نگذرد بر من شبی، کز داغ روزافزون ننالم
همچو«نی» لبریز دردم چون نسوزم، چون ننالم؟
بر من از بیداد گردون صبح شادی، شام غم شد
چون کنم؟ گر صبح و شام از گردش گردون ننالم
رهی معیری
مکن از خواب بیدارم خدارا
که دارم خلوتی خوش با خیالش
نگذرد بر من شبی، کز داغ روزافزون ننالم
همچو«نی» لبریز دردم چون نسوزم، چون ننالم؟
بر من از بیداد گردون صبح شادی، شام غم شد
چون کنم؟ گر صبح و شام از گردش گردون ننالم
رهی معیری
نگذرد بر من شبی، کز داغ روزافزون ننالم
همچو«نی» لبریز دردم چون نسوزم، چون ننالم؟
بر من از بیداد گردون صبح شادی، شام غم شد
چون کنم؟ گر صبح و شام از گردش گردون ننالم
رهی معیری
مکن از خواب بیدارم خدارا
که دارم خلوتی خوش با خیالش
شاید از این پرده، ندایی دهند
یک نفسم، راه به جایی دهند
ای که بر این پرده خاطر فریب
دوخته ای دیده حسرت نصیب
آب بزن، چشم هوسناک را
با نظر پاک ببین ،پاک را
آنکه در این پرده ، گذر یافته است
چون سحر از فیض نظر یافته است
خوی سحرگیر و نظر پاک باش
راز گشاینده ی افلاک باش
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو راناله و سوز وزاری چراست؟
ترسم، رسد به گلبن حسن تو، آفتی
در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه
هر که را اسرار عشق آموختند/مهر کردند و دهانش دوختند
در دام حادثات، ز کس یاری مجوی
بگشا گره، به همت مشکل گشای خویش
سعی طبیب، موجب درمان درد نیست
از خود طلب، دوای دل مبتلای خویش
بر عزم خویش تکیه کن، ار سالک رهی
واماند، آنکه تکیه کند، بر عصای خویش
گفت آهویی به شیر سگی، در شکارگاه
چون گرم پویه دیدش اندر قفای خویش
کای خیره سر به گرد سمندم نمی رسی
رانی وگر چو برق پتک، باد پای خویش
چون من پی رهایی خود می کنم تلاش
لبکن نو به هر خاطر فرمانروای خویش
با من کجا به پویه برابر شوی، از آنک
تو بهر غیر پویی و من از برای خویش
شب يلداي غمم را سحري پيدا نيست
گريههاي سحرم را اثري پيدا نيست
هست پيدا که به خون ريختنم بسته کمر
گرچه از نازکي او را کمري پيدا نيست
تو و با لاله رویان، گل ز شاخ عیش چیدنها
من و چون غنچه از دست تو، پیراهن دریدنها
من و از طعنه ی اغیار، چون بلبل فغان کردن
تو و در دامن هر خار، چون گل آرمیدنها
من و پیوند مهر از جان بریدن در تمنّایت
تو و از مهربانان، رشته ی الفت بریدنها
من و همچون غبار از ناتوانی، ره نشین گشتن
تو و همچون صبا، بر خاک من دامن کشیدنها
به من بفروش ناز ای تازه گل، چندانکه می خواهی
که تا جان و دلی دارم، من و نازت خریدنها
اگر غیر از حدیث یار و جز دیدار او باشد
چه حاصل جز ندامت، از شنیدنها و دیدنها
تا تو وصال من دهی کشته مرا فراغ تو/تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده امشب يلداي غمم را سحري پيدا نيست
گريههاي سحرم را اثري پيدا نيست
هست پيدا که به خون ريختنم بسته کمر
گرچه از نازکي او را کمري پيدا نيست
تا تو وصال من دهی کشته مرا فراغ تو/تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام
آتش دوست اگر در دل ما خانه نداشت
عمر بی حاصل ما این همه افسانه نداشت
تو همچون گل به خندیدن لبت با هم نمی آید/روا باشد که من بلبل چو بوتیمار بنشینم
من اندر خود نمی یابم که روی از دوست برتابم
بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم
معشوقه به سامان شد تاباد چنین بادا/کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا......................................................بی وفا حالا كه من افتاده ام از پاچرا
اگربا من نبودش هيچ ميلي
چرا جام مرا بشكست ليلي
هستی چه باشد؟ آشفته خوابی
یا فریاد در گلو یم را بگیر، یا بغض گلوگیرم را …
هرکدام راه دیگری را بسته . . .
__________________
هستی چه باشد؟ آشفته خوابی
نقش فریبی، موج سرابی
نخل محبت، پژمرده شد کو؟
فیضِ نسیمی، اشک سحابی
در بحر هستی، ما چون حبابیم
جز یک نفس نیست، عمر حبابی
از هجر و وصلم، حاصل همین بود
یا انتظاری، یا اضطرابی
ما از نگاهت، مستیم، ورنه
کیفیتی نیست، در هر شرابی
از داغ حسرت، حرفی چه گوید؟
ناکامیابی، با کامیابی
دیدم«رهی» را، می رفت و می گفت:
هستی چه باشد؟ آشفته خوابی!
رهی معیری
یادمان باشد به دل کوزه ی آب که بدان سنگ شکست
بستی از روی محبت بزنیم
تا اگر آب در آن سینه ی پاکش ریزند؛ آبرویش نرود...
یادمان باشد فردا حتما
ناز گل را بکشیم
حق به شب بو بدهیم
و نخندیم دگر به ترک های دل هر گلدان
فروغ فرخزاد
نرم نرم، از چاک پیراهن، تنش را بوسه داد
سوختم در آتش غیرت، ز نیرنگِ نسیم
زلف بی آرام او از آه من آید به رقص
شعله ی بیتاب می رقصد به آهنگ نسیم
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالی ست***حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالی ست
[/I][/I]تیر ابروی ماه را به دل صخرا میببرد
ز گل لطیف شکوه کردن حاصل ماه نیست
ز مژگان سیه اش خار را به سینه ها میبرد
گذز شان چه عجب موسمی دارد[/I]
دانی که چرا راز نهان با تو نگفتم؟
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری
یاد بگیر سازی را بنوازی
آدم ها را ببین و با آنها در آمیز
هر انسانی آیینه ایست که خدا را به شیوه ی ویژه خود به تو نشان میدهد
از آدم ها یاد بگیر... نترس
دنیـای ِ مــن زمانیــست کــ ،سرو جمان من چرا میل چمن نمی کند/یاور گل نمی شود یاد سمن نمی کند
سرو جمان من چرا میل چمن نمی کند/یاور گل نمی شود یاد سمن نمی کند
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم.من نمـی گـویـم سـمـنـدر بـاش یـا پـروانـه باش
چون به فـــکر سوختن افتاده ای مردانـــــه باش
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |