mosafere danesh
عضو جدید
قصه عشق یک مرد جوان!!
من سرم توی کار خودم بود ...
بعد یه روز یه نفر رو دیدم ...
اون این شکلی بود !
ما اوقات خوبی با هم داشتیم ..
من یه کادو مثل این بهش دادم
وقتی اون هدیه من رو پذیرفت ، من اینجوری شدم!
ما تقریبا همه شب ها ، با هم گفت و گو می کردیم ..
و این وضع من توی اداره بود ..
وقتی همکارام من و دوستم رو دیدند، اینجوری نگاه می کردند ..
و من اینجوری بهشون جواب می دادم ..
اما روز والنتاین ، اون یک گل رز مثل این داد به یه نفر دیگه..
و من اینجوری بودم ...
بعدش اینجوری شدم ...
احساس من اینجوری بود ..
بعد اینجوری شدم ...
بله .. آخرش به این حال و روز افتادم ...
پدر عاشقی بسوزه !

بعد یه روز یه نفر رو دیدم ...

اون این شکلی بود !


ما اوقات خوبی با هم داشتیم ..

من یه کادو مثل این بهش دادم

وقتی اون هدیه من رو پذیرفت ، من اینجوری شدم!

ما تقریبا همه شب ها ، با هم گفت و گو می کردیم ..


و این وضع من توی اداره بود ..

وقتی همکارام من و دوستم رو دیدند، اینجوری نگاه می کردند ..

و من اینجوری بهشون جواب می دادم ..

اما روز والنتاین ، اون یک گل رز مثل این داد به یه نفر دیگه..

و من اینجوری بودم ...

بعدش اینجوری شدم ...


احساس من اینجوری بود ..

بعد اینجوری شدم ...

بله .. آخرش به این حال و روز افتادم ...

پدر عاشقی بسوزه !

آخرین ویرایش: