abdolghani
عضو فعال داستان
فصل2-11
پس از مدت ها آنشب واقعا" از زندگی لذت بردم فرامرز قبل از هر کاری از تلفن عمومی با منزلشان تماس گرفت و به قول خودش غیبت مرا توجیح کردگویا مهمانهای زندایی هم ساعتی قبل از ره رسیده بودند و سرش کاملا" شلوغ بود زمانی که اتومبیل دوباره راه افتاد فرامرز لبخندزنان گفت:باید از من تشکر کنی که از آنهمه سر وصدا نجاتت دادم اگر الان در منزل بودی از هیاهو سرسام می گرفتی. سرخوشی او به من نیز سرایت کرد و با خوشحالی گفتم: پس عاقبت امدند؟
با هیجان گفت: آنهم چه آمدنی , سر وصدایی که از توی گوشی شنیده می شد شبیه به آن بود که طایفه مغول حمله کرده باشد.
ضربه ای به بازویش زدم. بدجنس نشو مهمان حبیب خداست ضمنا" تو باید از آمدن آنها خوشحال باشی چون سه خاله داری که هرکدام دو سه دختر بزرگ و دم بخت دارند که منتظر یک اشاره تو هستند. نگاهش حالت خاصی به خود گرفت.در همانحال گفت:
گرچه دختر خاله های من همگی خوب ومتین هستند اما همه آنها ارزانی صاحبان شان ما که چشم طمعی به هیچ یک از آنها نداریم ضمنا" من تصمیم دارم در مدت حضور آنها در منزل یکی از دوستانم اقامت کنم چون اصلا حوصله اینهمه سر وصدا را ندارم.
حالا چرا منزل یک دوست؟خانه ما را قابل خود نمی دانی؟
با نگاه گله مندی گفت: این طور صحبت نکن خودت بهتر می دانی چرا منزل شما را انتخاب نکردم.
حرفی برای گفتن نداشتم به همین خاطر سکوت کردم در ان لحظه احساس خاصی داشتم دلم می خواست همه غمها را فراموش کنم واز آن دقایق لذت ببرم آخرین روزهای زمستان سردی گزنده خود را از دست داده بود وهوا لطافت دلپذیری داشت آسمان پر از ابر بود ولی نمی بارید دلم نم نم باران می خواست نگاهم از شیشه اتومبیل به بیرون کشیده شد روشن شدن چراغهای خیابان فرا رسیدن شب را خبر می داد .همرا با نفس بلندی گفتم: عجب هوایی دلم می خواهد ساعت ها در خیابان ها گردش کنم احساس کردم نگاهش به سوی من برگشت منهم به طرف او متمایل شدم وپرسیدم:هیچ متوجه شدی که مردم امشب چقدر به فکر خرید میوه وشیرینی هستند؟این سومین قنادی است که می بینم این همه مشتری دارد.
تمام این شور وهیجان به خاطر فرا رسیدن عید است چیزی به اول بهار نمانده.
جدا"باید به این مردم آفرین گفت با اینکه هفت سال است در جنگ به سر می برند اما هنوز روحیه خود را از دست نداده اند.
حق با توست امروز صبح شاهد حرکت یک کاروان از کمک های همین مردم به جبهه بودم باور نمی کنی بعضی از آنها با چه اشتیاقی کاروان را بدرقه می کردند.
نگاهم دوباره به سوی عابرین کشیده شد با تاکیید گفتم: من به وجود این ملت افتخار می کنم و به ایرانی بودنم میبالم.
تو هم جزء همین مردم هستی فراموش کردی که چه روحیه شکست ناپذیری در وجودت هست؟هفت سال انتظار مدت کمی نیست و همه کسی نمی تواند اینهمه صبور باشد کلام او خاطره مهرداد را برایم تازه کردقلبم را غمی جانکاه در چنگالش فشرد به آرامی گفتم: صبر من در برابر صبر وتحمل اسرایی که اینهمه مدت را در سلول های تنگ ونمور زندانهای عراقی پشت میله های آهنی گذراندند بسیار بی ارزش وناچیز است بعضی اوقات فکر می کنم مهرداد با ان روحیه حساس چطور می تواند چنین زجری را تحمل کند.
صدای فرامرز نشاطش را از دست داده بود حتما" حرفهای من او را نیز متاثر کرد.
فراموش نکن که امید انسان را در هر شرایطی مقاوم نگه می دارد.اگر او هم به اندازه تو به آینده امیدوار باشد مسلما" در مقابل همه آن سختی ها مقاومت خواهد کرد در دل آرزو کردم ای کاش مهرداد هرگز امیدش را از دست ندهد احساس ناخوداگاهی به من می گفت عمر این جنگ رو به پایان است و دیگر مدت زیادی به پایان آن نمانده.گرچه نبرد هنوز در تمامی جبهه ها ادامه داشت .سکوت سنگینی که حاکم شد مرا بران داشت که در شکستن آن پیشقدم بشوم تلاش کردم صدایم حالت سرخوشی داشته باشد گفتم:خوب آقای دکتر ممکن است بفرمایید برای این بیمار خسته چه نسخه ای تجویز می کنید؟
نگاهش به سویم برگشت انگار باور نمی کرد توانسته ام خاطره دردآلود مهرداد را به این سرعت فراموش کنم صدای او هنوز گرفته به نظر می رسید.
اگر نسخه اش طولانی باشد حاضری همه آنرا انجام بدهی؟
اگر خستگی مرا مداوا کند قول می دهم همه را مو به مو اجرا کنم.دوباره به سویم برگشت.
قبل از هر چیزی به پشتی صندلی تکیه بده و کمی استراحت کن من باید یک تلفن به عمه بزنم.
تلفن برای چه؟ اتومبیل را کناری نگه داشت موقع پیاده شدن صدایش را شنیدم که گفت:قرار نبود این قدر سوال کنی.
زمانی که بازگشت سرحالتر نشان می داد وقتی متوجه نگاه منتظر من شد پرسید:تو هنوز نخوابیدی؟
با این تلفن های مرموزت انقدر مرا کنجکاو کردی که خواب به چشمم نمی آید می توانم بپرسم با مادر من چکار داشتی؟
اتومبیل را به حرکت درآورد و با نگاه گذرایی گفت:عمه وبقیه را برای امشب به صرف شام دعوت کردم قرارمان برای ساعت 9شب است.
چه عالی..بهتر از این ممکن نبود واقعا" لطف کردی که به یاد آنها بودی با خوشحالی گفت:فراموش کردی که من در تمام دنیا فقط همین یک عمه را دارم؟
لبخندزنان گفت:خوش به حال مادر.نگاهش لحظه ای بر من خیره ماند اما هیچ نگفت.بان گاهی به ساعتم گفتم تا ساعت 9 سه ساعت دیگر مانده این مدت را چه کنیم؟
صدایش لرزش خفیفی در خود داشت پرسید :مگر نگفتی دوست داری خیابانها را دور بزنیم این بهترین فرصت است تو می توانی استراحت کنی من هم تمام خیابانهای باصفای شهر را دور می زنم چطور است؟موافقی؟
در صندلی جابجا شدم وگفتم:ای کاش همیشه نسخه های مرا تو تجویز کنی.
حرکت مداوم چرخهای اتومبیل و موزیک آرامی که از رادیوی آن پخش می شد آرامش عجیبی به من داده بود منظره خیابان عبور اتومبیل ها رفت وآمد اتومبیل ها رفت وآمد مردم و ویترین روشن مغازه ها کم کم در نظرم تار شد و پلکهایم سنگین به روی هم افتاد.
چه مدت در آن حال گذشت نمی دانم اما صدای فرامرز که به آرامی نامم را می اورد و بوی خوش نسکافه مرا از عالم بی خبری بیرون کشید وقتی به خودم آمدم متوجه شدم که زانوهایم را بالا کشیده و یک پهلو بر روی صندلی خواب رفته ام فضای بیرون کاملا" تاریک شده بود اما درون اتومبیل با نور لامپ کوچکی روشن شده بود وقتی نگاهم به فرامرز افتاد لبخندزنان گفت :ساعت خواب. با مالش چشمانم مستی خواب را از خود دور کردم و دوباره به حالت اول روی صندلی قرار گرفتم لیوان نسکافه را که بخار مطبوعی از آن برمی خاست به دستم داد وپرسید :خستگی برطرف شد؟
با تشکر گفتمکمدت ها بود که این طور راحت نخابیده بودم البته باید مرا ببخشی چون کمال بی ادبی بود که در حضور تو به خواب رفتم و همسفر خوبی برایت نبودم اتومبیل در کنار خیابان متوقف شده بود واو در حالتی قرار داشت که کاملا" به سمت من برگشته بود با تبسم دلنشینی گفت:
اتفاقا" من هم برای اولین بار از رانندگی لذت بردم اگر فرصت داشتم حاضر بودم تمام شب را در همین حال بگذرانم. اما وقت زیادی به ساعت نه نمانده نگتهم دوباره به بیرون کشیده شد سکوت عجیبی حاکم بود. خیابان با شیب کمی سربالا می رفت گرچه تاریکی وسعت دید را کم کرده بود اما بنظر می رسید در آن اطراف از منازل مسکونی خبری نیستروشنایی چراغی که در فاصله ای دور سوسو می زد نشان می داد طرفین خیابان را باغهای وسیعی در بر گرفته گره این باغها در حصار دیوارها کمتر توجه را جلب می کرد با این همه شاخ وبرگ درختان از دیوار به خیابان سرک می کشیدند روشنایی تابلوی نئون کافه کوچکی که در آن نزدیکی قرار داشت توجه ام را جلب کرد با کنجکاوی پرسیدم:اینجا کجاست؟
فرامرز جرعه ای از محتوی لیوانش را سر کشید و گفت: اینجا یکی از دنج ترین و خوش منظره ترین خیابانهای شهر است البته باید در فصل بهار و در روشنایی روز این خیابان را نشانت بدهم تا زیبایی واقعی ر ابه چشم خودت بینی.
صدای گفتگو دو نفر که از کافه خارج می شدند نکاه ما را به سوی انها کشید زمانیکه به اتومبیل نزدیک شدند نگاه مخصوصی به هم انداختند و با لبخند موذیاته ای از کنارمان گذشتند.
با نگاهی به فرامرز پرسیدم:بهتر نیست که حرکت کنیم؟
لیوان یکبار مصرفش را به سطل زباله کنار خیابان پرت کرد و اتومبیل را به حرکت درآورد در منزل همه آماده حرکت بودند پدر لزومی ندیدکه اتومبیلش را همراه بیاورد و همه ما به راحتی در اتومبیل فرامرز جای گرفتیم.
صرف شام همراه با شوخی و سر به سر گذاشتن های فرامرز واقعا" لذت بخش بود قبل از آن هیچوقت او را اینهمه سرحال ندیده بودم.شب به نیمه رسیده بودکه به منزل آمدیم اصرارهای من ومادر فرامرز را وادار کرد آن شب در منزل ما بماند.
صدای بوق اتومبیل محمود را از داخل اطاق به خوبی شنیدم اما بی حالی بعد ازخواب اجازه نداد از روی تخت بلند شوم.دقایقی بعد مادر در حالیکه مهسا رادر آغوش داشت وارد اطاق شد دستانم را برای گرفتن مهسا از هم گشودم و اوخود را با شوق به آغوش من انداخت . این بچه اینقدر برای من عزیز بود که حتی تاب تحمل یک روز دوری اش را نداشتم یکی از لباسهای تازه اش را به تن داشت ومثل فرشته ها شده بود پس از چند بوسه آبدار نگاهم به سوی مادر کشیده شد چهره اش حالت خاصی داشت گویا فکری او را به خود مشغول کرده بود مهسا رازیر پتوی خود جا دادم و پرسیدم:چیزی شده؟
با لحن مرددی گفت:امروز برخورد محمود کمی عجیب بود.
چطور مگر, چیزی به شما گفت؟ روی لبه تخت نشست وگفت:نه ولی مثل همیشه نبودظاهرا" از مسئله ای دلخور بنظر می رسید وقتی نگاهش به اتومبیل فرامرزافتاد پرسید مهمان دارید ؟ماجرای دعوت دیشب را برایش تعریف کردم نمی دانم چراگرفته تر شد ضمنا" گفت امروز ظهر خودش برای بردن مهسا می آید.
شنیدن این مطلب همه شادی مرا از میان برد چرا محمود نسبت به بیرون رفتن ما تا این حد حساس بود؟ چرا هربار که فرامرز را کنار من می دید چهره اش درهمی شد؟تحت تاثیر این افکار به آرامی پرسیدم :نمیدانم چرا محمود حصاصیتخاصی روی فرامرز دارد و دیدن او ناراحتش می کند؟
نگاه خیره مادر حالت مرموزی داشت با تردید پرسید نمی دانی یا خودت را به نادانی زدی؟
از حرفش دلخور شدم و پرسیدم منظورت را نمی فهمم مادر؟ متوجه ناراحتی ام شد با لحن ملایمی گفت:
یعنی تو تا به حال فکر نکردی اینهمه صمیمیت ورفت وآمدهای محمود برایچیست؟بیش از یکسال وچندماه از مرگ آذین می گذرد تا به حال هرمرد دیگری جای او بود تجدید فراش کرده و زندگی تازه ای برای خودش تشکیل می داد ولی او به امیدی رابطه اش را با ما حفظ کرده و ظاهرا" خیال ازدواج با شخص دیگری راندارد.
حرف های مادر خواب آلودگی ام را بکلی برطرف کرد در جای خود نشستم وبا ناراحتی گفتم:
این چه حرفی است مادر؟! محمود به خوبی می داند که من تا چه حد به برادرش علاقه دارم و هرگز حاضر نیستم کسی را جای او انتخاب کنم.
چهره مادر غم کهنه ای در خود داشت نصیحت وار گفت: آذر تا کی می خواهی بهاین امید واهی دلخوش باشی؟گرچه هرگز دلم نمی خواهد ترا ناراحت ودلشکسته ببینم اما باید این حقیقت را قبول کنی که هیچ امیدی به زنده بودن مهردادنیست همه ظواهر امر نشان می دهد که او در همان روزهای اول جنگ از میانرفته پس چرا مثل بچه ها خودت را گول می زنی؟
سوزش اشک نگاهم را تار کرد با صدای بغض آلودی گفتم:مادر..شما چرا این حرفرا می زنید شما که بهتر از هر کس می دانید من فقط به این امید زندگی میکنمپس چرا سعی میکنید امید مرا از بین ببرید؟
مهسا از دیدن چهره اشک آلود من غمگین شد و در حالیکه یک دست را دور گردنممی انداخت با دست دیگر دانه های اشک را از گونه هایم پاک کرد او را در بغلگرفتم و با تمام علاقه به سینه فشردم در همان حال صدای مادر را شنیدم که گفت:
ریزش همین اشکها باعث شده که هفت سال تمام من وپدرت در این باره سکوت کنیمو شاهد باشیم که تو با دست خودت زندگی ات را به هدر بدهی اما تحمل این وضعدیگر برای ما مشکل شده تنها آرزوی ما این است که سعادت وخوشبختی تراببینیم پس کاری نکن که آرزو به دل از دنیا برویم.
حرفهای مادر مانند پتک بر سرم فرود آمد ومرا دچار سردرد عجیبی کرد این دردلعنتی تمام روز مرا رنج داد و یک لحظه دست از سرم بر نمی داشت محمود که ظهر برای بردن مهسا آمد با دیدن صورت رنگ پریده ام پرسید:کسالت داری؟
وقتی دانست سردرد دارم با لحن موذیانه ای گفت: گردش شبانه این عوارض را هم دارد.
کنایه اش را نادیده گرفتم و برای صرف نهار دعوتش کردم همراه با تشکر گفتکه برای نهار منزل مریم دعوت دارند پس از نشاندن مهسا درون اتومبیل به سویمن برگشت وپرسید :راستی از کیومرث چه خبر تاریخ عروسی اش مشخص نشد؟
اوه خوب شد یادم آوردی چند لحظه صبر کن....
با عجله درون خانه رفتم و دقایقی بعد همراه با کارت دعوت برگشتم وگفتم:باید زودتر اینها را به شما می دادم ولی با حافظه ای که من دارم عجیب نیست که همه چیز را فراموش می کنم دایی شخصا" عذرخواهی کرد وچون خیلی گرفتار بود مرا مامور رساندن این کارت ها کرد شما هم یک لطفی کن یکی را بهمریم و این یکی را به مامان بده.
با تشکر آنها را گرفت و در حالی که یکی از کارتها را می خواند گفت پسعاقبت کیومرث خان هم سروسامان گرفت امیدوارم ازدواج موفقی داشته باشد.
در گفتارش نوعی یاس و نا امیدی موج می زد کارت ها را توی داشبورد ماشین گذاشت احوال خانواده را پرسید گفتم که پدر هنوز نیامده مادر هم حمام است دوقلو ها هم رفته اند مدرسه .بالحن کنجکاوی گفت:ظاهرا" از فرامرز هم خبرینیست؟
او صبح زود به بیمارستان رفت و احتمالا" تا عصر باز نمی گردد .
در حالیکه می گفت سلام به همه برسان اتومبیل را به حرکت دراورد اما هنوز فاصله زیادی نگرفته بود که به عقب برگشت و گفت:
راستی فراموش کردم پیغام مادر را برسانم قرار است امروز عصر به کمک مریم مقداری شیرینی برای ایام عید تدارک ببینند از من خواست سلامش را برسانم وبگویم اگر مایلی می توانی در این کار شرکت داشته باشی این بهترین فرصت بودکه هنر شیرینی پزی را از خانم کاشانی یاد بگیرم اما این بار به هیچ وجه نمی توانستم کارهای عقب افتاده مربوط به عقد را به بعد موکول کنم.
ناگریز گفتم :سلام گرم مرا به مامان ومریم برسان و بگو گرچه واقعا" دلم میخواست چند ساعتی را در کنارانها باشم اما باز هم مجبورم برای کمک به تورانخانم به منزل آنها بروم.
نگاهش را از من برگرت و با لحن گرفته ای گفت:هرطور که مایلی.
سپس پایش را روی پدال گاز فشرد و به سرعت ار آنجا دور شد.
پایان فصل 11
پس از مدت ها آنشب واقعا" از زندگی لذت بردم فرامرز قبل از هر کاری از تلفن عمومی با منزلشان تماس گرفت و به قول خودش غیبت مرا توجیح کردگویا مهمانهای زندایی هم ساعتی قبل از ره رسیده بودند و سرش کاملا" شلوغ بود زمانی که اتومبیل دوباره راه افتاد فرامرز لبخندزنان گفت:باید از من تشکر کنی که از آنهمه سر وصدا نجاتت دادم اگر الان در منزل بودی از هیاهو سرسام می گرفتی. سرخوشی او به من نیز سرایت کرد و با خوشحالی گفتم: پس عاقبت امدند؟
با هیجان گفت: آنهم چه آمدنی , سر وصدایی که از توی گوشی شنیده می شد شبیه به آن بود که طایفه مغول حمله کرده باشد.
ضربه ای به بازویش زدم. بدجنس نشو مهمان حبیب خداست ضمنا" تو باید از آمدن آنها خوشحال باشی چون سه خاله داری که هرکدام دو سه دختر بزرگ و دم بخت دارند که منتظر یک اشاره تو هستند. نگاهش حالت خاصی به خود گرفت.در همانحال گفت:
گرچه دختر خاله های من همگی خوب ومتین هستند اما همه آنها ارزانی صاحبان شان ما که چشم طمعی به هیچ یک از آنها نداریم ضمنا" من تصمیم دارم در مدت حضور آنها در منزل یکی از دوستانم اقامت کنم چون اصلا حوصله اینهمه سر وصدا را ندارم.
حالا چرا منزل یک دوست؟خانه ما را قابل خود نمی دانی؟
با نگاه گله مندی گفت: این طور صحبت نکن خودت بهتر می دانی چرا منزل شما را انتخاب نکردم.
حرفی برای گفتن نداشتم به همین خاطر سکوت کردم در ان لحظه احساس خاصی داشتم دلم می خواست همه غمها را فراموش کنم واز آن دقایق لذت ببرم آخرین روزهای زمستان سردی گزنده خود را از دست داده بود وهوا لطافت دلپذیری داشت آسمان پر از ابر بود ولی نمی بارید دلم نم نم باران می خواست نگاهم از شیشه اتومبیل به بیرون کشیده شد روشن شدن چراغهای خیابان فرا رسیدن شب را خبر می داد .همرا با نفس بلندی گفتم: عجب هوایی دلم می خواهد ساعت ها در خیابان ها گردش کنم احساس کردم نگاهش به سوی من برگشت منهم به طرف او متمایل شدم وپرسیدم:هیچ متوجه شدی که مردم امشب چقدر به فکر خرید میوه وشیرینی هستند؟این سومین قنادی است که می بینم این همه مشتری دارد.
تمام این شور وهیجان به خاطر فرا رسیدن عید است چیزی به اول بهار نمانده.
جدا"باید به این مردم آفرین گفت با اینکه هفت سال است در جنگ به سر می برند اما هنوز روحیه خود را از دست نداده اند.
حق با توست امروز صبح شاهد حرکت یک کاروان از کمک های همین مردم به جبهه بودم باور نمی کنی بعضی از آنها با چه اشتیاقی کاروان را بدرقه می کردند.
نگاهم دوباره به سوی عابرین کشیده شد با تاکیید گفتم: من به وجود این ملت افتخار می کنم و به ایرانی بودنم میبالم.
تو هم جزء همین مردم هستی فراموش کردی که چه روحیه شکست ناپذیری در وجودت هست؟هفت سال انتظار مدت کمی نیست و همه کسی نمی تواند اینهمه صبور باشد کلام او خاطره مهرداد را برایم تازه کردقلبم را غمی جانکاه در چنگالش فشرد به آرامی گفتم: صبر من در برابر صبر وتحمل اسرایی که اینهمه مدت را در سلول های تنگ ونمور زندانهای عراقی پشت میله های آهنی گذراندند بسیار بی ارزش وناچیز است بعضی اوقات فکر می کنم مهرداد با ان روحیه حساس چطور می تواند چنین زجری را تحمل کند.
صدای فرامرز نشاطش را از دست داده بود حتما" حرفهای من او را نیز متاثر کرد.
فراموش نکن که امید انسان را در هر شرایطی مقاوم نگه می دارد.اگر او هم به اندازه تو به آینده امیدوار باشد مسلما" در مقابل همه آن سختی ها مقاومت خواهد کرد در دل آرزو کردم ای کاش مهرداد هرگز امیدش را از دست ندهد احساس ناخوداگاهی به من می گفت عمر این جنگ رو به پایان است و دیگر مدت زیادی به پایان آن نمانده.گرچه نبرد هنوز در تمامی جبهه ها ادامه داشت .سکوت سنگینی که حاکم شد مرا بران داشت که در شکستن آن پیشقدم بشوم تلاش کردم صدایم حالت سرخوشی داشته باشد گفتم:خوب آقای دکتر ممکن است بفرمایید برای این بیمار خسته چه نسخه ای تجویز می کنید؟
نگاهش به سویم برگشت انگار باور نمی کرد توانسته ام خاطره دردآلود مهرداد را به این سرعت فراموش کنم صدای او هنوز گرفته به نظر می رسید.
اگر نسخه اش طولانی باشد حاضری همه آنرا انجام بدهی؟
اگر خستگی مرا مداوا کند قول می دهم همه را مو به مو اجرا کنم.دوباره به سویم برگشت.
قبل از هر چیزی به پشتی صندلی تکیه بده و کمی استراحت کن من باید یک تلفن به عمه بزنم.
تلفن برای چه؟ اتومبیل را کناری نگه داشت موقع پیاده شدن صدایش را شنیدم که گفت:قرار نبود این قدر سوال کنی.
زمانی که بازگشت سرحالتر نشان می داد وقتی متوجه نگاه منتظر من شد پرسید:تو هنوز نخوابیدی؟
با این تلفن های مرموزت انقدر مرا کنجکاو کردی که خواب به چشمم نمی آید می توانم بپرسم با مادر من چکار داشتی؟
اتومبیل را به حرکت درآورد و با نگاه گذرایی گفت:عمه وبقیه را برای امشب به صرف شام دعوت کردم قرارمان برای ساعت 9شب است.
چه عالی..بهتر از این ممکن نبود واقعا" لطف کردی که به یاد آنها بودی با خوشحالی گفت:فراموش کردی که من در تمام دنیا فقط همین یک عمه را دارم؟
لبخندزنان گفت:خوش به حال مادر.نگاهش لحظه ای بر من خیره ماند اما هیچ نگفت.بان گاهی به ساعتم گفتم تا ساعت 9 سه ساعت دیگر مانده این مدت را چه کنیم؟
صدایش لرزش خفیفی در خود داشت پرسید :مگر نگفتی دوست داری خیابانها را دور بزنیم این بهترین فرصت است تو می توانی استراحت کنی من هم تمام خیابانهای باصفای شهر را دور می زنم چطور است؟موافقی؟
در صندلی جابجا شدم وگفتم:ای کاش همیشه نسخه های مرا تو تجویز کنی.
حرکت مداوم چرخهای اتومبیل و موزیک آرامی که از رادیوی آن پخش می شد آرامش عجیبی به من داده بود منظره خیابان عبور اتومبیل ها رفت وآمد اتومبیل ها رفت وآمد مردم و ویترین روشن مغازه ها کم کم در نظرم تار شد و پلکهایم سنگین به روی هم افتاد.
چه مدت در آن حال گذشت نمی دانم اما صدای فرامرز که به آرامی نامم را می اورد و بوی خوش نسکافه مرا از عالم بی خبری بیرون کشید وقتی به خودم آمدم متوجه شدم که زانوهایم را بالا کشیده و یک پهلو بر روی صندلی خواب رفته ام فضای بیرون کاملا" تاریک شده بود اما درون اتومبیل با نور لامپ کوچکی روشن شده بود وقتی نگاهم به فرامرز افتاد لبخندزنان گفت :ساعت خواب. با مالش چشمانم مستی خواب را از خود دور کردم و دوباره به حالت اول روی صندلی قرار گرفتم لیوان نسکافه را که بخار مطبوعی از آن برمی خاست به دستم داد وپرسید :خستگی برطرف شد؟
با تشکر گفتمکمدت ها بود که این طور راحت نخابیده بودم البته باید مرا ببخشی چون کمال بی ادبی بود که در حضور تو به خواب رفتم و همسفر خوبی برایت نبودم اتومبیل در کنار خیابان متوقف شده بود واو در حالتی قرار داشت که کاملا" به سمت من برگشته بود با تبسم دلنشینی گفت:
اتفاقا" من هم برای اولین بار از رانندگی لذت بردم اگر فرصت داشتم حاضر بودم تمام شب را در همین حال بگذرانم. اما وقت زیادی به ساعت نه نمانده نگتهم دوباره به بیرون کشیده شد سکوت عجیبی حاکم بود. خیابان با شیب کمی سربالا می رفت گرچه تاریکی وسعت دید را کم کرده بود اما بنظر می رسید در آن اطراف از منازل مسکونی خبری نیستروشنایی چراغی که در فاصله ای دور سوسو می زد نشان می داد طرفین خیابان را باغهای وسیعی در بر گرفته گره این باغها در حصار دیوارها کمتر توجه را جلب می کرد با این همه شاخ وبرگ درختان از دیوار به خیابان سرک می کشیدند روشنایی تابلوی نئون کافه کوچکی که در آن نزدیکی قرار داشت توجه ام را جلب کرد با کنجکاوی پرسیدم:اینجا کجاست؟
فرامرز جرعه ای از محتوی لیوانش را سر کشید و گفت: اینجا یکی از دنج ترین و خوش منظره ترین خیابانهای شهر است البته باید در فصل بهار و در روشنایی روز این خیابان را نشانت بدهم تا زیبایی واقعی ر ابه چشم خودت بینی.
صدای گفتگو دو نفر که از کافه خارج می شدند نکاه ما را به سوی انها کشید زمانیکه به اتومبیل نزدیک شدند نگاه مخصوصی به هم انداختند و با لبخند موذیاته ای از کنارمان گذشتند.
با نگاهی به فرامرز پرسیدم:بهتر نیست که حرکت کنیم؟
لیوان یکبار مصرفش را به سطل زباله کنار خیابان پرت کرد و اتومبیل را به حرکت درآورد در منزل همه آماده حرکت بودند پدر لزومی ندیدکه اتومبیلش را همراه بیاورد و همه ما به راحتی در اتومبیل فرامرز جای گرفتیم.
صرف شام همراه با شوخی و سر به سر گذاشتن های فرامرز واقعا" لذت بخش بود قبل از آن هیچوقت او را اینهمه سرحال ندیده بودم.شب به نیمه رسیده بودکه به منزل آمدیم اصرارهای من ومادر فرامرز را وادار کرد آن شب در منزل ما بماند.
صدای بوق اتومبیل محمود را از داخل اطاق به خوبی شنیدم اما بی حالی بعد ازخواب اجازه نداد از روی تخت بلند شوم.دقایقی بعد مادر در حالیکه مهسا رادر آغوش داشت وارد اطاق شد دستانم را برای گرفتن مهسا از هم گشودم و اوخود را با شوق به آغوش من انداخت . این بچه اینقدر برای من عزیز بود که حتی تاب تحمل یک روز دوری اش را نداشتم یکی از لباسهای تازه اش را به تن داشت ومثل فرشته ها شده بود پس از چند بوسه آبدار نگاهم به سوی مادر کشیده شد چهره اش حالت خاصی داشت گویا فکری او را به خود مشغول کرده بود مهسا رازیر پتوی خود جا دادم و پرسیدم:چیزی شده؟
با لحن مرددی گفت:امروز برخورد محمود کمی عجیب بود.
چطور مگر, چیزی به شما گفت؟ روی لبه تخت نشست وگفت:نه ولی مثل همیشه نبودظاهرا" از مسئله ای دلخور بنظر می رسید وقتی نگاهش به اتومبیل فرامرزافتاد پرسید مهمان دارید ؟ماجرای دعوت دیشب را برایش تعریف کردم نمی دانم چراگرفته تر شد ضمنا" گفت امروز ظهر خودش برای بردن مهسا می آید.
شنیدن این مطلب همه شادی مرا از میان برد چرا محمود نسبت به بیرون رفتن ما تا این حد حساس بود؟ چرا هربار که فرامرز را کنار من می دید چهره اش درهمی شد؟تحت تاثیر این افکار به آرامی پرسیدم :نمیدانم چرا محمود حصاصیتخاصی روی فرامرز دارد و دیدن او ناراحتش می کند؟
نگاه خیره مادر حالت مرموزی داشت با تردید پرسید نمی دانی یا خودت را به نادانی زدی؟
از حرفش دلخور شدم و پرسیدم منظورت را نمی فهمم مادر؟ متوجه ناراحتی ام شد با لحن ملایمی گفت:
یعنی تو تا به حال فکر نکردی اینهمه صمیمیت ورفت وآمدهای محمود برایچیست؟بیش از یکسال وچندماه از مرگ آذین می گذرد تا به حال هرمرد دیگری جای او بود تجدید فراش کرده و زندگی تازه ای برای خودش تشکیل می داد ولی او به امیدی رابطه اش را با ما حفظ کرده و ظاهرا" خیال ازدواج با شخص دیگری راندارد.
حرف های مادر خواب آلودگی ام را بکلی برطرف کرد در جای خود نشستم وبا ناراحتی گفتم:
این چه حرفی است مادر؟! محمود به خوبی می داند که من تا چه حد به برادرش علاقه دارم و هرگز حاضر نیستم کسی را جای او انتخاب کنم.
چهره مادر غم کهنه ای در خود داشت نصیحت وار گفت: آذر تا کی می خواهی بهاین امید واهی دلخوش باشی؟گرچه هرگز دلم نمی خواهد ترا ناراحت ودلشکسته ببینم اما باید این حقیقت را قبول کنی که هیچ امیدی به زنده بودن مهردادنیست همه ظواهر امر نشان می دهد که او در همان روزهای اول جنگ از میانرفته پس چرا مثل بچه ها خودت را گول می زنی؟
سوزش اشک نگاهم را تار کرد با صدای بغض آلودی گفتم:مادر..شما چرا این حرفرا می زنید شما که بهتر از هر کس می دانید من فقط به این امید زندگی میکنمپس چرا سعی میکنید امید مرا از بین ببرید؟
مهسا از دیدن چهره اشک آلود من غمگین شد و در حالیکه یک دست را دور گردنممی انداخت با دست دیگر دانه های اشک را از گونه هایم پاک کرد او را در بغلگرفتم و با تمام علاقه به سینه فشردم در همان حال صدای مادر را شنیدم که گفت:
ریزش همین اشکها باعث شده که هفت سال تمام من وپدرت در این باره سکوت کنیمو شاهد باشیم که تو با دست خودت زندگی ات را به هدر بدهی اما تحمل این وضعدیگر برای ما مشکل شده تنها آرزوی ما این است که سعادت وخوشبختی تراببینیم پس کاری نکن که آرزو به دل از دنیا برویم.
حرفهای مادر مانند پتک بر سرم فرود آمد ومرا دچار سردرد عجیبی کرد این دردلعنتی تمام روز مرا رنج داد و یک لحظه دست از سرم بر نمی داشت محمود که ظهر برای بردن مهسا آمد با دیدن صورت رنگ پریده ام پرسید:کسالت داری؟
وقتی دانست سردرد دارم با لحن موذیانه ای گفت: گردش شبانه این عوارض را هم دارد.
کنایه اش را نادیده گرفتم و برای صرف نهار دعوتش کردم همراه با تشکر گفتکه برای نهار منزل مریم دعوت دارند پس از نشاندن مهسا درون اتومبیل به سویمن برگشت وپرسید :راستی از کیومرث چه خبر تاریخ عروسی اش مشخص نشد؟
اوه خوب شد یادم آوردی چند لحظه صبر کن....
با عجله درون خانه رفتم و دقایقی بعد همراه با کارت دعوت برگشتم وگفتم:باید زودتر اینها را به شما می دادم ولی با حافظه ای که من دارم عجیب نیست که همه چیز را فراموش می کنم دایی شخصا" عذرخواهی کرد وچون خیلی گرفتار بود مرا مامور رساندن این کارت ها کرد شما هم یک لطفی کن یکی را بهمریم و این یکی را به مامان بده.
با تشکر آنها را گرفت و در حالی که یکی از کارتها را می خواند گفت پسعاقبت کیومرث خان هم سروسامان گرفت امیدوارم ازدواج موفقی داشته باشد.
در گفتارش نوعی یاس و نا امیدی موج می زد کارت ها را توی داشبورد ماشین گذاشت احوال خانواده را پرسید گفتم که پدر هنوز نیامده مادر هم حمام است دوقلو ها هم رفته اند مدرسه .بالحن کنجکاوی گفت:ظاهرا" از فرامرز هم خبرینیست؟
او صبح زود به بیمارستان رفت و احتمالا" تا عصر باز نمی گردد .
در حالیکه می گفت سلام به همه برسان اتومبیل را به حرکت دراورد اما هنوز فاصله زیادی نگرفته بود که به عقب برگشت و گفت:
راستی فراموش کردم پیغام مادر را برسانم قرار است امروز عصر به کمک مریم مقداری شیرینی برای ایام عید تدارک ببینند از من خواست سلامش را برسانم وبگویم اگر مایلی می توانی در این کار شرکت داشته باشی این بهترین فرصت بودکه هنر شیرینی پزی را از خانم کاشانی یاد بگیرم اما این بار به هیچ وجه نمی توانستم کارهای عقب افتاده مربوط به عقد را به بعد موکول کنم.
ناگریز گفتم :سلام گرم مرا به مامان ومریم برسان و بگو گرچه واقعا" دلم میخواست چند ساعتی را در کنارانها باشم اما باز هم مجبورم برای کمک به تورانخانم به منزل آنها بروم.
نگاهش را از من برگرت و با لحن گرفته ای گفت:هرطور که مایلی.
سپس پایش را روی پدال گاز فشرد و به سرعت ار آنجا دور شد.
پایان فصل 11