فصل اول
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
قصه از اینجا شروع شد. من و مادر توی اتوبوس نشسته بودیم با هم از خرید بر می گشتیم. زیر پاهای مادر بسته های سبزی و میوه و گوشت و مرغ بود و توی دست من هم یک عروسک بود که از بچگی همبازی من بود! روی صندلی دو نفره بغلی یک مادر و یک دختر دیگر نشسته بودند. زیر پاهای مادر دیگر هم بسته های میوه و سبزی و گوشت و مرغ دیده می شد. ولی دست دختر عروسک نبود. موهای دخترک بر عکس موهای من صاف و سیاه بود، موهای من فر بود و به قهوه ای می زد. توی یکی از ترمز هایی که اتوبوس توی یکی از ایستگاهها متوقف شد، عروسک از دستم افتاد پایین قبل از اینکه من عروسک را بردارم دختر بچه ی دیگر خم شد و عروسک را برداشت. نگاهی به عروسک انداخت و گفت:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
چقدر خوشگله ... اسمش چیه؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
نگاهی به مادر انداختم که داشت بهم میگفت جوابش را بده. شکلات فندقی را باز کردم و گفتم:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
-اسمش را مادرم گذاشته مهیا...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
چشم های دخترک برق زدند:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
-مهیا؟ چه خوب! اسم منم مهیاست![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
این بار چشم های من درخشیدند:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
-راست می گویی! چه جالب که اسم تو هم مهیاست![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
شکلات را دو نصف کردم و نیمی از آن را به طرفش گرفتم. او نگاهی به مادرش انداخت که داشت می گفت بر دارد و تشکر کند و او هم از من پرسید:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
-اسم خودت چیست؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
من هم گفتم: مینا[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
مهیای راست راستکی، مهیای عروسکی را به دستم داد و شکلات را برداشت و انداخت توی دهانش. هر دو با لذت شکلات را مزه مزه قورت می دادیم...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
- تو هم شکلات فندقی دوست داری؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
- شکلات فندقی و شکلات کاکا...کاکویی ... نه نه کا...کا...ئو...یی![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
- من هم شکلات کاکا...کاکائی...نه نه ... کا ... کا ...ئو...یی را خیلی دوست دارم.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
مهیا خندید، من هم خندیدم. اتوبوس ایستاد. ما همین ایستگاه باید پیاده میشدیم، آنها هم انگار باید پیاده میشدند. مادرانمان با هم همکلام شده بودند:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
- خدا حفظش کند چه دختر شیرین زبانی![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
- خدا دختر شمارا هم حفظ کند ماشاالله خوش سر وزبان است، شما توی کدام محله زندگی می کنید؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
و مادر برایش توضیح داد و توضیح شنید و بالاخره فهمیدیم که یک کوچه با هم فاصله داریم.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
مادر هایمان به هم قول دادند که همراه بچه ها به دیدار هم بروند و من ومهیا خوشحال ازین قول به هم قول دادیم که دوستان خوبی برای هم باشیم.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
همان برخورد کوتاه سر آغاز یک دوستی و آشنایی عمیق شد. من و مهیا تمام اوقات در کنار هم بودیم و بیشتر او به خانه ما می آمد آخر برادری داشت به نام مهرداد که همیشه اذیتمان می کرد و نمی گذاشت ما بازی کنیم و همیشه بازی مارا به هم می ریخت.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
مادرانمان هم با هم رفت و آمد زیادی داشتند. مهیا پدر نداشت، من هم دو خواهر و یک برادر داشتم که برادر بزرگم محمود و خواهر بزرگم مرضیه تازه ازدواج کرده بودند و محبوبه که چند سالی از من بزرگتر بود توی مدرسه ابتدایی درس می خواند. پدرم یک حجره کوچک فرش داشت و فرش های دست دوم را خرید و فروش می کرد. روی هم رفته زندگی بدی نداشتیم، البته وضع زندگی ما خیلی بهتر از زندگی خانواده مهیا بود. مادرش می گفت بعد از فوت شوهرش برادرش خرج زندگشان را می دهد و گه گاهی پیش مادر گریه می افتاد و کی گفت که چقدر این مساله آزارش می دهد و مادر هم همیشه دلداریش می داد که صبر داشته باشد و به هر حال تحمل کند، تا بچه هایش بزرگ شوند و روی پای خودشان بایستند و از زیر بار منت این و آن هم در خواهند آمد.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
روزهای قشنگ کودکی برای من و مهیا به سرعت می گذشت و تا چشم بر هم گذاشتیم خودمان را با لباس مدرسه توی کلاس درس دیدیم. با هم روی یک نیمکت می نشستیم و خوراکی هایمان را باهم نصف می کردیم. من خیلی وقت بود که مهیای عروسکی را کنار گذاشته بودم و با مهیای واقعی عجین شده بودم. او هم مثل دختری شاد و شیطان و بازیگوش بود. گاهی بچه های دیگر از دستمان عاصی می شدند و به معلم و مدیر عارض می شدند، آنها هم مادرانمان را احضار می کردند و ار آنها تعهد کتبی می گرفتند که ما دیگر توی مدرسه بچه های دیگر را اذیت نکنیم. ولی مگر میشد من و مهیا در کنار هم باشیم و شیطانی نکنیم.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
محبوبه همیشه می گفت:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
- شما دوتا یک دنیا را به هم می ریزید... زلزله هم قدرت زیر و رو کردن شما دوتا بد جنس را ندارد.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
من و مهیا بزرگ و بزرگ تر میشدیم. تمام دوران مدرسه ما روی یک نیمکت در کنار هم می نشستیم و به قدری با هم آمیخته بودیم که هیچ به یاد ندارم حتی یک قهر کوچک با هم کرده باشیم. هیچ کس دیگر هم این قدرت را نداشت که بین من و او خط فاصله بکشد، حتی وقتی توی دبیرستان مدیر مدرسه میخواست کلاس ما را از هم جدا کند تصمیم گرفتیم دیگر به مدرسه نرویم که با خواهش و التماس مادرانمان مدیر مدرسه از تصمیمش منصرف گشت و تسلیم خواسته من و مهیا شد.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
رفت و آمد های من و مهیا بزرگ تر که شدیم نسبت به گذشته کمتر شده بود، اما دوستی و احساس و علاقه ای که بین ما بود هر روز بیشتر و پر رنگ تر میشد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
تازه می فهمیدیم یک دوست خوب داشتن چقدر ارزش دارد و ما باید قدر همدیگر را بهتر بدانیم و تازه به معنای واقعی کلمه دوست یواش یواش پی می بردیم.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
محبوبه ازدواج کرد، من و مهیا هم دیپلم گرفتیم و چون توی کنکور هر کدام دو رشته متفاوت قبول شدیم به کلی قید دانشگاه را زدیم. من و او حتی از تصور اینکه توی کلاس های جداگانه درس های جداگانه بخوانیم دیوانه میشدیم.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
برادرش مهرداد گاهی با تمسخر می گفت:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
- یک فکری به حال مردانتان بکنید، با این حال و روز تکلیف عزراییل چیه که مجبوره یکی از شما را با خودش ببرد دد.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
- من و مهیا نگاهی به هم می انداختیم. عزراییل؟ یعنی او می توانست ما را از هم جدا کند؟ نه! امکان نداشت، ما مرگمان هم با هم بود. رو به مهرداد می گفتم:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
- چون تو اصلا قیافه نداری و با موهای فر وچشمان ریزی که داری مایه شرم بشریت هستی... عزراییل ترجیح می دهد تو را با خودش ببرد دد، که حداقل عالم و آدم از دیدن قیافه تو خلاص شوند![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
مهرداد چون دستش از من کوتاه بود، موهای مهیا را از پشت می کشید و با عصبانیت م یگفت:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
- تو چرا می خندی ورپریده؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
به راستی که مهرداد اصلا قیافه خوبی نداشت و همیشه چهره اش یکی از سوژه های طنز من بود. قصه دوستی ما این طوری شروع شده بود و هیچ کداممان نمی دانستیم آخر قصه چه جوری تمام می شود؟[/FONT]