دود میخیزد ز خلوتگاه من .
کس خبر کی یابد از ویرانهام ؟
با درون سوخته دارم سخن.
کی به پایان میرسد افسانهام ؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر.
خویش را از ساحل افکندم در آب ،
لیک از ژرفای دریا بی خبر.
بر تن دیوارها طرح شکست.
کس دگر رنگی در این سامان ندید.
چشم میدوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید.
تا بدین منزل نهادم پای را
از درای کاروان بگسستهام .
گرچه میسوزم از این آتش به جان ،
لیک بر این سوختن دل بستهام.
تیرگی پا میکشد از بام ها:
صبح میخندد به راه شهر من.
دود میخیزد هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن
کس خبر کی یابد از ویرانهام ؟
با درون سوخته دارم سخن.
کی به پایان میرسد افسانهام ؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر.
خویش را از ساحل افکندم در آب ،
لیک از ژرفای دریا بی خبر.
بر تن دیوارها طرح شکست.
کس دگر رنگی در این سامان ندید.
چشم میدوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید.
تا بدین منزل نهادم پای را
از درای کاروان بگسستهام .
گرچه میسوزم از این آتش به جان ،
لیک بر این سوختن دل بستهام.
تیرگی پا میکشد از بام ها:
صبح میخندد به راه شهر من.
دود میخیزد هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن