كوي دوست

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بر نگه سرد من به گرمي خورشيد
مي نگرد هر زمان دو چشم سياهت
تشنه اين چشمه ام چه سود خدا را
شبنم مرا نه تاب نگاهت
جز گل خشکيده اي و برق نگاهي
از تو در اين گوشه يادگار ندارم
زان شب غمگين که از کنار تو رفتم
يک نفس از دست غم قرار ندارم
اي گل زيبا بهاي هستي من بود
گر گل خشکيده اي ز کوي تو بردم
گوشه تنها چه اشک ها فشاندم
وان گل خشکيده را به سينه فشردم
آن گل خشکيده شرح حال دلم بود
از دل پر درد خويش با تو چه گويم
جز به تو درمان درد از که بجويم
من دگر آن نسيتم به خويش مخوانم
من گل خشکيده ام به هيچ نيرزم
عشق فريبم دهد که مهر ببندم
مرگ نهيبم زند که عشق نورزم
پاي اميد دلم اگر چه شکسته است
دست تمناي جان هميشه دراز است
تا نفسي مي کشم ز سينه پر درد
چشم خدا بين من به روي تو باز است
 

HaQiQaT

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای تمام زحم خورده ها

برای تمام زحم خورده ها

بگو با من بگو از درد و داغت
بذار مرهم بذارم روی زحمات
بذار بارون اشک من بشوره
دوباره غصه ها رو از سر و پات
بذار سر روی شونم گریه سر کن
از ان شب گریه های تلخ هق هق
بذار باور کنم یه تکیه گاهم
برای غربت یه دوست عاشق
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با تو
بي تو
همسفر سايه خويشم وبه سوي بي سوي تو مي آيم
معلومي چون ريگ
مجهولي چون راز
معلوم دلي و مجهول چشم
من رنگ پيراهن دخترم را به گلهاي ياد تو سپرده ام
و کفشهاي زنم را در راه تو از ياد برده ام
اي همه من
کاکل زرتشت
سايه بان مسيح
به سردترين ها
مرا به سردترين ها برسان
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یا رب این تاثیر دولت در کدامین کوکب است

تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقه‌ای در ذکر یارب یارب است

کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است

شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست
تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است

عکس خوی بر عارضش بین کفتاب گرم رو
در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است

من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است

اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین
با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است

آن که ناوک بر دل من زیر چشمی می‌زند
قوت جان حافظش در خنده زیر لب است

آب حیوانش ز منقار بلاغت می‌چکد
زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
آمد درست زير شبستان گل نشست
دربين آن جماعت مغرور شب پرست

يک تکه آفتاب نه يک تکه از بهشت...
حالا درست پشت سر من نشسته است

اين بيت مطلع غزلی عاشقانه نیست
اين سومين رديف نمازی خيالی است

گلدسته اذان و من و های های های
الله اکبر و انا فی کل واد ... مست

سبحان من يميت و يحيی و لا اله
الا هو الذی اخذ العهد فی الست

يک پرده باز پشت همين بيت مي کشيم)
(او فکر می کنيم در اين پرده مانده است
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید
تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست
از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست
 

Data_art

مدیر بازنشسته

در عشق تو هر حيله كه كردم هيچ است

هر خون جگر كه بي تو خوردم هيچ است

از درد تو هيچ روي درمانم نيست

درمان كه كند مرا كه دردم هيچ است

[FONT=&quot]

[/FONT]
 

Data_art

مدیر بازنشسته

من بودم و دوش آن بت بنده نواز

از من همه لابه بود از وي همه ناز

شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد

شب را چه كنم حديث ما بود دراز
[FONT=&quot]
[/FONT]
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot]
[/FONT]
دل تنگم و ديدار تو درمان من است

بي رنگ رخت زمانه زندان من است

بر هيچ دلي مباد بر هيچ تني

آن كز قلم چراغ تو بر جان من است


[FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من آن مرغم که افکندم به دام سد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را
چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری
نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را
ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را
 
آخرین ویرایش:

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفت راوی که زمین طوفانی ست

آسمان در طلب قربانی ست

بغض سنگین و نفسگیری هست

که در ابعاد گلو زندانی ست

رعد ، این رعد خروشان در باد

گوییا قهقهه ای شیطانی ست

باد ، این باد پریشان در دشت

سر به سر نوحهّ سرگردانی ست

بوی پیراهن یوسف گم شد

بر علَم پیرهن عثمانی ست

فتنه ها از پی هم، همچون موج

می رسند و چه شبی ظلمانی ست !

حاجت این همه سوراخ نبود

کشتیی را که چنین طوفانی ست

خطر لرزش و ریزش دارد

شانه ها بر گسل ويراني ست

رسم ننگین برادر کشتن

مرده ریگ کهن انسانی ست

گفت راوی که در آفاق ظهور

پیش تر واقعهّ سفیانی ست

گفت راوی که زمین تاریک است

فتنهّ...[ خط سند خوانا نیست
 

a.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم برای چشم هایمان تنگ می شود كه پنهانی به هم دل می دادند

،دلم برای نوازشت تنگ می شود

،دلم برای هیجانی كه با هم داشتیم،

. برای همه چیزهایی كه با هم سهیم بودیم تنگ می شود
.....
 

a.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديگر براي من, فرقي نميكند

افتادن و شكستن و برخاستن يكيست

وقتي هجوم حادثه بيداد ميكند

وقتي ميان حنجره ات بغض بي كسي است

وقتي براي چشم تو ديدن

وقتي براي گوش شنيدن

وقتي اميدوشوق رسيدن

نمانده است


دل دادن و بريدن و درجا زدن يكيست
.....
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو-
تو ای با دوستی دشمن.

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید.

تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را -برادر جان-
به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست...

اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار...
 

Data_art

مدیر بازنشسته

من بودم و دوش آن بت بنده نواز


از من همه لابه بود از وي همه ناز

شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد

شب را چه كنم حديث ما بود دراز

[FONT=&quot]
[/FONT]
 
  • Like
واکنش ها: a.z

Data_art

مدیر بازنشسته

دل تنگم و ديدار تو درمان من است

بي رنگ رخت زمانه زندان من است

بر هيچ دلي مباد بر هيچ تني

آن كز قلم چراغ تو بر جان من است

[FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]

[/FONT]
 

Data_art

مدیر بازنشسته

اي نور دل و ديده و جانم چوني

وي آرزوي هر دو جهانم چوني

من بي لب لعل تو چنانم كه مپرس

تو بي رخ زرد من ندانم چوني

[FONT=&quot]
[/FONT]
 

Data_art

مدیر بازنشسته
افغان كردم بر آن فغانم مي سوخت

خامش كردم چو خامشانم مي سوخت

از جمله كران‌ها برون كرد مرا

رفتم به ميان و در ميانم مي سوخت
 

titisatiti

عضو جدید
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چوشمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روزوشب خوابم نمی آیدبچشمم غم پرست بس که دربیماری هجر تو گریانم چوشمع​
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع​
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
تو را که هر چه مرادست می‌رود از پیش
ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد
تو پادشاهی گر چشم پاسبانان همه شب
به خواب درنرود پادشا چه غم دارد
خطاست این که دل دوستان بیازاری
ولیک قاتل عمد از خطا چه غم دارد
امیر خوبان آخر گدای خیل توایم
جواب ده که امیر از گدا چه غم دارد
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز


به کدامین وادی پرسه می زنی که خود هم نمی دانی ؟
تلاش می کنی برای چه ؟
می دانی آخر همان می شود که او می خواهد .
می خواهد به تو بفهماند که می تواند .
صبر کن .....
آهسته تر .....
می خواهم با تو سخن بگویم :
تویی که مدتی حضورش را نادیده می گیری .
اوست که رهایت نکرده و او این گونه تو را به این راه سپرده .
فقط کافی است به او اعتماد کنی .....
آنگاه می فهمی که چه بی هدف ، هدفدار می شوي
چه بی فرصت ، فرصتی می یابی
و چه ناامیدانه ، امیدوار می شوی .
کافی است به او اعتماد کنی .
« شکر » ، نه واژه ای است غریب
بلکه آشنایی است که فراموشش کرده ای .
شکر همان است که قبلاً می دانستی معنایش را .
ندانستی هم مهم نیست ؛
این ها را می دانستی که اینگونه کامل کردی و به حد اعلی رساندی ؟!
ندان ولی بفهم .....
کافی است شکر را از الفاظ و لغات جدا سازی .
اینگونه شاید بدانی چه می گویم .
درکش دشوار است ، می دانم .
زبان به گلایه باز مکن .
آنگاه به تو نوری را می تاباند که تاریکی هایت را یکی پس از دیگری به امید می گشاید .....
روشنایی رامی بینی ؟ ..........
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در شهر شما یکی نگاریست
کز وی دل و عقل بی‌قراریست
هر نفسی را از او نصیبیست
هر باغی را از او بهاریست
در هر کویی از او فغانیست
در هر راهی از او غباریست
در هر گوشی از او سماعیست
هر چشم از او در اعتباریست
در کار شوید ای حریفان
کاین جا ما را عظیم کاریست
پنهان یاری به گوش من گفت
کاین جا پنهان لطیف یاریست
او بد که به این طریق می‌گفت
کز تعبیه‌هاش دل نزاریست
او بود رسول خویش و مرسل
کان لهجه از آن شهریاریست
نوحست و امان غرقگانست
روحست و نهان و آشکاریست
گرد ترشان مگرد زین پس
چون پهلوی تو شکرنثاریست
گرد شکران طبع کم گرد
کان شهوت نیز برگذاریست
این جا شکریست بی‌نهایت
این جا سر وقت پایداریست
خاموش کن ای دل و مپندار
کو را حدیست یا کناریست
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دمبدم زنده از آنيم كه دم زنده از اوست
دم زن از عشق وجودي كه عدم زنده از اوست

آفرينش قلم اندازش و عشقش رقم است

آفرينش به قلم كن كه رقم زنده از اوست
 

Data_art

مدیر بازنشسته

در عشق توام نصيحت و پند چه سود

زهرآب چشيده‌ام مرا قند چه سود

گويند مرا كه بند بر پاش نهيد

ديوانه دل است پام بر بند چه سود


 
آخرین ویرایش:

Data_art

مدیر بازنشسته
من درد تو را ز دست آسان ندهم

دل بر نكنم ز دوست تا جان ندهم

از دوست به يادگار دردي دارم

كان درد به صد هزار درمان ندهم


 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
پر از تكه هاي زيبا


در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
من در اين تاريكي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي توام
گيسوان تو پريشانتر از انديشه ي من
گيسوان تو شب بي پايان
جنگل عطرآلود
شكن گيسوي تو
موج درياي خيال
كاش با زورق انديشه شبي
از شط گيسوي مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم
كاش بر اين شط مواج سياه
همه ي عمر سفر مي كردم
من هنوز از اثر عطر نفسهاي تو سرشار سرور
گيسوان تو در انديشه ي من
گرم رقصي موزون
كاشكي پنجه ي من
در شب گيسوي پر پيچ تو راهي مي جست
چشم من چشمه ي زاينده ي اشك
گونه ام بستر رود
كاشكي همچو حبابي بر آب
در نگاه تو رها مي شدم از بود و نبود
شب تهي از مهتاب
شب تهي از اختر
ابر خاكستري بي باران پوشانده
آسمان را يكسر
ابر خاكستري بي باران دلگير است
و سكوت تو پس پرده ي خاكستري سرد كدورت افسوس سخت دلگيرتر است
شوق بازآمدن سوي توام هست
اما ....

مصدق
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3654

Similar threads

بالا