دوست داشتن
چیزی شبیه به گم شدن
تو یه آدم دیگه هست . . .
حالا هر چی کسی رو بیشتر
دوست داشته باشی عمیقتر گم میشی
یه جاهایی دیگه نمیدونی برای خودت
داری زندگی میکنی یا برای اون . . .
خیانت، مثلِ سوختگیِ پشتِ دست است؛ خوب میشود، پوستِ تازه در میآید، رنگ و شمایلش امّا هیچوقت مثلِ قبل نمیشود، همیشه هم جلوی چشم است، هر وقت نگاهت بهش بیفتد، آرام دست را پشتورو میکنی یا میبری زیرِ میز. اگر هم ازت بپرسند، مجبوری لبخند بزنی و بگویی چسبیده به لبهی داغِ فِر یا آبجوش روی آن ریخته.
میدانی؟ خاطرات عجیبند. دست آدم را میگیرند. آرام آرام با خود میبرند. به جاهایی نامعلوم. جاهایی تاریک. جاهایی سرد. بعد بلندت میکنند و از ارتفاعی خیلی زیاد - شبیهِ ارتفاعِ یک ساختمان چند ده طبقه - پرتت میکنند پایین و میروند. حتی منتظر نمیمانند استخوانهایت را جمع کنند. منتظر نمیمانند صدای خرد شدن استخوانهایت را بشنوند حتی. خاطرات خیلی نامهربانند. عجیب. نامهربان. و تخممرغی!
گاه دلتنـــــــگ می شوم دلتنـگتر از تمام دلتنگـــــــــی ها
حسرت ها را می شمارم
و باختن ها
وصدای شکستن را...
نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم
وکدام خواهش را نشنیدم
وبه کدام دلتنگی خندیدم
که چنین دلتنگــــــــــــــــم
گاهی دلت...
تنگ می شود...
تنگِ تنگِ تنگ آنقدر تنگ ...
که دیگر اسمش دل نیست...!
شاید، نقطه ای جا مانده از خاطراتی...
دود شده باشد در اعماق وجودت که روزی ...
نامش دل بود و تنگ می شد...!