داستان اصلی: " مجنون زیبا با لیلی زیبا در راه مکتب آشنا شد و این دو عاشق هم شدند. نام اصلی او قیس بود، و به علت عشق لیلی به او مجنون گفتند، چون دیوانه وار دور محله لیلی می چرخید. پدر مجنون فقیر به خواستگاری لیلی رفت، اما پدر لیلی که ثروتمند بود، نه تنها با این ازدواج موافقت نکرد، بلکه مجنون را آنقدر آزار دادند که گریخت و دربیابان گریه و زاری می کرد. پدر لیلی بعد از مدتی او را به مردی به نام ابن سلام شوهر داد، لیلی هم دائم با شوهرش دعوا داشت. مجنون از شنیدن خبر ازدواج لیلی دیوانه تر شد، و مرگ پدرش حال او را بدتر کرد. بعد از مدتی ابن سلام مرد و لیلی و مجنون توانستند مخفیانه با هم ارتباط برقرار کنند. اما دنیا بی رحم بود و لیلی مدتی بعد درگذشت. فامیل لیلی قبرش را از مجنون پنهان کردند، اما او کوی به کوی بوئید تا قبر لیلی را یافت و برسر آن مزار آنقدر گریست تا مرد."
هاشمی رفسنجانی: " یکی از حوادثی که برای یکی از اهالی قبیله بنی عامر پیش آمد همین ماجرای اسفناک و تالم آور مجنون بود که ایشان با یک خانمی که اسمش را نمی برم، آشنایی پیدا کرد و مسائلی بین آنها اتفاق افتاد که شاید گفتن آن در این ایام خیلی مصلحت نباشد. این آقا که به نام قیس در روایات مختلف مطرح شده، پدرش را که خیلی آدم محترمی بود و اتفاقا انسان خودساخته ای بود، بالاخره وارد مذاکره با پدر آن خانم کرد و این مذاکره به دلایلی که شاید همه در جریان باشند، به نتیجه نرسید. و این جوان که می توانست با رعایت همه قوانین و مسائل شرعی آن کاری که باید با آن خانم می کرد، نشد که بکند. آن جوان هم رفت، گریه ها می کرد که واقعا دل آدم کباب می شود وقتی چنین صحنه هایی را در تاریخ انقلاب می بیند. بالاخره آن آقا، آن خانم را به یک آقایی که از یک جای دیگری بود که اسمش را نمی برم، تزویج کرد، ولی آن خانم قبول نکرد و در آن شب، اتفاقی که نباید می افتاد افتاد و پرده ابین شان تا آخر هم دریده نشد. و این آقا هم بعد از مدتی بالاخره مرد. من می خواهم بگویم که عمر آدم تمام می شود و اگر قرار بود آدم عمر نوح بکند، الآن امام عظیم الشان ما بود و می فهماند به بعضی افراد که بصیرت یعنی چه. و روابطی بعد از فوت آن آقا بین آن خانم و قیس برقرار شد که دست به معامله با هم زدند و دیگر هیچ پرده ای بین آنها نماند. که البته آن خانم هم بعد از مدتی مثل بسیاری از بزرگان و عزیزان ما که فکر نمی کنند مرگشان فرامی رسد، و من هشدار می دهم که اوی! می میری بدبخت! که منظورم به مستکبران است، ایشان هم برحمت ایزدی رفت و تا مدتی مجنون بو می کرد تا قبر این خانم را پیدا کرد و من یقراء فاتحه مع الصلوات."
محمود احمدی نژاد: " مجنون یک جوان شانزده هفده ساله نخبه ای بود که مثل رئیس جمهور شما، یک هیکل کوچکی هم داشت و مثل من خیلی زیبا نبود، ولی درست مثل من خیلی پیگیر و عملیاتی بود. این جوان یک روز در مراسم استقبال از مسوولان قدیمی مثل سلطان محمود، چشمش به یک دختری به اسم شیرین می افتد که نظامی شیرازی شعرش را در مثنوی خودش نوشته و عاشق این دختر می شود. این شیرین خانم دختر یکی از مفسدین اقتصادی قبیله بنی عباد بود که رانت خواری می کرد و وقتی پدر سوم این مجنون به خواستگاری می رود، قبول نمی کنند که ازدواج کند، چون یک حلقه بسته ای از قدرت درست کرده بودند که نیروهای انقلابی مثل مجنون را در قبیله راه نمی دادند. و بالاخره هم این دختر را به یکی از آشنایان خودشان دادند که دختر قبول نکرد و چشمش دنبال همان مجنون و اهداف او بود. بالاخره شوهر دختر بعد از مدتی که ادعای اصلاح طلبی می کرد مرد و دختر به وصال مجنون رسید و این مجنون روزهای بسیاری دوید و طرح های مختلفی را عملیاتی کرد تا بعد از مدتی به منطقه پاستور که محله دختر بود رسید. شیرین وقتی مجنون را دید، دید خیلی خسته است، گفت کی خسته است؟ مجنون گفت دشمن. و اینها مدتی طرح های مختلفی را عملیاتی می کردند که بسیاری از دشمنان هم از این موضوع ناراحت بودند. بالاخره این دختر گفته شده که مرد، ولی ما سند داریم، مدرکش موجود است، اصلا در کشور ما آزادی کامل وجود دارد و کسی نمی میرد. منحنی عمرش را هم من گفتم مسوولان آوردند و این که شایع شده مجنون مدتها بو می کشید، دروغ است و این شیرین بود که بو می کشید و بخاطر جوراب مجنون بود که هر وقت او را گم می کرد، اگر وسط هزار نفر هم بود، از بوی جورابش تشخیص می داد و در حقیقت این پدر دختر بود که از مفسدین اقتصادی بود و مرد و همین باعث شد که نرخ ارزشان تک رقمی شد و منافع نفت سر سفره شان آمد و تا زمان ظهور حضرت این شیرین خانم زندگی دائم خبرهای خوش می شنید."
مهدی کروبی: " این داستان لیلی و مجنون یک داستان خیلی قدیمی است که من در یک مراسم عروسی از ننجونم شنیدم که ظاهرا این مجنون جوان بسیار شجاعی بود که دائما در هر مراسمی بود حاضر می شد و در یکی از این مراسمات دختری به اسم لیلی را دیده بود که عاشق او شده بود. بالاخره جوانها هم انسان هستند و عاشق می شوند، نمی شود مثلا من به این حسین مان بگویم که شما عاشق فلان دختر نشو. و ظاهرا این مجنون که اسمش قیس بود و از قبیله بنی عامر بود، چنان عاشق این دختر شده بود که از همه مشاغل اش استعفا داد و تصمیم گرفت به وصال آن دختر برسد، ولی پدر این دختر که با او آشنایی داشت و می دانست چه خدماتی کرده، رضایت نداد و این پسر هم تصمیم گرفت مبارزه را آغاز کند، مبارزه هم که آغاز شد، دیگر کتک خوردن دارد، سنگ خوردن دارد، وسط دعوا که قابلمه حلیم تقسیم نمی کنند، یک ملاقه ای توی سر آدم می خورد و ما از این تجربه ها زیاد داشتیم. مجنون یک مدتی رفت از همه مسوولیت ها کنار و در فقر و گرسنگی زندگی کرد و حتی اگر کسی هم به او کمک می کرد، بخاطر وظیفه و اعتمادی بود که به او داشتند و برای خودش یک ریال مصرف نکرد و آخرش هم آقایان تصمیم گرفتند با صلاحدید خودشان دختر را به یک ابن سلامی بدهند که ننجون ما می گفت خیلی آدم بی سروپایی بود و این دختر همان شب عروسی که همه آقایان جمع بودند از همه جناحین و یک عروسی فراجناحی بود، زده بود توی گوش شوهرش. شوهر هم چند ماه بعد مرد و اینها به وصال هم رسیدند، البته این دختر مثل بسیاری از شهدای انقلاب فوت کرد و عوامل ظلم او را دفن کردند و من خودم تصمیم گرفتم پرونده اش را افشا کنم و این مجنون هم برای پیدا کردن محل دفن خیلی زحمت کشید و روزهای زیادی همه جا را بو می کرد.
میرحسین موسوی: " قصه لیلی و مجنون از چیزهای مهم تاریخ ادبیات ایران و شاهکار مسلم نظامی گنجوی است که واقعا شرح این چیزی را که مجنون نسبت به چیز لیلی داشت، به زیبایی بیان کرده. ظاهرا مجنون جوانی زیبا بوده که به هر حال خیلی جوانان ما زیبا هستند و لیلی هم دختر زیبایی بود که وقتی در راه مدرسه این دو همدیگر را می بینند، مجنون حالتی در درونش بیدار می شود و هر روز می رفت به کوهستان منزل دختر و آنجا چیز می کرد. تا اینکه پدر مجنون می رود خواستقاری و خواسته های خودش را طی بیانیه ای اعلام می کند، ولی اون روحیه استبدادی که در چیز اون پدر بود، باعث می شود که جواب منفی بدهد و دختر را بدون رضایت ملت به او می دهند که در همان شب اول بعد از کودتای پدر دختر، مرد می خواست دختر را به تصرف دربیاورد که دختر سیلی می زند و مقاومت می کند. مثل زمان خود ما که هشت سال مقاومت کردیم، بخاطر اینکه می گفتیم " اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا چیز مرا بشکست لیلی" و بالاخره شوهر می میرد و دختر و پسر به وصال هم می رسند و چه مقاومت هایی می کنند و چه صحنه های شکوهمندی ایجاد می شود و وقتی مجنون به لیلی می رسد، اینها بخاطر چیزی که با هم می خواستند بکنند، خیلی با مخالفت مواجه می شوند، امممما می کنند. ولی این خوشبختی خیلی بطول نمی انجامد و این دختر به لقاء الله می پیوندد و مجنون واقعا دچار یک حالت انقلابی می شود که چون دختر را مخفیانه و برخلاف همه قواعد و قوانین تام و تمام چیز کرده بودند، او می رود همه جا را بو می کشد و پیدا می کند چیز دختر را و آنقدر آنجا زاری می کند تا خودش هم به لقای دوست می رسد."
قاضی مرتضوی: " شخص موسوم به مددجو قیس عامری با اسم مستعار مجنون، فرزند جاسم، مرتکب عمل قبیح نسبت به خواهر لیلی نجد عامری فرزند عبود در هنگام فرار از محل فتنه در محمل رفتن به مدرسه با هم آشنا شده و از همان ابتدا، اشتراک در مجرمیت حاصل کرده، برای فریب افکار عمومی، با یکدیگر تبانی نموده و پدر پسر بدون اطلاع از تبانی شرکای توطئه به خواستگاری به کوه نجد، قبیله عامریان، چادر عبود، دست راست، در اول، رفته و پیشنهاداتی به منظور فریب جاسم نجد عامری داده، وی مخالفت می نماید. اما به دلیل اصرار متهم ردیف اول، قیس عامری، افراد فامیل وی را با سلاح سرد تهدید نموده وی متواری می گردد. سه ماه و ده روز بعد، شخصی موسوم به ابن سلام، فرزند سلام الدین مومن به خواستگاری متهم ردیف دوم، لیلی نجد عامری، رفته و با وی ازدواج می نماید. اما لیلی تمکین نکرده و نشوز می نماید، ابن سلام چهار سال بعد به علت مننژیت فوت نموده و تصادفا هیچ آثار ضرب و جرحی در وی مشاهده نگشت. سپس متهم ردیف اول، که متواری بوده، از وضعیت خبردار شده، بدون اطلاع ماموران مراقبت مراجعه و با متهمه ارتباط نامشروع برقرار نموده و در خفا با یکدیگر بسر برده، با حمایت یکی از باصطلاح روشنفکران به نام جمال الدین نظامی گنجوی فرزند یوسف که به دروغ خود را نظامی قلمداد نموده و طبق استعلام از ستاد مشترک جزو نظامیان نبوده، آنان را تحریک و تشجیع به عمل منافی عفت نموده، پس از چند ماه افعال شنیع که هیچ شاهدی جز اعترافات مکتوب متهم ردیف سوم، نظامی گنجوی، نیست، متهمه به مرض طبیعی فوت نموده و در یک قطعه نامعلوم دفن گردید. آنگاه متهم، که تحت تعقیب بوده، از طریق استفاده از بینی( به عنوان آلت جرم) خاک مناطق مختلف را بو کرده و سرانجام محل دفن را یافته و بطور مشکوکی دچار مننژیت گشته که آثار ضرب و جرح و خودزنی در وی معلوم، پرونده بایگانی شد."
فاطمه رجبی: " یکی از عوامل مزدور دشمن و از حامیان جریان فتنه و محرکان سبزلجنی به نام قیس( بخوانید مجنون) در حال رفتن به دانشگاه معلوم الحال آزاد( بخوانید استبداد) زن معلوم الحال فاسدی به نام لیلی را دیده و به دلیل قلیان عشق( بخوانید شهوت) با او قرارومدار گذاشته، ولی پدر لیلی که یکی از مفسدین نامعلوم الحال است، در پاسخ خواستگاری پدر دختر، جواب منفی می دهد، مجنون مدتی در خانه تیمی مخفی بوده، لیلی نیز به عقد شرعی حاج آقا ابن سلام از وفاداران به انقلاب درآمده، بعد از مدتی بطور مشکوکی کشته می شود. و مگر کم اند باکری ها و کاظمی ها و کمیل ها و هاها و هاهاهاها و درست در زمانی که این شهید به خون در می غلطد آن عنصر فاسد سرمی رسد و در خانه های تیمی لجنی نرد عشق می بازند و هیچ کس جلوی این فضای عفن و آلوده را نمی گیرد. مدتی بعد لیلی می میرد، اما چه مرگی!!!!! آیا وقتی به جای نام فاطمه رجبی، لیلی ها و شیرین ها و عذراها را به شعر درمی آورند، مشکوک نمی شوید که عناصر فاسد کانون باصطلاح نویسندگان دختری را بکشند تا بعد فریاد مظلومیت عشق های رسوای شان را بر بام بگویند؟ چرا کسی نظامی گنجوی را که این رسوانامه را منتشر می کند، سر جایش نمی نشاند؟ آیا اگر حمایت هاشمی ها و موسوی ها و کروبی ها و خاتمی ها و هاهاها ها ها ها، سرفه، ها ها حا حا حا حالم بده، غلام، کدوم قبرستونی هستی؟"
محمد خاتمی: " مجنون جوانی زیبا و با شرف و وجدان بود که با لیلی زیباروی در راه دانش آموختن و فضل و کرامت انسانی آشنا شد و این دو به محبت یکدیگر مبتلا شدند. نام اصلی او قیس بود، و به علت عشق لیلی به او مجنون گفتند، چون دیوانه وار دور محله لیلی می چرخید. پدر مجنون فقیر به خواستگاری لیلی رفت، اما پدر لیلی بی فرهنگ و بی خرد و ثروتمند، نه تنها با این ازدواج موافقت نکرد، بلکه مجنون را آنقدر آزار دادند که گریخت و دربیابان گریه و زاری می کرد. پدر لیلی بعد از مدتی او را به مردی به نام ابن سلام شوهر داد، لیلی هم دائم با شوهرش مذاکراتی داشت که به نتیجه نرسید. مجنون از شنیدن خبر ازدواج لیلی دیوانه تر شد، و مرگ پدرش حال او را بدتر کرد. بعد از مدتی ابن سلام تا حدی نمی خواهم بگویم ولی مرحوم شد و لیلی و مجنون توانستند به دلیل نبود روابط درست بصورت مخفیانه که خیلی هم قابل دفاع نیست، با هم ارتباط برقرار کنند. اما دنیا بی رحم بود و لیلی اگر چه ظاهرا رفت، اما در واقع همیشه زنده است. فامیل لیلی قبرش را بیهوده و بیرحمانه و برخلاف موازین حقوقی از مجنون پنهان کردند، اما او کوی به کوی پیگیری کرد تا قبر لیلی را یافت و برسر آن مزار آنقدر گریست تا به لقای معشوق رسید."
حسن عباسی: " قصه لیلی و مجنون یکی از منظومه های استراتژیک دشمنان داخلی است که در حقیقت از دکترین " ماچ و قورباغه" والت دیسنی تبعیت می کند و پدر جد داستانهایی مثل " *** اند د سیتی" و " بولد اند د بیوتیفول" که بعدا وقتی به مرحله جدید می رسند، "لاست" و " فرار از زندان" از دل همین ها بیرون می آید. توجه کنید که اصل داستان مال یک "نظامی" است که اهل گنجه است و گنجه مهم ترین پایگاه دشمن شمالی و اگر به زبان امروز بخواهیم بگوئیم مثل پنتاگون برای پطرزبورگ تزاری است. تعجب نکنید وقتی داستان عشقی را از زبان نظامی ها می شنوید، قبلا در کتاب " تجاوز در ویتنام" که من 164 بار خواندم و دائم حمام می رفتم، جوری که دوست من شغل مرا اشتباه حدس می زد، تجربه داستان عشقی نظامی ها را داشتیم. حالا ببینید که با چه ترفندی وارد داستان لیلی و مجنون می شود. لیلی کیست؟ یک دختر زیبای شهوت انگیز عرب ولی مثل انجلینا جولی، مجنون کیست؟ یک جوان لاغر مثل رئیس جمهور محبوب ما، کجا با هم آشنا می شوند؟ در راه مدرسه. یعنی چه؟ یعنی دقیقا در زمانی که مجنون دارد انرژی هسته ای را تولید می کند، یک دفعه موج فساد جامعه را برمی دارد. جوابش چیست؟ نظامی می گوید مجنون دیوانه می شود و دختر را می دهند به یک آدم پولدار، به " ابن سلام" یعنی به پدر سلام، پدر سلام کیست؟ پدر همان هایی که " سلام" را منتشر می کردند، غیر از خاتمی و حجاریان و اینها؟ یعنی قدرت در اثر توطئه از دست جوان انقلابی مثل مجنون درمی آید و می افتد دست اصلاح طلب. اما خود نظامی و جریان میلیتاریسم پیش بینی می کنه که این رابطه فساد جنسی و اصلاح طلبی سیاسی طولانی نیست. شوهر می میرد، یعنی در حقیقت با مرگ جریان اصلاحات دوباره جریان انقلابی به قدرت می رسد و حالا دیگر می تواند به همان هدف غائی قدرت که تجاوز است، برسد. اما نظامی اینجا یک حرفی می زند که مثل حرف هانتینگتون است، او می گوید که دختر می میرد. یعنی این منشاء فساد در اثر اقدامات شبانه روزی عملیات انقلابی مجنون در طول چند ماه مداوم می میرد. و اینجاست که انرژی انقلاب آزاد می شود و به قبرستان می رود و قبرها را بو می کند تا خودش را پیدا کند. قبرستان کجاست؟ قبرستان همان جایی است که چپ ها خوابیدند، قبرستان یعنی کوبا، یعنی ونزوئلا، یعنی روسیه، یعنی چین و این دکترین " پوتین قرمز" با یک پیش بینی هانتینگتونی پایان پیدا می کند. با مرگ انقلاب. این حرف آخر جریان جهانی فتنه است، یعنی می گوید آخرش انقلابیگری به نتیجه نمی رسد و درست همین جاست که دشمن اشتباه کرده و رهبری و مجنون یا مجانین ما درست عمل می کنند."