بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با شما بودم دوست عزیز از بقیه دوستان عذر میخوام

عجب...

اونوقت من کجا مغرورم؟
ااااااا دعوا بده
این حرفا چیه !!!!!!!
این آخری شبی حیف نیست بعده این همه قصه قشنگ جا این که برین با کلی رویای خوش بخوابین دعوا کنید :surprised:
آفرین دیگه آخره شبه همه به هم دوست برین بخوابین ( دو کلام از مادر عروس :D)
 

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز
ااااااا دعوا بده
این حرفا چیه !!!!!!!
این آخری شبی حیف نیست بعده این همه قصه قشنگ جا این که برین با کلی رویای خوش بخوابین دعوا کنید :surprised:
آفرین دیگه آخره شبه همه به هم دوست برین بخوابین ( دو کلام از مادر عروس :D)

:surprised:

کسی دعوا نکرد که!
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خوب شب همه دوستان خوش
دیگه من با اجازتون رفع زحمت کنم که بازم مدرسم دیر شد :redface:
خوابای سبز و بنفش و آبی و ..........
از همینا ببینید:gol:
 

احسان mba

عضو جدید
اگه نخورشون که تو خيالت راحت نميشه بري بخوابي ... گفتم داستانو جمعش کنم که توام خيالت راحت باشه
اینجا چرا یه جوری آرماندیس من کجا آوردی خودتم پیدات نیست:mad:
 
  • Like
واکنش ها: pme

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
صبحی مادری برای بیدار کردن پسرش رفت.
مادر: پسرم بلند شو. وقت رفتن به مدرسه است.
پسر: اما چرا مامان؟ من نمی خوام برم مدرسه.
مادر: دو دلیل به من بگو که نمی خوای بری مدرسه.
پسر: یک که همه بچه ها از من بدشون می یاد. دو همه معلم ها از من بدشون می یاد.
مادر: اُه خدای من! این که دلیل نمی شه. زود باش تو باید بری به مدرسه.
پسر: مامان دو دلیل برام بیار که من باید برم مدرسه؟
*
*
*
*
*
*
*
*
*
*
*
*
*
*
*
مادر: یک تو الآن پنجاه و دو سالته. دوم اینکه تو مدیر مدرسه هستی!!
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبه‌ش کرد و تمیز کردن زمین‌ رو به عنوان نمونه کار دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیل‌تون رو بدین تا فرم‌های مربوطه رو واسه‌تون بفرستم تا پر کنین و همین‌طور تاریخی که باید کار رو شروع کنین
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم
رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمی‌تونه داشته باشه

مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمی‌دونست با تنها 10 دلاری که در جیب‌ش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه‌فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه‌فرنگی‌ها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه‌ش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهمید می‌تونه به این طریق زندگی‌ش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پول‌ش هر روز دو یا سه برابر می‌شد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت

5 سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده‌فروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آینده‌ی خانواده‌ش برنامه‌ربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه‌ی عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت‌شون به نتیجه رسید، نماینده‌ی بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»
نماینده‌ی بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. می‌تونین فکر کنین به کجاها می‌رسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟
مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: آره! احتمالاً می‌شدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
سلام منصوره خانم محترم
----------------------------------------
where is my lovely hen
?
i miss your hen.
:w21:hurry up
i m nothing without your hen?:cry:
 

noosh_l

عضو جدید
سلاااااااااااااام
شبتون بخير
خوبين؟
خوشين؟
سلامتين؟
بازم قصه ميخواااااااااااااام
اگه قصه نگين باز از اون زاغ و روباه و شنگول منگول ميگم ها!!!!!!!
 

noosh_l

عضو جدید
واااااااااااااااي اين عكساي مبتذل چيه
يادم باشه به مدير اطلاع بدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
واه واه واه
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
سلاااااااااااااام
شبتون بخير
خوبين؟
خوشين؟
سلامتين؟
بازم قصه ميخواااااااااااااام
اگه قصه نگين باز از اون زاغ و روباه و شنگول منگول ميگم ها!!!!!!!
سلام خانم محترم
خوش امدید :w27:
 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
من بار اول قصه مي گم تكراري بود ببخشيد

كلاس چهارم " دونا" هم مثل هر كلاس چهارم ديگري به نظر مي رسيد كه در گذشته ديده بودم. بچه ها روي شش نيمكت پنج نفره مي نشستند و ميز معلم هم رو به روي آنها بود. از بسياري از جنبه ها اين كلاس هم شبيه همه كلاسهاي ابتدا يي بود، با اين همه روزي كه من براي اولين بار وارد كلاس شدم احساس كردم در جو آن، هيجاني لطيف نهفته است. " دونا" معلم مدرسه ابتدايي شهر كوچكي در ميشيگان، دو سال تا بازنشستگي فرصت داشت. درضمن به عنوان عضو داوطلب دربرنامه " بهبود و پيشرفت آموزش استان" كه من آن را سازماندهي كرده بودم، شركت داشت. من هم به عنوان بازرس در كلاسها شركت مي كردم و سعي داشتم درامر آموزش تسهيلاتي را فراهم آورم . آن روز به كلاس " دونا" رفتم و روي نيمكت ته كلاس نشستم. شاگردان سخت مشغول پركردن اوراقي بودند. به شاگرد ده ساله كنار دستم نگاه كردم وديدم ورقه اش را با جملاتي كه همه با " نمي توانم" شروع شده اند پر كرده است. " من نمي توانم درست به توپ فوتبال لگد بزنم." " من نمي توانم عددهاي بيشتر از سه رقم را تقسيم كنم." " من نمي توانم كاري كنم كه دبي مرا دوست داشته باشد." نصف ورقه را پر كرده بود وهنوز هم با اراده و سماجت عجيبي به اين كار ادامه مي داد. از جا بلند شدم وروي كاغذهاي همه شاگردان نگاهي انداختم. همه كاغذها پر از " نمي توانم " ها بود. كنجكاويم سخت تحريك شده بود. تصميم گرفتم نگاهي به ورقه معلم بيندازم. ديدم كه او سخت مشغول نوشتن " نمي توانم " است. " من نمي توانم مادر " جان" را وادار كنم به جلسه معلمها بيايد." " من نمي توانم دخترم را وادار كنم ماشين را بنزين بزند." " من نمي توانم آلن را وادار كنم به جاي مشت از حرف استفاده كند." سردر نمي آوردم كه اين شاگردها و معلمشان چرا به جاي استفاده از جملات مثبت به جملات منفي روي آورده اند. سعي كردم آرام بنشينم و ببينم عاقبت كاربه كجا مي كشد. شاگردان ده دقيقه ديگر هم نوشتند. خيلي ها يك صفحه را پر كرده بودند و مي خواستند سراغ صفحه جديدي بروند. معلم گفت: - همان يك صفحه كافي است. صفحه ديگر را شروع نكنيد. بعد از بچه ها خواست كه كاغذهايشان را تا كنند و يكي يكي نزد او بروند. روي ميز معلم يك جعبه خالي كفش بود. بچه ها كاغذ هايشان را داخل جعبه انداختند. وقتي همه كاغذها جمع شدند،" دونا" در جعبه را بست، آن را زير بغلش زد و همراه با شاگردانش از كلاس بيرون رفتند. من پشت سرآنها راه افتادم. وسط راه، " دونا" رفت و با يك بيل برگشت. بعد راه افتاد و بچه ها هم پشت سرش راه افتادند. بالاخره به انتهاي زمين بازي كه رسيدند، ايستادند. بعد زمين را كندند. آنها مي خواستند " نمي توانم " هاي خود را دفن كنند! كندن زمين ده دقيقه اي طول كشيد چون همه بچه هاي كلاس چهارم دوست داشتند دراين كار شركت كنند. وقتي كه سه چهارمتري زمين را كندند، جعبه " نمي توانم" ها را ته گودال گذاشتند و بسرعت روي آن خاك ريختند. سي و يك شاگرد ده يازده ساله دور قبر ايستاده بودند. هر كدام از آنها حداقل يك ورقه پر از " نمي توانم" درآن قبر دفن كرده بود. معلمشان هم همين طور!دراين موقع " دونا" گفت: -دخترها! پسرها! دستهاي همديگر را بگيريد و سرتان را خم كنيد. شاگردها بلافاصله حلقه اي تشكيل دادند و اطاعت كردند، بعد هم با سرهاي خم منتظر ماندند و" دونا" سخنراني كرد: - دوستان! ما امروز جمع شده ايم تا ياد و خاطره " نمي توانم" را گرامي بداريم. او دراين دنياي خاكي با مازندگي مي كرد و در زندگي همه ما حضور داشت. متاسفانه هر جا كه مي رفتيم نام او را مي شنيديم، درمدرسه، در انجمن شهر، در ادارات و حتي در كاخ سفيد! اينك ما " نمي توانم" را درجايگاه ابدي اش به خاك سپرده ايم. البته ياد او در وجود خواهر و برادرهايش يعني " مي توانم"، " خواهم توانست" و " همين حالا شروع خواهم كرد" باقي خواهد ماند. آنها به اندازه اين خويشاوند مشهورشان شناخته شده نيستند، ولي هنوز هم قدرتمند و قوي هستند. شايد روزي با كمك شما شاگردها، آنها سرشناس تر از آنچه هستند، بشوند. خداوند " نمي توانم" را قرين رحمت خود كند و به همه آنهايي كه حضور دارند قدرت عنايت فرمايد كه بي حضور او به سوي آينده بهتر حركت كنند. آمين! هنگامي كه به اين سخنراني گوش مي كردم فهميدم كه اين شاگردان هرگز چنين روزي را فراموش نخواهند كرد. اين حركت شكوهمند سمبوليك چيزي بود كه براي همه عمر به ياد آنها مي ماند و در ضمير ناخود آگاه آنها حك مي شد. آنها " نمي توانم " هاي خود را نوشته و طي مراسمي تدفين كرده بودند. اين تلاش شكوهمند، بخشي از خدمات آن معلم ستوده بود. ولي هنوز كار معلم تمام نشده بود. در پايان مراسم، معلم شاگردانش را به كلاس برگرداند. آنها با شيريني، ذرت و آب ميوه، مجلس ترحيم " نمي توانم" را برگزار كردند. " دونا " روي اعلاميه ترحيم نوشت: " نمي توانم : تاريخ فوت 28/3/1980" و كاغذ را بالاي تخته سياه آويزان كرد تا در تمام طول سال به ياد بچه ها بماند. هروقت شاگردي مي گفت: " نمي توانم"، دونا به اعلاميه اشاره مي كرد و شاگرد به ياد مي آورد كه " نمي توانم" مرده است و او را به خاك سپرده اند. با اينكه سالها قبل من معلم " دونا" و او شاگرد من بود، ولي آن روز مهمترين درس زندگيم را از او گرفتم. حالا سالها ازآن روز گذشته است و من هر وقت مي خواهم به خود بگويم كه " نمي توانم" به ياد اعلاميه فوت " نمي توانم" و مراسم تدفين او مي افتم.
 

shahkoorosh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به خانم های عزیز مجلس، احوالات مبارک چطوره؟
منم خوبم، ولی نمیدونم چرا اینقدر خوابم میاد...خدا کنه دوام بیارم;)
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
اين ديگه چيه؟
نكنه مرغ ياسمن است كه پوستشو كندي؟:confused::confused::confused::confused:
اره اما پوستشو من نکندم همش کار یاسمنیای بعثیه .:cry:

واااااااااااااااي اين عكساي مبتذل چيه
يادم باشه به مدير اطلاع بدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
واه واه واه
این عکسها کجاشون مبتذل اینها نشانگر نقض حقوق مرغ در ایرانه که باید ریشه کن بشه
مرگ بر مرغ ازار:biggrin::biggrin:

نه حالا يك اين دفعه رو به اين دوست ما رحم كن
:w27::w27:
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
:w15::w15::w15:
سلام به همگي
مقصود خدا نكشدت! مرم از خنده:d
خوبين؟
 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
واه واه

واه واه

اره اما پوستشو من نکندم همش کار یاسمنیای بعثیه .:cry:
الكي ننداز تقصير اون بيچاره همه اش زير سره خودت است

این عکسها کجاشون مبتذل اینها نشانگر نقض حقوق مرغ در ایرانه که باید ریشه کن بشه
مرگ بر مرغ ازار:biggrin::biggrin:
اره ديگه جرا حقوق مرغ ها بايد نقض بشه مگه اون ها چشون است؟

:w27::w27:
قابلي نداشت

كسي قصه نمي گه؟
 

Similar threads

بالا