[FONT="]فرشته ها زیر باران زیباتر می شوند[/FONT]
[FONT="]در یکی از سیاره هایی که مسافر کوچولو به آن سفر کرد ، تنها میخواره ای مسکن داشت . دیدار آن [/FONT][FONT="]دو بسیار کوتاه بود ولی مسافر کوچولو را در اندوهی بزرگ فرو برد.[/FONT]
[FONT="]او که میخواره را ساکت و خاموش در پشت تعداد زیادی بطری خالی و بطری پر دید ، پرسید :[/FONT]
[FONT="]-[/FONT] [FONT="]تو اینجا چه می کنی؟[/FONT]
[FONT="]میخواره گرفته و غمگین جواب داد :[/FONT]
[FONT="]-[/FONT][FONT="]می نوشم.[/FONT]
[FONT="]مسافر کوچولو از او پرسید :[/FONT]
[FONT="]-[/FONT][FONT="]چرا می نوشی؟[/FONT]
[FONT="]میخواره جواب داد :[/FONT]
[FONT="]- برای فراموش کردن.[/FONT]
[FONT="]مسافر کوچولو که دلش به حال او سوخته بود ، پرسید :[/FONT]
[FONT="]-[/FONT][FONT="]چه چیز را فراموش کنی؟[/FONT]
[FONT="]میخواره که از خجلت سر به زیر انداخته بود ، پرسید :[/FONT]
[FONT="]-[/FONT][FONT="]فراموش کنم که شرمنده ام.[/FONT]
[FONT="]مسافر کوچولو که دلش می خواست کمکش کند ، پرسید :[/FONT]
[FONT="]-[/FONT][FONT="]شرمنده از چه؟[/FONT]
[FONT="]میخواره که به یکباره مهر سکوت بر لب زد ، گفت :[/FONT]
[FONT="]-[/FONT][FONT="]شرمنده از میخوارگی![/FONT]
[FONT="]و مسافر کوچولو مات و متحیر از آنجا رفت.......
[/FONT]

