تا دهان را به گفته وا میکرد شور و حالی دگر به یا می کرد او همان آفتاب تابان بود یا که چشمان من خطا میکرد مولوی هم اگر در آنجا بود دامن شمس را رها میکرد...
تو را من دوست میدارم
تو را ای نازنین یارم
تو را اینجا تو را هرجا
تو را والا تو را تنها
تو را با خود تو را در خود
تو را رب خود و بیخود
تو را آنسان که میدانم
تو را اینسان که میبینم
تو را طاهر تو را غافر
تو را فاطر تو را ساتر
تو را خالق تو را رازق
تو را عاشق تو را عاشق
...در عین خوشی و کامرانی بی هیچ کدورتی گرستن با دیده کور ویای چوبین برقله کوهسار جستن یکباره دو چشم خویش کندن هر روز روان خویش خستن آسانتر وخوشتر است «یژمان» تا با متکبران نشستن
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو پیش من جز سخن شهد و شکر هیچ مگو سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو و از بی خبری رنج مبر هیچ مگو دوش دیوانه شدم عشق مرا دیدو بگفت آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو