قصه های شیوانا

مژگان قاسمي

عضو جدید
زني مسن و جا افتاده كه چندين فرزند دختر و پسر داشت به خاطر مشكلات روحي و فشار زندگي جسمش ضعيف شد و در بستر بيماري افتاد. شيوانا به همراه تعدادي از شاگردان خود به عيادت زن رفت. همزمان با شيوانا تعدادي از فاميل‌ها و همسايه‌هاي دور و نزديك نيز به عيادت زن بيمار آمده بودند. ابتدا يكي از فاميلهاي دور كه از بيماري زن زياد ناراحت نبود و كينه‌اي قديمي در دل از او و فرزندانش داشت احوال زن را پرسيد و سپس با لحني دلسوزانه گفت: نگران نباشيد! اين شتري است كه در خانه همه مي‌خوابد. دير يا زود دارد، ولي سوخت و ساز ندارد. شما هم اگر دردي داريد آن را در وجود خود پنهان كنيد و آشكار نكنيد تا فرزندانتان ناراحت نشوند! اگر در مقابل بيماري طاقت نياورديد و جان داديد در آن دنيا دست ما را هم بگيريد!
زن بيمار با شنيدن اين جملات اشكي در گوشه چشمانش جمع شد. اما از ترس اينكه فرزندانش ناراحت نشوند غصه‌اش را در دل ريخت و به روي خود نياورد.
شيوانا كه وضع را اين گونه ديد لبخندي زد و با صداي بلند گفت: من راهي بلدم كه مي‌توانم سنگ مرگ را از جلوي پاي انسانها بردارم و چند ده سال به جلوتر پرتاب كنم
سپس شيوانا از جا برخواست و كنار زن بيمار نشست و با صداي بلند در حاليكه همه بشنوند گفت: بيمار را دارو درمان نمي‌كند اين خود بيمار است كه درمان شدن را انتخاب مي‌كند و به دارو اجازه مي‌دهد اثر كند. تو بايد زنده بماني چون دختر كوچك تو كه تازه به خانه بخت رفته قرار است فرزندي به دنيا بياورد و تو بايد از او پذيرايي كني. آن يكي نوه‌ات هم ديگر بزرگ شده و قرار است به زودي ازدواج كند و تو بايد هر چه سريعتر از جا برخيزي و خودت را براي شادي و سرور در مجلس عروسي او آماده كني. پس همين الان خوب شدن و درمان شدن را انتخاب كن و ما هم دعا مي‌كنيم كه داروها سريع اثر كنند و تو بهبود يابي.
وقتي شيوانا از جا برخاست تا برود آن فاميل كينه‌اي به سخره گفت: استاد! پس كي آن سنگ مرگ را بر‌مي‌داريد و به چندين سال آينده پرتاب مي‌كنيد!؟
شيوانا لبخندي زد و گفت: همين الان اين كار را كردم. ببين به جاي اشك چه برق اميدي در چشمان بيمار ظاهر شده است. اين همان برق زندگي است! تو هم اگر مي‌خواهي اين مادر در آن دنيا دست تو را بگيرد برو و ده سال ديگر وقتي نوه دختر كوچكش متولد شد و به مدرسه رفت بيا! البته آن موقع من دوباره خواهم آمد. شايد بتوانم باز سنگي را از جلوي دل شكسته‌اي بردارم و فرسنگ‌ها دور بيندازم!

مجله موفقيت
 

مژگان قاسمي

عضو جدید
چرا بايد همين الان!

چرا بايد همين الان!

فصل بهار بود و به شكرانه باران فراوان و حاصلخيزي زمين، اهالي دهكده شيوانا يك هفته تمام جشن و شادي برپا كرده بودند و در وسط ميدان دهكده هر صبح و ظهر و شام همه اهالي جمع مي‌شدند و غذا مي‌خوردند و با هم صحبت مي كردند. روزي شيوانا گوشه‌اي از ميدان نشسته بود و به صحبت‌هاي يك تاجر فرش گوش مي‌داد. تاجر فرش در خصوص رفتار نامناسب يكي ديگر از بازاري‌ها صحبت مي‌كرد و به او دشنام مي‌داد.
حضور اين تاجر در مراسم جشن باعث شده بود تا فضاي شادي و سرور از مجلس بيرون برود و حالتي نامناسب بر مردم حاكم شود. شيوانا اين حالت را حس كرد و خطاب به مرد تاجر گفت: آيا رودخانه طغيان كرده است و هر لحظه امكان دارد سيل، دهكده و مردم آن را با خود ببرد!؟ مرد تاجر با تعجب گفت: نخير استاد! من از كجا بدانم و تازه آسمان صاف است و هوا هم بسيار خوب و فرح بخش است!
شيوانا سرش را تكان داد و گفت: آيا بيماري خطرناكي در اطراف شايع شده كه مردم بايد سريعاً از آن مطلع شوند و به جاي جشن و سرور به دنبال دارو باشند يا حيوانات وحشي و راهزنان به ده حمله كرده‌اند و مردم بايد متحد شوند و به مقابله فوري برخيزند!؟
مرد تاجر دوباره گفت: اصلاً چنين نيست. فضا بسيار امن و آرام و شاد است و همه در حال شكر گزاري و شادماني هستند.
شيوانا گفت: پس تو را چه شده كه اصرار داري بساط شادي و خوشحالي مردم را با بد گويي يكي ديگر از اهالي همين دهكده به حالتي ناخوشايند تبديل كني. حتماً بايد همين الان كه جشن و شادي است اين حرف‌ها را بر زبان آوري و حال و دل و روح همه را سياه و لكه دار كني!؟ حرفي را كه تو الان مي‌زني مي‌تواني بعدها بگويي!! الان اگر سيلي نيامده و راهزن و حيوان وحشي و بيماري و خطري مردم دهكده را تهديد نمي‌كند، پس سكوت كن و بگذار مردم جشن شادماني و شكرگزاري خود را با دلي خوش برپا سازند.
 
آخرین ویرایش:

niosha

عضو جدید
رازمعرفت

رازمعرفت

راز معرفت



روزی مردی جوان نزد شیوانا، استاد معرفت آمد و از او خواست تا راز معرفت را برایش بازگو کند. شیوانا در جمع مریدانش مشغول تدریس بود. به خاطر وجود مرد جوان درس را قطع کرد و از یارانش خواست تا قاشقی چوبی و تخت را همراه ظرفی روغن مایع برای او بیاورند. سپس قاشق را به دست مرد داد و آن را از روغن پر کرد و از مرد خواست در مدرسه و باغ مدرسه حرکت کند و هر آن چه می بیند را به خاطر بسپارد و دوباره نزد آن ها برگردد. فقط باید مواظب باشد که حتی یک قطره روغن نیز روی زمین نریزد که در غیر این صورت از معرفت و راز معرفت دیگر خبری نخواهد بود.
مرد جوان قاشق را با دقت و تمرکز زیاد در دست گرفت و با قدم های آهسته و دقیق در حالی که یک لحظه نگاهش را از قاشق بر نمی داشت ساختمان مدرسه را دور زد و بعد از عبور از تمام معابر باغ دوباره به جمع شیوانا و شاگردانش بازگشت. شیوانا نگاهی به قاشق روغن انداخت و دید که صحیح و سالم است. آن گاه از مرد جوان پرسید: خوب! اکنون برای حاضرین تعریف کن که از ساختمان مدرسه و باغ چه دیدی؟!



مرد جوان مات و متحیر به جمع خیره شد و با شرمندگی اعتراف کرد که در تمام طول مسیر حواسش به قاشق و روغن آن بوده است و اصلا به شکل ساختمان و باغ دقت نکرده است. شیوانا دوباره همان قاشق را از روغن پر کرد و از او خواست دوباره همان تمرین را تکرار کند. این بار مرد جوان مات و مبهوت به زیبایی و سادگی در و دیوار مدرسه خیره شد و بی توجه به اینکه روغن از قاشق ریخته است، تمام زوایای باغ را با دقت تماشا کرد. وقتی نزد شیوانا و جمع برگشت، با شرمندگی متوجه شد که هیچ روغنی در قاشق نمانده است و قاشق خالی است. با اعتراض به شیوانا گفت که می تواند دقیق و روشن تمام زوایای مدرسه و باغ را برای جمع تشریح کند.
اما شیوانا تبسمی کرد و گفت: شرح زیبایی ها باید با ریخته نشدن روغن از قاشق همراه می شد. تو راز معرفت را پرسیدی و اکنون باید خودت آن را دریافته باشی! راز معرفت یعنی زندگی در این دنیا و مشاهده و استفاده و حظ بردن از تمام زیبایی های آن بدون این که حتی قطره ای از روغن صداقت و پاکدامنی و خلوص و صفای باطنی خود را در این مسیر از دست بدهی. این دو با هم عجین هستند و بدون داشتن همزمان این دو هرگز نمی توانی راز معرفت را دریابی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

zahra_1365

عضو جدید
روزى زنى نزد شيوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بى تفاوت شده است و او مى ترسد که نکند مرد زندگى اش دلش را به کس ديگرى سپرده باشد.
شيوانا از زن پرسيد:" آيا مرد نگران سلامتى او و بچه هايش هست و برايشان غذا و مسکن و امکانات رفاهى را فراهم مى کند؟! " زن پاسخ داد: "آرى در رفع نيازهاى ما سنگ تمام مى گذارد و از هيچ چيز کوتاهى نمى کند!" شيوانا تبسمى کرد و گفت:"پس نگران نباش و با خيال راحت به زندگى خود ادامه بده!"


دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شيوانا آمد و گفت:" به مرد زندگى اش مشکوک شده است. او بعضى شب ها به منزل نمى آيد و با ارباب جديدش که زنى پولدار و بيوه است صميمى شده است. زن به شيوانا گفت که مى ترسد مردش را از دست بدهد. شيوانا از زن خواست تا بى خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد. روز بعد زن نزد شيوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتى خسته از سر کار آمده و کسى را در منزل نديده هراسان و مضطرب همه جا را زير پا گذاشته تا زن و بچه اش را پيدا کند و ديشب کلى همه را دعوا کرده که چرا بى خبر منزل را ترک کرده اند.
شيوانا تبسمى کرد و گفت:" نگران مباش! مرد تو مال توست. آزارش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامى که نگران شماست، به شما تعلق دارد."

شش ماه بعد زن گريان نزد شيوانا آمد و گفت:" اى کاش پيش شما نمى آمدم و همان روز جلوى شوهرم را مى گرفتم. او يک هفته پيش به خانه ارباب جديدش يعني همان زن پولدار و بيوه رفته و ديگر نزد ما نيامده و اين نشانه آن است که او ديگر زن و زندگى را ترک کرده است و قصد زندگى با زن پولدار را دارد." زن به شدت مى گريست و از بى وفايى شوهرش زمين و زمان را دشنام مى داد. شيوانا دستى به صورتش کشيد و خطاب به زن گفت:" هر چه زودتر مردان فاميل را صدا بـزن و بى مقدمه به منزل ارباب پولدار برويد. حتماً بلايى سر شوهرت آمده است!" زن هراسناک مردان فاميل را خبر کرد و همگى به اتفاق شيوانا به در منزل ارباب پولدار رفتند. ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بى اطلاعى کرد. اما وقتى سماجت شيوانا در وارسى منزل را ديد تسليم شد.

سرانجام شوهر زن را درون چاهى در داخل باغ ارباب پيدا کردند. او را در حالى که بسيار ضعيف و درمانده شده بود از چاه بيرون کشيدند. مرد به محض اينکه از چاه بيرون آمد به مردان اطراف گفت که سريعاً به همسر و فرزندانش خبر سلامتى او را بدهند که نگران نباشند. شيوانا لبخندى زد و گفت:" اين مرد هنوز نگران است. پس هنوز قابل اعتماد است و بايد حرفش را باور کرد."


بعداً مشخص شد که زن بيوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را فريب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفادارى مرد او را درون چاه زندانى کرده بود. يک سال بعد زن هديه اى براى شيوانا آورد. شيوانا پرسيد:" شوهرت چطور است؟!"
زن با تبسم گفت:"هنوز نگران من و فرزندانم است. بنابراين ديگر نگران از دست دادنش نيستم! به همين سادگى!"
 

گلبرگ نقره ای

کاربر فعال تالار زبان انگلیسی ,
کاربر ممتاز
قصه های شیوانا-شماره 1
مردی چندین دختروپسرداشت.اما هر وقت می خواست برای تفریح جایی برود،دوستان و فامیل را هم صدا می زدو به شکل گروهی و دسته جمعی تفریح می کرد.روزی آن مرد نزد شیوانا آمد و با تعریف و تمجید از خود گفت: استاد!می بینید من چقدر خانواده دوست هستم.هر هفته آنها را برای تفریح همراه دوستان و آشنایان دیگر به گردش می برم و یا به مسافرتهای طولانی و دسته جمعی می رویم!
شیوانا سری تکان دادو گفت : یکی دو بار اشکالی ندارد!اما اگر در هر مسافرت و تفریحی دیگران را هم به دنبال خودت می کشانی ،این نشان می دهد که تو در حق خانواده ات ظلم می کنی و نمی توتنی تنهایی از با هم بودن در کنار خانواده ات لذت ببری . تو در این مسافرتها با دعوت از دیگران بین خودت و همسرو بچه هایت فاصله می اندازیدر حالی که اشخاص خانواده دوست از هر فرصتی استفاده می کنند تا در کنار خانواده خود هرچند کوچک هم باشد با هم بودن را تجربه کنند
 

گلبرگ نقره ای

کاربر فعال تالار زبان انگلیسی ,
کاربر ممتاز
شماره2

شماره2

یکی از شاگردان شیوانا همیشه روی تخته سنگی رو به افق می نشست و به آسمان خیره می شد و کاری نمی کرد. شیوانا وقتی متوجه بیکاری او شد کنارش نشست و از او پرسید:"چرا دست به کاری نمی زنی تا نتیجه ای عایدت شود و زندگی بهتری برای خود رقم بزنی ؟"
شاگرد جوان سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:"تلاش بی فایده است استاد!به هر راهی که فکر می کنم ،می دانم بی فایده است.من می دانم کار درست چیست اما دست و دلم به کار نمی رودو هر روز هم حس وحالم بدتر می شود"!
شیوانا از جا بر خواست و دستش را بر شانه شاگرد جوان گذاشت و گفت:"اگر می دانی کجا بروی خب برخیز و برو!اگر هم نمی دانی خوب از این و آن جهت و سمت درست حرکت را بپرس و بعد که جهت را پیدا کردی آن موقع برخیز و در آن جهت برو!فقطبرو و یکجا ننشین!از یکجا نشستن هیچ نتیجه ای عاید انسان نمی شود.فرقی هم نمی کند که آن انسان چقدر دانش داشته باشد ! اگر می خواهی معنای زندگی رادرک کنی در اثنای کارو تلاش این معنا را دریاب.مهم این است که دایم در حال رفتن به جلو باشی ! پس برخیز و برو!:w30:
 

گلبرگ نقره ای

کاربر فعال تالار زبان انگلیسی ,
کاربر ممتاز
شماره3:به خاطر خودت هم که شده همیشه عاشق بمان!

شماره3:به خاطر خودت هم که شده همیشه عاشق بمان!

مردی جوان پریشان و آشفته نزد شیوانا آمد و با حالتی زارو به هم ریخته گفت : به هر کسی محبت می کنم جوابم را با گستاخی و بی احترامی می دهد و از مهربانی من سوء استفاده می کند.شما بگویید چه کنم!آیا طریق مهرو محبت را رها سازم و همچون خود آنها بی رحم و خود پرست باشم و به فکر منافع خود باشم؟!
شیوانا با لبخند گفت وقتی کسی به دیگری محبت می کند و در حق انسانهای اطراف خودس مهربانی و شفقت به خرج می دهد این کار را فقط به خاطر آنها انجام نمی دهد بلکه اولین فردی که از این عمل مهربانانه نفع می برد خود شخص است که احساسی آرامشبخش و متعالی وجودش را فرا می گیرد و شادی و عشق در وجود و زندگی او گسترش می یابد.اگر آنها جواب محبت را با فریب و دقل می دهند و از مهربانی تو سوء استفاده می کنند،تو هرگز نباید فضای پاک و آرام و با صفای دل خود را به خاطر افرادی ایچنینی تیره و تار کنی.هر چه اطراف تو را فریب و نیرنگ بیشتر فرا گرفت،تو به خاطر خودت و به خاطر آرامش و تعالی روح و روان خودت عاشق تر بمان و چراغ مهربانی را در دل خود خاموش نکن.
در واقع به خاطر خودت هم که شده همیشه عاشق بمان!
 

گلبرگ نقره ای

کاربر فعال تالار زبان انگلیسی ,
کاربر ممتاز
قصه شماره4 : بال نمی خواهم،بالهایم تو باش!

قصه شماره4 : بال نمی خواهم،بالهایم تو باش!

قصه شماره4 :بال نمی خواهم،بالهایم تو باش!
4 نفر از شاگردان شیوانا خود را برای یک مسابقه شمشیر بازی سراسری آماده می کردند.یک روز مانده به آخرین روز مسابقه شاگردان نزد شیوانا جمع شدند و از او خواستند تا راهی نشان دهد تا آنها قدرت روانی و جسمی لازم برای پیروزی را در مسابقه فردا بدست آورند و بر حریفان غلبه کنند.شیوانا لختی سکوت کرد و سپس از آنها خواست گوشه خلوتی برای خود پیدا کنند و دعایی در دل بگردانند و از خالق هستی اجابت آن دعا را بخواهند. شاگردان چنین کردند.یکی از آنها از بقیه آرامتر بود پس از آن که دعای کوتاهی را خواند با آرامش به گوشه ای رفت و با آسودگی و اطمینان کامل خوابید. آن سه تای بقیه تا چند ساعت دعای خود را تکرار کردند و سپس به بستر رفتندو خوابیدند.
روز بعد آن شاگردی که خیلی آرام بود موفق شد به خوبی و البته با حوادث شانسی و تصادفی و عجیب و باور نکردنی حریفان را شکست دهد و مقام اول را بدست آورد و بقیه شاگردان نتوانستند مانند او مقام بیاورند.
بعد از مسابقه همگی شاگردان دور او جمع شدند و در حالی که شاگرد نفر اولی هم حضور داشت از شیوانا پرسیدند : "چرا او با وجودی که ما همه در یک مدرسه درس شمشیر بازی آموختیم و همگی به یک اندازه مهارت داشتیم اما این شاگرد آرام و مطمئن توانست اول شود و ما مقامی بدست نیاوردیم؟"
شیوانا پرسید : به من بگویید دیشب چه دعایی کردید و از خالق هستی چه خواستید؟"
شاگردان یکی یکی دعایشان را گفتند.یکی گفت از خدا خواسته به شمشیرش قدرت جادویی بدهد.دیگری گفت از خدا خواسته تا بازوان و ضرباتش را از همه قوی تر کند و آن سومی گفت که از خالق کاینات خواسته تا به کمک فرتگان نامرئی اش ضربه حریفان را ضعیف و شمشیر او را قوی ترین سازد.شیوانا سپس دستی بر شانه های شاگرد آرام و نفر اول زد و به او گفت :"تو چه دعایی کردی؟"
پسر آرام لبخندی با شرم زد و گفت؟"من از خدا خواستم خودش شمشیر من باشد.همین!و بعد هم با اطمینان از اینکه روز مسابقه او خودش شمشیر خواهد زد با آرامش خوابیدم و امروز هم در تمام لحضه های مسابقه می دیدم که یک نیرویی نامرئی شمشیر مرا به این سو و آن سو می برد و اتفاقات عجیب حریفان را یکی یکی از مقابلم دور می کرد. من کاری نکردم و او خودش امروز همانطور که دیشب خواسته بودم شمشیر من شد و به جای من شمشیر زد."
شیوانا گفت:"اگر خواستید دعا کنید،ایگونه دعا کنید.برای اینکه پرواز کنید به جای اینکه از خالق هستی بالهای قدرتمند بخواهید،از او بخواهید که خودش بالهای شما باشد.سپس به برآورده شدن آرزوهایتان ایمان داشته باشید و با این باور که زیر بالهای او قرار دارید به کارتان برسید.باید به جای بال از او می خواستید که خودش بال شما بشود.ـن وقت معنای آرامش و اوج گرفتن را با تمام وجود احساس می کنید.
 

گلبرگ نقره ای

کاربر فعال تالار زبان انگلیسی ,
کاربر ممتاز
قصه شماره5:نردبان کدام دیوار!

قصه شماره5:نردبان کدام دیوار!

قصه شماره5:نردبان کدام دیوار!


استادکار ماهری در دهکده شیوانا بود که می توتنست گاری هایی با چرخهای محکم و روان بسازد،طوری که سالها برای صاحبش بچرخد و مشکلی پیش نیاید.این استاد درودگر که دوستی دیرینه ای با شیوانا داشت مردی چهل ساله بود که هم در زمینه نجاری و درودگری و هم در رشته آهنگری تبحری خاص داشت و هیچ کس در آن سرزمین به اندازه او ماهر نبود.


روزی کالسکه افسر امپراتور در گودالی افتاد و چرخهایش شکست به ناچار کالسکه را نزد استاد درودگر آوردند تا تعمیرش کند.اتفاقا شیوانا هم در کارگاه درودگر نشسته بود و با او صحبت می کرد.افسر امپراتو که مردی سنگدل و بی رحمی بود،وقتی وارد کارگاه شد،استاد درودگر را شناخت و با خنده و نیشخند گفت:روزگار را می بینی جناب شیوانا!من و این درودگر از کودکی در یک محله همسایه بودیم. او به یادگیری فن و صنعت پرداخت و من به دربار امپراتور رفتم.در طی این سالها من نردبان ترقی و موفقیت را یکی یکی بالا رفتم و به این مقام که می بینی رسیدم،اما این درودگر در این دهکده فقیر ماند و باید شب و روز زحمت بکشد.به نظر تو من موفق تر نبودم؟!


شیوانا با تبسم گفت:""کسی که می خواهد از نردبان موفقیت بالا برود اول باید ببیند این نردبان را به کدام دیوار تکیه داده است.هر دوی شما از نردبان بالا رفتید.این دیواری که نردبانتان را به آن تکیه داده اید تعیین می کند شما موفق بودید یا نه!درودگر از بابت کسب درآمد مستقل است و شاید درآمدش به اندازه تو نباشد اما در سختترین شرایط و در هر شرایطی که باشد می تواند از پس معاش خود برآید.این دیوار اوست.آیا تو اگر از دربار امپراتور رانده شوی و کارت دیگر به درد امپراتور نخورد،باز هم می توانی در هر شرایطی از پس معاش خود برآیی؟اگر چنین است،تو هم موفق بوده ای!ولیبه یاد داشته باش موفقیت اسمی است که روی دیوار می گذارند نه پله های نردبان!"
 

گلبرگ نقره ای

کاربر فعال تالار زبان انگلیسی ,
کاربر ممتاز
قصه شماره6: یکی از جنس همین فرشته ها!(تقدیم به کسی که شادی اش را در شاد کردن ما خلاصه می کند!)

قصه شماره6: یکی از جنس همین فرشته ها!(تقدیم به کسی که شادی اش را در شاد کردن ما خلاصه می کند!)

قصه شماره6: یکی از جنس همین فرشته ها!
در دهکده ای دوردست زمین لرزه شدیدی رخ داده بود و تعداد زیادی کودک بی سرپرست مانده بودند . این کودکان در معیت یک بزرگتر به سمت مدرسه شیوانا به را افتادند و پس از هفته ها پیاده روی و سختی به دهکده شیوانا رسیدند.سراغ مدرسه را گرفتند و پشت مدرسه منتظر ماندند تا برای کمک به آنها چاره ای اندیشیده شود.اتفاقا وقتی کودکان به مدرسه رسیدند،شیوانا در دهکده نبود و تا یک هفته هم نمی /امد.مردم دهکده قرار گذاشتند که هرکدام یک یا چند تا از این کودکان را در منزل خود جا و غذا دهند تا شیوانا از راه برسد و برای تغذیه و اسکان آنها فکری بکند. هر کدام از اهالی دهکده به سراغ بچه ها آمدند و یکی یکی آنها را با خود بردند.در این میان شش بچه سیاه چرده و زشت باقی ماندند که هر کدام از آنها بخاطر زلزله زخم های بدی برداشته بودند و هیچ کس آنها را بخاطر دردسر زخمی بودن و نازیبایی ظاهری به منزل نبرد.شب که شد زن و شوهر فقیری که فرزندی نداشتند با ظرف آشی بزرگ نزد بچه ها رفتند و با همکاری شاگردان مدرسه زخمهایشان را تیمار کردن و کنار آنها آتشی درست کردند و در یک انبار کوچک پشت مدرسه برای کودکان زخمی محل خوابیدن درست کردند.
روز بعد زن و مرد فقیر آب گرم درست کردند و یکی یکی بچه ها را شستند و جامه های آنها را تمیز کردند و مرهم زخم هایشان را عوض کردند و هر چه را در دستزسشان بود برای خوراک بچه ها فراهم کردند.این تیمارو پذیرایی از بچه های زشت و زخمی تا دو هفته ادامه داشت تا سرانجام شیوانا از سفر بازگشت.
وقتی شیوانا از ماوقع خبردار شد بلافاصله با همکاری بزرگان دهکده تصمیم گرفت فضای بزرگی را در کنار مدرسه برای نگهداری فرزندان بی سرپرست بسازند تا کودکان آواره نشوند.پول زیادی جمع شد و ساختمان محل مشخص و آماده شد.سرانجام قرار شد برای این محل یک سرپرست و مسئول انتخاب شود.هر کدام از آن خانواده هایی که یکی از کودکان زلزله زده را با خود برده بودند انتظار داشتند که شیوانا یکی از آنها را برای سرپرستی نوانخانه انتخاب کند.اما در مقابل حیرت همگان شیوانا همان زن و مرد فقیری را که به تیمار بچه های زشت و زخمی پرداخته بودند شایسته سرپرستی و نگهداری نوانخانه می دانست.
وقتی عده ای اعتراض کردند شوانا گفت:" کسی که قرار است سرپرست این محل شود باید بدون توجه به شکل و قیافه ظاهر و بر اساس نیاز واقعی افرادی که به اینجا پناه آورند به آنها خدمت کنند.شما همه اهل خدمت هستیداما این زن و مرد فقیر با همه آنچه داشتند بدون اینکه انتظار پاداشی داشته باشند فقط برای رضای خالق کائنات از جان و دل برای سالم نگهداشتن کودکان زخمی و پردردسر مایه گذاشتند.
آنها یک پارچه فرشته اند و اگر قرار باشد این محل واقعا به درد دردمندان و مصیبت زدگان بخورد پس باید سرپرستان آنها از جنس همین فرشته ها باشند."
 

گلبرگ نقره ای

کاربر فعال تالار زبان انگلیسی ,
کاربر ممتاز
قصه شماره7:بزرگترین شادی ها و سنگین ترین غم ها برای دنیای اطراف ما پشیزی ارزش ندارد.

قصه شماره7:بزرگترین شادی ها و سنگین ترین غم ها برای دنیای اطراف ما پشیزی ارزش ندارد.

روزی شیوانا از مقابل خانه مرد ثروتمندی عبور می کرد. مرد ثروتمند روی بالکن خانه ایستاده بود و جاده را نگاه می کرد. وقتی شیوانا را دید از همان بالای بالکن با صدای بلند گفت: "استاد! امروز زیباترین و باشکوه ترین روز زندگی من است. امروز با دختری که عمری دوست داشتم ازدواج می کنم! آیا امروز باشکوه ترین روز تاریخ نیست!؟" شیوانا تبسمی کرد و به مرد گفت: "تو از آن بالا می توانی کوهستان و قله را ببینی. خوب نگاه کن ببین آیا کوهستان از جای خود تکان خورده و درختان دشت ریشه هایشان درآمده و در فضا شناورند!؟" مرد ثروتمند با تعجب به کوه و دشت خیره شد و گفت: "نه استاد! هیچ چیز در طبیعت تغییری نکرده است!؟اما.....!"

شیوانا سری تکان داد و گفت: "پس من را هم مثل کوه حساب کن! " و آنگاه راه خود را گرفت و رفت.


چند سال بعد دوباره شیوانا از مقابل خانه آن مرد ثروتمند عبور می کرد. آن مرد روی بالکن نشسته بود و چند کودک قد و نیم قد در اطرافش بازی می کردند. مرد ثروتمند دوباره وقتی شیوانا را دید با صدای بلند گفت: "استاد من خوشبختیم به حد کمال رسیده است!؟ ببین صاحب چه ثروت بیشماری و چه کودکان زیبایی شده ام. همه به وضعیت من حسرت می خورند. شما اینطور فکر نمی کنید!؟" شیوانا دوباره به سمت کوه اشاره کرد و گفت:" از کوه و قله و دشت برایم بگو! آیا آنها هم مثل تو تغییر کرده اند و مانند تو سرازپا نمی شناسند!؟" مرد ثروتمند مات و مبهوت به کوه و دشت خیره شد و گفت:" البته که نه استاد! اما....!" شیوانا راهش را کشید و رفت و در حال رفتن گفت: "پس من و بقیه آدم ها را هم مثل کوه حساب کن!" و آنگاه راه خود را گرفت و رفت.


مدتی بعد آن مرد ثروتمند خسته و زخمی و افسرده وارد دهکده شیوانا شد. در حالی که چهره اش زار ونزار شده بود و بسیار ضعیف و درمانده می نمود، نزد شیوانا رفت و مقابلش نشست و زار زار شروع به گریه نمود. شیوانا دستی روی شانه اش زد و دلیل ناراحتیش را پرسید. مرد مایوس و ناامید گفت که ناگهان زلزله ای آمده و تمام هستی و نیستی اش در چند دقیقه از بین رفته است و او الآن تنهاترین و فقیرترین انسان روی زمین است و هیچ دلیلی برای زنده ماندن در خود نمی بیند. شیوانا گفت: "وقتی از دیارت به این سمت می آمدی، آیا به کوه ودشت هم نظری انداختی!؟" مرد آهی کشید وسری تکان داد و گفت: "آری استاد! اما برای کوه و دشت و درختان و پرندگان صحرا انگار هیچ اتفاقی نیافتده است. آنها مثل هر روز بودند و پرنده ها مثل همیشه بی اعتنا به وضعیت من آواز می خوانند و همانگونه که بودند به زندگی خود ادامه می دادند!" شیوانا سکوت کرد وهیچ نگفت.


مرد نگاه کم فروغش را به چهره شفاف و درخشان شیوان دوخت و پرسید: "اما این چه ربطی به مشکل من دارد!؟" شیوانا همچنان ساکت و آرام به چهره مرد خیره شد و هیچ نگفت. بعد از چند لحظه مرد انگار نکته مهمی را دریافته باشد، سرش را به سمت آسمان بلند و کرد و آهی عمیق کشید و گفت: "بله استاد! حق با شماست......


بزرگترین شادی ها و سنگین ترین غم ها برای دنیای اطراف ما پشیزی ارزش ندارد. ما نبوده ایم و نخواهیم بود و این دنیا بی اعتنا به ما و داشته ها و نداشته های ما به زندگی خود ادامه می دهد. بنابراین شکوه و زاری ما یا شادی و خوشی ما فقط به خود ما مربوط است و دنیای اطراف ما عملا کاری به ما و احساسات ما ندارد. اینکه خیلی بی رحمی و بی انصافی است!"


شیوانا دستی روی شانه مرد زد و گفت:" اگر غیر از این بود تو دیگر دلیلی برای ادامه زندگی و محیطی برای شاد زیستن نداشتی. برخیز و باقیمانده زندگیت را برای خودت و نه برای نمایش به دیگران زندگی کن. متاسفانه حقیقت این است که هرگز تماشاچی مناسبی برای نمایش های ذهنی من و تو در کوه و دشت و صحرا وجود ندارد."

(نوشته شده توسط پیرجوی مهربان)
 

گلبرگ نقره ای

کاربر فعال تالار زبان انگلیسی ,
کاربر ممتاز
به وقت عمل!

به وقت عمل!

به وقت عمل!


بین شاگردان شیوانا بحثی در مورد عشق و محبت در گرفته بود.یک دسته می گفتند پسر کدخدا عشق و علاقه شان به دختر همسایه شان زبانزد خاص و عام بوده است.و همه از این موضوع با خبر شده بودند.آنها سرانجام به دلیل عشق و محبت بی حد و وصف پسر کدخدا با هم ازدواج کردند.او هر روز دسته ای گل را مقابل در منزل دختر مورد علاقه اش می گذاشت و آنقدر منتظر می ماند که او از در بیرون آید و گل را بردارد و سرانجام وقتی حیثیت و آبروی خانواده دختر به خطر افتاد،پسر کدخدا را به همسری دخترشان پذیرفتند.


دسته ای دیگر از سر به زیری و شرم کشاورز جوان دهکده حکایت می کردند که اصلا مقابل جمع به همسرش محبت نمی کند.این دسته از شاگردان معتقد بودند که جوان کشاورز همسرش را دوست ندارد چون این عشق را به دیگران نشان نمی دهد.


در همین حین خبر رسی دو اتفاق مهم در دهکده رخ داده است.یکی اینکه خانه نوعروس کدخدا مورد حمله چند مار قرار گرفته و پسر کدخدا همسرش را از ترس همانجا داخل منزل گذاشته و فرار کرده است و دخترک که از ترسکاملا وحشت زده شده بود توسط پدر و برادرش از بین مارها نجات یافته بود.


اتفاق دوم این بود که یک ببر وحشی به مزرعه جوان کشاورز حمله کرده بود و او را در کنار درخت با همسرش گیر انداخته بود.اینجا هم جوان کشاورز پا به فرار گذاشته بود و به داخل جنگل رفته بود.اما ببر دنبال او دویده و داخل جنگل به او رسیده و زخمی اش کرده بود. سرانجام مردم توانستند ببر را محاصره و شکار کنند و جوان کشاورز را که حسابی زخمی شده بود نجات دهند.


شاگردان شیوانا به محض اینکه این دو خبر را شنیدند با خنده گفتند:"انگار هردوی اینها عاشقهای واقعی نبودند چون موقع خطر محبوبشان را تنها گذاشتند و گریختند!؟"


شیوانا لبخند تلخی زد و گفت:" من جوان کشاورز را می شناسم.پدر او یک شکارچی ببر بود و حتما به او یاد داده بود،ببرها به کسی که ایستاده باشد کاری ندارند و دنبال کسی می روند که فرار می کند.او از همسرش دور شد تا ببر را به سمت خود بکشاند و محبوبش را نجات دهد. در حالی که همه ما می دانیم مارها به کسی که از آنها فاصله بگیرد کاری ندارند و سراغ نزدیکترین فد به خودشان می روند. این را هم حتما پسر کدخدا می دانست و برای همین محبوبش را کنار مارها رها کرد تا جان خود را نجات دهد. مهم نیست که موقع نمایش به دیگران چگونه عشق خود را اعلام کنیم . مهم این است که در واقعیت و به وقت عمل محبت خود را نمایش دهیم.هرگز فریب جلوه های ظاهری نظر بازان را نخورید و بازی های آنها را با عشق یکی ندانید.
 
آخرین ویرایش:

گلبرگ نقره ای

کاربر فعال تالار زبان انگلیسی ,
کاربر ممتاز
قصه شماره9-گرانبهاترین الماس

قصه شماره9-گرانبهاترین الماس

قصه شماره9-گرانبهاترین الماس
مرد ثروتمندی شیفته زن فقیری شده بود و با هزار زحمت و دردسر و با وجود مخالفت شدید اعضای فامیل،سرانجام موفق شده بود با آن زن ازدواج کند.روزی شیوانا از مقابل مزرعه آن مرد عبور می کرد.تعدادی از فامیل های مرد ثروتمند ر کنار شیوانا راه می رفتند.یکی از آنها با تاسف گفت":من نمی فهمم این مرد با اینهمه ثروت و دارایی چرا زحمت ازدواج با این دختر فقیر را بر خود هموار کرد؟او می توانست با دختری از خانواده به مراتب پولدارتر ازدواج کند و از این مسیر به کلی ثروت و فرصت جدید دست یابد؟در حیرتم که در ازدواج با این زن بی پول او چه چیزی بدست آورده است؟"
شیوانا لبخندی زد و گفت:"آن زن شاید به ظاهر چیزی در بساط نداشته باشداما عفت و پاکدامنی و از همه چیز مهم ترعشق و علاقه اش را به طور انحصاری به این مرد تقدیم کرده است.این ها چیز بی ارزشی نیستند که گمان شود از پول و دارایی کم اهمیت ترند.الماسهای گرانبهایی هستند که این مرد ثروتمند ارزش آنها را درک کرده و برای تصاحب و حفظ این الماسها همه کنایه ها و سختی ها را هم به جان پذیرفته است.شاید علت حیرت بقیه از رفتار این مرد ناتوانی آنها در دیدن این الماس ها باشد."
 

گلبرگ نقره ای

کاربر فعال تالار زبان انگلیسی ,
کاربر ممتاز
قصه شماره 10:فریب نقطه اوج دیگران را نخور؟!

قصه شماره 10:فریب نقطه اوج دیگران را نخور؟!

قصه شماره 10:فریب نقطه اوج دیگران را نخور؟!
بین جوانان دهکده شیوانا مسابقه وزنه برداری در گروه های سنی مختلف برگزار شده بود.طبیعی است که از مدرسه شیوانا هم جوانانی در مسابقه شرکت کردند.معمولا چون شاگردان مدرسه افرادی سالم و ورزشکار بودند در اکثر مسابقات امتیل=ازات خوبی بدست می آوردند و این برای کدخدای دهکده زیاد خوشایند نبود.به همین دلی هنگام شروع مسابقه کدخدا با صدای بلند گفت:"امسال بچه های مدرسه شیوانا می خواهند سنگ تمام بگذارند و سه برابر وزنه های سال قبل را بالای سر خود ببرند.پس همگی جوانانی که سه برابر قبل وزنه بالای سر می برند را تشویق کنید!" و مردم دهکده هم بی خبر از نقشه کدخدا به تشویق شاگردان مدرسه پرداختند.
شاگردان مدرسه نگران و ناراحت به شیوانا که گوشه ای نشسته بود نگاه کردند و یکی از آنها به شیوانا گفت:"اگر ما سه برابر وزنه بالای سر ببریم تمام استخوانهای بدنمان زیر سنگینی آن خرد می شود.کدخدا با زدن این حرف کاری کرد که ما حتی اگر بالاترین وزنه را بالای سر ببریم باز هم انتظار مردم برآورده نمی شود و مورد تمسخر قرار می گیریم.چه کنیم؟"
شیوانا تبسمی کرد و از جا برخاست و با صدای بلند خطاب به مردم گفت:"کدخدا امسال با شما مزاح کرد و می خواست با این سخن خود درس مهمی به شما بدهد.کدخدا می دانست که وزنه سه برابر سنگین تر استخوانهای بچه های مدرسه را خرد خواهد کرد.او با این جمله می خواست به شما بگوید که هرگز اجازه ندهید فریبکاران با تعریف نقطه اوج دست نیافتنی شما را نا امید کنند و یا پیشرفت های کوچک شما را بی ارزش کنند و شما هرگز نباید فریب نقطه اوج ذهنی دیگران را بخورید و هیچ وقت نباید خود را برای رساندن به نقطه ای که دیگران تعیین می کنند به دردسر اندازید.شما فقط سعی کنید در هر لحظه،عالی و بی نقص عمل کنید.به هر نقطه ای که برسید همان نقطه عالی ترین نقطه زندگی شما خواهد بود."
 

گلبرگ نقره ای

کاربر فعال تالار زبان انگلیسی ,
کاربر ممتاز
اگر سردت است بلرز!

اگر سردت است بلرز!

اگر سردت است بلرز!
شیوانا از جلوی مدرسه ای می گذشت. در بیرون مدرسه زیر درختی پسری را دید که با قیافه ای در هم و آشفته زانوی غم بغل گرفته و به شدت بی قراری می کند.شیوانا نزد پسر رفت و از او مشکلش را پرسید؟پسر گفت :"سه روز دیگر قرار است مدیر مدرسه از ما امتحان بگیرد و من با وجودی که کمی درسها را خوانده ام ولی ته دلم می ترسم که وقت کم بیارم و نتوانم تمام کنم. این ترس آن قدر در وجودم راه پیدا کرده که اصلا اجازه نمی دهد به سراغ کتابهایم بروم.به شدت ترسیده ام و هر چه به روز امتحان نزدیک می شوم بیشتر می ترسم!"
شیوانا دستش را روی شانه پسر گذاشت و گفت:"تو فکر می کنی سرداران شجاعی که می خواهند به دشمن حمله کنند موقع حمله نمی ترسند.اتفاقا آنها خیلی هم می ترسند.خیلی بیشتر از من و تو. اما با این تفاوت که ترسشان باعث نمی شود که آنها زمین گیر شوند و قبل از نبرد تسلیم شوند. آنها با وجودی که می ترسند بر سر دشمن فریاد می زنند و به او حمله می کنند،چون که می دانند برای از بین بردن این ترس،تنها راه حمله و پیشروی است. وقتی یک سردار شجاع در سخت ترین شرایط در میدان جنگ مبارزه می کند.مطمئن باش که به اندازه من وتو می ترسد اما چیزی مهم تر و عزیزتر از ترس هست که او را وادار می کند مقاومت کند و بایستد و از پای نیفتد. تو هم اگر سردت است بلرز . اگر ترس در دلت راه یافته ، بترس اما در عین حال عقب نشینی نکن . هدفت از درس خواندن را برای خود مشخص کن. آن را عزیز بشمار و با وجودی که می ترسی تا آخرین لحظه مقاومت کن. با این گونه مبارزه و تلاش در کنار ترسیدن است که در نهایت نتیجه مطلوب را نصیبت می کند. و ترس هم خود به خود از مقابلت محو می شود. اگر فکر می کنی با بیشتر ترسیدن و عقب نشستن و تلاش نکردن ترس از بین می رود بدان که اصلا چنین نیست و هر چه بیشتر جا بزنی ترس بیشتری در وجودت ریشه می زند و این ترس تا ابد در وجودت ماندگار می شود و تو را از همه فعالیت های بعدی ات باز می دارد. برخیز و نه برای از بین بردن این ترس که تو را به این روز انداخته با قدرت از این فرصت ها استفاده کن و به پیش برو. هر بار که ترس هایت می ریزد تو بزرگتر می شوی."
پسر از جا برخاست و در حالیکه هنوز هم در نگاهش موج می زد با لبخند گفت:"حق با شماست. با ترس حمله کردن بهتر از با ترس زندگی کردن است."
هفته بعد آن پسر به مدرسه شیوانا آمد و گفت:"موفق شدم امتحانی را که برایم هراسناک بود با موفقیت طی کنم و به کلاس بالاتر بروم.اما الان ترس های جدیدتری مقابلم ظاهر شده است. ترس سخت بودن درس های جدید و ترس از دست دادن جایگاهی که تا اینجا بدست آورده ام. اما دیگر نگران نیستم . چون راز بزرگ پیروزی و غلبه بر ترس را فهمیده ام. دیگر می دانم آدم های شجاع بیشتر از بقیه می ترسند. فقط فرق آنها با بقیه این است که به جای تسلیم شدن در مقابل ترس و جا زدن حمله می کنند و با پیشروی درون ترس آن را عقب می زنند و پشت سر می گذارند."
شیوانا دست آن پسر را مقابل شاگردانش بالا برد و گفت:"اگر می خواهید شجاعت را یاد بگیرید پای صحبت این پسر بنشینید. او الان می داند که وقتی هوا سرد است باید بلرزد. اما در عین لرزیدن لحظه ای از تلاش برای گرم کردن خود کوتاهی نمی کند.این یعنی شجاعت."

