در شهادت یک شمعدست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
راز منوری ست که آنرا
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب می داند ...
در شهادت یک شمعدست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
در عشق تو از بس که خروش آوردیمدامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد
در گشودم قسمتي از اسمان افتاد در ليوان اب من اب را با اسمان خوردم لحظه هاي كوچك من خواب هاي نقره ميديدند. (سهراب)من ز شرم شکوفه لبریزم
یار من کیست ای بهار سپید؟
گر نبوسد در این بهار مرا
یار من نیست ای بهار سپید
در سخن مخفی شدم مانند بو در برگ گلمن چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف
تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد
آنچه ندارد عوض ای هوشیاردر سخن مخفی شدم مانند بو در برگ گل
هر که خواهد دیدنم گو در سخن بیند مرا
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد
ساقی چمن و گل را بی روی تو رنگی نیستمن به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده ام که مپرس
سلام abfa، شب خوش!
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |