آنکه امروز برایش مینویسم، شاید خسته از نگاههای خیرهام به کتابهای سنگینوزن، شاید خسته از این همه افکار، پس گر خوب ننوشتم، میدانم مادر است، به مهربانی مادرگونهاش، مرا خواهد بخشید، تنها مختصر مینویسم، خواهم گفت، میخواهم اکنون، تورا اندکی بخندانم، برای خندادن تو چه کردهام ؟ برای خنداندن تو که مادر صدایت میکنم، میبینی، چه ساده صدایت میکنم، اینگونه مرا فرزند میخوانی؟
میدانی، چند روزی را سپری کردم، کسی سلامم را به تو نرساند، جواب سلامم را ندادی، گفتند رفتهای، مشکلی پیش آمده، از برای چه نمیدانم، نگفتی کسانی هستند که تورا دوست میدارند ؟ نگفتی دلهایی را نگران میکنی ؟ نگفتی جاویدی هست، که تو را مانند مادرش میداند، با تو حرفهایش را ساده میزند ؟ پس چرا اینگونه رفتی ؟ حالا آمدی، شیطنتهای زیباییت، جالب است، تنها چند سال از تو کوچکترم، فاصله نزدیکیست، میتوانی حس کنی کجا هستم ؟
گلهایت را آب دادهای ؟ کودکانت چه میکنند ؟ آن گلخانه در چه حال است ؟ گلهایت گل دادهاند ؟ میدانی، کاکتوس من مرد، نمیدانم چرا، این کاکتوس است، باید مثل اوضاع کنونی و دایمی رو به بدتر ایران، به آن ضربه زد، کاکتوس است دگر، نمیفهمد، مگر میفهمد چه خاکها برایش عوض کردم، باید در سنگلاخ بماند، همان که مردم میخواهند، ولی ان را بگویم، کاکتوسی داشتی، همانکه عکسش را دیدی، بعد از مدتها، اکنون دارد جوانه میزند، سبز است، او هم میداند سبز یعنی چه، او نیز میداند زندگی در این منجلاب یعنی جنگیدن
کجا بودی ؟ نگفتی پسرکی داری، دلتنگ، با آرزوهایش، با سختیهایش، نگفتی شانههایی میخواهد برای دردودل کردن ؟ نگفتی جاوید هم مچ بندی به دست داشت! نگفتی دوستش را بیهوش به بازداشتگاه بردند، او را به باد دشنام گرفتند و زیر ضربههای باتوم گرفتند، ندیدی چه خوب جنگید، نگفتی در زیر این همه ضربه، سر خم نکرد، و لگدی روانه رییس کلانتری نمود ؟ نگفتی جاوید باید با تو نیز حرفایی بزند ؟ کجا بودی؟ رفتی آن هم بیخبر ؟
آمدی مرا تنبیه کنی ؟ فکر کردی تنهایم بگذاری، به کوچهها سرگردان میشوم، اخر نمیبینی وقتی سر به مهر میگذارم و نگاهم ساعتها کلمات کتابها را دنبال میکند و مداد و دو خودکاری که در دستم هستند، نمیبینی نگاه آرام مادر و پدرم را، اخر من به این نگاهها نیاز دارم، میدانی، اندک راهی برای خوشحال کردنشان دارم، الان همین است، نه مادر من، من همان جاوید سر به راه هستم، امیدوارم باشم
فکر میکنی خواستم دلت را به درد بیاورم و یا شادی را برای تو به ارمغان بیاورم؟ نمیدانم، آخر من تورا مادر صدا میکنم، پس تو مادر من، به حرفهایم مهربانانه گوش میکنی، و این تو هستی که همیشه، با آن نگاهایت، مهربانیت، لبخند را به من و فرزندانتان هدیه میدهید، و غمهایشان را، دردهایشان، دلتنگیهایشان، را برای خود به تاراج گرفته، تا دلی کودکانه آزاد و پاک، برای فرزندان هدیه دهید
آخر هنوز فرزندم، نه حس پدرمانندی دارم، نه حس مواظبت از همسری، میدانی، فکر کنم سخت است، کسی مرا یاری خواهد کرد ؟ آری، از زندگی خوب یاد گرفتهام، هر دو دوش به دوش هم، همدیگر را کمک میکنند، فرزندم و نمیدانم، پس اکنون بخند هرچند تنها دردهایت را زنده کردم، از مرگ نداها میگویم، فرزندان ناخلف این جامعه کم نیستند، به تو که صدمهای نزدند ؟
میدانی، باور نمیکنم مرگ انسانیت را، آخر هنوز مادرهای مهربانی وجود دارند، هنوز وجود دارند فرزندان این مادران
میدانی، نمیخواهم خستهات کنم، نمیخواهم دلت را به درد بیاورم، بس است، میخواهم به گفتار پر از درد کامران گوش کنم، کسی هست پاسخمان را بدهد ؟ درد من از دیروز و امروز و فرداها نیست
آمدی اکنون، با شادی، این شادی را در بین فرزندانت پخش کن مادرم
آخر میدانی، تو مادری و من فرزند، من میگویم و تو لبخند بر لبانم میگماری، و در گوشهای خلوت، بغض پنهان خود را پاره میکنی
میدانی، چند روزی را سپری کردم، کسی سلامم را به تو نرساند، جواب سلامم را ندادی، گفتند رفتهای، مشکلی پیش آمده، از برای چه نمیدانم، نگفتی کسانی هستند که تورا دوست میدارند ؟ نگفتی دلهایی را نگران میکنی ؟ نگفتی جاویدی هست، که تو را مانند مادرش میداند، با تو حرفهایش را ساده میزند ؟ پس چرا اینگونه رفتی ؟ حالا آمدی، شیطنتهای زیباییت، جالب است، تنها چند سال از تو کوچکترم، فاصله نزدیکیست، میتوانی حس کنی کجا هستم ؟
گلهایت را آب دادهای ؟ کودکانت چه میکنند ؟ آن گلخانه در چه حال است ؟ گلهایت گل دادهاند ؟ میدانی، کاکتوس من مرد، نمیدانم چرا، این کاکتوس است، باید مثل اوضاع کنونی و دایمی رو به بدتر ایران، به آن ضربه زد، کاکتوس است دگر، نمیفهمد، مگر میفهمد چه خاکها برایش عوض کردم، باید در سنگلاخ بماند، همان که مردم میخواهند، ولی ان را بگویم، کاکتوسی داشتی، همانکه عکسش را دیدی، بعد از مدتها، اکنون دارد جوانه میزند، سبز است، او هم میداند سبز یعنی چه، او نیز میداند زندگی در این منجلاب یعنی جنگیدن
کجا بودی ؟ نگفتی پسرکی داری، دلتنگ، با آرزوهایش، با سختیهایش، نگفتی شانههایی میخواهد برای دردودل کردن ؟ نگفتی جاوید هم مچ بندی به دست داشت! نگفتی دوستش را بیهوش به بازداشتگاه بردند، او را به باد دشنام گرفتند و زیر ضربههای باتوم گرفتند، ندیدی چه خوب جنگید، نگفتی در زیر این همه ضربه، سر خم نکرد، و لگدی روانه رییس کلانتری نمود ؟ نگفتی جاوید باید با تو نیز حرفایی بزند ؟ کجا بودی؟ رفتی آن هم بیخبر ؟
آمدی مرا تنبیه کنی ؟ فکر کردی تنهایم بگذاری، به کوچهها سرگردان میشوم، اخر نمیبینی وقتی سر به مهر میگذارم و نگاهم ساعتها کلمات کتابها را دنبال میکند و مداد و دو خودکاری که در دستم هستند، نمیبینی نگاه آرام مادر و پدرم را، اخر من به این نگاهها نیاز دارم، میدانی، اندک راهی برای خوشحال کردنشان دارم، الان همین است، نه مادر من، من همان جاوید سر به راه هستم، امیدوارم باشم
فکر میکنی خواستم دلت را به درد بیاورم و یا شادی را برای تو به ارمغان بیاورم؟ نمیدانم، آخر من تورا مادر صدا میکنم، پس تو مادر من، به حرفهایم مهربانانه گوش میکنی، و این تو هستی که همیشه، با آن نگاهایت، مهربانیت، لبخند را به من و فرزندانتان هدیه میدهید، و غمهایشان را، دردهایشان، دلتنگیهایشان، را برای خود به تاراج گرفته، تا دلی کودکانه آزاد و پاک، برای فرزندان هدیه دهید
آخر هنوز فرزندم، نه حس پدرمانندی دارم، نه حس مواظبت از همسری، میدانی، فکر کنم سخت است، کسی مرا یاری خواهد کرد ؟ آری، از زندگی خوب یاد گرفتهام، هر دو دوش به دوش هم، همدیگر را کمک میکنند، فرزندم و نمیدانم، پس اکنون بخند هرچند تنها دردهایت را زنده کردم، از مرگ نداها میگویم، فرزندان ناخلف این جامعه کم نیستند، به تو که صدمهای نزدند ؟
میدانی، باور نمیکنم مرگ انسانیت را، آخر هنوز مادرهای مهربانی وجود دارند، هنوز وجود دارند فرزندان این مادران
میدانی، نمیخواهم خستهات کنم، نمیخواهم دلت را به درد بیاورم، بس است، میخواهم به گفتار پر از درد کامران گوش کنم، کسی هست پاسخمان را بدهد ؟ درد من از دیروز و امروز و فرداها نیست
آمدی اکنون، با شادی، این شادی را در بین فرزندانت پخش کن مادرم
