نظیر دوست ندیدم اگرچه از مه و مهر
نهادم آینه ها در مقابل رخ دوست
تا کی به اشک دیده ی من خنده می زنی
مانند آفتاب به اشک روان برف
نظیر دوست ندیدم اگرچه از مه و مهر
نهادم آینه ها در مقابل رخ دوست
تا کی به اشک دیده ی من خنده می زنی
مانند آفتاب به اشک روان برف
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد
دیشب چراغ دیده ی من تا سپیده سوخت
آتش فتاد بی تو به ماتم سرای اشک
کاش قلبم درد تنهایی نداشت
چهره ام هرگز پریشانی نداشت
کاش می شد راه عشق را
بی خطر پیمود و قربانی نداشت
تابد فروغ مهر و مه از قطره های اشک
باران صبحگاه ندارد صفای اشک
کس نیست که افتاده آن زلف دو تا نیست
در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست
تو را مگر به تو نسبت کنم به جلوه ی ناز
که در تصور از این خوب تر نمی آید
دلم رمیده لولی وشیست شور انگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز
ز چشمه گوهر غلطان کجا پدید آید؟
درون سینه ی دریاست جای مروارید
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یکسان نباشد کار دوران غم مخور
رسم بد عهدی ایام چو دید ابر بهار
گریه اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد
دلا در بند دنیایی چه حاصل
اسیر دست شیطانی چه حاصل
لبت شکر بمستان داد و چشمت می بمیخواران
منم کز غایت حرمان نه با آنم نه با اینم
(خدانگهدار)
مهربانی از که اموختی
که اینگونه مرا شیفته خود کردی
یاران همنشین همه از هم جدا شدند
مائیم و آستانه ی دولت پناه تو
تو از هر در که بازآيي بدين خوبي و زيباييوقت اجلم ناله نه از رفتن جانستاز یار جدا می شوم این ناله از آن است
تو از هر در که بازآيي بدين خوبي و زيبايي
دري باشد که از رحمت به روي خلق بگشايي
یار دارد سر آزردن حافظ یاران
شاهبازی به شکار مگسی می آید
پیری سالخورده گفت
اگر عاشق شوی همچو شمع اب میشوی و دیگر نشانی از تو نمیماند
من تو را انقدر دوست دارم که نشانم را فراموش کردم
تو عشق مرا نفهمیدیمن از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم
تو چرا ز من گریزی؟ که وفایم آزمودی
تو عشق مرا نفهمیدی
تنها گوشه ای از نبودن هایت اشک میریزم ولی تو نیستی تا پاکشان کنی
یاد باد آنکه صبوحی زده در مجلس انس
جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکسته گانیم ای باد شرطه برخیز
ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم
نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شنودی
یا رب ز کرم دری به رویم بگشا
هر چند که هست جرم و عصیان مارا
یا که به راه آرم این صید دل رمیده راامشب کمند زلف تو را تاب دیگری است
ای فتنه در کمین دل و هوش کیستی؟
یا که به راه آرم این صید دل رمیده را
یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را
یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتناز بداندیشان نیندیشم که یار من تویی
فارغم از دشمنان تا دوستدار من تویی
یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن
یا به تو واگذارم این جان به لب رسیده را
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |