آقو ما یه بار مغز پروانه خوردیم رفتیم زن گرفتیم،
ینی شیرین ترین و فرحبخشترین لحظات عمرمونو در زندگی زناشویی تجربه کردیم...
می رفتیم سر کار زنمون می گفت:
چرا انقد میری سر کار؟
چرا به من نمی رسی؟
میموندیم تو خونه می گفت:
چرا نمیری سر کار؟
پس کی میخواد پول بیاره تو این خونه؟
می شستیم رو مبل می گفت:
من باید از صبح تا شب تو این خونه جون بکنم
جنابعالی رو مبل لم بدی؟
پا می ششدیم کمکش کنیم می گفت:
اومدی خرابکاری کنی؟
قیافه مون ژولیده پولیده بود می گفت:
تو اصلاٌ به خاطر من به خودت نمی رسی!
به خودمون می رسیدیم می گفت:
داری خودتو برا کی خوشگل می کنی؟
از دستپختش تعریف نمی کردیم می گفت:
تو اصلاٌ قدرشناس زحمتای من نیستی!
تعریف می کردیم می گفت:
ها؟ چه گندی زدی که حالا با ای حرفا میخوای وجدانتو راحت کنی؟...
ها ها ها ها ها...