بگذاريد يك حكم كلى صادر كنم و آب پاكى را رو دستتان بريزم: همه خودكامههاى روزگار ديوانه بودهاند. دانش روانشناسى به راحتى مىتواند اين نكته را ثابت كند. و اگر بخواهم به حكم خود شمول بيشترى بدهم بايد آنرا به اين صورت اصلاح كنم كه : خودكامههاى تاريخ از دَم يك چيزىشان مىشده : همهشان از دَم مَشَنگ بودهاند و در بيشترشان مشنگى تا حدوصول به مقام عالى ديوانه زنجيرى پيش مىرفته. يعنى دور و برىها، غلامهاى جان نثار و چاكران خانه زاد آن قدر دوروبرشان موس موس كردهاند و دُمبشان را توى بشقاب گذاشتهاند و بعضىجاهاشان را ليس كشيدهاند و نابغه عظيمالشأن و داهى كبير و رهبر خردمند چَپانِشان كردهاند كه يواش يواش امر به خود حريفان مشتبه شده و آخر سرىها ديگر يكهو يابو ورشان داشته است؛ آن يكى ناگهان به سرش زده كه من پسر آفتابم، آن يكى ديگر مدعى شده كه من بنده پسر شخص خدا هستم، اسكندر ادعا كرد نطفه مارى است كه شبها به بستر مامانش مىخزيده و نادرشاه كه از همان اول بالاخانه را اجاره داده بود پدرش را از ياد برد و مدعى شد كه پسر شمشير و نوه شمشير و نبيره شمشير و نديده شمشير است. فقط ميان اين مجانين تاريخى حساب كبوجيه بينوا از الباقى جدا است. اين آقا از آن نوع مَلَنگهائى بود كه براى گرد و خاك كردن لزومى نداشت دور و برىها پارچه سرخ جلوى پوزهاش تكان بدهند يا خار زير دمبش بگذارند. چون به قول معروف خودمان از همان اوال بلوغ مادهاش مستعد بود و بىدمبك مىرقصيد. اين مردك خل وضع (كه اشراف هم تنها به همين دليل او را به تخت نشانده بودند كه افسارش تو چنگ خودشان باشد) پس از رسيدن به مصر و پيروزى برآن و جنايات بيشمارى كه در آن نواحى كرد به كلى زنجيرى شد. غش و ضعف و صرع وحالتى شبيه به هارى بهاش دست داد و به روزى افتاد كه مصريان قلباً معتقد شدند كه اين بيمارى كيفرى است كه خدايان مصر به مكافات اعمال جنايتكارانهاش براو نازل كردهاند.
كبوجيه برادرى داشت بنام بَرديا. برديا طبعاً از حالات جنونآميز اخوى خبر داشت و مىدانست كه لابد امروز به فردا است كه كار جنون حضرتش به تماشا بكشد و تاج و تخت از دستش برود. از طرفى هم چون افكارى درسر داشت و چندبار نهضتهائى به راه انداخته بود اشراف به خونش تشنه بودند و مىدانست كه به فرض كنار گذاشته شدن كبوجيه به هيچ بهائى نخواهند گذاشت او به جايش بنشيند. اين بود كه پيشدستى كرد و در غياب كبوجيه و ارتش به تخت نشست. وقتى خبر قيام برديا به مصر رسيد داريوش و ديگر سران ارتش سرِكبوجيه را زير آب كردند و به ايران تاختند تا به قوه قهريه دست برديا را كوتاه كنند.
تاريخ قلابى و دستكارى شدهئى كه امروز در اختيار ما است ماجرا را به اين صورت نقل مىكند كه :
«كبوجيه پيش از عزيمت بسوى مصر يكى از محارمش را كه پرك ساسْ پِس نام داشت مأموريت داد كه پنهانى و بهطورى كه هيچكس نفهمد برديا را سر به نيست كند تا مبادا در غياب او هواى سلطنت به سرش بزند. اين مأموريت انجام گرفت اما دست برقضا مُغى به نام گئومات كه شباهت عجيبى هم به بردياى مقتول داشت از اين راز آگاه شد و چون مىدانست جز خود او كسى از قتل برديا خبر ندارد گفت من برديا هستم و بر تخت نشست.»
تاريخ ساختگى موجود دنباله ماجرا را بدين شكل تحريف مىكند:
«هنگامى كه در مصر خبر به گوش كبوجيه رسيد، خواه بدين سبب كه فردى به دروغ خود را برديا خوانده و خواه به تصور اين كه فريبش داده برديا را نكشتهاند سخت به خشم آمد (و اينجا دو روايت هست

يكى آن كه از فرط خشمِجنونآميز دست به خودكشى زد، يكى اين كه بىدرنگ به پشت اسب جست تا به ايران بتازد. و براثر اين حركت ناگهانى خنجرى كه بر كمر داشت به شكمش فرورفت و از زخم آن بمرد.»
كه اين روايت اخير يكسره مجهول است. حجارىهاى تخت جمشيد نشان مىدهد كه حتى سربازان عادى هم خنجر بدون نيام بركمر نمىزدهاند چه رسد به پادشاه.
در هر حال، بنا بر قول تاريخ ِمجهول :
«پرك ساس پس راز ِبه قتل رسيدن برديا را با سران ارتش درميان نهاد. آنان شتابان خود را به ايران رساندند و دريافتند كسى كه خود را برديا ناميده مغى است به نام گئوماته كه برادرش رئيس كاخهاى سلطنتى است. پس با قرار قبلى در ساعت معينى به قصر حمله بردند و او را كشتند و با هم قرار گذاشتند صبح روز ديگر جائى جمع شوند و هر كه اسبش زودتر از اسب ديگران شيهه كشيد پادشاه شود. مهتر داريوش زرنگى كرد و شب قبل در محل موعود وسائل معارفه اسب داريوش و ماديانى را فراهم آورد، و روز بعد، اسب داريوش به مجرد رسيدن بدان محل به ياد كامكارى شب پيش شيهه كشيد و به همت آن چارپاى حَشَرى، سلطنت (كه صد البته وديعهئى الهى است) به داريوش تعلق گرفت.»
خوب، تاريخ اينجور مىگويد. اما اين تاريخ ساختگى است، فريب و دروغ شاخدار است، تحريف ريشخندآميز حقيقت است. پس ببينيم حقيقت واقع چه بوده.
نخست بگويم كه: - چه لازم بود كه داريوش و همدستانش كبوجيه را بكشند؟
1) جنون كبوجيه به حدى رسيده بود كه ديگر مىبايست دربارهاش فكرى اساسى كنند.
2) تنها با سربه نيست كردن كبوجيه بود كه مىتوانستند قتل برديا را به گردن او بيندازند و خود از قرارگرفتن در معرض اين اتهام بگريزند.
3) چنان كه خواهيم ديد با كشتن كبوجيه قتل برديا بىدردسرتر مىشد.
ديگر بگويم كه : - چرا پس از كشتن برديا پاى گئومات دروغين را به ميان كشيدند؟
1) چون پس از كبوجيه سلطنت حقاً به برديا مىرسيد، و آنان اولاً مخالف سرسخت اعمال و اقدامات او بودند و درثانى با قتل برديا متهم به شاهكشى مىشدند كه عواقبش روشن بود. اين بود كه برديا را به نام گئومات كشتند.
2) نفوذ اجتماعى برديا بيش از آن بوده كه تودههاى مردم قتلش را برتابند.
بررسى واقعيت ماجرا بهتر مىتواند اين نكات را روشن كند:
ما براى پىبردن به واقعيت امر يك سند معتبر تاريخى در دست داريم. اين سند عبارت است از كتيبه بيستون كه بعدها به فرمان همين داريوش برسنگ كنده شده، گيرم از آنجا كه معمولاً دروغگو كم حافظه مىشود همان چيزهائى كه براى تحريف تاريخ براين كتيبه نقرشده است مشت اين شيادى تاريخى را باز مىكند.
من عجالتاً يكى از جملههاى اين كتيبه را براى شما مىخوانم:
«من، داريوش، مرتعها و كشتزارها و اموال منقول و بردگان را به مردم سلحشور بازگرداندم... من در پارس و ماد و ديگر سرزمينها آنچه را كه گرفته شده بود بازپس گرفتم.»
عجبا، آقاى داريوش، اين مردم سلحشور كه در كتيبهات بِشان اشاره كردهاى غير از همان سران و سرداران ارتشند كه از طبقه اشراف انتخاب مىشدند؟ - كسى مرتعها و كشتزارها و اموال منقول و بردگان آنها را از دستشان گرفته بود كه تو دوباره به آنها بازگرداندى؟
كليد مسأله در هيمن جا است. حقيقت اين است كه اصلاً گئوماته نامى در ميان نبود و آن كه به دست داريوش و همپالكىهايش به قتل رسيده خود برديا بوده است. - برديا از غيبت كبوجيه و اشراف توطئهچى دربارى استفاده مىكند و قدرت را به دست مىگيرد و بىدرنگ دست به دگرگون كردن ساختار جامعه مىزند - دگرگونىهائى تا حد انقلاب. آن چنان كه از نوشته هرودوت برمىآيد در مدت هفت تا هشت ماه سلطنت خود كارهاى نيك فراوان انجام مىدهد بهطورى كه در سراسر آسياى صغير مرگش فاجعه ملى شمرده مىشود و برايش عزاى عمومى اعلام مىكنند. هرودوت در فهرست اقدامات او معافيت مردم از خدمت اجبارى نظامى و بخشش سه سال ماليات را نام برده است اما كتيبه بيستون كه به فرمان داريوش نقر شدهنشان مىدهد كه موضوع بسيار عميقتر از اين حرفها بوده:
سنگ نبشته بيستون از مرتعها و زمينهاى كشاورزى و اموال منقول نام مىبرد كه داريوش آنها را به اشراف و مردم سلحشور (يعنى سران ارتش) بازگردانده. - معلوم مىشود برديا اموال منقول و غيرمنقول خانوادههاى اشرافى را مصادره كرده به دهقانان و كشاورزان بخشيده بوده.
سنگ نبشته سخن از بردگانى به ميان آورده كه داريوش آنها را به مردم سلحشور برگردانده. - معلوم مىشود كه برديا بردهدارى يا حداقل كار بردهوار را يكسره ملغى كرده بوده.