معماری با مصالحی از جنس دل

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
گل یا پوچ ؟
دستت را بازنکن ،حسم را تباه مکن
بگذار فقط تصورکنم..
که در دستانت
برایم کمی عشق پنهان است...
 

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالا که با هم یکی شدن دلامونو ‚
حالا که جاده ها افتادن به پامونو
یکی از اون بالا انگار داره می شنوه صدامونو ‚
بگمونم که اثر داره دعامونو
همسفر ای هم ستاره
راه بیافتیم که خودش داره هوامونو
دل اون سوخته برای گریه هامونو‚
خودش داره هوامونو
کلید بارون تو دستامونه...
میشیم روونه شونه به شونه...
میشه هر سنگ بیابون
برای ما یه نشونه
که بتونه مارو تا کنار دریا برسونه ...برسونه ...
همسفر ای همستاره
سر رو شونه های من بذار دوباره
وقتی برفا آب بشن
رودخونه سر رو شونه دریا میذاره
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


در این شب سیاه...در این سکوت تلخ...

در این دریای غم انگیز بی بهار...

دستی کجاست تا به روی من...دروازه های طلائی شهر

عشق را بگشاید؟

قسم به عشق لیلی...

به اشک زلال مجنون...

به دل پر از غم یوسف...

به چشمان منتظر شیرین...

ودستان پر مهر فرهاد...

با تمام وجود
دوستت دارم...

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کسی دیگر نمی کوبد در این خانه ی
متروک ویران را
کسی دیگرنمی پرسد چرا تنهای تنهایم
ومن چون شمع می سوزم
ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند
ومن گریان و نالانم
ومن تنهای تنهایم
درون کلبه ی خاموش خویش اما
کسی حال من غمگین نمی پرسد
ومن دریای پر اشکم
که توفانی به دل دارم
درون سینه ی پر جوش خویش اما
کسی حال من تنها نمی پرسد
ومن چون تک درخت زردپاییزم
که هر دم با نسیمی میشود
برگی جدا از او
ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند...





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نشسته ام كه بگويم هنوز يادم هست
كه بي تو رسم تنفس چه كار دشواري است
شتاب عقربه ها در گذشت سرد زمان
براي من گذری بي دليل و تكراري است
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دیشب گفتم تو را ارزو میکنم اما حالا میگم
تو را آرزو نخواهم کرد
هیچوقت!!!هیچوقت!!
تو را لحظه ای خواهم پذیرفت
که خودت بیایی...
با دل خود!!!نه با آرزوی من....

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ميروي و پشت سرت آب نميريزم

وقتي هواي رفتن داري

دريا را هم به پايت بريزم برنميگردي....
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

"دنیا"

را بغل گرفتیم،

گفتند امن است!

هیچ کاری باما ندارد،

خوابمان برد...

بیدار شدیم دیدیم

آبستن تمام دردهایش شده ایم.....

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هیس!
میخواهم بشنوم عاشقانه هایش را,که درگوشش زمزمه میکند
وبه یادمیاورم روزی راکه همین هارادرگوشم زمزمه میکرد

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هرگاه میگریمـــــــــ ،

تو را

در اشکــــــــ هایمـــــــ ـ ـ می بینمــــــــ ...

آنگاه

اشکـــــــ هایمــــــ ـ ـ را

پاکـــــــ می کنمــــــ

تا کسی تــــــــــــو را نبیند...

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاهـــــی آدم دلـــــش میخواهد
کفش هایش را در بیاورد،
یواشکــــی نوک پا نوک پا
از خودش دور شـــــــــود،
بعد بزند به چاک
فرار کند از خودش ..



 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به یاد آور مرا.....
که با تو از دریچه نگاه سخن گفتم
منی که فریاد کردم ، راز و نیازم را
به یاد آور، التماس چشمانم را
و به من که بی تو،
همرنگ غروب پاییزم بیندیش
و به خاطر خدا،
بازگرد.......





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ببــــــــــار بــــــــاران....

مـــــــــــــن ســـــــــــــفرکـــــــر ده ای دارمــــ کــــــــه یــــــــادم


رفتـــــــــ ....


ابـــــــــــــ پشتــــــــــ پـــــــــایش بـریــــــــزمـــــ.....
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نبودنِ تو

فقط نبودنِ تو نیست (!)

نبودنِ خیلی چیزهاست !! ...

کلاه روی سَرمان نمی‌ایستد ؛

شعر نمی‌چسبد ؛

پول در جیب‌مان دوام نمی‌آورد ؛

نمک از نان رفته ؛

خنکی از آب ؛

ما بی‌تو فقیر شده‌ایم ... /!!

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کاش میدانست صاحب خانه بود
در دل مجنون ما دردانه بود
کاش میدانست گل های جهان
در حضور او همه بیگانه بود
کاش از مهر نگاهش پرتویی بر ما زند
دیده از هجر نگارش خسته بود
کاش میدانست در جور زمان
چشم در راهی ما سربسته بود
ما که عمری در رکابش با محبت تاختیم
عاقبت با این سوار پاره تن ناوصله بود
این حکایت خاتمه بر قصه ی شیرین ماست
چونکه شیرین تا ابد روی ز مجنون بسته بود





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

نگاهت را تا ابد بر من می دوختی
تا من بر سکوت نگاه تو
رازهای یک عشق زمینی را با خود به عرش خداوند ببرم
ای کاش می دانستی

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

هرگز قلبم را نمی شکستی
گر چه خانه ی شیطان شایسته ی ویرانی است

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

لحظه ای مرا نمی آزردی
که این غریبه ی تنها , جز نگاه معصومت پنجره ای
و جز عشقت بهانه ای برای زیستن ندارد
ای کاش می دانستی

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

همه چیز را فدایم می کردی
همه آن چیز ها که یک عمر بخاطرش رنج کشیده ای
و سال ها برایش گریسته ای

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

همه آن چیز ها که در بندت کشیده رها می کردی
غرورت را ...... قلبت را ...... حرفت را

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

دوستم می داشتی
همچون عشق که عاشقانش را دوست می دارد

کاش می دانستی که چقدر دوستت دارم
و مرا از این عذاب رها می کردی
ای کاش تمام اینها را می دانست
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
روزی میایی و میبینی
دیگر
نیستم
ان
روز
بگذار بگویم
در گوشه ای
از قبرستان
به خواب رفته ام
و تنها
گلهای خودرو
بر روی قبرم میروید
و میفهمم همه فراموشم کردند
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلتنگی هایم را چگونه گویم وقتی قلم نیز نمی نویسد.....!


تا جایی که خورشید به راهش ادامه دهد من هم ادامه خواهم داد و تو را فراموش نخواهم کرد

تا وقتی که دریا ساحل را فراموش نکرده

کاش میدانستی در دل شیشه ای من چه میگذرد؟؟؟

کاش میدانستی غروب های زندگی ام دیگر طلوعی ندارد...

کاش نسیم غروب درد دل مرا به تو بگوید

دلتنگت هستم

این خط غریب

این چشمان خسته

این دست های منتظر

عجیب بیقراری می کنند

دردها و اشک هایم را از تو پنهان می کنم

خنده هایم را به تو هدیه می دهم و شادی هایم را با تو قسمت می کنم

عجیب دلتنگت هستم و میدانم اگر لبخند بر لب های تو بدرخشد

قدم هایم پرواز می آموزند و دلتنگ تر میشوم از این انتظار فرسوده کننده

که گریزی ندارد.......

خیلی دلتنگم عشقم

درکم کن

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آموخته ام که این عشق است که زخم ها را شفا میدهد ، نه زمان.


آموخته ام که مهم بودن خوبست ولی خوب بودن مهمتر است.


آموخته ام که زندگی جدیست ولی ما نیاز به دوستی داریم که لحظه ای با او از جدی بودن


دور باشیم.


آموخته ام که تنها چیزی که یک شخص میخواهد فقط دستی است برای گرفتن دست او و


قلبی برای فهمیدنش.


آموخته ام که زیر پوست سخت همه افراد کسی وجود دارد که خوشحال شود و دوست


داشته باشد.


آموخته ام که خدا همه چیز را در یک روز نیافرید، پس من چگونه میتوانم همه چیز را در


یک روز بدست آورم.


آموخته ام که لبخند ارزانترین راهی است که میتوان با آن نگاه را وسعت بخشید.


آموخته ام که باد با چراغ خاموش کاری ندارد.


آموخته ام که به چیزی که دل ندارد نباید دل بست.


آموخته ام که خوشبختی جستن آن است نه پیدا کردن آن.


آموخته ام که قطره دریاست ، اگر با دریاست.


و آموخته ام که عشق ، مهربانی ، گذشت ، صداقت و بلند نظری خصلت انسانهای انسان است.
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بگو عزیــــــــــــــــــزم

بگــــــــــــــو
به چه اهنگی...
میشــــــــــــود
گـــــوش داد
و به تــــــــــــــــو
فکر نکرد؟؟؟؟
 

samira20*

عضو جدید
کاربر ممتاز


ســــ ـــ ـــخت است...
سخت است درک کردن
دخــــ ـــــتری که غــ ـــم هایـــــ ـش را
خودش میـــ ــداند و دلش ...
که همه تنـــ ـــــ ـــــها لبــــخـــندهایش را میبینند ؛
که حســــ ــــــ ـــــرت میـــــخورند
بـــخاطر شاد بودنــــ ــــ ـــش ...
بخاطر خنده هایـــــــ ــــــــ ــــش ...
... و هیــــــ ـــــــــ ــــــچکس
جز همان دختـــــ ـــــر نمیــ ـــداند چقدر تنهاســ ـــــت ...
که چقدر میـــــــــ ـــــــ ـــــترسد ...
از باخـــــــــ ــــــــتن ...
از اعتــــ ــــــ ــــــمادِ بی حاصلش ...
از یــــــ ـــــــــ ــــــخ زدن احساس و قلبــــــ ـــــــ ــــش ...
از زندگــــــ ـــــــــــ ــــــی ...

 
  • Like
واکنش ها: imah

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دنبال بهانه ای بودم که باز بیایم و برایت بنویسم
همه احساسی را که به تو دارم...
بهانه ای جز دوست داشتت نیافتم و
این همان است که مرا برای ادامه زندگی امیدوار می کند
.......
عزیزترینم همه جان و دلم فدای تو ...
تو که همه وجود منی و عاشقانه دوستت می دارم




 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جوری رفتار میکنی

انگار که هرگز نرفته بودی

مثل یک پرنده ، هر جا که دلت خواست پرواز میکنی

جوری رفتار میکنم


انگار که هنوز نرفته ای

مثل یک حشره ی کوچک

گوشه ای کز میکنم

و حواسم به عنکبوتِ بزرگ و سیاهی است

که گوشه ی سقف

سیاهترین تار دنیا را تنیده

تا به محضِ رفتنِ تو

مرا در خود ببلعد!!!





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به تو که فکر میکنم از همیشه بهترم

وسط غربت آب صدفی شناورم

به تو که فکر می کنم، باغ خوش عسل منم

غنچه و پولک منم، بهترین ململ منم

دستمو بگیر..
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تقسيم كردن دلتنگي هايم با تو ، چه زيبا خواهد بود
اگر تو را هم دلتنگي هايي باشد از نوع من
دلم مي خواهد احساسم ، مهر سكوت لبانم را
همان قدر احساس كني كه گويي احساس توست
درد ريشه دوانده در وجود توست .
مهر خورده شده بر لبان توست
دلم مي خواست " تويي " نبودي
تو ، من و من ، تو بوديم
شايد آنوقت اين روح سركش آرام مي گرفت
و جاي دلتنگي هايم را رهايي پر مي كرد
رهايي از همه چيز
حتي از انديشيدن ، انديشيدن به خوبي ها و عشق ها
چرا كه قلب من و تو حادثه اي خواهد آفريد
در فــراســوي عشــق

 
بالا