كوي دوست

pink83

عضو جدید
 

pink83

عضو جدید

نا گهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم ,خاکسترم آتش گرفت
چشم وا کردم سکوتم آب شد
چشم بستم ,بسترم آتش گرفت
در زدم ,کس این قفس را وا نکرد
پر زدم ,بال و پرم آتش گرفت
از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت
حرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم ,دفترم آتش گرفت
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
مولای سبز پوش ای اعتبار عشق
شاعر تر از بهار ، ای تک سوار عشق
در اشکریز باغ ، وقتی که گل شکست
وقتی که آفتاب در من به شب نشست
نام عزیز تو فریاد باغ بود
یاد تو در کسوف ، تنها چراغ بود
شب بی دریغ بود ، من تلخ و نا امید
تو می رسیدی و خورشید می رسید
وقتی پرنده ها دلتنگ می شدند ، دلتنگ می شدی
وقتی شکوفه ها بی رنگ می شدند ، بی رنگ می شدی
وقتی که عاشقی از عشق می سرود ، لبخند می شدی
وقتی ترانه ای از کوچه می گذشت ، خرسند می شدی
اعجاز تو به من جانی دوباره داد
مولای سبز پوش یادت به خیر باد
من مثل یک درخت ، تنها و سوگوار
در فصل برف و یخ ، مایوس از بهار
تو آمدی و باز ، پیدا شد آفتاب
شولای برفی ام ، شد قطره قطره آب
ای قصه گوی عشق
ای یار ، ای عزیز
ای آبروی عشق
اعجاز تو به من نامی دوباره داد
مولای سبز پوش ، یادت به خیر باد
مولای عاطفه
هم قلب تو اگر عاشق نبوده ام
جز با تو این چنین
با قلب خویش هم ، صادق نبوده ام
من مثل یک درخت
گل پوش می شوم
در بطن هر بهار
تا یک درخت سبز
از تو به یادگار
باشد در این دیار
مولای سبز پوش ، یادت به خیر باد

 

R-ALI

عضو جدید
ای غم! ای همدم! دست از سر دل بردار

ای شادی یک دم مرهم به دلم بگذار

دل جای شادیست از غم شده ام بیزار

ای غم بیرون رو این خانه به او بسپار

با این خانه‌ی تنگ

با این پاره‌ی سنگ

با این دل چه کنم ؟

این آلوده‌ی رنگ

دلااااااا


قول مرا چرا شکستی ؟

پَر نزدی به گِل نشستی

پَر نزدی

تو دریا بودی

ز چه رو چون مردابی ؟


ای دریا تا کی ز نسیمی بی تابی

دل به دریا بزن در شبِ طوفان

تا به کی سر زدن بر درِ زندان

تا کِی تنهایی...

برخیز و پر گشا در آسمان رها

تا کوی ناکجا کوی بی نشان کوی آشنا

ای غم! ای همدم! دست از سر دل بردار
ای شادی یک دم مرهم به دلم بگذار
دل جای شادیست از غم شده ام بیزار
ای غم بیرون رو این خانه به او بسپار

ای دل زین غمها تنها غم او بگذار...
تنها غم او بگذار...
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنها
گام در راه می گذارم
از میان مه ، راهم به روشنی پیداست
شب ، آرام است
و صحرا،
غرق نیایش پروردگار
این چیست؟
که اینسان برایم سخت و دردناک است؟
در انتظار چیستم؟
و اندوهگین کدامین؟
مرا
نه از زندگی ام خواسته ای است
و نه بر گذشته ام افسوسی
می خواهم همه چیز را به فراموشی بسپارم
و آسوده بیارامم
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
غمگين چو پاييزم از من بگذر
شعري غم انگيزم از من بگذر
سر تا به پا عشقم دردم سوزم
بگذشته در آتش اكنون روزم
بگذار اي بيخبر بسوزم
چون شمعي تا سحر بسوزم
ديگر اي مه به حال خسته بگذارم
بگذر و با دل شكسته بگذارم
بگذر از من تا به سوز دل بسوزم
در غم اين عشق بي حاصل بسوزم
بگذر تا در شرار من نسوزي
بي پروا در كنار من نسوزي
همچون شمعي به تيره شبها
ميداني عشق ما ثمر ندارد
غير از غم حاصلي دگر ندارد
بگذر زين قصه غم افزا
غمگين چو پاييزم از من بگذر
شعري غم انگيزم از من بگذر
سر تا به پا عشقم دردم سوزم
بگذشته در آتش اكنون روزم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وا هواي بهار است و باده باده ناب
به خنده خنده بنوشيم و جرعه جرعه شراب
در اين پياله ندانم چه ريختي پيداست
که خودش به جان هم افتاده اند آتش و آب
فرشته روي من اي آفتاب صبح بهار
مرا به جامي از اين آب آتشين درياب
به جام هستي ما اي شراب عشق بجوش
به بزم ساده ما اي چراغ ماه بتاب
گل اميد من امشب شکفته در بر من
بيا و يک نفس اي چشم سرنوشت بخواب
مگر نه خاک ره اين خرابه بايد شد
بيا که کام بگيريم از اين جهان خراب
 

minaye baba

عضو جدید
اگر صلابت نادر جلال جم داری
در این سرا چو اسیری هزار غم داری
درون آتش سودای خام عشق و امید
اگر چه سوخته باشی هنوز کم داری
چگونه دعوی دریا دلی کنی ؟ که چو جوی
رخ از دوسنگ سر رهگذر دژم ذاری
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي سپيدار کهن سالي که هيچ از قيل و قال ما نمي آسود
اين حياط مدرسه
اين کبوترهاي معصومي که ما روزي به آن ها دانه مي داديم
اين همان کوچه همان بن بست
اين همان خانه همان درگاه
اين همان ايوان همان در .......آه
از بيابانهاي خشک و تشنه از هر سوي صد فرسنگ
در غروبي ارغواني رنگ
با نشاني هاي گنگ و دور
آمدم تا هفت سال از سر گذشتم را
بشنوم شايد
از اشارت هاي يک در
از نگاه ساکت يک پنجره يک شيشه يک ديوار
در حرم در کوچه در بازار
آمدم خود را مگر پيدا کنم
کيف زرد کوچکي بر پشت
نيزه اي از آن قلم هاي نيي در مشت
گوش ها از سوز سرما سرخ
رهگذر بر سنگفرش راه ناهموار
آمدم شايد
ناگهان در پيچ يک کوچه
چشم در چشمان مادر واکنم
هاي هاي اشتياق سالها را سردهيم
وانچه در جان و جگر يک عمر پنهان کرده ايم
سر در آغوش هم آريم و به يکديگر دهيم
هيچ
در ميان ازدحام زاءران
پاي تا سر گوش
شايد از او ناله اي در گير و دار اين همه فرياد
مانند باشد در فضا
هرچند نامفهوم
در رواق سرد و ساکت
مي دويدم در نگاه صد هزار آيينه کوچک
شايد از سيماي او در بازتاب جاودان اين همه تصوير
مانده باشدي سايه اي
هر چند نامعلوم
هيچ
هيچ غير از بغض تاريک ضريح
هيچ غير از شمع ها و قصه بر پر زدن در اشک
هيچ غير از بهت محراب آه
هيچ غير از انتظار کفش کن
باز ميگشتم
زخم کاري خورده اي تا جاودان دلتنگ
ز بيابان هاي خشک و تشنه صد فرسنگ صد فرسنگ
پيش چشمم گردبادي خاک صحرا را
چون دل من از زمين مي کند و مي پيچاند و تا اوج فضا مي برد
خود نمي دانم
موجي از نفرين اين بيچاره آدم بود
و در چشمان کور آسمان مي ريخت
يا که باد رهگذر سوقات انسان را به درگاه خدا مي برد
خاک خواهي شد
از رخ آيينه ها هم پاک خواهي شد
چون غباري گيج گم سرگشته در افلاک خواهي شد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در کوی خرابات، کسی را که نیاز است
هشیاری و مستیش همه عین نماز است
آنجا نپذیرند صلاح و ورع امروز
آنچ از تو پذیرند در آن کوی نیاز است
اسرار خرابات بجز مست نداند
هشیار چه داند که درین کوی چه راز است؟
تا مستی رندان خرابات بدیدم
دیدم به حقیقت که جزین کار مجاز است
خواهی که درون حرم عشق خرامی؟
در میکده بنشین که ره کعبه دراز است
هان! تا ننهی پای درین راه ببازی
زیرا که درین راه بسی شیب و فراز است
از میکده‌ها ناله‌ی دلسوز برآمد
در زمزمه‌ی عشق ندانم که چه ساز است؟
در زلف بتان تا چه فریب است؟که پیوست
محمود پریشان سر زلف ایاز است
زان شعله که از روی بتان حسن تو افروخت
جان همه مشتاقان در سوز و گداز است
چون بر در میخانه مرا بار ندادند
رفتم به در صومعه، دیدم که فراز است
آواز ز میخانه برآمد که: عراقی
در باز تو خود را که در میکده باز است
 

Data_art

مدیر بازنشسته
درختان را دوست می دارم


كه به احترام تو قيام كرده اند


و آب را


كه مهر مادر توست،


خون تو شرف را سرخگون كرده است:


شفق ، آينه دار نجابتت,


و فلق محرابي


كه تو در آن نماز صبح شهادت گزاردي.


در فكر آن گودالم


كه خون تو را مكيده است


هيچ گودالي را چنان رفيع نديده بودم


در حضيض هم مي توان عزيز بود


از گودال بپرس!

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گل از طراوت باران صبحدم لبريز
هواي باغ و بهار از نسيم و نم لبريز
صفاي روي تو اي ابر مهربان بهار
که هست دامنت از رشحه کرم لبريز
هزار چلچله در برج صبح مي خوانند
هنوز گوش شب از بانگ زير و بم لبريز
به پاي گل چه نشينم درينديار که هست
روان خلق ز غوغاي بيش و کم لبريز
مرا به دشت شقايق مخوان که لبريز است
فضاي دهر ز خونابه لبريز
ببين در آيينه روزگار نقش بلا
که شد ز خون سياووش جام لبريز
چگونه درد شکيبايي اش نيازارد
دلي که هست به هر جا ز درد و غم لبريز
 

گلابتون

مدیر بازنشسته


تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست

گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را

بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خودستانی را

که بی شک تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم تا روشنم شد

: در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش

لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم شاید

به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست

شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه

اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست...



 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اگر سرم برود در سر وفای شما
ز سر برون نرود هرگزم هوای شما
بخاک پای شما کانزمان که خاک شوم
هنوز بر نکنم دل ز خاک پای شما
چو مرغ جان من از آشیان هوا گیرد
کند نزول بخاک در سرای شما
در آن زمان که روند از قفای تابوتم
بود مرا دل سرگشته در قفای شما
شوم نشانه‌ی تیر قضا بدان اومید
که جان ببازم و حاصل کنم رضای شما
کرا بجای شما در جهان توانم دید
چرا که نیست مرا هیچکس بجای شما
ز بندگی شما صد هزارم آزادیست
که سلطنت کند آنکو بود گدای شما
گرم دعای شما ورد جان بود چه عجب
که هست روز و شب اوراد من دعای شما
کجا سزای شما خدمتی توانم کرد
جز اینکه روی نپیچم ز ناسزای شما
غریب نیست اگر شد ز خویش بیگانه
هر آن غریب که گشستست آشنای شما
اگر بغیر شما می‌کند نظر خواجو
چو آب می شودش دیده از حیای شما
 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
دلم شكست، زنامردي زمانه شكست
دريغ شد غزل و بر لبم ترانه شكست
چو تلخ بوسه كه سنگي زند بر آئينه
دل از تلافي داغ تو، بي بهانه شكست
گرفته بغض غم اينك راه گلوي مرا
خوشم كه بغض من از گريه ي شبانه شكست
نهال سبز غرورم درين خراب آباد
ز تند باد حوادث چه غمگنانه شكست
نگر كه زائر چشمم: فرود ساكت اشك
در آستانه ي خواهش چه زائرانه شكست
غريو عاطفه پل زد به شعر غمناكم
دلم شكست، زنامردي زمانه شكست
.......
:gol::gol::gol:
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]من پذيرفتم که عشق افسانه است [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] اين دل درد آشنا ديوانه است[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]مي روم شايد فراموشت کنم [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] با فراموشي هم آغوشت کنم
مي روم از رفتن من شاد باش
[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] از عذاب ديدنم آزاد باش[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] گر چه تو تنها تر از ما مي روي[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] آرزو دارم ولي عاشق شوي[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] [FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] آرزو دارم [/FONT][/FONT][FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]بفهمي درد را[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] تلخي بر خوردهاي سرد را...[/FONT]
 

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
عاشقی یعنی اسیر دل شدن
با هزاران درد و غم یکی شدن
عاشقی یعنی طلوع زندگی
با صداقت همنشین گل شدن
عاشقی یعنی که شبها تا سحر
غرق در دنیای رویاها شدن
عاشقی یعنی تحمل،انتظار
مثل ماه آسمان تنها شدن
عاشقی یعنی دو دیده تا ابد
پر ز گوهرهای دریایی شدن
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با برق اشکي در نگاه روشن خويش
ما را گذر مي داد در احساس آهو
ما را خبر مي داد از بيداد صياد
من اين ميان مجذوب شور و حالت او
از راز هر نفش
با ما سخن گفت و ما
زنجيريان برج افسوس
در ما نظر مي کرد و ما
سرگشتگان شهر جادو
مي راندمان رندانه از آن پرده سرخ
ويرانه جنگ
رنگين به خون بي گناهان
مي خواند مان مستانه
با آرامش مهر
در آبي صبح صفاهان
مي بردمان از کوچه باغ دور تاريخ
همراه خيل دادخواهان
يکراست تا دربار کوروش شاه شاهان
شهنامه را در نقش هايي جاوداني
از نو شنيديم
محمود را در پيشگاه شاعر توس
بر تخت ديديم
در هر قدم جانهاي ما شيداتر از پيش
در قلم احساس او نازکتر از مو
از تار و پود نقش ها
موسيقي رنگ
مي زد به تار و پود ما چنگ
تالار مي رقصيد انگار
بر روي بال اين همه آواو آهنگ
گفتم که اين رسام ماني است
آورده نقشي تازه همچون نقش ارژنگ
آن سوي مرز بهت و حيرت
ما مات از پا مي نشستيم
در پيش آن اعجوبه ذوق و ظرافت
مي شکستبم
مبهوت آن همت هنر احساس نيرو
رسام بود و حاصل انديشه او
بيرون ازين هنگامه هاي رنگ و تصوير
پيوند تار و پود جان ها پيشه او
دنبال اين صياد دلها
همراه آهو
ما
با زبان بي زباني
آفرين گو
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آنجا ، بر فراز قلهء کوه
دو پايم خسته از رنج دويدن
به خود گفتم که در اين اوج ديگر
صدايم را خدا خواهد شنيدن


بسوي ابرهاي تيره پرزد
نگاه روشن اميدوارم
ز دل فرياد کردم کاي خداوند
من او را دوست دارم ، دوست دارم


صدايم رفت تا اعماق ظلمت
بهم زد خواب شوم اختران را
غبارآلوده و بيتاب کوبيد
در زرين قصر آسمان را ...
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کشیدم رنج بسیاری دریغا
به کام من نشد کاری دریغا

به عالم، در که دیدم باز کردم
ندیدم روی دلداری دریغا

شدم نومید کاندر چشم امید
نیامد خوب رخساری دریغا

ندیدم هیچ گلزاری به عالم
که در چشمم نزد خاری دریغا

مرا یاری است کز من یاد نارد
که دارد این چنین یاری؟ دریغا

دل بیمار من بیند نپرسد
که چون شد حال بیماری؟ دریغا

شدم صدبار بر درگاه وصلش
ندادم بار یک باری دریغا

ز اندوه فراقش بر دل من
رسد هر لحظه تیماری دریغا

به سر شد روزگارم بی‌رخ تو
نماند از عمر بسیاری دریغا

نپرسد از عراقی، تا بمیرد
جهان گوید که: مرد، آری دریغا
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تمام هستی ام را برگی کن!
بر درختی بیاویز!
خودت باد شو!
بر من بوز!
به زمینم بیانداز!
خدا که شدی و از من گذر کردی ...
خیالم راحت می شود
جای پای تو، مرا
و همه هستی مرا
تقدیس می کند!
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3654

Similar threads

بالا