شما ندیدی دلیل نمیشه نباشه داداش!!میگم مدیر جان شما اینقدر داستان تخیلی مینویسی فکر کنم آخرش تو زنگی واقعی شکست بخوری .
آخه همچین مرد بدبختی دیگه الانه پیدا نمیشه .
از ما گفتن بود .
شما ندیدی دلیل نمیشه نباشه داداش!!میگم مدیر جان شما اینقدر داستان تخیلی مینویسی فکر کنم آخرش تو زنگی واقعی شکست بخوری .
آخه همچین مرد بدبختی دیگه الانه پیدا نمیشه .
از ما گفتن بود .
از ما گفتن بود . همین فکر و خیالا رو میکنی بعد گیر مردنماهایی مثل این بالایی میوفتی .شما ندیدی دلیل نمیشه نباشه داداش!!![]()
صبر كن ببينم...اينجا يه ابهاماتي وجود داره!!!
آرام اين حاجيه يا جفِ يا ...واستا ببينم....يا نكنه يكي ديگه سهوم؟!؟!
اين يكي از كجا اومده؟!!!!بيا توضيح بده ببينم!![]()
دستت درد نكنه عزيزم...تاپيك خوبيه...انشالا خدمت ميرسيم
![]()


مرسی ملودی جان خوشحال میشم خدمتم برسی
منم گيج شدم !
چرا هر دفعه يكي مي نويسه؟
ولي كلا خيلي جالبه....ادامه بدين
اینجا هرکی دوست داشته باشه میتونه بذاره گلم...خوشحالم که به نظرتون جالب اومدهحمیدجان بسم الله!!اتفاقا خیلی دوست داشتم یکی از آقایون هم اینجا مطلب بنویسنسلام ببخشید فضولی میکنم ولی یه نظر میدم...
یه کم بیایم در مورد اتفاقهای که باهاش ممکنه روبرو بشیم و باید چی کار کنیم بیشتر حرف بزنیم و بگیم خیلی بهتره اینجوری البت ببخشید فضولی کردم توی زندگیتون آبجی آرام و آقا فریدون


حمیدجان بسم الله!!اتفاقا خیلی دوست داشتم یکی از آقایون هم اینجا مطلب بنویسن![]()
نکن از این کارا....شرمنده بعضی اقایون 30 روز دیگه میان.میگیم حتما اینجا بیان یه نظر بدن![]()
حمیدجان بسم الله!!اتفاقا خیلی دوست داشتم یکی از آقایون هم اینجا مطلب بنویسن![]()

.الان دیگه تلخیش هم شیرینه برام.اون موقعها با اینکه بچه بودیم اما همیشه خانجونم بهمون میگفت "فرقی نداره چند سالتونه و هنوز بچه اید ، باید از هر چیزی که میبینید و میشنوید به چشم تجربه خودتون بهش نیگاه کنید حتمی یه روز به کارتون میاد"...راست میگفت...
...می گفتن باباش این جوریه
،داییش به خوش حسابی معروفه
!اینطوری بود که حلوا حلوا کردن و دهنشون شیرین شد به همون یه خواستگاری و یه جلسه بله برون.
..چون 1 هفته بعد از بله برون عقد کردند و 3 ماه بعدشم عروسی...!

...برای مهمونیا دیر میومدن و زود میرفتن، یه گوشه میشست و جم نمیخورد ، کمتر با بقیه گرم میگرفت
...اوایل خانجون و مامانم و خاله بزرگم که حرفش ور میزدن خودشونو دلداری میدانند که هنوز از عالم بچگیش در نیومده(خالم همش 18 ساله ش بود) و براش این مسئلیت و موقعیت غیر عادیه
اما هیچ کس به خودش زحمت نداد که از خود خاله پروین سوال کنه...
...حدود 4 بعد از ظهر شد که خاله پروین اماده شد که بره وقتی همه بهش گفتن که چقدر زود داری میری؟گفت دل نگرونه آقاشه و می خواد قبل اومدن اون خونه باشه...همه به خنده و شوخی گفتن که چقدر دوست داره شوهرشو و خوشبخت باشید و از این حرفا
این موقع روز...من نزدیک در بودم..وقتی در رو باز کردم نزدیک بود پس بیفتم....خاله من خاله نازنینم با صورت کبود و چشم گریون خودشو انداخت تو حیاط و درو سریع بست...تا بفمیم چی شده صدای لگدهای محکم و فریاد های وحشتناک حبیب آقا(شوهر خاله پروین) مثل پتک رو سرمون کوبیده شد...
...کم کم دست بزن پیدا کرد و با هر رفتار زنش بهانه گیری میکرد...اون روز هم بهانه ش این بود که چرا خاله اومده کمک خانجون و چرا تنهایی برگشته و چرا دیر برگشته و از این حرفا
...بعد از اون روز با کشمکش و پادر میونی فراوون بزرگترا آقاجون خدا بیامرز به زحمت راضی شد ته تغاریش برگرده سر زندگیش اما متاسفانه روز از نو روزی از نو ...حبیب اقا اینقدر خودخواه بود که یا اینکه خانواده ش هم میدونستن این رفتارش مریضیه و اصرار داشتن درمان کنه حاضر نشد پاشو تو مطب روانپزشک بذاره....و اقا جون هم با زحمت زیاد بعد از یک سال و نیم موفق شد طلاق دخترش رو بگیره....

و اسم خواستگار تنم رو میلرزوند
تا اینکه خاله پروین با یه مرد مهربون و خوش مشرب ازدواج کرد و به معنای واقعی خوشبخت شد
...خوشبختی ای که فکرمی کنم واقعا لایقش بود...


تا برسه به بررسی های دیگه و بله رو از ما بگیره!

احتمالا این آق فریدون و آرام خانوم ما واسه دورهی ناصردین شاه ان...بعد پریدم اشپزخونه اخه شامم نپخته بودم !! تو دلم کلی شرمنده بودم (اما به روم نیاوردم )
آقا فریدون بعد چند دقیقه اومد اشپزخونه گفت ارام جان اشکال نداره با دوستت میری بیرون ولی کاش خبر میدادی تا نگرانت نشم .... حالا نمیخواد شام درست کنی .. یه حاضری میخوریم ...
تو دلم چقدر خجالت کشیدم .. بی خبر رفته بودم .. دیر کرده بودم ... شام هم براش نپخته بودم ... .تازه خودم یه چیزی خورده بودم ....
با خودم گفتم چه خوب اصلا به روم نیاورد ... بعدم به خودم قول دادم دیگه بی خبر نرم بیرون ... ولی .....
چون الان به غیر بچه های زیر 2 سال کل ملت موبایل دارن...

بیچاره با اون حال ناخوشش پاشد و رفت واسم یه چایی اورد , منم خوردم ,دوباره رفت و یه چایی دیگه اورد و .... ولی قبل این که یه بلای سرم بیاد
و بزرگترین آرزوی من اینه که یه زمانی به 45 کیلو برسه...
هر از چند گاهی یه رژیم فشرده میگیره...
پرسیدم چه بحثی؟ اونم گفت: در مورد فلسفه ...
اونم از نوع افلاطونی
اونوقت آرام شروع کرد به تعریف ماجرا...
بابا بالاخره ما نفهمیدیم این آرام خانم افزایش وزن داره یا کاهش؟
نکنه اون ورزش های سنگین انقدر وزنشو کم کرد
بیچاره آقا فری حالا باید کلی خرج کنه تا آرام جون چلق کنه !![]()
عمو لرد؟نمیدونم چرا قرار نیست دنیا همیشه به کام ما باشه![]()
ای ول فروغ جان ادامه بده.کارت بیسته عزیز. امیدوارم یک موضوع هیجان انگیز و یک هدف برای داستانت انتخاب کنی و خواننده رو به سمت اون سوق بدی.. اینجوری لذت خواندن ادامه داستان بیشتر میشه. اینجام از خاله پروین میترسی که جمع میبندی؟با اجازه ارامش جان و بقیه
یادش بخیر،روزهای بچگیرو میگم...الان که به اون دوران شاد و پر از آسودگی فکر میکنم هم لبخند
به لبم میشینه هم دلم میگیره
بابا بالاخره ما نفهمیدیم این آرام خانم افزایش وزن داره یا کاهش؟
نکنه اون ورزش های سنگین انقدر وزنشو کم کرد
بیچاره آقا فری حالا باید کلی خرج کنه تا آرام جون چلق کنه !![]()


گلم چون تعدااد نویسندگان جوانمون زیاد شده این مسایل لاجرم پیش میاد
![]()


عمو لرد؟حاجی ناز قلمت رمانت من رو یاد .انداخت... هر جا موضوع کم آوردی بگو تا ادامه بدم. گرچه به گرد پات هم نخواهم رسید ولی بعضی کتابا دوتا نویسنده داشتند.
راستی چرا جای فریدون ننوشتی.
