فريدون مشيري

khanom-mohandes

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آخرين جرعه اين جام تهي


همه ميپرسند
چيست در زمزمه مبهم آب
چيست در همهمه دلكش برگ
چيست در بازي آن ابر سپيد
روي اين آبي آرام بلند
كه ترا مي برد اينگونه به ژرفاي خيال
چيست در خلوت خاموش كبوترها
چيست در كوشش بي حاصل موج
چيست در خنده جام
كه تو چندين ساعت
مات و مبهوت به آن مي نگري
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
مه به اين آبي آرام بلند
نه به اين خلوت خاموش كبوترها
نه به اين آتش سوزنده كه لغزيده به جام
من به اين جمله نمي انديشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل يخ را با باد
نفس پاك شقايق را در سينه كوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاينده هستي را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را ميشنوم
مي بينم
من به اين جمله نمي انديشم
به تو مي انديشم
اي سراپا همه خوبي
تك و تنها به تو مي انديشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال كه باشم به تو ميانديشم
تو بدان اين را تنها تو بدان
تو بيا
تو بمان با من تنها تو بمان
جاي مهتاب به تاريكي شبها تو بتاب
من فداي تو به جاي همه گلها تو بخند
اينك اين من كه به پاي تو درافتاده ام باز
ريسماني كن از آن موي دراز
تو بگير
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستي تو بجوش
من همين يك نفس از جرعه جانم باقي است
آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش
شعر از : زنده ياد فريدون مشيري
 

p_sh

عضو جدید
برف شبانه

بی صدا شب تا سحر
یاران خود را خواند و گرد آورد
جا به جا
در راه ها
بر شاخه ها
بر بام گسترد
صبحگاهان
شهر سرتا پا سیاه از تیرگی های گنهکاران
ناگهان چون نوعروسی در پرندین پوشش پک سپید تازه
سر بر کرد
شهر اینک دست نیروهای نورانی است
در پس این چهره تابنده
اما
باطنی تاریک دودآلود ظلمانی است
گر بخواهد خویشتن را زین پلیدی هم بپیراید
همتی بی حرف همچون برف می باید
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آفتاب پرست


در خانه خود نشسته ام ناگاه
مرگ اید و گویدم ز جا برخیز
این جامه عاریت به دور افکن
وین باده جانگزا به کامت ریز
خواهم که مگر ز مرگ بگریزم
می خندد و می کشد در آغوشم
پیمانه ز دست مرگ می گیرم
می لرزم و با هراس می نوشم
آن دور در آن دیار هول انگیز
بی روح فسرده خفته در گورم
لب بر لب من نهاده کژدمها
بازیچه مار و طعمه مورم
در ظلمت نیمه شب که تنها مرگ
بنشسته به روی دخمه ها بیدار
ومانده مار و مور و کژدم را
می کاود و زوزه می کشد کفتار
روزی دو به روی لاشه غوغایی است
آنگاه سکوت می کند غوغا
روید ز نسیم مرگ خاری چند
پوشد رخ آن مغک وحشت زا
سالی نگذشته استخوان من
در دامن گور خک خواهد شد
وز خاطر روزگار بی انجام
این قصه دردنک خواهد شد
ای رهگذران وادی هستی
از وحشت مرگ می زنم فریاد
بر سینه سرد گور باید خفت
هر لحظه به مار بوسه باید داد
ای وای چه سرنوشت جانسوزی
اینست حدیث تلخ ما این است
ده روزه عمر با همه تلخی
انصاف اگر دهیم شیرین است
از گور چگونه رو نگردانم
من عاشق آفتاب تابانم
من روزی اگر به مرگ رو کردم
از کرده خویشتن پشیمانم
من تشنه این هوای جان بخشم
دیوانه این بهار و پاییزم
تا مرگ نیامدست برخیزم
در دامن زندگی بیاویزم
 

p_sh

عضو جدید
معراج

گفت : آنجا چشمه خورشید هاست
آسمان ها روشن از نور و صفا است
موج اقیانوس جوشان فضا است
باز من گفتم که : بالاتر کجاست
گفت : بالاتر جهانی دیگر است
عالمی کز عالم خکی جداست
پهن دشت آسمان بی انتهاست
باز من گفتم که بالاتر کجاست
گفت : بالاتر از آنجا راه نیست
زانکه آنجا بارگاه کبریاست
آخرین معراج ما عرش خداست
بازمن گفتم که : بالاتر کجاست
لحظه ای در دیگانم خیره شد
گفت : این اندیشه ها بس نارساست
گفتمش : از چشم شاعر کن نگاه
تا نپنداری که گفتاری خطاست
دورتر از چشمه خورشید ها
برتر از این عالم بی انتها
باز هم بالاتر از عرش خدا
عرصه پرواز مرغ فکر ماست
 

p_sh

عضو جدید
تو نسیتی که ببینی

تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا می کنند
هنوز نقش ترا از قراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت ها لب حوض
درون اینه پک آب می نگرند
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو مگاه تو درترانه من
تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه من
چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام
چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته ام
به خواب می ماند
تنها به خواب می ماند
چراغ اینه دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می شنوم
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه دیرن خانه ست
غبار سربی اندوه بال گسترده است
تو نیستی که ببینی دل رمیده من
بجز تو یاد همه چیز را رهکرده است
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده سکت و غمگین
ستاره بیمار است
دو چشم خسته من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی
 

m_sh_eng

عضو جدید
نمي خواهم بميرم تا محبت را به انسانها بياموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم ، بيفروزم


خرد را ، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پيش پاي فرداهاي بهتر گل برافشانم
چه فردائي ، چه دنيائي !
جهان سرشار از عشق و گل و موسيقي و نور است ...




نمي خواهم بميرم ، اي خدا !
اي آسمان !
اي شب !
نمي خواهم
نمي خواهم
نمي خواهم
مگر زور است ؟


منبع:
http://www.fereydoonmoshiri.org
 

m_sh_eng

عضو جدید
نمی خواهم بمیرم

نمي خواهم بميرم ، با كه بايد گفت ؟
كجا بايد صدا سر داد ؟
در زير كدامين آسمان ،
روي كدامين كوه ؟
كه در ذرات هستي رَه بَرَد توفان اين اندوه
كه از افلاك عالم بگذرد پژواك اين فرياد !
كجا بايد صدا سر داد ؟


فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمين كر ، آسمان كور است
نمي خواهم بميرم ، با كه بايد گفت ؟


اگر زشت و اگر زيبا
اگر دون و اگر والا
من اين دنياي فاني را
هزاران بار از آن دنياي باقي دوست تر دارم .
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
ابر

تا غم آویز آفاق خاموش
ابرها سینه بر هم فشرده
خنده روشنی های خورشید
در دل تبرگی های فسرده
ساز افسانه پرداز باران
بانگ زاری به افلک برده
ناودان ناله سر داده غمنک
روز در ابرها رو نهفته
کس نمی گیرد از او سراغی
گر نگاهی دود سوی خورشید
کور سو میزند شب چراغی
ور صدایی به گوش اید از دور
هوی باد است و های کلاغی
چشم هر برگ از اشک لبریز
می برد باد تا سینه دشت
عطر خاطر نو از بهاران
می کشد کوه بر شانه خویش
انه روزگاران
من در این صبحگاه غم انگیز
دل سپرده به آهنگ باران
باغ چشم انتظار بهار است
دیر گاهی است کاین ابر انبوه
از کران تا کران تار بسته
آسمان زلال از دم او
همچو ایینه ز نگار بسته
عنکبوتی است کز تار ظلمت
پیش خورشید دیوار بسته
صبح پژمرده تر از غروب است
تا بشنویم ز دل ابر غم را
در سر من هوای شراب است
باده ام گر نه داروی خواب است
با دلم خنده جام گوید
پشت این ابرها آفتاب است
بادبان میکشد زورق صبح
 

.MosTaFa.

کارشناس تالار مهندسی صنایع
کاربر ممتاز
نه خون نه آب نه آتش

چگونه اینهمه باران
چگونه این همه آب
که آسمان و زمین را به یکدیگر پیوست
به خشک سال دل و جان ما نمی فشاند ؟
چه شد ؟ چگ.نه شد آخر که دست رحمت ابر
که خار و خک بیابان خشک را جان داد
لهیب تشنگی جاودانه ما را
به جرعه ای ننشاند
نه هیچ ازین همه خون
که تیغ کینه ز دلهای گرم ریخت به خک
ایمد معجزه ای
که ارغوان شکوفان مهربانی را
به دشت خاطر غمگین ما برویاند
نه هیچ از اینهمه آتش
که جاودانه درین خکدان زبانه کشید
امید آنکه تر و خشک را بسوزاند
بپرس و باز بپرس
بپرس و باز ازین قصه دراز بپرس
بپرس و باز ازین راز جانگداز بپرس
چه شد چگونه شد آخر که بذر خوبی را
نه خون نه آب نه آتش یکی به کار نخورد
بگو کزین برهوت غربت ظلمانی
چگونه باید راهی به روشنایی برد ؟
کدام باد دریندشت تخم نفرت کاشت ؟
کدام دست درین جک زهر نفرین ریخت ؟
کدام روزنه را می توان گشود و گذشت ؟
کدام پنجره را می توان شکست و گریخت ؟
بزرگوارا ابرا به هر بهانه مبار
که خشک سال دل و جان غم گرفته ما
به خشک سال دیار دگر نمی ماند
نه خون نه آب نه آتش
مگر زلال سرشک
گیاه مهری ازین سرزمین برویاند
 

Elham.M

عضو جدید
اشکی در گذرگاه تاریخ

اشکی در گذرگاه تاریخ

اشکی در گذرگاه تاریخ



از همان روزی كه دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی كه فرزندان آدم
صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود

از همان روزی كه یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی كه با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت

قرن ما روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی، پاكی، مروت، ابلهی است

من كه از پژمردن یك شاخه گل
از نگاه ساكت یك كودك بیمار
از فغان یك قناری در قفس
از غم یك مرد در زنجیر
حتی قاتلی بردار،
اشك در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله، زهر مارم در سبوست
مرگ او را از كجا باور كنم؟

صحبت از پژمردن یك برگ نیست
وای، جنگل را بیابان میكنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میكنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میكنند

صحبت از پژمردن یك برگ نیست
فرض كن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض كن یك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بیابان بود از روز نخست
در كویری سوت و كور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است...

::: زنده یاد فریدون مشیری :::
 

M2

عضو جدید
سنگ

سنگ

همیشه از همه نزدیکنر به ما سنگ است!
نگاه کن
نگاهها همه سنگ است و قلبها همه سنگ چه سنگبارانی !
گیرم که گریختی همه عمر .
به کجا پناه بری ؟
حانه خدا سنگ است .
(استاد مشیری)
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
سبکباران ساحل ها

لب دریا نسیم و آب و آهنگ
شکسته ناله های موج بر سنگ
مگر دریا دلی داند که ما را
چه توفان هاست دراین سینه تنگ
تب و تابی است در موسیقی آب
کجا پنهان شده است این روح بی تاب ؟
فرازش شوق هستی شور پرواز
فرودش غم سکوتش مرگ و مرداب
سپردم سینه را بر سینه کوه
غریق بهت جنگلهای انبوه
غروب بیشه زارانم درافکند
به جنگلهای بی پایان اندوه
لب دریا گل خورشید پرپر
به هر موجی پری خونین شناور
به کام خویش پیچاندند و بردند
مرا گردابهای سرد باور!
بخوان، ای مرغ مست بیشه دور
که ریزد از صدایت شادی و نور
قفس تنگ است و دلتنگ است ورنه
هزاران نغمه دارم چون تو پرشور
لب دریا غریو موج و کولاک
فروپیچد شب در باد نمناک
نگاه ماه در آن ابر تاریک
نگاه ماهی افتاده بر خاک
پریشان است امشب خاطر آب
چه راهی می زند آن روح بی تاب ؟
سبکباران ساحل ها چه دانند
شب تاریک و بیم موج و گرداب
لب دریا شب از هنکامه لبریز
خروش موجها پرهیز پرهیز
در آن توفان که صد فریاد گم شد
چه برمی اید از وای شباویز
چراغی دور در ساحل شکفته
من و دریا دو همراه نخفته
همه شب گفت دریا قصه با ماه
دریغا حرف من حرف نگفته
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
باغ

بهار میرسد اما ز گل نشانش نیست
نسیم رقص گل آویز گل فشانش نیست
دلم به گریه خونین ابر میسوزد
که باغ خنده به گلبرگ ارغوانش نیست
چنین بهشت کلاغان و بلبلان خاموش
بهار نیست به باغی که باغبانش نیست
چه دل گرفته هوایی چه پا فشرده شبی
که یک ستاره لرزان در آسمانش نیست
کبوتری که در این آسمان گشاید بال
دگر امید رسیدن به آشیانش نیست
ستاره نیز به تنهاییش گمان نبرد
کسی که همنفسش هست و همزبانش نیست
جهان به جان من آنگونه سرد مهری کرد
که در بهار و خزان کار با جهانش نیست
ز یک ترانه به خود رنگ جاودان نزند
دلی که چون دل من رنج جاودانش نیست

 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
غبار بیابان

بیابان تا بیابان در غبار است
چراغ چشم ها در انتظار است
غبار هر بیابان را سواری است
غبار این بیابان بی سوار است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خواب بیدار
گر چه با يادش، همه شب، تا سحر گاهان نيلي فام،
بيدارم؛
گاهگاهي نيز،
وقتي چشم بر هم مي گذارم،
خواب هاي روشني دارم،
عين هشياري !
آنچنان روشن كه من در خواب،
دم به دم با خويش مي گويم كه :
بيداري ست ، بيداري ست، بيداري !
***
اينك، اما در سحر گاهي، چنين از روشني سرشار،
پيش چشم اين همه بيدار،
آيا خواب مي بينم ؟
اين منم، همراه او ؟
بازو به بازو،
مست مست از عشق، از اميد ؟
روي راهي تار و پودش نور،
از اين سوي دريا، رفته تا دروازه خورشيد ؟
***
اي زمان، اي آسمان، اي كوه، اي دريا !
خواب يا بيدار،
جاوداني باد اين رؤياي رنگينم !
***
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

"نیایش"
آفتابت
-که فروغِ رخِ "زردتشت" در آن گل کرده ست
آسمانت
-که ز خمخانۀ "حافظ" قدحی آورده ست
کوهسارت
-که بر آن همتِ "فردوسی"پر گسترده ست
بوستانت
-کز نسیمِ نفسِ"سعدی "جان پرورده ست
همزبانانِ من اند.

مردم خوبِ تو؛ این دل به تو پرداختگان
سر و جان باختگان؛غیرِ تو نشناختگان
پیشِ شمشیرِ بلا ؛قد بر افراختگان؛ سینه سپر ساختگان
مهر بانانِ من اند.

نفسم را پرِ پرواز از توست
به دماوندِ تو سوگندکه گر بگشایند
بندم از بند ببینند که :
آواز از توست!

همه اجزایم با مهرِ تو آمیخته است
همه ذراتم با جانِ تو آمیخته باد
خونِ پاکم که در آن عشقِ تو می جوشد وبس
تا تو آزاد بمانی
به زمین ریخته باد!

"فریدون مشیری"
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
جام دريا از شراب بوسه خورشيد لبريز است،
جنگل شب تا سحر تن شسته در باران،
خيال انگيز !
ما، به قدر جام چشمان خود، از افسون اين خمخانه سر مستيم
در من اين احساس :
مهر مي ورزيم،
پس هستيم !
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
چشم من روشن
آخر اي دوست نخواهي پرسيد
كه دل از دوري رويت چه كشيد
سوخت در آتش و خاكستر شد
وعده هاي تو به دادش نرسيد
داغ ماتم شد و بر سينه نشست
اشك حسرت شد و بر خاك چكيد
ن همه عهد فراموشت شد
چشم من روشن روي تو سپيد
جان به لب آمده در ظلمت غم
كي به دادم رسي اي صبح اميد
آخر اين عشق مرا خواهد كشت
عاقبت داغ مرا خواهي ديد
دل پر درد فريدون مشكن
كه خدا بر تو نخواهد بخشيد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چگونه ماهي خود را به آب مي سپرد !
به دست موج خيالت سپرده ام جان را .
فضاي ياد تو، در ذهن من، چو دريائي است؛
بر آن شكفته هزاران هزار نيلوفر .
درين بهشت برين، چون نسيم مي گذرم،
چه ارمغان برم آن خنده گل افشان را ؟
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ز دل افروز ترين روز جهان،خاطره اي با من هست.[/FONT] [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به شما ارزاني :[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سحري بود و هنوز،گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود .
گل ياس،عشق در جان هوا ريخته بود .
من به ديدار سحر مي رفتم.
نفسم با نفس ياس درآميخته بود .

مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم :[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] (( هاي !بسراي اي دل شيدا، بسراي .
اين دل افروزترين روز جهان را بنگر !
تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي ![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم،
روح درجسم جهان ريخته اند،
شور و شوق تو برانگيخته اند،
تو هم اي مرغك تنها، بسراي ![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همه درهاي رهائي بسته ست،
تا گشائي به نسيم سخني، پنجره اي را، بسراي ! بسراي ... ))[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي رفتم !

در افق، پشت سرا پرده نور ، باغ هاي گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛غنچه ها مي شد باز .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]غنچه ها مي رسد باز،
باغ هاي گل سرخ ،باغ هاي گل سرخ ،
يك گل سرخ درشت از دل دريا برخاست !
چون گل افشاني لبخند تو،
در لحظه شيرين شكفتن ! خورشيد !
چه فروغي به جهان مي بخشيد !
چه شكوهي ... ! همه عالم به تماشا برخاست ![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي گشتم !
دو كبوتر در اوج، بال در بال گذر مي كردند .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلي مي خواندند .
مرغ دريائي، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چمن خاطر من نيز ز جان مايه عشق،
در سرا پرده دل غنچه اي مي پرورد،
هديه اي مي آورد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]برگ هايش كم كم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ـ « ... يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش !
با شكوفائي خورشيد و ، گل افشاني لبخند تو،آراستمش ![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تار و پودش را از خوبي و مهر،
خوشتر از تافته ياس و سحر بافته ام :
(( دوستت دارم )) را...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام !

اين گل سرخ من است !
دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق،
كه بري خانه دشمن ! كه فشاني بر دوست !
راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست !
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در دل مردم عالم، به خدا، نور خواهد پاشيد، روح خواهد بخشيد . »[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !
اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،
نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !
« دوستم داری » ؟ را از من بسيار بپرس !
« دوستت دارم » را با من بسيار بگو ![/FONT]

.
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ناگهان جوانه ميكند
اين درخت بارور كه سالهاست
بي هوا و نور مانده است
بازوان هر طرف گشوده اش
از نوازش پرندگان مهربان
وزنواي دلپذيرشان
دورمانده است
آه اينك از نسيم تازه تبسمي
ناگهان جوانه ميكند
از ميان اين جوانه ها
جان او چو مرغكي ترانه خوان
سر برون ز آشيانه ميكند
در چنين فضاي دلپذير
دل هواي شعر عاشقانه مي كند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

هزار سال به سوي تو آمدم افسوس !
هنوز دوري ! دوراز من اي اميد محال
هنوز دوري
آه
از هميشه دورتري
هميشه اما در من کسي نويد مي دهد
که مي رسم به تو
شايد هزار سال ديگر

صداي قلب تو را پشت آن حصار بلند
هميشه ميشنوم
هميشه سوي تو مي آييم
هميشه در راهم
هميشه با تو ام اي جان
هميشه با من باش

هميشه

اما

هرگز مباش چشم به راه ...
 

سـعید

مدیر بازنشسته
از ژرفاي آن غرقاب


شب تاريك و « بيم موج » و گردابي چنين هائل
كجا دانند حال ما « سبكباران ساحل ها »
((حافظ ))
***
در آن شب تاريك وآن گرداب هول انگيز،
حافظ را
تشويش توفان بود و « بيم موج » دريا بود !
ما، اينك از اعماق آن گرداب،
از ژرفاي آن غرقاب،
چنگال توفان بر گلو،
هر دم نهنگي روبرو،
هر لحظه در چاهي فرو،
تن پاره پاره، نيمه جان، در موج ها آويخته،
در چنبر اين هشت پايان دغل، خون از سراپا ريخته،
***
صد كوه موج از سر گذشته، سخت سر كشته،
با ماتم اين كشتي بي ناخداي بخت برگشته،
هر چند، اميد رهائي مرده در دل ها؛
سر مي دهيم اين آخرين فرياد درد آلود را :
- (( ... آه، اي سبكباران ساحل ها ... ! ))
*****
 

سـعید

مدیر بازنشسته
اي عشق


اي عشق، شكسته ايم، مشكن ما را
اينگونه به خاك ره ميفكن ما را
ما در تو به چشم دوستي مي بينيم
اي دوست مبين به چشم دشمن ما را
***
 

سـعید

مدیر بازنشسته
ايثار

سر از دريا برون آورد خورشيد
چو گل، بر سينه دريا، درخشيد
شراري داشت، بر شعر من آويخت
فروغي داشت، بر روي تو بخشيد !
***
 

سـعید

مدیر بازنشسته
از اوج


باران، قصيده واري،
- غمناك -
آغاز كرده بود.

مي خواند و باز مي خواند،
بغض هزار ساله ي درونش را
انگار مي گشود
اندوه زاست زاري خاموش!
ناگفتني است...
اين همه غم؟!
ناشنيدني است!
***
پرسيدم اين نواي حزين در عزاي كيست؟
گفتند: اگر تو نيز،
از اوج بنگري
خواهي هزار بار از اوج تلخ تر گريست!
*****
 

سـعید

مدیر بازنشسته
بر آمد آفتاب


لبخند او، بر آمدن آفتاب را
در پهنه طلائي دريا
از مهر، مي ستود .
در چشم من، وليكن ...
لبخند او بر آمدن آفتاب بود !
*
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چگونه خاک نفس می کشد؟بیندیشیم

چه زمهریر غریبی
شکست چهره مهر
فسرد سینه خاک
شکافت زهره سنگ
پرندگان هوا دسته دسته جان دادند
گل آوران چمن جاودانه پژمردند
در آسمان وزمین هول کرده بود کمین
به تنگنای زمان ،مرگ کرده بود درنگ!
به سر رسیده جهان؟
پاسخی نداشت سپهر
دوباره باغ بخندد؟
کسی نداشت یقین
جه زمهریرغریبی.....


چگونه خاک نفس می کشد؟ بیاموزیم
طلوع فروردین!ا
گداخت آنهمه برف
دمید این همه گل
شکفت این همه رنگ
زمین به ما آموخت
زپیش پای حادثه ،باید که پهی پس نکشیم
مگر کم از خاکیم
نفس کشید زمین ،ما چرا نفس نکشیم؟
 
بالا