رخشید یاد عشق كهن در نگاه ما
آهی از آن صفای خدایی زبان دل
اشكی از آن نگاه نخستین گواه ما
ناگاه عشق مرده سر از سینه بركشید
آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم
آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت
تنها کسی که خوب مرا درک میکند
یک روز زادگاه مرا ترک میکند
رخشید یاد عشق كهن در نگاه ما
آهی از آن صفای خدایی زبان دل
اشكی از آن نگاه نخستین گواه ما
ناگاه عشق مرده سر از سینه بركشید
آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم
آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت
دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند
, پنهان خورید باده که تعزیر میکنند
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
ذوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن ار سلسله موی تو بود
دل به یار بی وفای خویشتن
دادم و دیدم سزای خویشتن
زخم فرهاد و من از یک تیشه بود
او به سر زد، من به پای خویشتن
نسیم بر سر گل بشکند کلاله سنبل
چو در میان چمن بوی آن گلاله بر آید
ببخسید تشکر ندارم
دگر قمار محبت نمیبرد دل من
که دست بردی از این بخت بدبیارم نیست
من اختیار نکردم پس از تو یار دگر
به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست
تنهای ام را با تو قسمت میکنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی
هنوز آنچه تو را مینماید آستریست
از آن، دراز نکردم سخن درین معنی
که کار زندگی لاله کار مختصریست
درد بي عشقي ما ديد و دريغش آمد
آتش شوق درين جان شكيبا زد و رفت
خرمن سوخته ما به چه كارش ميخورد
كه چو برق آمد و در خشك و تر ما زد و رفت
دوستان ببخشيد فعلا سهميه تشكرم تموم شده..
اين خدمت شما تا بعد
تو با عیش و طرب خوش باش ، من با ناله و زاری
مرا کان نیست این بهتر، شبت خوش باد من رفتم
يكي ساقي مست است پس پرده نشسته ست
قدح پيش فرستاد كه مستانه بگرديد
يكي لذت مستي ست ، نهان زير لب كيست؟
ازين دست بدان دست چو پيمانه بگرديد
در بحر ما هر آينه جز بيم غرق نيست
آن به كزين ميانه بگيري كناره اي
اي ابر غم ببار و دل از گريه باز كن
ماييم و سرگذشت شب بي ستاره اي
یاری اندر کس نمیبینم یاران را چه شد
دوستی اندر کس نمیبینم دوستاران را چه شد
دیگر نه زغم نه از جنون خواهم خفت
نی از دل غمدیده به خون خواهم خفت
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام و سروش
حافظ
تو آبی و من آتش وصل تو نمی خواهمشیرینی وصل را نمیدارم دوست
از غایت تلخی که در هجران است
تو آبی و من آتش وصل تو نمی خواهم
این سوختنم خوش تر از سردی و خاموشی
تو آبی و من آتش وصل تو نمی خواهم
این سوختنم خوش تر از سردی و خاموشی
ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
یغما خوشم به خرقه که عمری در این لباس
بودم شراب خواره و نشناخت کس مرا
تو آبی و من آتش وصل تو نمی خواهم
این سوختنم خوش تر از سردی و خاموشی
یک بار چون نسیمِ صبا، بر چمن گذشتای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
وانگه برو که رستی از نیستی و هستی
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |