یادداشت های شبانه

*M.A*

کاربر بیش فعال
انگار که تو آب شناورم و آروم آروم به سمت پایین غوطه میخورم و هیچ حرکتی متعلق و تحت اختیار خودم نیست
حتی زبانم هم الکن شده و قدرت صحبت کردنم هم دستم نیست
شدم ما هیچ ما نگاه به تمام معنی واقعی کلمه

چند روزه دوباره به صورت لاک پشتی حرکت میکنم انگار یه وقتایی مثل یک توپ که به زمین خورده هوا میرم و زمانی رو تو هوا معلق می مونم
به هیچ جا وصل نیستم همه رو میسپرم دست اون بالایی همه نگرانی هام همه تعلقاتم و میشم یک گوی تو خالی و بی وزن معلق..
الان درست در همون حالت به سر می برم می‌خوام که حرف بزنم و زبانم از کار افتاده می‌خوام که اعتراض کنم و سست و بی رمقم..

میخوام تلاش کنم که گیج و بی حواسم انگار که پاهام روی زمین نباشه..

واسه بیاد آوردن قدم هام باید هر چند دقیقه یکبار وایسم تمرکز کنم از نو فکر کنم که دقیقا میخواستم چیکار کنم هدف و قدم بعدیم چیه...
و بعد از کمی تلاش و به یاد آوردن برم به سمتش و انجامش بدم

نمی دونم دقیق چی می‌خوام دنبال چی ام ، یا اصلا باید باشم؟؟
یه وقتایی به طرز وحشتناکی گم میشم خودم رو گم میکنم و دوباره و دوباره باید بگردم دنبال خودم و اینکه چی می‌خوام و باز پیداشون کنم

یه جورایی دوباره خودمو پین کنم به زندگی..
از اول تا آخر گذشته حال اعتقادات خواسته هام و مرور کنم و یادم بیارم که دارم دنبال چی می گردم واسه چی دارم ادامه میدم...

گم شدم، دلم میخواد بشینم یه گوشه و به دیوار تکیه بدم و دستمو بذارم رو سرم و بی نام و نشون به اطرافم نگاه کنم تا بتونم پیدا کنم اون آدمی رو که منم..
گم شدم.. تو خودم..
گم شدم و این مرتبه دارم بیشتر جون میکنم ولی انگار هرچی بیشتر دست و پا میزنم بیشتر فرو میرم اونقدر که استپ کردم و میترسم دیگه حرکتی بکنم که مبادا غرق بشم..

کجاست این دنیا، یادم رفته واسه چی اینجام شبا مثل دیوونه ها به سرگردونی طی میکنم..
نه چیزی نه کسی نه حسی هیچی هیچی درونم پیدا نمیشه شناوره شناورم.. معلقه معلق.. خنثیای خنثی..
کمکم کن وصل شم.. بگیر دستامو.. فقط یه چی از دور از اعماق وجودم صدام می‌کنه فقط یه صدا تو.. تو خودت صاحب این گمشده ای، پیداش کن زودتر از هر کس و هر چیز دیگری
تو می تونی... نذار بیشتر از این فرو برم این دفعه سخت تر شده، پیدام کن منو پیدا کن خدا.
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
دلم میخواد یه نخ سوزن بردارم و لبامو بدوزم بهم
بعد چشمامو
و بعد گوشهام..
من دووم میارم من محکم می مونم خیلی محکم ...
ولی یه روزایی دلم میخواد بشم یه خونه ی تاریک وصامت و ساکت..
خیلی خوشحالم که تو ازشون محافظت میکنی مرسی عزیزم واقعا مرسی همیشه تو آرامش و سلامتی و خوشی نگهشون دار ممنون دارمت خدا جونم، چقدر خوب شد که فاصله ام دادی.. نذاشتی بار اضافه بشم رو دوششون مرسی عزیزم

بی رمقم نا ندارم ولی ته دلم آرومه.. خیلی آروم

آتیش میگیرم و باز از خاکسترم یه آدم میکشم بیرون.. و باز خوشحالم خوشحال از بابت آرامششون..
خدا خیلی هوامو داشته و داره.. اون تنهامون نگذاشته..
می‌دونم این روزام میگذره می‌دونم خیلی چیزای خوبی واسم نگه داشته می‌دونم هوای دلمو داره..
با همین ایمان و اطمینان تلاش میکنم، اینه که بهم جون میده پاشم تلاش کنم من مطمئنم تلاشمو ثمر میده به جایگاه و موقعیتای عالی و بینظیر می رسونتم اون عشق تلاش کردن و بهم داده اون آرامش حتی وسط آتیش و بهم داده..

من می‌دونم اون همین الآنم نگاهش بهم می‌دونم داره همه وجودمو آروم و آروم تر می‌کنه..
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
یه روز و یه جایی میرسه که همه ی این آتیشای دلت میشه نور و چراغ و زندگیتو بی نهایت روشن و چراغون می‌کنه..
یه روز یه جایی میرسه که همین قطره قطره ی خون دل شدنات میشه آب حیات و زندگیتو مثل بهشت خدا سرسبز و پر از سر زندگی می‌کنه

یه روز یه جایی میرسه که همه این جا خوردنا و تو خودت فرو ریختنا میشه آجر به آجر که روی هم قرار گرفتن و بهترین و زیبا ترین و شاد ترین رابطه دنیا رو برات به وجود میارند

یه روز یه جایی میرسه که قلبت جای همه درداش عشق و شادی و دلگرمی احساس می‌کنه

من خدام تو صدام کردی من دارم از درونت به قلبت سرازیر میکنم همه ی حرفامو تو فقط پاشو و نا امید نشو یادت نره تو مخلوق منی، منی که جهان رو خلق کردم منی که ذره به ذره ی جهان رو آفریدم و نیستی و هست کردم پس پاشو و با اعتماد به من با تمام قدرت و توانت جلو برو و هرگز شک نکن که تو ناخوش ترین لحظاتتم من کنارتم عزیزم.
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
میفهمم حال نا خوشم رو
میفهمم قلب بی قرارم اونقدر وحشی شده که دیگه خودی غریبه نمی‌شناسه
حسرتا و زخما دارن از تو شکافم میدن، دارند ذره ذره پوست و گوشت و استخونم رو پاره میکنن و بیرون میزنند

قرار نبود صدایی ازشون دربیاد، قرار نبود نمودی به بیرون داشته باشن

قرار بود خفه خون بگیرن و جاشون برای همیشه توی همون قلبم بمونه قرار بود همه ازم به همون عنوان مستقل و محکم یاد کنن و کسی بابت حالم نگران و آزرده خاطر نباشه...
خیلی بابتش تلاش کردم که پوسته ی محکم و معمولم واسه همه باور پذیر باشه..
و این یعنی به فنا رفتن همه ی زحمتام ، نباید کم میاوردم
نباید اونقدر راحت وا بدم که بگن چرا انقد نازک بین شدی من اینو نمی‌خواستم
ولی یه موریانه افتاده به قلبم که داره ریز ریز و آروم آروم منو تو خودم فرو میریزه، تبدیلم می‌کنه به یک حجم خالی که تنها با یه تلنگر کوچیک تمام بنیادش کن فیکون میشه و انگار که جز تلی از آوار چیز دیگه ای درونم وجود نداشته...

نمی دونم اینروزا چیکار کنم نمی دونم این سیلابی که درونم جریان پیدا کرده و داره همه ی صبر و شکیباییمو به تاراج می‌بره چجوری مهار کنم..
چیه این طغیان که سر برآورده از عمق روحم
چیه این خشم و غصب که نمود کرده تو رفتارم
چیه این حجم از وحشی بودن که راه باز کرده به درونم

من این منو نمی خوام، باید برم تا این من جدید و تو تنهایی آروم کنم این من سرکش وحشی شده رو دوباره به بند بکشم و ذره ذره از بین ببرم

قرار نبود اینجوری مشکلاتم و برطرف کنم، این اون راه حلی که واسه ساختن آینده در پیش گرفته بودم نیست..
من نیاز به تنهایی و آرامش دارم. باید چمدونم و ببندم و هرچه زودتر برم.
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
حقمه اگه یه کبریت بردارم آتیش بکشم به هرچی که این چندسال سوزوندتم و همه رو پودر کنم بره هوا..
اما..
چه کنم که از سوختن تر و خشک باهم می ترسم...چه کنم که این وسط آدمایی له میشن که هیچ کاره ی داستان بودن..

ضربه از یه جا و دوجا وارد نشده، از همه ور خورده..
هر وری رو نگاه میکنم سبک سنگین میکنم بالا پایین میکنم وزنشو میسنجم که دلمو بهش خوش کنم باز پنچر میشم..

قصه ی ما رو نگاه کن..
گفت شدی شبیه مردا..
حس میکنم با یه مرد دارم حرف میزنم
خنده دار بود شوکه به بلند بلند خندیدنم نگاه میکرد، اما نمیدونست از یه جایی به بعد تو زندگی گریه های آدم میشن شکل خنده های پر سر و صدا..

خوبه که انقدر پرروعه خوبه که به افتضاحی دست رنج خودشم معترضه و نا خودآگاه معترف..
نمی دونم کی دوباره میتونم پاشم و دست به زانوم بگیرم نمیدونم این دوران نقاهت چقدر قرار طول بکشه..
اما اگه اینبار پاشم، اگه اینبار کمر همت ببندم میشه همون چیزی که یه عمر انتظارشو می‌کشیدم، میشم آقا و خانوم خودم و با دست خودم هرچی که خواستم و نشد و می‌سازم
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
دارم خرید میکنم
یا بهتره بگم، مثل تمام زنهای طول تاریخ با وارد کردن چیزای جدید به زندگیم کاملا آگاهانه خودم رو گول میزنم..و حفره های خالی رو با النگ و دولنگ های رنگ و لعاب دار پر میکنم..

اما.. هم من هم هر زن دیگه ای می‌دونه که این کار فقط یه بهونه است واسه آروم کردن دلی که، با اونی که باید.. آروم نشده..

شبا بیدارم ، روزا می‌خوابم تا چشم نیوفته به حقیقتای تلخ این دنیا و تو همون تاریکی و بی خبری، دقایق و ساعت‌هایی رو شده یه آرامش عاریه ای و نصفه نیمه واسه روح سرگشته ام دست و پا کنم

می‌نویسم که اگه تو آینده دوباره خوردم به پست همچین روزایی یادم بیاد که قبلنم اینروزا رو تجربه کردم و از سرگذروندم
که گذشته و باز هم خواهد گذشت..

میدونم که اینروزا هم میگذره، می‌دونم که دیر یا زود دوباره خودمو پیدا میکنم فقط یه چیزی این وسط مرتب بهم آلارم میده، اینکه نگذارم سختی و تلخی همچین روزایی وجودمو به تباهی بکشونه، صبر کنم و بذارم روزگار سپری بشه و نهال جدیدی که قراره از این خاک سفت و ترک خورده بیرون بزنه، سر سالم به در ببره و بر باد نره..

شاید بترسم از آینده.. شاید هرگز به خودم مطمئن نباشم ولی باید بدونم که من واسه فائق اومدن و پشت سر گذاشتن خیلی سخت تر از اینا بوجود اومده و خلق شدم..

گفته بودم چقدر دلم واست تنگ شده خدا؟
بد شدم دور شدم ولی بندم از تو پاره نشده، ببرم نزدیک تر به خودت..
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
دیدی؟؟؟ دیدی دوباره پا شدم؟؟ دیدی دوبار دست به زانوم گرفتم و کمر راست کردم
ولی اینار با یه هدف غول و بزرگ با هدفی که مییییدونم و ایمان دارم تماااام سختی هایی که کشیدم بابت رسیدن دقیقا به همین هدف بوده
خی......لی خوشحالم
من همه ی دردامو همه ی تلخیامو پله می‌دونم واسه رسیدن به موقعیتای چشم گیر
میدونم همه ی سختیایی که بهم دادی واسه این بود که قوی و قوی تر بشم
من بابت تک به تکشون ممنونتم
می‌دونم کمکم میکنی که اینبار موفق بشم ایمان دارم که به چیزی که منو واسش این سالها آماده کردی رسیدم
ببین حااالم خیلی خوبه
تکلیفم با خودم خیلی روشن تر شده
الان دیگه می‌دونم چی می‌خوام از زندگی
الان دیگه هدفم کاملا مشخصه واسه خودم
حسابمو می‌دونم با اون بالایی
این خلوت کردن این تنهایی نیاز شدید من بود
این که بفهمم واقعا چی می‌خوام مهم ترین درمان حال و روز من بود
خدا جونم مرسی مرسی مرسی
الان بعده مدتها صبح زودتر پاشدم به خودم و زندگیم رسیدم ادکلن مورد علاقمو زدم غذای مورد علاقمو و آماده کردم و ختم کلام کلی کیف کردم با خودم با خدام با زندگیم
تو...
بی دلیل کاری رو نمی کنی..
تو... هیچ کارت بی حکمت نیست من بهت ایمان دارم و به تک تک اونچه که واسه ام خواستی و رقم زدی احترام میگذارم.

راستی... یه کار خیلی بزرگ دارم و با همه ی وجود ایمان دارم که بشه و اصلا قلبم بهم میگه تو تا اینجا و این نقطه اومدی که بشه..

گفتم دلم به شدت میخواد برم کلاس موسیقی ثبت نام کنم؟ گفته بودم عاشق پیانو ام؟
میرم خیلی خیلی زود قول میدم به خودم که برم دنبالش.
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
چند شب پیش

خواب بچه ی نداشتمو دیدم.
نمی دونستم حسرت های آدما می‌تونند تو خواباشون تبدیل بشن به آرزوهای اجابت شده..
سخت بود فرداش خودمو بزنم به فراموشی و نگرانیم یادم بره‌‌..
سختم بود نادیده گرفتن حفره ی تو خالی قلبم

قول دادم که یادم بره یه سری چیزا..

که بتونم ادامه بدم، زندگی کنم..

کاش خواب و دنیای رویامون با دنیای واقعی ‌و فکر و منطقمون راه میومدن..
کاش می‌فهمیدن گاهی حتی زندگی اجازه ی رویا بافتن هم بهمون نمیده..
کاش می‌فهمیدن آدما یه وقتایی به جایی میرسند که واسه اینکه بتونن سرپا بمونن و ادامه بدن..
احتیاج دارن چشم رو رویاهاشونم ببندند.
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
من تو شهری که بزرگ ترین منبع درآمده مملکته و خدا تومن سرمایه و سود داره زندگی میکنم
اینجا از تمااام شهرهایی که تو ایران دیدم بیشتر بچه ی کار داره ، بچه هایی که گاها زیر شش سال دارن و هر روز میبینم که تا کمر تو سطل زباله خم شدن و تو کثافت غوطه میخورن فقط یک آن بچه ی خودم یا خواهرم رو جاشون تصور میکنم تمام سلول های عصبیم بهم میریزه و زیر رو میشه..
کجاست اون روزی که حق ما به درک، حق این بیگناه ترینا گرفته بشه.
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
سرم قلبم روحم هم زمان درد می‌کنه

یکی دو ماه پیش بود پشت تلفن: من می‌دونم که خیلی جاها واست کم گذاشتم..
کور نیستم میبینم خیلی چیزای پیش پا افتاده ای که بقیه دارن تو نداری ولی قول میدم واست جبران کنم حتی تا یک روز قبل از مرگم..ووو
تماس قطع میشه و میمونم منی که با دهن نیمه باز به گوشی نگاه میکنم و چشمایی که یواش یواش دارن میرن که چراغونی بشن و قلبی که یکی دو کیلو قند و شیرینی تا روزهای بعدش و هر بار به یادآوردن اون حرفا توش آب شده بود..


هی گفتم یه جا بنویسم این مکالمه خوب بیادم بمونه همیشه، آخرش یادم رفت و نشد


یکی دو ماه بعد
اون لب دریا من کنج خونه..
نشد نتونستم اینبار خودم جلومو گرفت نذاشت برم خدا شاهده سینه سپر کرده بود که چرا همش واسه اون بخاطر اون یکبار به خاطر من به خاطر آرامشم
گفتم خدا اگه صلاحه برم کمکم کن که پام پیش بره برم چمدونمو ببندم
اما نخواست.
امشب پشت تلفن...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نمیخوام حتی بنویسم چون هنوز باورم نمیشه..
خوب بود که تو حیاط زیر آسمون بودم، خوب بود که موقع شنیدن تک تک کلمات می تونستم سرم رو بگیرم رو به آسمون و جای جواب دادن به اون با خدا حرف بزنم..
هه..
خوب شده بودم دوباره تا سه و چهار صبح کار می کردم رو پروژه هام
 

پسر بهاری

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همیشه وقتی از کوه بالا میرم
یعنی از وقتی پای کوه هستم و به بالا نگاه میکنم و عظمت کوه رو برانداز میکنم
یک انسان کوچک و محدود بدون هیچ وسیله ای در مقابل کوهی مستقیم، سر سخت، خشن و بی رحم
اما تصمیم گرفتم فتحش کنم
از لحظه های اول حرکت کردن
از قدم به قدم هایی که بالا میرم
انقباض عضلات ،عرق کردن ها،
و وقتی وسط کوهی و خسته ای و پایین رو نگاه میکنی و میگی ای کاش الان اون پایین بودم نه من تسلیم نمیشم
وقتی تو ارتفاع قرار میگیری و سرما هم اضافه میشه
وقتی فشار هوا تغییر میکنه و اکسیژن کم میاری
عضلاتت میگرن و فشار زیادی رو تحمل میکنی در عین حال انگشت های دستات خشک میشن و زود به زود خسته
اما باید چنگ بزنی به سنگ و صخره
وقتی به ی تخته سنگ بزرگ و صاف بر میخوری و با توان محدودی ک برات مونده با ضعف بدنی که داری با نفس های به شماره افتاده ات
و به این فکر میکنی: همین؟ آدمی، همینه؟ ما چقدر ضعیفیم در مقابل طبیعت؟
همیشه وقتی دارم از کوه بالا میرم
من با کوه کلنجار میرم
با سختی هاش با خطراتت سقوطش دست و پنجه نرم میکنم حتی اون مواردی ک سنگ صخره تو دستم میمونه از صخره جدا میشه و تا 90 درصدی افتادن از کوه پیش میرم
یا حتی وقتی ک لیزر خوردم و شلوارم با گوشت پاهام تیکه تیکه شد رو سخره
همش من در مبارزه با خودم بودم

شاید همیشه رو قله ک میرسیدم
فاتحانه احساس رضایت میکردم
احساس خرسندی میکردم ک من ضعیف در مقابل من قوی تسلیم نشد و یک من واحد الان رو قله ایستاده و سرزمین های زیر پاشو تماشا میکنه....

تو زندگی ام همیشه اینطور بودم
اما اینبار چقدر فرق میکنه
بالای بلندترین قله ای که تصورش رو هم نمیکردم رسیدم
تا رسیدن به اینجا چقدر سختی کشیدم
چقدر نفسم بند اومد
چقدر چیزهایی رو که دوست داشتم از دست دادم

مث همون باری گوشت تنم کنده شد رو صخره
قلبم کنده شد
ترد شدم، رها شدم، ترک شدم
بلاخره رسیدم، خودم، تنهایی
من پیروز شدم در مقابل خودم و تمام انکار هایی که بود
اما حالا ک رسیدم این بالا
حتی وقتی تو خنک های نسیم زیر نوازش نور گرما بخش آفتاب در فضایی پر از عطر گل های تازه
بالاتر از ابر هایی ک صخره ها رو پوشوندند
چرا هوس پریدن دارم؟
چرا لذت نمیبرم؟
چی کمه؟
1401/08/06
00:20
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
دلم واسه ده سال پیشم تنگ شده
دقیقا ده سال..
اگه هیچ چیز وجود نداشت، جای امید واسه یه سری چیزا هنوز بود..
اگه همه چی تکمیل نبود ولی شبا جای رویا بافتن و با حال خوش تصور به رسیدن ... و خوابیدن بود...
اگه هیچی نبود خنده های از ته دل گاه به گاه بود...
اگه هیچی نبود برق شادی چشمام تو عکسا بود..
اگه هیچی نبود اینجور خفقان هم نبود..

خفه میشم هربار رویاهای از دست رفته امو جلوی چشمام میبینم.

قرار نبود اینجوری بشه.
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
کاش آب بودم..
کاش باد بودم..
کاش قاصدکی بودم در دست باد..
کاش پرنده بودم و در یک کوچ طولانی..
کاش ... هر چیزی که میشد بودم
ولی آزاد.. ولی رها
من از اسارت متنفرم
من از حبص کردن افکار و عقایدم بیزارم
من از کتمان اونچه که هستم و نمایش اونچه نیستم متنفرم
من مسیر حرکت پرستوها رو موقع پرواز در اوج آسمون دنبال میکنم... همون قدر آزاد، همون قدر سبک، همون قدر رها..
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
بیست و دوم آذرماه 401ساعت یک و چهل و یک دقیقه ی نیمه شب و کم تر از یک سال و هشت ماه دیگه تا سی سالگی.
امشب یه لحظه یاد تولدم افتادم و شوک از فاصله ی کمم تا شروع دهه ی 30 زندگانیم

و مرور همه اونچه تو بچگی و ده سال اخیر اتفاق افتاد.. فقط قد یک چشم بر هم زدن بود.. تمااام اونچه که در کل عمرم رخ داده بود.. به همین کوتاهی و به همین غیرقابل باوری..
یادم موند که دهه ی بیست خوبی نبود..
یادم می مونه که روزای طلاییم از دستم رفت..

درست همین امشب وقتی باید مثل تمام همجنسانم از ستایش شدن زیباییم کیفور میشدم و به ذوق میومدم.. تنها حسم افسوس بود و ترس..

وقتی با تحسین نگاهم میکرد قلبم بیشتر درد میکشید حسی درست مثل وقتی که داری به برگای پر پر شده ی یک گل روی زمین نگاه می‌کنی ..
گذشت.. بدون اینکه ذره ای چیزی ازش بفهمم.
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
داغون و آش و لاشم
متلاشی ام
چند وقته عین دیوونه ها خرید میکنم
خرید میکنم و زیر لباسای رنگ و وارنگ خودمو گم میکنم
اصلا نمی دونم باید چیکار کنم
هیچ تصوری از اینکه چی می خواد بشه، از آیندم و اتفاقات پیش روم ندارم
حتی نمی تونم هیچ برنامه ی مشخصی واسه فردا داشته باشم..
انگار سرم بین دوتا دستک قرارگرفته و از دو طرف داره به شقیقه هام فشار وارد میشه
به اطرافیانم نگاه میکنم و الکی لبخند میزنم
ادای قوی بودنم عالی شده
من مث سگ جون دارم من مثه سنگ قوی ام من بیخیاله بیخیالم هرچی میخواد بشه..
من هیچی واسم مهم نیست من میگم اصلا اینا همش به نفعمه

کاش یکی منو از برق بکشه بیرون.
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
یه بار تو یه کتابی خوندم: آدما شبیه به هم اشتباه می کنند..
گاهی تو یه موقعیت یه فردی رو بابت اشتباهش سرزنش میکنیم و خودمون موقع مواجه شدن با همون موضوع درست همون خطا ازمون سر میزنه..

جالب اینجاست که هیچ وقت از خطاهای همدیگه هم درس نمی گیریم..

و ای کاش من گرفته بودم..

وقتی اتفاقی میوفته که خرابی به بار میاره حالم از تموم افسوس و ای کاش هایی که ذهنم پشت هم ردیف می کنه بهم میخوره یا بهتره بگم حالم از خودم به هم میخوره..
از حماقتم از نوک بینیم رو دیدن از حساب باز کردنای ابلهانه از انداز برانداز نکردنای کاملا واضح و مشخص یا بهتر بگم از بستن چشمم رو حقیقت..

حقیقت..

حقیقت گاهی اونقدر سخته اونقدر سنگینه که تو با اختیار تام ترجیح میدی خودت رو به حماقت بزنی که مبادا بار سنگین پذیرفتنش رو به دوش بکشی
و من، حالم، از این خصیصه ای که حداقل میدونم تو وجود خودم دارم بهم میخوره..

هزار بار میسوزی و باز از ترس و وحشت چشمات و می بندی که شعله های آتیش و نبینی که چطور دورت رو احاطه کردن و دارن تو رو تو خودشون می بلعند..

دلم... تنگ شده واسه خودم.. من، دلم، خیلی هوای خودمو کرده.. من حال و هوای قبل تر هامو خیلی دوست داشتم، حاله دنیام خیلی خوب تر از اینی که الان هست بود..

شده گاهی خودتو تو آینه ببینی و دست بذاری رو تصویرت تو آینه تا خودتو لمس کنی؟؟

شده گاهی با حال خراب روبروش بایستی و باز با دستت دست بذاری رو تصویرت و بپوشونیش تا خودتو تو اون حال نبینی ؟؟

واسه من خیلی اتفاق افتاده، خیلی وقتا دلم می‌خواسته دست بکشم رو لبخندای افتاده تو آینه ام.. تا ذخیره‌ اشون کنم واسه روزایی که گمشون میکنم..

دلم واسه خودم تنگ شده ... خیلی..
 
آخرین ویرایش:

*M.A*

کاربر بیش فعال
میام هی می نویسم و می نویسم.. چون احساس میکنم قلبم داره می ترکه

یه شبایی اونقدر لبریزم اونقدر پرم که هیچ جمله و کلمه ای نمی تونن جحم سنگینی که روی دوش روحم احساس می کنم رو خالی یا حتی سبک کنه..

شبایی هستند که دلم میخواد دست بندازم تو دهن روحم و هرچی غم و فکر و عذاب تو معده اش تلنبار شده رو بالا بیارم ..

امشب از اون شباست..
دیدمشون..
بعد از هشت ماه..
خدایا من چققققدر درد میکشم وقتی چشمم به چشمای کدر و پر فریبشون میوفته ...
خدایا من چققققدر قلبم احساس بیچارگی می‌کنه وقتی کنارشون قرار می گیرم ..

خدایا تو منو از خودم بهتر بلدی میبینی چجوری نابود میشم پس چرا منو نمی کشی بیرون
من رفتم من اشتباه کردم ولی بهش معترفم خدا به کرده ام معترفم بابتش عذرخواهم ولی تو کمکم کن بیارم بیرون

من دیگه آدم سابق نیستم خدا دیگه جون قبل و ندارم تو که بهتر میدونی تو که منو از بری

من قد و قواره ام خیلی کمه واسه تحمل پلیدیاشون
بلد نیستم خدا بلد نشدم نمیشم.. منو با بد در ننداز..
من خوب نیستم ولی نمی تونم اونقدر هم بد بشم که از پس اینا بربیام بذار همین حد و اندازه ای که هستم بمونم، نکن یه کاری که بدتر بشم

من بارها بهت گفتم به خودم اعتماد ندارم.. گفتم حماقتام از اینجا تا آسمونه، نذارم تو منگنه که یه کاری کنم پس فردا جلوت رو سیاه بشم

خدا چشماشون خیلی سیاهه خدا وقتی نگاشون میکنم ته قلبم می‌لرزه به خودم میگم من چطوری می تونم با اینا سر کنم ..
من و بکش بیرون، من مال این حرفا نیستم.
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
زیر بارون
تو یک جاده ی طولانی
تا چشم کار می‌کنه سیاهیه و سیاهی..
انگار دیگه تو آسمون خدا هم بسختی ستاره ها رو میشه دید..
چه برسه آسمون بخت و اقبال ما..
خستمون کرد دنیا و بازیهاش..
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
نمی دونم کجای این دنیا ایستادم
نمی دونم یک روز که سهله یک ساعت دیگه ام چی میشه
نمی دونم صبح از خواب پا میشم یا همینجوری خواب به خواب میرم
نمی دونم چشم که باز می‌کنم دنیا همین شکله یا کلا زیر و زبر شده
نمی دونم فردا از کیا قراره راست بشنوم از کیا دروغ..

نمی دونم وقتی چشم میندازم تو چشم آدما در آن واحد چی داره تو ذهنشون واسم تفسیر و تعبیر میشه..

ولی امروز وقتی تو چشمای یک نفر داشتم نگاه می کردم و به حرفاش گوش میدادم فقط یک جمله از ذهنم می‌گذشت.. که چقدر، بعضی از آدما می تونند وحشتناک باشند..

که چه راحت میشه گرگ بود در لباس میش..
اعتراف می‌کنم گاهی به طرز رقت انگیزی ترسو هستم..
کم میارم، وقتی روبروی آدمی می‌شینم که می دونم داره به صراحت بهم دروغ میگه دوست دارم جز دوتا پایی که دارم دوتا پای دیگه هم قرض کنم و در همون لحظه تا جایی که می تونم فرار کنم اینطور بگم قلبم به وحشت میوفته..

سخته جایی باشی که همه ساکنینش از زندان روح آزاد شده و بدونی تمام اعمالشون عریان و بی پرده آماده ی قضا و حکم شده و درست تو همون نقطه زل بزنی تو چشمای یکی و به زیبا ترین وجه ممکن کثیف ترین دروغ های ممکن رو تحویل بدی...
حق نیست تو همون لحظه آرزو میکردم کاش منم کنار یکی از اونها داخل زمین خوابیده بودم و روی زمین به این وقاحت دروغ نمی شنیدم؟؟

بگذریم.. هه ،به قول شاعر حیف از این عمر که با می گذرد ، می گذرد..

امشب بین دوتا فرشته خوابیدم یا بهتره بگم صدای دوتا فرشته شده سمفونی روح نوازی که قدرت اینو داره ،هرررچی چرک و کثافت روی قلب و روح آدم سنگینی می کنه رو بشوره ببره..

شاید مضحک بنظر بیاد ولی گاهی سعی میکنم ریتم نفس هام هماهنگ با ریتم نفس های پاک و عاری از پلیدیشون باشه
سخته.. ولی خیلی لذت بخشه ..


دوست ندارم کسی رو تحقیر کنم قلبم درد میاد وقتی کسی کنارم باشه و احساس خوبی نداشته باشه حتی اگه اون آدم روزگارم رو به تباهی کشونده باشه، دوست نداشتم اونجوری بره..

دلم میخواد همین الان برم دم خونه اشون از رخت خواب بکشمش بیرون بگم فلانی، نگی من ارزش قائل نبودم که امشب اومدیا خیلی هم خوب بود خیلی هم ممنون.. راستش از فکرش نمیام بیرون
آخرشم نفهمیدم چی شد که ساعت ده اومده بود اینجا!

خیلی ضایه است بعد از این همه بحث و جدل..

ولی تو چشمای قرمزش که نگاه می کردم فهمیدم چقدر من خاک بر سرم که هنوزم دلم میخواد دست بکشم رو صورتشو یه کاری کنم اینجوری غصه دار نباشه..

دوست ندارم بدی های روزگار سخت کنه قلبم رو ولی چه میشه کرد که دقیقا همون آدمایی که داری واسشون مرام میگذاری و اشتباهاتشون رو نادیده میگیری، تهش، همین کارت رو، میگذارن پای ابله بودنت..

نکنید.. آدما رو از مرام گذاشتن پشیمون نکنید.
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
زندگی شاید تصمیم بگیره از یک جایی به بعد با یک چاقوی بزرگ مثل یک خوناشام دهان دریده دست به قتل عام غرور و عزت نفست بزنه
و با فرو کردن دندونای سخت و زهرآگینش تو گوشت و پوست و استخونت تا مکیدن آخرین قطره ی وجودت پیش بره..
درست به همین اندازه درد آور...، به معنای دقیق کلمه ،له و خوردت کنه..
گاهی دست میندازه بیخ گلوی قلبت و تا مرز تیکه پاره شدنش پیش می‌ره..
اونقدر ادامه میده که وقتی به خودت به درونت چشم میندازی فقط یک چیز برات تداعی بشه ، اینکه، دیگه چیزی واسه از دست دادن نداری..
نه دیگه نایی داری واسه دست و پا زدن..
نه جونی واسه اثبات کردن..
و نه دلی برای زیستن..

و تو می مونی و جنازه ی خودت که روی دستات بلند کردی و هر روز با بی حسی و کرختی تمام به نظاره و عذای اون می‌شینی..

از اونجا به بعد، اگه دنیا کن فیکون بشه.. اگه روز به رنگ شب در بیاد و شب بجای ماه خورشید بالا بیاد.. اگه سنگ از آسمون بارید و ابر از زمین.. ذره ای در وجودت تاثیر نخواهد گذاشت..

اونقدر خون از رگ و پی، احساست، قلبت، غرورت خارج شده که دیگه هیچ امیدی واسه احیا و زنده شدن دوباره اش نداری..

و حتی اگه همه دنیا دست به دست بدند هم نمی تونن آنی و لحظه ای عذاب یادآوری اون ثانیه ها رو از ذهن و روحت پاک یا حتی کم کنند..

باید خودت، تنهایی، هر روز و هر روز بشینی بالا سر جنازه ات و یک به یک زخم هاشو تیمار کنی.. باید اونقدر زمان بگذره تا تمام یخ زدگی های سلول به سلولت آب بشه..

باید انقدر تو خودت غرق بشی.. کلنجاربری .. درد بکشی.. دست و پا بزنی.. تا بتونی خودت رو به خودت برگردونی

و این اتفاق هرگز یک شوخی یا تیکه ای از یک رمان ترسناکه دراماتیک نیست، بلکه عین خوده خوده زندگیه ..


روز بود اما..
خسته از یک راه طولانی
با حالی درست مثل تاریکی شب.
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
دستم نمیره قطره های بارون نشسته رو شیشه ی عینکم رو پاک کنم
ساکت و صامت نشستم و به صدای دریا، مرغای دریایی و پرنده ها گوش میدم..
دلم نمی خواد برگردم خونه
هرچی جلوتر میرم، بیشتر به این پی می برم که من با آدم ها آروم نمیشم.
باز رو آوردم به نقاشی..
امروز رفتم بوم جدید گرفتم
تا نقش بزنم و همه ی حال خرابم رو با رنگ ها ترسیم و تقسیم کنم.
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
روزی از نویسنده ای خوندم، زمانی که از درد و رنج کارکتر داستانش می نویسه خودش هم به همون میزان درد می کشه، گاهی پا به پای شخصت داستانش اشک ریخته و کلمه به کلمه رو از زبان اون به متن و نوشته تبدیل کرده..
و حتی بعضی مواقع وقتی شخصیتی که خودش قرار بود توصیفش کنه در وضعیت خیلی بد یا شرایط اسفناکی بود.. روزها نوشتنش زمان می برد چون دچار سر درد های وخیمی می شد و نمی تونست به صورت مداوم حال و یا وقایع گذشته بر اون کاراکتر خیالی رو شرح بده و به تحریر در بیاره..

دارم فکر میکنم، که اون نویسنده از شخصیتی خیالی می نوشت و دچار چنین وضعیت و ناتوانی در ادامه کارش یا شرح شرایط می شد..

ببین وقتی آدمی قرار باشه از خودش، زندگی واقعیش و آنچه در حقیقت رخ داده، بنویسه..
چقدر سخت و طاقت فرسا خواهد بود..

گاهی حتی یک کلمه هم نمی تونی به نوشتن دربیاری چون اونقدر از یادآوری اتفاقات عذاب میکشی.. که کاملا از پا درت میارن و تنها می تونی در سکوت گوشه ای بشینی و به نقطه ای خیره نگاه کنی..
اونقدر خیره بشی اونقدر صحنه ها شبیه یک فیلم از جلوی چشمات رد بشن... تا کم کم پلکات گرم بشن و سنگین و در آخر روی هم بیوفتن و به خواب بری..
و این حال اینروز های منه..
گاهی ساعت ها کتاب میخونم که بتونم ذره ای فاصله بگیرم از حقیقت...
بعضی اوقات باید از هر چیزی دست آویزی بسازی که تنها بتونی خودت رو از غرق شدن تو منجلاب اتفاقات نجات بدی..
ولی باید اونقدر هوشیار باشی که اون دست آویز بجای نجاتت.. نشه حکم از چاله در اومدن و توی چاه افتادن ...
نشه وقتی که به خودت بیای و ببینی تمام ارزش هات از دستت رفتن..
یه جاهایی، خیلی سخت میشه زندگی رو، زندگی کرد..
کم نیاورد و به شیوه ی درست ادامه داد.
اما..
تنها راه نجات اینه.. که دووم بیاری.. که تو سخت ترین ها هم درست ترین و راسخ ترین باشی، کسی چه می دونه
شاید یه روزی نوبت ما هم برسه..
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
نمی تونم باور کنم..
نمی تونم این روزا رو بپذیرم..
نمی تونم قبول کنم که این منم که دارم این اتفاقات و این مدل زندگی رو تجربه می کنم...
چرا نمی فهمم این چه خواست و سرنوشتیه..
چرا انقدر از خواست خدا و حکمتش دور و بی اطلاعم..
اصلا نمی تونم درک کنم... اصلا...
میگه بخش بزرگی از تلاش کردنت جزو اعمال بیهوده حساب میشه..
میگه تنهایی داری قدم برمی‌داری...
میگه تازه الان که به این حال در اومدی تو مسیر درست قدم گذاشتی...
چرا من نمی تونم اینا رو بفهمم خدا..
چرا واسم انقدر غریبه این تشخیص و تعبیر ها؟؟
پس چقدر خوب تظاهر می کنیم به زندگی..
چقدر خوب چاله های عمیق رو نادیده می گیریم..
داره چه اتفاقی میوفته خدا..
داری به کجا می بریم..
چرا هر چقدر جلو تر میرم بیشتر نمی فهمم کجام؟؟ بیشتر گیج و سردرگمم..
چرا با وجود پیش تر رفتن نا پیدا تر و نا واضح تر شده مسیر واسم..
من کجای داستانتم خدا؟؟
کمکم کن.. حق نیست این همه نا معلوم و نا مشخص بودن راه..
نشونم بده اونچه رو که باید...
اصلا نشون میدی، من کور
دستم رو بگیر، ببرم به سمتی که باید..
دارم خفه میشم از این حجم از سردرگمی
هر ثانیه فقط و فقط دارم فکر میکنم که اصلا باید چیکار، بکنم؟؟
اصلا کاری از دستم برمیاد..
کاری هست که باید بکنم؟؟
یا باید بشینم و ببینم اتفاقات به چه سمتی
می برتم..
یا نکنه دو فردای دیگه به یقین برسم که کاری بوده و من نکردم و بشینم به افسوس خوردن..

چرا این اینجوری میگه؟؟ چرا انقدر پرته از تفکرات و تصورات من..
چرا هرچقدر رشته کرده بودم رو با دو جمله پنبه کرد...آخه مگه میشه؟؟
میگه حذف کن هرچی رو که سر درگمت میکنه، ولی چجوری ؟؟
به همین راحتی..؟؟
مگه اصلا قدرت حذف همه چیز دست منه؟؟

داری کجا می بریم خدا، داری چیکار می کنی بازندگیم؟ لااقل اینو بهم جواب بده.
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
امشب و درست یک دقیقه پیش یکی از کتابهایی که می خونم تموم شد..
و از کل اون کتاب چند جمله تا ابد در ذهنم باقی خواهد موند، اینکه:

حسرتا آدمو ویرون میکنند..
و حتی اگه نتیجه تلاشت واسه به دست آوردن و رسیدن، به شکست یا جدایی ختم بشه باز هم ارزشش رو داره... چون دردش خیلی کم تر از حسرت نرسیدنه که تا آخر عمر روی دلت می مونه..
شاید این بهترین توصیه یا بهترین درسی از زندگی بود که من درست در سخت ترین برهه از زندگیم نیاز داشتم و باید می شنیدم.. که به وسیله ی یک کتاب خوندمش..
و تمام تلاشی که من کردم همه ی مسیری که طی کردم دقیقا برای حسرتی بود که هرگز دلم نمی خواست به دلم بمونه...

هرگز فراموش نمی کنم حرف پدرم رو : که تلاشت واسه به دست آوردنش ارزشمنده حتی اگر تهش خوب نباشه...و اگر روزی شکست خورده هم برگشتی هرگز سرزنشت نمی کنم چون تو برای چیز خیلی ارزشمندی جنگیدی..

این روزا دارم به چشم می بینم که تلاشم به ثمر ننشست خیلی برام سنگینه خیلی عذاب آوره دردش استخون سوزه.. بخش بزرگی از زندگیم رو تحت تاثیر قرار داد و روزهای زیادی رو ازم به تاراج برد، اما... می دونم که دیگه روزی حسرتش رو نخواهم خورد..
گاهی تو دردآور ترین لحظاتم چشمامو بستم و به خودم گفتم فلانی، اینم جزوی از بزرگ شدنه.. چیزای بزرگ و ارزشمند آسون به دست نمیان پس طاقت بیار که این لحظه ها هم بی شک خواهند گذشت...

روزای زیادی رو با جون دادن به شب رسوندم و شبای وحشتناک سختی رو صبح کردم اما هر لحظه اش به انتها فکر کردم و رسیدن زمانی که بابت هیچ چیز به خودم مدیون نباشم..

دلم تنگ میشه واسه این کتاب، واسه خط به خطش. چون چیزای خیلی بزرگی رو بهم یاد داد و یادآوری کرد.
 
آخرین ویرایش:

*M.A*

کاربر بیش فعال
رنج پاک..



گفت در بسیاری از مواقع رنجه پاک منجر میشه به اتفاقات بزرگ، منجر میشه به رشد و رفتن به مراحل بالاتر و تعالی روح.



و اسمش رو گذاشتن رنج پاک. رنجی که وقتی از اون صحبت می‌کنی مخاطبانت انگار لمسش می کنند و درست به اندازه ی خودت از شنیدنش رنج می برند.



و اینکه، هرگز هیچ چیز، حتی جملاتی که می خونی اتفاقی نیستند..

و چند جمله ای که برای من اتفاقات مهمی به حساب میومدن هرگز بی علت نبودن و همه چیز در این جهان علت و حکمتی داره..

و می خوام این جملات رو اینجا ثبت کنم تا برای همیشه داشته باشمشون.

جملاتی که در ساعت ۳ صبح اتفاقات و تحولات بزرگی رو برای روح و روان من به همراه آوردن.



ببخش، کسانی را که نمی دانستند چگونه تو را دوست بدارند، آنها به تو دوست داشتن خودت را آموختند.



ببخش کسانی را بلد نبودند با تو آنگونه که شایسته تو بود رفتار کنند، آنها به تو احترام و مراقبت از خودت را آموختند..‌‌.



ببخش کسانی را که رویاهایت را باور نداشتند، آنها تو را به سوی خودباوری و خود اَنگیختگی سوق دادند...

ببخش کسانی را که نخواستند از تو حمایت کنند، آنها به تو کمک کردند تا خودت را قوی تر کنی..

والدینت را نیز ببخش، اگر نتوانستند آنگونه که نیازت بود به تو عشق بورزند، چرا که خود آنها نیز چنین والدینی داشته اند.



سپس..

خودت را ببخش..

که در جاهای اشتباه

به دنبال عشق بوده ای..



تمام آنچه که خواندی، مراحلی از شفای روح توست. به ازای هر یک نفری که میبخشی. قسمتی از وجود خود را شفا میدهی.



ببخش و در قلب خود جا باز کن تا به بهترین نسخه از خودت تبدیل شوی.



و این جملات هرگز و هرگز اتفاقی جلوی چشم من نیومدند.



و امروز بعد از هشت سال، دویدم خندیدم بازی کردم و با تمام وجود یک لحظه احساس کردم برگشتم به سالها قبل و انگار که دارم در اون نقطه از زمان قدم برمیدارم.

دلم تنگ شده بود، و چقدر این تکرار دوباره خوشایند بود.

یک طعم شیرین رو واسم تداعی می کرد.
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
می دونی بهترین لحظات زندگی من وقتیه که کوچکترین اعضای خانوادم رو به آغوش میکشم

با تموم وجودم عطر تنشون رو به مشام میکشم و با حسرت ذخیره میکنم واسه روزهایی که ازشون دورم..
وقتی کنارشون هستم تمام وجودم چشم میشه و انقدر نگاهشون میکنم که یادم باشه و متوجه بشم دفعه بعد که دیدمشون چقدر قد کشیدن و بزرگ شدن..

از بچگی دوست داشتم پرستار بشم تا بتونم به آدمایی که حالشون بده حال خوب بدم، همیشه تو خیالم یه لباس سفید تنم بود و با یه لبخند رو لبم وارد اتاق بیمار میشدم و آدمای خیالی ذهنم رو به لبخند وا میداشتم..

زهی خیال باطل...

گله دارم از دنیا... شاکی ام ازش...

نذاشت همه ی محبت های تلنبار شده تو قلبم رو بدون ترس با خیالی آسوده و فراغ بال نثار اونایی بکنم که می‌خوام..

چرا...؟؟؟ چرا باید واسه محبت خرج کردن هم سیاست بخرج بدیم؟؟

این چه قانونیه؟؟ این چه مرام و مسلکیه که هیچ جوره واسه من قابل پذیرش نیست..

مگه چقدره طول این عمر که نخواهیم با خیال آسوده هر چقدر دلمون میخواد قربون صدقه عزیزانمون بریم به دور از تمام افکار پوچ و بیهوده بهترین و شیرین ترین حس رو بهم دیگه منتقل کنیم..

چیه این زندگی که باهامون راه نیومد و هرچی دوست داشتیم رو تبدیل به آرزوهای دور و دراز کرد... چی بود این دنیا که عشق و محبت قلبمون رو سوزوند و تبدیل به قصه و افسانه ی تو کتابها کرد..

خستم... خیلی خسته..

دوست دارم یه مشت سنگ دستم بگیرم بشینم یه جا یکی یکی پرتشون کنم به دورترین فاصله ممکن... درست مثل خواسته هایی که یکی یکی و به زور از دلمون کندیم و پرتشون کردیم بیرون که بیشتر از این از نرسیدن و بدست نیاوردنشون درد نکشیم..

یادمه بچگیام وقتی سوار اتوبوس می شدم همش تو دلم میگفتم پس کی بزرگ میشم تا قدم به اون میله های آهنی بالای سرم برسه و بتونم موقع ایستادن مثل آدم بزرگا دستم رو بهشون بگیرم..

اما نمی دونستم بزرگ که شدم میتونم اون میله ها رو بگیرم، ولی در عوض دستم از خیلی چیزای مهم تر کوتاه میشه و دیگه هرگز هم بهشون نمی‌رسه...
 
آخرین ویرایش:

*M.A*

کاربر بیش فعال
سراپا گوش میشم، وقتی که حرف میزنه

انگار که می‌خوام کلمه به کلمه ی حرفاشو ببلعم

گم میشم بین کلماتش از بسکه همه ی حواسم رو جمع میکنم که مبادا یک کلمه اش رو از دست بدم، یادم میره کجام و تو چه حالتی ام..

شدم مثل تشنه ای که در به در به دنبال قطره ای آب پر پر میزنه.

گاهی اتفاقات خیلی تلخ و ناگوار زندگی تو رو به سرچشمه ای زلال میرسونند.. و چه خوب که خدا چنین حکمت رازگونه و اسرار آمیزی داره..


وقتی از سردرگمی هام باهاش صحبت میکنم و اون ادامه ی حرف هام رو طوری میگیره که انگار داره از زبون من و درست از ناگفته های دلم صحبت می‌کنه، احساس میکنم که تنها نیستم..
که هست آدمی که من رو بفهمه..


سبک میشم از شنیده شدن حرف هام.. انگار که وزنه های چند کیلویی رو یکی یکی از روی شونه ام باز میکنم و پایین میگذارم..



خیلی می ترسیدم که راه و اشتباه برم... و در عین حال خیلی نیاز داشتم کسی رو که تو سیاه چاله ای که داره پایینم می‌کشه، دستم رو بگیره و راه و بهم نشون بده..



یادم نمیره که تو بدترین روز زندگیم با اطمینان نگاهم کرد و گفت: من کمکت میکنم، نترس.


من ممنونتم خدا، تو همین جایی درست کنار افکار در هم برهمی که یکی درمیون تو رو صدا میزنن

ممنون که امروز بود ممنون که شنیدم و شنیدنمش.. این رو تو واسم خواستی و رقم زدی.

امشب ساعت 12:29 دقیقه، ۱۶ اسفندماه ۱۴۰۰۱
و درست ۱۵ شعبان شب میلاد امام عصر

بخشیدمشون خدا..، تمام این قریب به ۵ سال رو بخشیدم حتی در جهانی دیگر هم هیچ مطالبه ای ازشون ندارم.
ولی.. از تو خواسته هام رو طلب میکنم... که ببخشیم و قدرت بدست آوردن تمام چیزهایی رو که می‌خوام بهم بدی.
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
۲/۱/۱۴۰۲

ساعت ۲ و ۴۳ دقیقه صبحه و اولین روز از سال نو گذشت..
خون به دل وار گذروندم.
از سکوت خودم از حال و هوای خودم می ترسم.
تمام صحنه های این چندسال لحظه به لحظه از جلوی چشمم رد میشه
مومیایی وار زندگی میکنم، مرده وار چشم رو دنیا باز میکنم
روح سرگردان وار روز رو شب میکنم
همه چیز جز زندگی در وجودم جریان داره.
و سکوت و آرامشی که در خودش بلعیدتم به شدت برام سوال برانگیزه
می دونم و ایمان دارم که اینبار اینطوری نمی مونه
سر بچه رو شونه ام بود و دستاش رو از ترس دور گردنم حلقه کرده بود تنها اشک بود که جای تمام فریاد های خفه شده در وجودم سر ریز می شدن و لب هام هیچ توانی واسه تکون خوردن و تکلم نداشتند..
این صحنه تا آخرین روز عمرم تا لحظه ی مرگم تو ذهنم ثبت میشه
و به وحدانیت خالقمون ایمان دارم که این صحنه هرگز هرگز بی جواب نمی مونه.

گاهی باید دست شست و آروم نشست گاهی باید دست خودت رو بگیری و ببری تو خودت تا کم تر بمیری
گاهی تلخی از کام عبور می‌کنه و به مغز استخوان میزنه
گاهی درد از تن فرا تر می‌ره و اژدها ها وار تمامیتت رو می بلعه.

و سوال واست پیش میاد که چجوری هنوز دارم نفس میکشم؟..



قصه اینجاست که شب بود و هوا ریخت بهم
من چنان درد کشیدم که خدا ریخت بهم...
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
JU JU یادداشت کن ! ادبیات 997

Similar threads

بالا