبان شر به پا میکند .او تصميم گرفت زهره را هدایت دهد ، اما زهره به او توهین کرد، لرد باز سعی کرد تا زهره را هدایت کند، اما زهره بازهم به او توهین کرد، bmd او را دید و پرسید: برای چه کاربری را که توهین میکند به جای تنبیه هدایت میکنی؟
لرد پاسخ داد : این طبیعت زهره است که توهین کند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم و هادی باشم، چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که زهره طبیعتا توهین میکند؟؟

 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سالها پيش در بيمارستانی، زهره به بيماري عجيب و سختي دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمي از خون خانواده اش به او بود.
او فقط يک برادر 5 ساله (سرمد) داشت. دکتر بيمارستان با سرمد صحبت کرد.
سرمد از دکتر پرسيد: آيا در اين صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟
دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد.
او را کنار تخت زهره خواباندند و لوله هاي تزريق را به بدنش وصل کردند، سرمد به زهره نگاه کرد و لبخندي زد و در حالي که خون از بدنش خارج مي شد، به دکتر گفت: آيا من به بهشت مي روم؟!
سرمد فکر مي کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهند
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شنا بلد نبود .در آب غرق شد :)surprised:) . وقتی جسدش را از آب گرفتند دو شیار عمیق بر کتف هایش خودنمایی می کرد.او یک شاهپرک بود که بالهایش را از دست داده بود .
-کاش تعقیبش نمی کردیم!
ماموران پلیس اشتباه کرده بودند .
گزارش : او نه جاسوس بود نه اجنبی . پرونده ی او را مختومه اعلام می کنیم.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لردی دعوی خدائی کرد. ادمین وقت به حبسش فرمان داد.
مردی بر او بگذشت و گفت: آ یا خدا (لرد) در زندان باشد؟
گفت: خدا همه جا باشد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زهره‌ای در چاه افتاد
لرد گفت: جائی مرو تا من بروم ریسمان بیاورم و تو را بیرون بکشم
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی bmd به بارگاه ادمین میرود و با ناله و فریاد میخواد که ادمین را فورا ملاقات کند، مدیران مانع ورودش میشوند، ادمین در حال پاک کردن پستهای یوزا صدای فریاد مردی را میشنود و میپرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش مدیر تالار شیمی به ادمین، دستور میدهد که bmd را به حضورش ببرند. bmd به حضور ادمین میرسد، ادمین از وی میپرسد که چه شده مرد که چنین ناله و فریاد میکنی؟ bmd با درشتی میگوید مالم را لرد برده و الان هیچکس را ندارم. ادمین میپرسد وقتی مالت را میبرد تو کجا بودی؟ bmd میگوید من در تالار گفتگوهای آزاد مشغول اسپم کردن بودم، ادمین گفت خب چرا حواست را جمع نکردی که مالت را نبرد؟

bmd در این لحظه پاسخی میدهد که فقط مردی آزاده، عادل و دمکرات چون ادمین :surprised: تحمل و توان شنیدنش را دارد. bmd میگوید من اسپم میکردم چون گمان میکردم که تو حواست به مالم است.

ادمین لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد خسارت اورا جبران کنند و در آخر مي گويد اين مرد راست مي گويد ما بايد حواسمان جمع باشد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ادمینی مدیران را پند همی‌داد که جانان ادمین هنر آموزید که سایت و باشگاه دنیا اعتماد را نشاید و امتیاز و ستاره بر محل خطرست یا یکی از شما جلو بزند یا به تفاریق بخورید اما هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده و گر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولتست هر کجا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند.
وقتی افتاد فتنه‌ای در شام
هر کس از گوشه‌ای فرا رفتند
روستا زادگان دانشمند
به وزیرى پادشاه رفتند
پسران وزیر ناقص عقل
به گدایی به روستا رفتند
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرمدي با ادمین گفت: پنجاه من گندم داشتم تا مرا خبرشد موشان تمام خورده بودند. ادمین گفت:من نيز پنجاه من گندم داشتم تا موشان را خبر شد من تمام خورده بودم.
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی زهره غیبت شیخمان لرد(انفسنا قوربانها) را پیش شبلی میکرد.. لرد از برای زهره طبقی پر از اسمایل فرستاد و گفت ای کاربر فعال من شنیده ام که دعای خیرت را برای من هدیه میفرستی خواستم تلافی بنمایم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بزرگی (زهره) بر سفره‌ی بخیلی (سرمد) نشسته بود
بخیل همی بزرگ را گفت: از این مرغ تناول نما که به افتخار تو کشته‌ایم
بزرگ همی گفت: دریغا که عمر مرغ پس از مرگ درازتر باشد از دوران حیاتش
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
لردکبیری در جهنم بود كه آتوسا(فرشته اي) براي كمك به او آمد و گفت من تو را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي فكر كن ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟
او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه ميرفت عنكبوتي را ديداما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كردو از سمت ديگري عبور كرد.
آتوسا لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و آتوسا گفت تار عنكبوت را بگير و بالا بروتا به بهشت بروي.لردکبیر تار عنكبوت را گرفت در همين هنگام جهنميان ديگر هم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند اما لردکبیر دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد.كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و لردکبیر دوباره به سمت جهنم پَرت شد آتوسا با ناراحتي گفت تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي.ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد آتوسا ناپديد شد.

:w12:
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ادمین تصمیم میگیرد به شکایات رسیده از مدیرانش رسیدگی کند و به نزد آنان رفت

مدیری (نامش فاش نمیشود) که متهم بود بیهوده کسی را اخراج کرده گفت، من کسی را اخراج نکردم بلکه با اخطار من اخراج شد، اخطار من صحیح بوده.

مدیره ای (نامش فاش نمیشود تووو!) گفت : مرا به رشوه گیری متهم کرده اند. اما من فقط به مهمانی (دو نفره) دعوت شدم و هدیه ای دریافت کردم.

همه مدیران در برابر ادمین ادعای بی گناهی کردند، اما یکی از آنان که جوان بسیار فهمیده ای بود و همه او را لرد میخوانند گفت: " من گناهکارم، من فلان پست را بدون اجازه صاحبش ادیت کردم، من باید مجازات بشوم."

ادمین فریاد زد: بی درنگ این جنایتکار را خلع مقام کنید، این همه مدیر بیگناه اینجاست و این مدیر همه را فاسد میکند!"
 
بالا