دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکسته گانیم ای باد شرطه برخیز
ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم
نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شنودی
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکسته گانیم ای باد شرطه برخیز
ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم
نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شنودی
یا رب ز کرم دری به رویم بگشا
هر چند که هست جرم و عصیان مارا
یا که به راه آرم این صید دل رمیده راامشب کمند زلف تو را تاب دیگری است
ای فتنه در کمین دل و هوش کیستی؟
یا که به راه آرم این صید دل رمیده را
یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را
یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتناز بداندیشان نیندیشم که یار من تویی
فارغم از دشمنان تا دوستدار من تویی
یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن
یا به تو واگذارم این جان به لب رسیده را
آزمودم عقل دور اندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
میسوزم از فراقت، روی از جفا بگردان
هجران بلای ما شد، یا رب بلا بگردان
قفس شکسته و راهم به گلستان نزدیک استنیست اهل زهد را اگهی از اسرار عشق
نقد دین بی قیمت افتاده است در بازار عشق
قفس شکسته و راهم به گلستان نزدیک است
ولی به کوتهی بال و پر چه خواهم کرد
دید موسی شبانی را به راه
کو همی گفت ای خدا و اله
هرگزم مهر تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
آنچنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
دل دوستان جمع بهتر که گنج
خزینه تهی به که مردم به رنج
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
در شب قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سر گشته را چه آمد پیش
(حافظ)
شاه شمشاد قدان خسروی شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
مست بگذشت و نظر برمن درویش انداخت
گفت کای چشم و چراغ همه شیرین دهنان
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده من شو برخور ز همه سیم تنان
نگاهم یاد باران کردا امشب
مرا سر در گریبان کرده امشب
غم و فریاد من از این و آن نیست
دلم یاد رفیقان کرده امشب
مهربانی بلدی با دل خسته و عاشق من
تو را هنوز هم دوست میدارم
ولی نمیدانم تو مرا دوست میداری
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از دست حسود چمنش
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق در بند است
تا نشد رسوای عالم کس نشد استاد عشق
نیم رسواعاشق اندر فن خود استاد نیست
وه که ز همراهیت محتشم افتاده شددر چین زلفشای دل مسکین چگونه ای
کاشفته گفت باد صبا شرح حال تو
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |