كوي دوست

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را دیوانه کردی عاقبت
آمدی کاتش در این عالم زنی
وانگشتی تا نکردی عاقبت
ای ز عشقت عالمی ویران شده
قصد این ویرانه کردی عاقبت
من تو را مشغول می‌کردم دلا
یاد آن افسانه کردی عاقبت
عشق را بی‌خویش بردی در حرم
عقل را بیگانه کردی عاقبت
یا رسول الله ستون صبر را
استن حنانه کردی عاقبت
شمع عالم بود لطف چاره گر
شمع را پروانه کردی عاقبت
یک سرم این سوست یک سر سوی تو
دوسرم چون شانه کردی عاقبت
دانه‌ای بیچاره بودم زیر خاک
دانه را دردانه کردی عاقبت
دانه‌ای را باغ و بستان ساختی
خاک را کاشانه کردی عاقبت
ای دل مجنون و از مجنون بتر
مردی و مردانه کردی عاقبت
کاسه سر از تو پر از تو تهی
کاسه را پیمانه کردی عاقبت
جان جانداران سرکش را به علم
عاشق جانانه کردی عاقبت
شمس تبریزی که مر هر ذره را
روشن و فرزانه کردی عاقبت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باز از يک نگاه گرم تو يافت
همه ذرات جان من هيجان
همه تن بودم اي خدا همه تن
همه جان گشتم اي خدا همه جان
چشم تو اين سياه افسونکار
بسته با صد فريب راهم را
جز نگاهت پناهگاهم نيست
کز تو پنهان کنم نگاهم را
چشم تو چشمه شراب من است
هر نفس مست ازين شرابم کن
تشنه ام تشنه ام شراب شراب
مي بده مي بده خرابم کن
بي تو در اين غروب خلوت و کور
من و ياد تو عالمي داريم
چشمت آيينه دار اشک من است
ب چراغي و شبنمي داريم
بال در بال هم پرستوها
پر کشيده به آسمان بلند
همه چون عشق ما به هم لبخند
همه چون جان ما بهم پيوند
پيش چشمت خطاست شعر قشنگ
چشمت از شعر من قشنگتر است
من چه گويم که در پسند آيد
دلم از اين غروب تنگ تر است
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همیشه عصر ، کنار درخت بید بلند
نگاه کن به من و بعد موزیانه بخند
بخند مثل لویزان ، بخند تا تجریش
نیاوران تن ات را برقص تا دربند
درخت ها همگی شاهد اند وقتی باد
به روسری سیاه تو می زند ترفند
شنیده ام که در آنسوی شهر ، شاعر ها
برای تو غزل عاشقانه می گفتند
تو نیستی و همین وَهم می کُشد من را
تو ایستاده ای آنجا و می زنی لبخند .
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
عزیز ترینم
شهر همچنان در امن و امان است
از مرگ و قحطی و تهمت و دیوانگی
خبری نیست
از دزد و روسپی
از سایه های شغال و مار و افعی و عقرب
اما دروغ چرا ؟
حالم بد است
هر چند لحظه سرم سوت می کشد
دیگر به سکوت هیچ دیواری اعتماد ندارم
دکتر خیال می کند این تهوع
از پوچی است
تجویز کرده تمام پرده های خانه را بسوزانم
و با پلک های باز بخوابم
من بعد
از ترس اشباح این شب بی سپیده
بگو چگونه نلرزم ؟
عزیز ترینم
حالا برو برای خودت بخواب و
ستاره سوا کن
و چند لحظه بعد
در انتهای نامه
صدای گریه می اید
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
مسافر

مسافر

مسافر خسته روی تخته سنگی نشست و گفت: کجایی مرگ ؟ گاه گاهی دلم برای تو هم تنگ می شود .هنوز نفس می کشم . ملالی نیست جز دوری تو . دوستان همه گله مندند پس بی وفاتر از آنم که سراغی از تو بگیرم . دلتنگی نکن ، برو با خیال من خوش باش. عاقبت ، تو هم مرا خواهی دید .به امید دیدار
 
آخرین ویرایش:

رهگذر*

کاربر بیش فعال
نجوا

نجوا

عارفی در سرای خیالم نشسته بود و با خدایش نجوا می کرد :
تو مرا یار شوی من زجهان یار نخواهم
عاشق شیفته ای با دل بیمار نخواهم
تو مرا یار شوی وارهم از عالم هستی
می بنوشم به طرب آیم از این حالت مستی
تو مرا یار شوی بگذرم از هر چه تو
خواهی بگذرم از من و از هر چه سیاهی و تباهی
تو مرا یار شوی رو به تو آرم به گدایی
و به این حکم نشینم به سریر پاد شاهی

ناگهان در به صدا آمد واز دور ندایی
عارف از خانه برون شد و بزد ساز جدایی
عارف از خانه برفتی؟
از سرای من آشفته دیوانه برفتی ؟
کاش می شد که بمانی و برای دل شوریده من باز بخوانی .
 
آخرین ویرایش:

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دشت هايي چه فراخ
كوه هايي چه بلند
در گلستانه چه بوي علفي مي آمد؟
من دراين آبادي پي چيزي مي گشتم
پي خوابي شايد
پي نوري ريگي لبخندي
پشت تبريزي ها
غفلت پاكي بود كه صدايم مي زد
پاي ني زاري ماندم باد مي آمد گوش دادم
چه كسي با من حرف مي زد ؟
سوسماري لغزيد
راه افتادم
يونجه زاري سر راه
بعد جاليز خيار بوته هاي گل رنگ
و فراموشي خاك
لب آبي
گيوه ها را كندم و نشستم پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشيار است
نكند اندوهي سر رسد از پس كوه
چه كسي پشت درختان است ؟
هيچ مي چرد گاوي در كرد
ظهر تابستان است
سايه ها مي دانند كه چه تابستاني است
سايه هايي بي لك
گوشه اي روشن و پاك
كودكان احساس! جاي بازي اينجاست
زندگي خالي نيست
مهرباني هست سيب هست ايمان هست
آري تا شقايق هست زندگي بايد كرد
در دل من چيزي است مثل يك بيشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم كه دلم مي خواهد
بدوم تاته دشت بروم تا سر كوه
دورها آوايي است كه مرا مي خواند
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه سرگردان است این عشق
که باید نشانی اش را
از کوچه های بن بست گرفت
چه حدیثی است عشق
که نمی پوسد و افسرده نیست
حتی آن هنگام
که از آسمان به خانه آوار
شود
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امشب سبکتر می‌زنند این طبل بی‌هنگام را
یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را
هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل
کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را
گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت می‌دهی
جز سر نمی‌دانم نهادن عذر این اقدام را
چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد
بگذار تا جان می‌دهد بدگوی بدفرجام را
سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان
ما بت پرستی می‌کنیم آن گه چنین اصنام را
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
توي ته مونده ي چشمام پر از آواز مصيبت
توي ناله هاي دستام پر از آوار جدايي

توي شونه هاي خسته ام لرزه هاي بي قراري
تو شباي پر سکوتم لحظه ها ...چشم انتظاري
لحظه ها رو می شمارم زیر آواز قناری
بی تو لحظه های سردم ... حسرت روز بهاری


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یار من آن که لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست

دریای عشق را به حقیقت کنار نیست
ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست

در عهد لیلی این همه مجنون نبوده‌اند
وین فتنه برنخاست که در روزگار اوست

صاحب دلی نماند در این فصل نوبهار
الا که عاشق گل و مجروح خار اوست

دانی کدام خاک بر او رشک می‌برم
آن خاک نیکبخت که در رهگذار اوست

باور مکن که صورت او عقل من ببرد
عقل من آن ببرد که صورت نگار اوست

گر دیگران به منظر زیبا نظر کنند
ما را نظر به قدرت پروردگار اوست

اینم قبول بس که بمیرم بر آستان
تا نسبتم کنند که خدمتگزار اوست

بر جور و بی مرادی و درویشی و هلاک
آن را که صبر نیست محبت نه کار اوست

سعدی رضای دوست طلب کن نه حظ خویش
عبد آن کند که رای خداوندگار اوست
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
کي اشکاتو پاک ميکنه
شبا که غصه داري
دست رو موهات کي ميکشه
وقتي منو نداري

شونه کي
مرهم هق هقت ميشه دوباره
از کي بهونه ميگيري
شباي بي ستاره

برگ ريزوناي پاييز
کي چشم به رات نشسته
از جلو پات جمع ميکنه
برگاي زرد و خسته

کي منتظر ميمونه
حتي شباي يلدا
تا خنده رو لبات بياد
شب برسه به فردا

کي از سرود بارون
قصه برات ميسازه
از عاشقي ميخونه
وقتي که راه درازه

کي از ستاره بارون
چشماشو هم ميذاره
نکنه ستاره اي بياد
ياد تو رو نياره
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هرچه مرا روی تو به روی رساند
ناخوش و خوش‌دل به‌روی خوش بستاند

هست به رویت نیازم از همه رویی
گرچه همه محنتی به روی رساند

در غم تو سر همی ز پای ندانم
گر تو ندانی مدان خدای تو داند

رغم کسی را به خانه در چه نشینی
کاتش دل را به آب دیده نشاند

هجر تو بر من همی جهان بفروشد
گو مکن آخر جهان چنین بنماند

دامن من گر به دست عشق نگاریست
وصل چه دامن ز کار من بفشاند

رو که چنین خواهمت که تن زنی ای وصل
تا بکند هجر هر جفا که تواند
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزگاری با غم دوری تو من ساختم
قصه ها و غصه ها با یاد تو پرداختم
با امید دیدنت یک لحظه و یک ثانیه
بارها در کنج غم شعر و غزلها ساختم
شور عشقت خانه ی دل را به بازی میگرفت
من چه تلخ این بازی بی انتها را باختم
گرچه سازت همنوا با ساز من هرگز نشد
باز اما من برایت این نوا بنواختم
بی تو سرگردان و حیران گم بدم در خویشتن
با تو اما من خودم را بیشتر بشناختم
عقل در آغوش عشقم خفته و مدهوش بود
من به رأی عشق سوی قلب سنگت تاختم
پیش چشمم این جهان تمثیلی از روی تو شد
گوییا جز تو همه دنیا به دور انداختم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
راستی گویم به سروی ماند این بالای تو
در عبارت می‌نیاید چهره زیبای تو

چون تو حاضر می‌شوی من غایب از خود می‌شوم
بس که حیران می‌بماند وهم در سیمای تو

کاشکی صد چشم از این بی خوابتر بودی مرا
تا نظر می‌کردمی در منظر زیبای تو

ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین
کاندر آن بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو

گر ملامت می‌کنندم ور قیامت می‌شود
بنده سر خواهد نهاد آن گه ز سر سودای تو

در ازل رفته‌ست ما را با تو پیوندی که هست
افتقار ما نه امروزست و استغنای تو

گر بخوانی پادشاهی ور برانی بنده‌ایم
رای ما سودی ندارد تا نباشد رای تو

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
نفس ما قربان توست و رخت ما یغمای تو

ما سراپای تو را ای سروتن چون جان خویش
دوست می‌داریم و گر سر می‌رود در پای تو

وین قبای صنعت سعدی که در وی حشو نیست
حد زیبایی ندارد خاصه بر بالای تو
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای خواندنِ شعری آمده‌ام
که سروده نشده
و نوشیدنِ جامی
که آورده؟!

تنهایی را چاره‌ای نیست
این واژه را نمی‌شود جمع بست

برای پرستویی آواز می‌خوانم
که حنجره‌اش را به من قرض داده است
و گنجشک‌های سردِ ترس‌خورده
هم‌آوازِ من می‌شوند
که باز بهار
مثلِ همیشه دیر
بر نعشِ پرستو می‌رسد

برای خواندنِ فاتحه‌ای آمده بود؛ رفت
شعری که سروده نمی‌شود؛ می‌میرد.
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
به شب
سیگاری نکشیده تمام می‌شود
داغِ یک بوسه
لب‌هایم را آتش می‌زند
تا ستاره‌ها بی‌دار بمانند

سیگاری نکشیده، سوخته، تمام شده
صبح می‌شود
چشمانم بی‌ستاره‌ای
تنها می‌مانند

روز، یعنی این‌که غروب
مژده‌ی شب است؛ زیباست

شب، با ستاره‌هایی که اندازه‌ی بیداری من زیادند، می‌رسد
و باز دودِ سیگاری نکشیده
در افق خواهد رقصید.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تویی که از لب لعلت گلاب می‌ریزد
ز زلف پرشکنت مشک ناب می‌ریزد

متاب زلف خود، ای آفتاب رخ، دیگر
که فتنه زآن سر زلف به تاب می‌ریزد

به هر سخن، که لب همچو شکر تو کند
مرا دگر نمکی بر کباب می‌ریزد

به یاد روی تو هر بامداد دیده‌ی من
ستاره در قدم آفتاب می‌ریزد

مرا بر آتش هجرت جگر چنین خسته
تو چشم خیره‌ی من بین که: آب می‌ریزد

ز خوی تند خود، ای ترک،بر حذر میباش
که این غبار ستم بر خراب می‌ریزد

تو سیم خواسته‌ای ز اوحدی و دیده‌ی او
ز مفلسی همه در در جواب می‌ریزد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای غنچه با لب تو ز دل کرده همدمی
گل وام کرده از رخ خوب تو خرمی
زلف و رخ ترا ز دل و دیده میکنند
مشک و سمن چو عنبر و کافور خادمی
زان خط سبز و چهره‌ی رنگین و قد راست
یک باغ سوسن و گل و شمشاد با همی
بر صورت تو ماه و پری فتنه میشوند
صبر از تو چون کند دل بیچاره آدمی؟
ما همچو موم از آتش این غم گداختیم
سنگین دلا، ترا چه تفاوت؟ که بیغمی
پهلو تهی مکن چو میان از کنار ما
ای کرده چون کمر تن ما را خم از خمی
با ما گرت موافقتی نیست راست شو
باشد که در مخالف ما اوفتد کمی
چندین چو زلف بر سر آشفتگی مباش
از چشم دلنواز بیاموز مردمی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت

افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت

زین آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعله‌ایست که در آسمان گرفت

می‌خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت

آسوده بر کنار چو پرگار می‌شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت

آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کاتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان
زین فتنه‌ها که دامن آخرزمان گرفت

می خور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

بر برگ گل به خون شقایق نوشته‌اند
کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

حافظ چو آب لطف ز نظم تو می‌چکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وه که دامن می‌کشد آن سرو ناز از من هنوز
ریخت خونم را و دارد احتراز از من هنوز

ناز بر من کن که نازت می‌کشم تا زنده‌ام
نیم جانی هست و می‌آید نیاز ازمن هنوز

آنچنان جانبازیی کردم به راه او که خلق
سالها بگذشت و می‌گویند باز از من هنوز

سوختم سد بار پیش او سراپا همچو شمع
پرسد اکنون باعث سوز و گداز از من هنوز

همچو وحشی گه به تیغم می‌نوازد گه به تیر
مرحمت نگرفته باز آن دلنواز از من هنوز
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
با هر که نیست عاشق کم گوی و کم نشین
باشد که در وصال تو بینند روی دوست
تو نیز در میانه‌ی ایشان نه ای، ببین

.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امشب
در يك خواب عجيب
رو بهسمت كلمات
باز خواهد شد
باد چيزي خواهد گفت
سيب خواهد افتاد
روي اوصاف زمين خواهد غلتيد
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت
چشم
هوش محزون نباتي را خواهدديد
پيچكي دور تماشاي خدا خواهد پيچيد
راز سر خواهد رفت
ريشه زهد زمان خواهد پوسيد
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد
باطن آينه خواهد فهميد
امشب
ساقه معني را
وزش دوست تكانخواهدداد
بهت پرپر خواهد شد
ته شب يك حشره
قسمت خرم تنهايي را
تجربه خواهد كرد
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
شعر من شعر نیست نه شعر نیست
می دانم راست می گویی
این شعر نیست
این تبلور آه برخاسته از قلب من است
مجال وزن ندارد
میخواهدبتراود
این ماه عسل حرف اشکیست که دارد می لغزد
این پژواک صداییست که در گوش قاصدک خواندم
کان بالا دارد می رود
از کلمات دور تهیست
مثل قایق هرگز ناساخته ی سهراب از تور
و دلش از آرزوی مروارید
دل وصله خورده ی من
تقارنش کجا بود؟
دل من تبخیر شدست
و بخارش را می بینی که آه می گوید
بخار اصلا وزنش کجا بود؟
آری می دانم می دانم شعر من منثور است
این را نه گوته می ستاید
و نه حتی مادرم
که به زور شعر هایم را برایش می سرایم
نثر هایم را...
آه ای فروغ فرخزاد
اکنون می فهمم تو چه می گفتی
که چقدر مزه ی پپسی خوب است
و چقدر دوست داری گیس های دختر سید جواد را بکشی
دختر صاحب خانه تان!
آری می بینی؟
شعر نیست این شعر نیست
مثل شعر نا قصه ی اخوان
این عیار مهر و کین مرد و نامرد نیست
این شعشعه ی برخاسته از تنگنای ترک مهر و کین یک مرد است
شعر نیست
یک بلور است روی انگشتر دفتر قلبم
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا