دیشب یه طورِ دیگه شناختمت...
وقتی حالم خیلی بد بود..دس رو هر شماره ای گذاشتم تردید کردم تا تماس بگیرم نمیدونستم بعد اینکه حالم خوب شه پشیمون میشم یا نه...حسِ بی اعتمادی به آدما...
به اونایی هم که اعتماد داشتم یا جوابمو ندادن یا خودم دلم نیومد ناراحتشون کنم...
خلاصه موندم تک و تنها....نه شماره ای نه کسی کنارم....
درِ کمدمو باز کردم....چِشَم که به جانمازم افتادم..گفتم:خودشه...منتظرمه...داشتم از رو لجبازی ازت دور میشدم ولی دوباره خواستی منو...
یه جورِ دیگه دیشب دوستت داشتم....همون چن رکعتی که دیر هم شده بود ولی بازم قبولم کردی...انقد آرامش دادی که با تمامِ وجودم حسِت کردم و فهمیدم که چقدر خوشبختم که تورو داررم و به فکرمی.....
یه بارم اینطوری حِسِت کردم...انگار با همه ی قدرتو بزرگیت شده بودی قدِ منو،کنارم نشستی وسنگ صبورم شدی...
با تمام وجود گفتم دوستت دارم ولی امیدوارم دوست داشتنِ تو مثِ من نباشه که هی از یادم ببری...
مرا به حالِ خودم رها مکن...