 

گلبرگ نقره ای

کاربر فعال تالار زبان انگلیسی ,
کاربر ممتاز
چون چيزي براي خودش نمي خواست!

چون چيزي براي خودش نمي خواست!

[FONT=&quot]چون چيزي براي خودش نمي خواست![/FONT]
[FONT=&quot]شيوانا با شاگردان از راهي مي گذشتند. نزديك غروب به درخت بسيار بزرگي رسيدند كه عده زيادي از مردم دور آن جمع شده بودند و به شاخه هاي درخت پارچه و نخ آويزان كرده و زير درخت نشسته بودند تا درخت مرادشان را بدهد. شيوانا تصميم گرفت آن شب را در كنار درخت و در جمع مردم بگذراند. در نزديكي آنها زني بود كه با دختر مريضش از راه دور آمده بود تا درخت ، مرادش را بدهد. او نخي طلايي به شاخه درخت آويزان كرده بود و دائم با صداي بلند از درخت مي خواست تا دعاي او را اجابت كند و دخترش را شفا دهد. مرد ديگري مشكل مالي داشت و از درخت مي خواست تا ثروتي كلان نصيب او كند. به اين ترتيب هر كسي نياز شخصي اش را با صداي بلند مي گفت و از درخت مي خواست تا آن نياز را برآورده كند.[/FONT]
[FONT=&quot]در اين ميان پيرمردي خسته و رنجور از راه رسيد و در حاليكه ظرفي سنگين از غذا را با خود مي كشيد نزديك درخت نشست و با زانواني كه ديگر رمقي نداشت به مردم نيازمند زير درخت غذاي مجاني مي داد. شيوانا ازاو پرسيد : "تو چرا اين كار را انجام مي دهي و خودت را به زحمت مي اندازي و مثل بقيه براي زانوان ناتوانت درخواست شفا نمي كني؟"[/FONT]
[FONT=&quot]پيرمرد لبخند تلخي زد و گفت: "من براي خودم از درخت چيزي نمي خواهم. همين كه خدمتي به اين نيازمندان كنم براي من كفايت مي كند. خالق كائنات هم اگر مرا با اين زانوان ناتوان مي پسندد به رضاي او راضي هستم"[/FONT]
[FONT=&quot]صبح روز بعد وقتي مردم از خواب بيدار شدند شاگردان شيوانا با كمال حيرت ديدند كه هيچ يك از مريضان و نيازمندان زير درخت شفا نيافته اند. اما زانوان دردناك پيرمرد ديگر او را ناراحت نمي كرد و او مثل يك انسان سالم به نيازمندان زير درخت نوشيدني داغ مي داد. شاگردان شيوانا با حيرت از او پرسيدند: حكمت اين اتفاق عجيب چيست و چرا اين پيرمردي كه از درخت چيزي نخواسته بود دردش دوا شد و بقيه نصيبي نبردند؟"[/FONT]
[FONT=&quot]شيوانا پاسخ داد: " چون در رحمت كائنات به روي كساني باز مي شود كه چيزي براي خود نخواهند. درخت بهانه اي بيش نيست . اگر انسانها بدانند كه با كمك و خدمت به ديگران چقدر نزد خالق هستي عزيز مي شوند و تا چه اندازه از طرف كائنات مورد بخشش و عنايت و رحمت قرار مي گيرند حتي يك لحظه هم از ياري و مساعدت به ديگران دريغ نمي كنند. [/FONT]
[FONT=&quot]او دردش درمان شد چون چيزي براي خود نخواست !"[/FONT]
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زیباترین نصایح شیوانا

روزی شیوانا پیر معرفت یكی از شاگردانش را دید كه زانوی غم بغل گرفته و گوشه ایغمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخنگشود و از بیوفایی یار صحبت كرد و اینكه دختر مورد علاقه اش به او جوابمنفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است. شاگرد گفت كه سالهایمتمادی عشق دختر را در قلب خودحفظ كرده بود و بارفتن دختر به خانه مرددیگر او احساس می كند باید برای همیشه باعشقش خداحافظی كند.

شیوانا با تبسم گفت:" اما عشق تو به دخترك چه ربطی بهدخترك دارد!؟"
شاگرد با حیرت گفت:" ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟"

شیوانا با لبخند گفت:" چه كسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستیو به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار دادهاست. این ربطی بهدخترك ندارد. هركس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او میفرستادی. بگذار دخترك برود! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم ایناستكه شعله این عشق را در دلت خاموش نكنی . معشوق فرقی نمی كند چه كسیباشد! دخترك اگررفت با رفتنش پیغام داد كه لیاقت این آتش ارزشمند راندارد. چه بهتر! بگذار او برودتا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوهگری و ظهور پیدا كند! به همین سادگی!"
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
فقط برای خودت
روزیپسـری جـوان و پرشـور از شهـری دور نزد شیوانا آمد و به او گفت که میخواهد در کمترین زمان ممکن درس های معرفت را بیاموزد و به شهر خودشبرگردد. شیوانا تبسمی کرد و گفت: برای چه این قدر عجله داری!؟


پسرک پاسخ داد: می خواهم چون شما مرد دانایی شوم و انسان های شهر را دور خود جمع کنم و با تدریس معرفت به آن ها به خود ببالم!
شیوانا تبسمی کرد و گفت: تو هنوز آمادگی پذیرش درس ها را نداری! برگرد و فعلاً سراغ معرفت نیا!

پسرکآزرده خاطر به شهر خود برگشت. سال ها گذشت و پسر جوان به مردی پخته وباتجربه تبدیل شد. ده سال بعد او نزد شیوانا بازگشت و بدون این که چیزیبگوید مقابل استاد ایستاد! شیوانا بلافاصله او را شناخت و از او پرسید :آیا هنوز هم می خواهی معرفت را به خاطر دیگران بیاموزی؟!

مردسرش را پایین انداخت و با شرم گفت: دیگر نظر دیگران برایم مهم نیست. میخواهم معرفت را فقط برای خودم و اصلاح زندگی خودم بیاموزم. بگذار دیگراناز روی کردار و عمل من به کارآیی و اثر بخشی این تعلیمات ایمان آورند.
شیواناتبسمی کرد و گفت: تو اکنون آمادگی پذیرش تمام درس های معرفت را داری. تواستاد بزرگی خواهی شد! چرا که ابتدا می خواهی معرفت را با تمام وجود درزندگی خودت تجربه کنی و آن را در وجود خودت عینیت بخشی و از همه مهم ترنظر دیگران در این میان برایت پشیزی نمی ارزد!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شیوانااز روستایی می گذشت . به دو کشاورز بر خورد می کند . هر یک از او میخواهند که دعایی برایشان داشته باشد ... شیوانا رو به کشاورز اول می کند ومی گوید : تو خواستار چه هستی ؟

می گوید من مال و منال می خواهم که فقر کمرم را خم کرده است ... شیوانا میفرماید برو که هستی شنواست و اگر هین خواسته را از درونت بخواهی به آن میرسی و نیازی به دعای چون منی نداری .... رو به دهقان دوم می کند که تو چه؟

او می گوید من خواهان تمام لذت دنیایم ! شیوانا می گوید : هستی صدای تو را هم شنید .

سالها می گذرد...... روزی شیوانا با پیروانش از شهری می گذشت که خان آنشهر به استقبال می آید که ای شیوانای بزرگ ... دعای تو کارساز بود چرا کهمن امروز خان این دیارم و خدم وحشمی دارم چنین و چنان ...

شیوانا گفت : هستی پیام تو را شنید که هستی شنوا و بیناست ... خان می گوید: اما آن یکی دهقان چه ... او در خرابه ای نزدیک قبرستان مست و لا یعقل بهزندگی در حالت دایم الخمری گرفتار است ...

شیوانا گفت : او تمام لذت های دنیا را می خواست و اکنون صاحب تمام لذتهاست است.....
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
لیاقت اشک


زن جوانی همراه همسرش کنار دیوار ایستاده بود و به شدت اشک می ریخت . شیوانااز مقابل آنها عبور کرد . وقتی گریه زن را دید ایستاد و علت را از اوپرسید.
زن گفت : همسرم جوان است و گاه گاه با کلامی زشت مرا می رنجاند!
او مرد لایق و خوبی است و تنها عیبی که دارد بد دهنی و زشت کلامی اوست که گاهی مرا به گریه وا می دارد.
شیوانا با تاسف سری تکان داد و خطاب به مرد گفت :
هیچانسانی لیاقت اشک های انسان دیگر را ندارد و اگر انسان لایقی در دنیا پیداشد او هرگز دلش نمی آید که دل دیگری را به درد و اشک او را در آورد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یکیاز دوستان شیوانا دو دختر جوان داشت که از زیبایی بهره چندانی نبرده بودند، دوست شیوانا روزی دخترانش را نزد او فرستاد و به شیوانا گفت که می ترسددخترانش به خاطر معمولی بودن تا آخر عمر مجرد بمانند و کسی سراغشان نیایدبه همین خاطر از شیوانا خواست تا دخترانش را نصیحتی کند شاید با عمل کردنبه نصایح شیوانا دختران بتوانند مرد مناسبی برای زندگی خود پیدا کنند .

شیوانا متوجه شد که با وجودی که چهره هر دو دختر عادی و معمولی است امایکی از آن ها دندان هایی بسیار تمیز و سفید و مرتب دارد . به همین خاطرتبسمی کرد و خطاب به دختر دیگر گفت : تو هم سعی کن مثل خواهرت مواظب دندانها و نظافت همین بدنی که داری باشی، نگران نباشید حتما کسی سراغتان می آید.

چند ماه بعد دو خواستگار که هر دو برادر بودند برای دختران پیدا شد وشیوانا برای مراسم عروسی دعوت شد . در طول مراسم دوست شیوانا از او پرسید:آخر دندان های سفید که دلیل تمایل یک شخص برای همسر گزینی نمی شود ؟

شیوانا سری تکان داد و گفت : بیا از خود دامادها بپرسیم !سپس به سراغدامادها رفتند و دلیل واقعی تمایل آن ها برای ازدواج با این دو دختر راپرسیدند . یکی از آن ها گفت : امثال این دختران در این منطقه زیاد بود ،اما دندان های سفید و تمیز و مرتب آن ها حکایت از نوعی وسواس و حساسیت وجدیت و پافشاری در حفظ چیزی با ارزش و رعایت کردن صدها قاعده برای محافظتاز بخشی اساسی از بدن یعنی دندان دارد .

خوب وقتی کسی بتواند در یک بخش زندگی اش تمام قواعد بازی درست را بداند میتواند با آگاهی این قواعد را در بخش های دیگر زندگی اش هم به کارگیرد،دندان های سفید فقط شاهدی بودند بر این که نو عروسان ما قواعد زندگیدرست را بلدند . همین برای ما کفایت می کرد .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]
[/h]
آرامترين انسان يکي از دوستان شيوانا، عارف بزرگ، تاجر مشهوري بود. روزي اينتاجر به طور تصادفي تمام اموال خود را از دست داد و ورشکسته شد و از شدتغصه بيمار گشت و در بستر افتاد.
شيوانا به عيادتش رفت و بر بالينش نشست. اما مرد تاجر نمي توانست آرام شودو هر لحظه مضطرب تر و آشفته تر مي شد. شيوانا دستي روي شانه دوست بيمارشزد و خطاب به او گفت: دوست داري آرام ترين انسان روي زمين را به تو نشانبدهم که وضعيتش به مراتب از تو بدتر است ولي با همه اين ها آرام ترين وشادترين انسان روي زمين نيز هست!؟
دوست شيوانا تبسم تلخي کرد و گفت: مگر کسي مي تواند مصيبتي بدتر از اين راتجربه کند و باز هم آرام باشد؟ شيوانا سري تکان داد و گفت: آري برخيز تابه تو نشان بدهم.
مرد تاجر را سوار گاري کردند و شيوانا نيز در کنار گاري پاي پياده به حرکتافتاد. يک هفته راه سپردند تا به دهکده دوردستي رسيدند که زلزله يک سالپيش آن را ويران کرده بود. در دهکده زلزله زده، شيوانا سراغ مرد جواني راگرفت که لقبش آرام ترين انسان روي زمين بود.
وقتي به منزل آرام ترين انسان رسيدند دوست بيمار شيوانا جواني را ديد کهدرون کلبه اي چوبي ساکن شده است و مشغول نقاشي روي پارچه است. تاجرورشکسته با تعجب به شيوانا نگريست و در مورد زندگي آرامترين انسان پرسيد.
شيوانا او را دعوت به نشستن کرد و در حالي که آرام ترين انسان براي آن هاغذا تهيه مي کرد براي تاجر گفت که اين مرد جوان، ثروتمندترين مرد اين دياربوده است. اما در اثر زلزله نه تنها همه اموالش را از دست داد بلکه زن وکليه فرزندان و فاميل هايش را هم از دست داده است. او آرام ترين انسان رويزمين است چون هيچ چيزي براي از دست دادن ندارد و تمام اين اتفاقاتناخوشايند را بخشي از بازي خالق هستي با خودش مي داند. او راضي است به هرچه اتفاق افتاده است و ايام زندگي خود را به عالي ترين شکل ممکن سپري ميکند. او در حال بازسازي دهکده است و قصد دارد دوباره همه چيز را آباد کندو در تنهايي روي پارچه طرح هاي آرام بخش را نقاشي مي کند و به تمام سرزمينهاي اطراف مي فروشد.
مرد تاجر کمي در زندگي و احوال و کردار و رفتار آرام ترين انسان روي زميندقيق شد و سپس آهي عميق از ته دل کشيد و گفت: فقط کافي است راضي باشي!آرامش بلافاصله مي آيد!
در اين هنگام آرام ترين انسان روي زمين در آستانه در کلبه ظاهر شد و درحالي که لبخند مي زد گفت: فقط رضايت کافي نيست! بايد در عين رضايت مدام ولحظه به لحظه ، آتش شوق و دوباره سازي را هم دايم در وجودت شعله ور سازيبايد در عين رضايت دائم، جرات داشتن آرزوهاي بزرگ را هم در وجود خودتتقويت کني. تنها در اين صورت است که آرامش واقعي بر وجودت حاکم خواهد شد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شيوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذايی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندين بچه قد ونيم قد برد.

زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را ديد شروع کرد به بدگويی از همسرش وگفت: "ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگریبود، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در يک حادثه در کارگاهآهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی عليل و از کار افتاده گوشه خانهافتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مريض و بی حال بود چندين بار در مورد برگشتسر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اينکه دوباره سر کار آهنگری برود میگفت که ديگر با اين بدنش چنين کاری از او ساخته نيست و تصميم دارد سراغکار ديگری برود .من هم که ديدم او ديگر به درد ما نمی خورد، برادرانم راصدا زدم و با کمک آن ها او را از خانه و دهکده بيرون انداختيم تا لااقلخرج اضافی او را تحمل نکنيم. با رفتن او، بقيه هم وقتي فهميدند وضع ماخراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما اين بسته های غذا و پول رابرايمان آورديد ما به شدت به آن ها نياز داشتيم. ای کاش همه انسان ها مثلشما جوانمرد و اهل معرفت بودند!"

شيوانا تبسمی کرد وگفت: "حقيقتش من اين بسته ها را نفرستادم. يک فروشندهدوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اين ها را به شمابدهم و ببينم حالتان خوب هست يا نه! همين."

شيوانا اين را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود. در آخرين لحظات ناگهانبرگشت و ادامه داد: "يادم رفت بگويم که دست راست و نصف صورت اين فروشندهدوره گرد هم سوخته بود!"
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داشتندبه شدت آزرده بود. به همین خاطر روزی با خشم نزد شیوانا آمد و با لحنتوهین آمیزی خطاب به شیوانا گفت: آهای پیر معرفت! من با خودم یکی از رعیتهایم را آورده ام و مقابل تو به او شلاق می زنم. به من نشان بده تو چگونهآن را تلافی می کنی.
شیوانا سر بلند کرد و نیم نگاهی به رعیت انداخت و سنگی از روی زمین برداشتو آن را در یک کفه ترازوی مقابل خود گذاشت. کفه ترازو پائین رفت و کفهدیگر بالا آمد. مرد ثروتمند شلاقی محکم بر پای رعیت وارد ساخت. فریاد رعیتشلاق خورده به آسمان رفت. هیچکس جرات اعتراض به فامیل امپراطور را نداشت ودر نتیجه همه ساکت ماندند. مرد ثروتمند که سکوت جمع را دید لبخندی زد وگفت: پس قبول داری که همه درس های تو بیهوده و بی ارزش است!
هنوز سخنان مرد به پایان نرسیده بود که فریادی از بین همراهان مرد ثروتمندبرخاست. پسر مرد ثروتمند همان لحظه به خاطر رم کردن اسبش به زمین سقوطکرده بود و پای راستش شکسته بود. مرد ثروتمند سراسیمه به سوی پسرش رفت واو را در آغوش گرفت و از همراهان خواست تا سریعاً به سراغ طبیب بروند.
در فاصله زمانی رسیدن طبیب، مرد ثروتمند به سوی شیوانا نیم نگاهی انداخت وبا کمال حیرت دید که رعیت شلاق خورده لنگ لنگان خودش را به ترازوی شیوانارساند و سنگی از روی زمین برداشت و در کفه دیگر ترازو انداخت. اکنون کفهپائین آمده، بالا رفت و کفه دیگر به سمت زمین آمد. می گویند آن مردثروتمند دیگر به مدرسه شیوانا قدم نگذاشت.

کفه ترازوی شما در ترازوی عدل الهی چگونه است؟!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرد و زني نزد شيوانا آمدند و از او خواستند براي بد رفتاري فرزندانشان توجيهي بياورد.

مرد گفت :" من هميشه سعي کرده ام در زندگي به خداوند معتقد باشم . همسرم هم همين طور! اما چهار فرزندم نسبت به رعايت مسايل اخلاقي

بي اعتنا هستند و آبروي مارا در دهکده برده اند . چرا با وجودي که هم من وهم همسرم به خالق کاينات معتقديم دچار اين مشکل شده ايم ؟ "

شيوانا از آنها پرسيد : " ساختمان خانه خود را برايم تشريح کنيد !"

مرد با تعجب جواب داد : " اين چه ربطي به موضوع دارد ؟ حياط بزرگ است وديوارهاي کوتاهي دارد . يک ساختمان بزرگ وسط آن قرار گرفته که داخل

آن اتاق هاي بزرگ با پنجره هاي بزرگ ، اثاثيه درون ساختمان هم بسيار کامل است . در گوشه حياط هم انبار بزرگي داريم ، آن سوي حياط هم

آشپزخانه و حمام و توالت قرار گرفته است !"

شيوانا پرسيد :" درون اين خانه بزرگ چه قدر خدا داريد ؟! "

زن با تعجب پرسيد :"منظورتان چيست ! مگر مي توان درون خانه خدا داشت؟!"

شيوانا گفت :" بله ! فقط اعتقاد داشتن کافي نيست ! بايد خدا را در کلزندگي پخش کرد و در هر بخش از زندگي و فکر و کارمان سهم خدا را هم در

نظر بگيريم. برايم بگوييد در هر اتاق چه قدر جا براي کارهاي خدايي کنارگذاشته ايد ؟ آيا تا به حال در آن منزل براي فقيران مراسمي برگزار کردهايد ؟

آيا از آن آشپزخانه براي پختن غذا براي در راه مانده ها و تهي دستاناستفاده اي شده است ؟ آيا پرده اي که به پنجره هاي آويخته ايد نقشي خدايي

بر آنها وجود دارد ؟ برويد و ببينيد چه قدر در زندگي خودتان خدا را پخشکرده ايد و رد پاي خدا را در کجاها ي منزلتان مي توانيد پيدا کنيد . اگرچهار فرزند

شما به بيراهه کشانده شده اند ، اين نشان اين نشان آنست که درآن منزل،حضورخدا را کم داريد . اعتقادي را که مدعي آن هستيد به صورت عملي
مرد و زني نزد شيوانا آمدند و از او خواستند براي بد رفتاري فرزندانشان توجيهي بياورد.

مرد گفت :" من هميشه سعي کرده ام در زندگي به خداوند معتقد باشم . همسرم هم همين طور! اما چهار فرزندم نسبت به رعايت مسايل اخلاقي

بي اعتنا هستند و آبروي مارا در دهکده برده اند . چرا با وجودي که هم من وهم همسرم به خالق کاينات معتقديم دچار اين مشکل شده ايم ؟ "

شيوانا از آنها پرسيد : " ساختمان خانه خود را برايم تشريح کنيد !"

مرد با تعجب جواب داد : " اين چه ربطي به موضوع دارد ؟ حياط بزرگ است وديوارهاي کوتاهي دارد . يک ساختمان بزرگ وسط آن قرار گرفته که داخل

آن اتاق هاي بزرگ با پنجره هاي بزرگ ، اثاثيه درون ساختمان هم بسيار کامل است . در گوشه حياط هم انبار بزرگي داريم ، آن سوي حياط هم

آشپزخانه و حمام و توالت قرار گرفته است !"

شيوانا پرسيد :" درون اين خانه بزرگ چه قدر خدا داريد ؟! "

زن با تعجب پرسيد :"منظورتان چيست ! مگر مي توان درون خانه خدا داشت؟!"

شيوانا گفت :" بله ! فقط اعتقاد داشتن کافي نيست ! بايد خدا را در کلزندگي پخش کرد و در هر بخش از زندگي و فکر و کارمان سهم خدا را هم در

نظر بگيريم. برايم بگوييد در هر اتاق چه قدر جا براي کارهاي خدايي کنارگذاشته ايد ؟ آيا تا به حال در آن منزل براي فقيران مراسمي برگزار کردهايد ؟

آيا از آن آشپزخانه براي پختن غذا براي در راه مانده ها و تهي دستاناستفاده اي شده است ؟ آيا پرده اي که به پنجره هاي آويخته ايد نقشي خدايي

بر آنها وجود دارد ؟ برويد و ببينيد چه قدر در زندگي خودتان خدا را پخشکرده ايد و رد پاي خدا را در کجاها ي منزلتان مي توانيد پيدا کنيد . اگرچهار فرزند

شما به بيراهه کشانده شده اند ، اين نشان اين نشان آنست که درآن منزل،حضورخدا را کم داريد . اعتقادي را که مدعي آن هستيد به صورت عملي

در زندگي تان پخش کنيد ، خواهيد ديد که نه تنها فرزندان تان بلکه بسيارياز جوانان و پيروان اطراف شما هم به راه راست کشانده خواهند شد ."
در زندگي تان پخش کنيد ، خواهيد ديد که نه تنها فرزندان تان بلکه بسيارياز جوانان و پيروان اطراف شما هم به راه راست کشانده خواهند شد ."
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزيشيوانا از نزديك مزرعه اي مي گذشت. مرد ميانسالي را ديد كه كنار حوضچه اينشسته و غمگين و افسرده به آن خيره شده است. شيوانا كنار مرد نشست و علتافسردگي اش را جويا شد. مرد گفت: «اين زمين را از پدرم به ارث گرفته ام.از جواني آرزو داشتم در اين جا ماهي پرورش دهم. همه چيز آماده است. فقطنيازمند سرمايه اي بودم كه اين حوضچه را لايروبي و تميز كنم و فضاي سربستهمناسبي براي پرورش و نگهداري ماهي ايجاد كنم. اين آرزو را از همان ايامجواني داشتم و الان بيش از ده سال است كه هنوز چنين سرمايه اي نصيبم نشدهاست. بچه هايم در فقر و دست تنگي بزرگ مي شوند و آرزوي من براي رسيدن بهسرمايه لازم براي آماده سازي اين حوض بزرگ هر روز كم رنگ تر و محال تر ميشود. اي كاش خالق هستي همراه اين حوض بزرگ به من سرمايه اي هم مي داد تابتوانم از آن ثروت مورد نياز خانواده ام را بيرون بكشم.»
شيوانا نگاهي به اطراف انداخت و سپس حوضچه سنگي كوچكي را در فاصله دور ازحوض بزرگ نشان داد و گفت: «چرا از آنجا شروع نمي كني. هم كوچك و قابلنگهداري است و هم مي تواند دستگرمي خوبي براي شروع كار باشد.»
مرد ميانسال نگاهي نااميدانه به شيوانا انداخت و گفت: «من مي خواستم بااين حوض بزرگ شروع كنم تا به يكباره به ثروت عظيمي برسم و شما حوضچه كوچكسنگي را به من پيشنهاد مي كنيد. آن را كه همان ده سال پيش خودم به تنهاييمي توانستم راه بيندازم.»
شيوانا سري تكان داد و گفت: «من اگر جاي تو بودم به جاي دست روي دستگذاشتن و حسرت خوردن لااقل با آن حوضچه كوچك آرزوهاي بزرگم را تمرين ميكردم تا كمرنگ نشود و از يادم نرود!»
مرد ميانسال آهي كشيد و نظر شيوانا را پذيرفت و به سوي حوضچه كوچك رفت تا خودش را سرگرم كند.
چند ماه بعد به شيوانا خبر دادند كه مردي با يك گاري پر از خرچنگ خوراكينزديك مدرسه ايستاده و مي گويد همه اين ها را به رايگان براي مدرسه هديهآورده است و مي خواهد شيوانا را ببيند.
شيوانا نزد مرد رفت و ديد او همان مرد ميانسالي است كه آرزوي پرورش ماهيرا داشت. او را به داخل مدرسه آورد و جوياي حالش شد. مرد ميانسال گفت:«شما گفتيد كه اگر جاي من بوديد اول از حوضچه سنگي شروع مي كرديد. من همتصميم گرفتم چنين كنم. وقتي به سراغ حوضچه سنگي رفتم متوجه شدم كه آبي كهحوضچه را پر مي كند از چشمه اي زيرزميني و متفاوت مي آيد و املاح آن برايپرورش ماهي اصلا مناسب نيست اما براي پرورش ميگو عالي است. به همين دليلبلافاصله همان حوضچه كوچك را راه اناختم و در عرض چند ماه به ثروت زياديرسيدم. اي كاش همان ده سال پيش همين كار را مي كردم و اينقدر به خود وخانواده ام سختي نمي دادم.»
شيوانا تبسمي كرد و گفت: «حال مي خواهي چه كني؟»
مرد گفت: «ثروت حاصل از اين حوضچه سنگي و پرورش ميگو تمام خانواده مراكفايت مي كند. مي خواهم از اين به بعد در راحتي و آسايش به پرورش ميگودرحوضچه سنگي كوچك بپردازم.»
شيوانا تبسمي كرد و گفت: «من اگر جاي تو بودم با سرمايه اي كه اكنون بهدست آورده ام به سراغ حوض بزرگ هم مي رفتم و در ان پرورش ماهي را هم شروعمي كردم. مردم اين دهكده و دهكده هاي اطراف به ماهي نياز دارند و حوض بزرگتو مي تواند بسياري را از گرسنگي نجات دهد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزي پسري نزد شيواناآمد و به او گفت که يکي از افسران امپراتوري مزاحم او و خانواده اش شدهاست و هر روز به نحوي آن ها را اذيت مي کند. پسر جوان گفت که افسر گاردامپراتور مبارزي بسيار جنگاور است و در سراسر سرزمين امپراتوري کسي سريعتر و پر شتاب تر از او حرکات رزمي را اجرا نمي کند. به همين خاطر هيچ کسجرات مبارزه با او را ندارد. اين افسر نامش "برق آسا" است و آنچنان حرکاترزمي را به سرعت اجرا مي کند که حتي قوي ترين رزم آوران هم در مقابل سرعتضربات او کم مي آورند. من چگونه مي توانم از خودم و حريم خانواده ام درمقابل او دفاع کنم؟!


شيوانا تبسمي کرد و گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردي مردانه او را سرجايش بنشان!"


پسرجوان لبخند تلخي زد و گفت:" چه مي گوئيد؟! او "برق آسا" است و سريع تر ازبرق ضربات خود را وارد مي سازد. من چگونه مي توانم به سرعت به او ضربهبزنم؟!"


شيوانابا همان لحن آرام و مطمئن خود گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبرديمردانه سر جايش بنشان! براي تمرين ضربه زني برق آسا هم فردا نزد من آي تابه تو راه سريع تر جنگيدن را بياموزم!"


فرداي آن روز پسر جوان لباس تمرين رزم به تن کرد و مقابل شيوانا ايستاد. شيوانااز جا برخاست به آهستگي دستانش را بالا برد و با چرخش همزمان بدن و دست وسر و کمر و پاهايش ژست مردي را گرفت که قصد دارد به پسر جوان ضربه بزند.اما نکته اينجا بود که شيوانا حرکت ضربه زني را با سرعتي فوق العاده کم و تقريبا صفر انجام داد. يک ضربه شيوانا به صورت پسر نزديک يک ساعت طول کشيد. پسر جوان ابتدا مات و مبهوت به اين بازي آهسته شيوانا خيره شد و سپس با بي تفاوتي در گوشه اي نشست. يک ساعت بعد وقتي نمايش ضربه زني شيوانا به اتمام رسيد. شيوانا از پسر خواست تا با سرعتي بسيار کمتر از او همان ضربه را اجرا کند.


پسر با اعتراض فرياد زد که حريف او سريع ترين مبارز سرزمين امپراتور است. آن وقت شيوانا با اين حرکات آهسته و لاک پشت وار مي خواهد روش مبارزه با برق آسا را آموزش دهد؟!؟ اما شيوانا با اطمينان به پسر گفت که اين تنها راه مبارزه است و او چاره اي جز اطاعت را ندارد."


پسر به ناچار حرکات رزمي را با سرعتي فوق العاده کم اجرا نمود.


يک حرکت چرخيدن که در حالت عادي در کسري از ثانيه قابل انجام بود به دستور شيوانا در دو ساعت انجام شد. روزهاي بعد نيز شيواناحرکات جديد را با همين شکل يعني اجراي حرکات چند ثانيه اي در چند ساعتآموزش داد. سرانجام روز مبارزه فرا رسيد. پسر جوان مقابل افسر امپراتورايستاد و از او خواست تا دست از سر خانواده اش بردارد. افسر امپراتورخشمگين بدون هيچ توضيحي دست به شمشير برد و به سوي پسر جوان حمله کرد. امادر مقابل چشمان حيرت زده سربازان و ساکنين دهکده پسر جوان با سرعتي باورنکردني سر و صورت افسر را زير ضربات خود گرفت و در يک چشم به هم زدن برقآسا را بر زمين کوبيد.




همه حيرت کردند و افسر امپراتور ترسان و شرم زده از دهکده گريخت. پسر جوان نزد شيوانا آمد و از او راز سرعت بالاي خود را پرسيد. او به شيوانا گفت:" اي استاد بزرگ! من که تمام حرکات را آهسته اجرا کردم چگونه بود که هنگام رزم واقعي اين قدر سريع عمل کردم؟"
شيواناخنديد و گفت:" تک تک اجزاي وجود تو در تمرينات آهسته تمام جزئيات فرم هايمبارزه را ثبت کردند و با فرصت کافي ريزه کاري هاي تک تک حرکات را برايخود تحليل کردند. به اين ترتيب هنگام رزم واقعي بدن تو فارغ از همه چيزدقيقا مي دانست چه حرکتي را به چه شکل درستي بايد انجام دهد و به طورخودکار آن حرکت را با حداکثر سرعت اجرا کرد. در واقع سرعت اجراي حرکات توبه خاطر تمرين آهسته آن بود. هرچه تمرين آهسته تر باشد سرعت اجرا در شرايطواقعي بيشتر است. در زندگي هم اگر مي خواهي بهترين باشي بايد عجله و شتابرا کنار بگذاري و تمام حرکات را ابتدا به صورت آهسته مسلط شوي. فقط با صبرو حوصله و سرعت پايين است که مي توان به سريع ترين و پيچيده ترين امورزندگي مسلط شد. راز موفقيت آنها که سريع ترين هستند همين است. تمرين درسرعت پايين. به همين سادگي!"
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حكايت موز و گناه.


آمد نزد اين شيواناي ما، پسري با:
" سيمايي اندوهگين " و
" عرق شرم بر پيشاني ".

شيوانا نيك نگريستن كردندي در چهره اش و
خواندندي،
كه بسيار:
" حزين است چهره آن جوان".
پرسيدندي كه:
" تو را چه شده است،
كه چنين اندوهگين مي باشي".

گفت جوان ما كه:
" ندارم اختياري در برابر گناه و،
نتوانم كه افسار نفس خويش نگاه دارم ،
همواره."


شيوانا از شنيدن سخن آن پسر ،
غضبي بر داشتندي تمامي وجودش و گفتندي كه:
" هرگز مگو با كسي ،
از گناه كرده اي.
ليك:
" كنون كه نداري اعتمادي به خود و
نتواني كه كنترل كني ،
هواي نفس خويش،
ميباشد سخني ديگر"!!!!!.
كه بايدت تا ببيني:
مثالي را از نزديك".


گفت آن جوان كه : " چه بايدمان تا ببينيم از نزديك،
اي استاد".


گفت شيوانا:" ترا كه بايدت آمدندي با ما ،
اندر مزرعه اي كه در آنجا،
زندگاني ميكند ميموني بس كوچك ،
ليك باهوش و تند وتيز.
آفتي است، ايمن ميمون براي محصولات جملگي :
مزرعه داران.
تدبيري انديشيديم برايش همگي.
بكار انداختيم افكارمان را".


حال چگونه بكار گرفتند اين تدبير را،
جملگي مزرعه داران با كمك :
اين شيواناي ما.

قفسي ساختندي تا با كمك خود حيوان،
او را به دام اندازندي.

پرسيد جوان داستان ما كه:
" چگونه اين كار كنندي. "
گفت شيوانا:
" ساخته ا يم چهار گوشه قفسي ،
كه ميباشد :
بسي ميله هاي آن تنگ،
تنگ تنگ،
خيلي تنگ،
تنگتز از دست خود حيوان.
ميگذاريم اين چهار گوشه قفس را در مزرعه مان.
بعد هم موزي در داخل قفسي.



چون بسته ميباشد هر پنج گوشه قفس،
ميمون ناچار ميشود كه از بيرون بياندازد دستي ،
تا از لابلاي اين ميله هاي تنگ ،
بردارد موزي.

شيوانا: " اما معمايي ميباشد ، اينجا".
جوان: " چه معمايي استاد؟".
شيوانا: " معمايي براي ميمون ما،
چون دستش بزرگتر از فواصل بين ميله ها بودندي،
و نتوان درآورندي موز را،
بنا چار حبس شوندي بيرون قفس،
ما هم ،همگي ، بايدمان كه شويم نزديك او.
او هم چون ندارد دلي،
تا رها كند موزي،
آنوقت ما توانيم كه:
گرفتن حيوان را".

اين شيواناي ما بطرف پسر جوان برگشتندي و گفتندي كه:
" اين موز، همان گناهي است كه تو در برابر آن ناتواني و
انجام ميدهي:
زود،
زود زود،
خيلي زود.





گناه پيوسته در زندگاني آدميان بودندي،
اين ما آدميان هستندي،
كه بايدمان تا رها كنيم آن گناه را.
اين تو هستي كه بايد رها كني موز را ،
بايدت كه باشي زندان بان خود و،
كليد رهايي از زندان گناه هم در:
" دستان توست ".


پس موز را رها كن : " اي بني بشر.
آزاده و وارسته كن خود را ز :
" تمامي گناهان ".


براستي كه چه سخت است،
دور بودن از گناه و گفته اند و
خواهند گفت به سال ها ،
" اين حكما ، بر ما ".



آيا تواني هست براي همگان ،
رها كردن :
" اين موز را؟".
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زنو مرد جواني براي كسب آرامش، نزد شيوانا آمدند. آنها به شدت مضطرب وافسرده بودند و از شيوانا مي‌خواستند تا به آنها روشي براي بي خيالي وآسودگي ذهن بياموزد. شيوانا دستش را به سوي آنها دراز كرد و گفت :« نگرانيخود را كف دست من بگذاريد تا شما را از آنها رها سازم. زن با لكنت گفت:«اما استاد، نگراني ما قابل گذاشتن در دستان شما نيست. چيزي در درون ماستو ما نمي‌توانيم آن را مثل يك تكه سنگ، در دستان شما بگذاريم.» شيواناتبسمي كرد و گفت: «چيزي را كه مي‌دانيد وجود ندارد چرا در درونتان زندهمي‌كنيد و خود را عذاب مي‌دهيد؟»
مرد شرمنده گفت: «استاد، ما در گذشته رنج‌هاي فراواني كشيده‌ايم كه ما را اذيت مي‌كنند.»
شيوانا چرخي زد و به اطراف نگاهي كرد و به مرد گفت: «گذشته را به منبياموز تا شما را از آن رهايي بخشم.» مرد با حيرت گفت: «اما استاد گذشتهبراي لحظه‌اي اتفاق افتاده و براي هميشه رفته است و هر كاري هم بكنيمبرنمي‌گردد.» شيوانا گفت:« يعني تو براي چيزي كه تمام شده و از دست رفتهناراحتي؟» زن و مرد ناراحت شدند و گفتند: «يعني چه استاد؟ ما براي آرامشنزد شما آمده‌ايم و شما همه نگراني‌هاي ما را مسخره مي‌كنيد.»
شيوانا كاغذي را جلوي زن و مرد گذاشت و گفت: بزرگترين نگراني‌هاي خود راروي اين كاغذ بنويسيد و به من بدهيد. مرد و زن جوان باحوصله و وسواس چندينصفحه كاغذ را نوشتند و به شيوانا دادند. شيوانا آتشي درست كرد و كاغذها رادر آتش سوزاند و سپس رو كرد به زن و مرد جوان و گفت: «تمام شد! الانمي‌توانيد آرام باشيد.»
مرد و زن جوان باحيرت گفتند:«شما حتي آنها را نخوانديد! آنها حرف‌هايگران‌قيمت و باارزشي بودند. در واقع به دليل ارزشمندي اين خاطرات و از دستدادن آنها بود كه ما مضطرب شده‌ايم.» شيوانا سري تكان داد و از يكي ازشاگردان مدرسه خواست تا گران‌قيمت‌ترين كاغذ را براي زن و مرد جوانبياورند. سپس آن كاغذ را به آنها داد و گفت: «قيمت اين كاغذ بسيار زياداست حرف‌هاي عذاب‌دهنده ولي ارزشمند خود را روي اينها بنويسيد! اما بدانيدكه من بلافاصله اين كاغذ گرانبها را هم مي‌سوزانم. اين تنها روش خلاصي ازخاطرات نگران‌كننده گذشته است براي راحت‌بودن بايد ذهن خود را از حملافكار و خاطرات رها سازيد و زندگي خود را از نشانه‌هاي ذهني گذشته پاككنيد. فقط ذهن آزاد است كه مي‌تواند آرام باشد. ذهن آزاد ارزشش خيلي بيشتراز خاطرات طلايي است.
ديروز به تاريخ پيوسته، فردا رازي است ناگشوده، اما امروز يك هديه است...
خدايا به نام نامي تو گذشته را به دور مي‌اندازم و در اكنون شگفت‌انگيززندگي مي‌كنم. آنجا كه هر روز شادماني‌هاي شگفت‌انگيز و دور از انتظار رادر بردارد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آن یک نفر
دریک غروب زمستانی شیوانا از جاده خارج دهکده به سمت روستا روان بود. درکنار جاده مردی را دید که زخمی روی زمین افتاده است و کنار او چند نفردرحال تماشا و نظاره ایستاده اند. شیوانا به جمعیت نزدیک شد و پرسید:" چرابه این مرد کمک نمی کنید؟!؟"

جمعیتگفتند:" طبق دستور امپراتور هرکس یک فرد زخمی را به درمانگاه ببرد موردبازپرسی و آزار قرار می گیرد. چرا این دردسر را به جان بخریم. بگذار یکنفر دیگر این کار را انجام دهد. چرا ما آن یک نفر باشیم؟!"
شیواناهیچ نگفت و بلافاصله لباسش را کند و دور مرد زخمی پیچید و او را به دوشخود افکند و پای پیاده به سرعت او را به درمانگاه رساند. اما مرد زخمی جانسالم به در نبرد و ساعتی بعد جان داد. شیوانا غمگین و افسرده کناردرمانگاه نشسته بود که مامورین امپراتور سررسیدند و او را به جرم قتل مردزخمی به زندان بردند.
شیوانایکماه در زندان بود تا اینکه مشخص شد بیگناه است و به دستور امپراتور اززندان آزاد شد. روز بعد از آزادی مجددا شیوانا در جاده یک زخمی دیگر رادید. بلافاصله بدون اینکه لحظه ای درنگ کند دوباره لباس خود را کند و دورمرد زخمی انداخت و او را کول کرد تا به درمانگاه ببرد. جمعیتی ازتماشاچیان به دنبال او به راه افتادند و هرکدام زخم زبانی نثار او کردند.یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید:" چرا با وجودی که هنوز دیروز از زندانزخمی قبل خلاص شده اید دوباره جان خود را به خطر می اندازید؟!"شیوان تبسمیکرد و پاسخ داد:" خیلی ساده است! چون احساس می کنم اینکار درست است! و یکنفر باید چنین کاری را انجام دهد. چرا من آن یک نفر نباشم؟!"
 

Similar threads

بالا