ياد اون روزها بخير كه يادشون قشنگ تره

bita.m

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاعر باز ازآن كوچه مهتاب گذشت
ولي شعري نسرود

نه كه معشوق نداشت
نه كه سرگشته نبود
سال ها بود ديگر
كوچه مهتاب
خيابان شده شده بود
شاعركتاب فارسي را برداشت
ديد كبري بالاخره تصميمش را گرفته
وبعد از عمل كردن دماغش
ميخواهذ با دوست پسرش فرار كند
ديد آرش كمانگير معتاد شده
و به جاي كمان ،سرنگ به دست گرفته...
ديد شيرين خسرو و فرهاد رو پيچونده،
و با دوست پسرش رفته اسكي....
رستم اسبش رو فروخته و يه موتور خريده
و با اسفنديار رفته كيف قاپي
ديد كه منيژه ،بيژن رو ته چاه ول كرده و بيژن از گرسنگي مرده...
ديد حسنك گاوش را فروخته آمده شهر كارگري كند
ديد دارا با سارا قهر كرده اند سر ارث و ميراث بابا
ديد دهقان فداكار نپريد جلوي قطار ،
قطار خورد به كوه و همه مردند
ديد پترس انگشت خود را از سوراخ بيرون آورد چون سردش شده بود
و همه شهر را سيل برد
ديدي كه شنگول و منگول خودشون يه پا گرگ شدن ...
كوكب خانم ديگه حوصله مهمون رو نداره همش ميره استخر و سونا و آرايشگاه...
شاعر اين ها را ميديد وگريه ميكرد
آخر ديگر چه مهتابي ؟چه احساسي ؟ چه آوازي؟

شاعر از خيابان گذشت يك ماشين از كنارش رد شد كه صداي سيستمش گوش فلك رو كر ميكرد
يه خواننده........ هم ميخوند:ساسي مانكن پروداكشن...جا نذار گوشواره تو!!!

__________________
 
بالا