فخرالدین عراقی

snazari

عضو جدید
کاربر ممتاز
ابراهیم عراقی فرزند عبدالغفار کمیجانی (همدانی) در سال ۶۱۰ ه. ق. در کمیجان از قراء همدان دیده به جهان گشود.
او پس از تکمیل آموزش قرآن برای ادامة تحصیل به همدان رفته، و در آن‌جا تحصیل کرد. در کودکی قرآن را از بر نمود و می‌توانست آن را به آواز شیرین و درست قرائت کند. وقتی که هفده ساله بود جمعی از قلندران به همدان فرود آمدند و عراقی نیز بهمراه آنان به هندوستان رفت و به شاگردی شیخ بهاء الدین زکریا درآمد و بعد از مدتی با دختر او ازدواج کرد که از وی پسری آمد و به کبیرالدین موسوم گشت.
بیست و پنج سال سپری شد، و شیخ بهاءالدین وفات یافت، در حالی‌که، عراقی را جانشین خود کرده بود. بعد از هند، عراقی عزم مکه و مدینه کرد، و پس از حج جانب روم شد. در قونیه، به خدمت مولانا رسید، و مدتها در مجالس سماع حاضر شد. وی پس از سال‌ها اقامت در روم جانب شام رفت.
عراقی در هشتم ذیقعدة سال ۶۸۸ ه. ق در شهر دمشق درگذشته‌است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

snazari

عضو جدید
کاربر ممتاز
ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی

چه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی


همه شب نهاده‌ام سر، چو سگان، بر آستانت

که رقیب در نیاید به بهانه‌ی گدایی



مژه‌ها و چشم یارم به نظر چنان نماید

که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی



در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟

به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی



سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟

که شنیده‌ام ز گلها همه بوی بی‌وفایی



به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟

که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟



به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند

که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟



به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم

چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی



در دیر می‌زدم من، که یکی ز در در آمد

که : درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی
 

snazari

عضو جدید
کاربر ممتاز
زهی! جمال تو رشک بتان یغمایی

وصال تو هوس عاشقان شیدایی


عروس حسن تو را هیچ در نمی‌یابد

به گاه جلوه‌گری دیده‌ی تماشایی



بدین صفت که تویی بر جمال خود عاشق

به غیر خود، نه همانا، که روی بنمایی



حجاب روی تو هم روی توست در همه حال

نهانی از همه عالم، ز بسکه پیدایی



بهر چه می‌نگرم صورت تو می‌بینم

ازین میان همه در چشم من تو می‌آیی



همه جهان به تو می‌بینم و عجب نبود

ازان سبب که تویی در دو دیده بینایی



ز رشک تا نشناسد تو را کسی، هر دم

جمال خود به لباس دگر بیارایی



تو را چگونه توان یافت؟ در تو خود که رسد؟

که هر نفس به دگر منزل و دگر جایی



عراقی از پی تو دربه در همی گردد

تو خود مقیم میان دلش هویدایی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مشو، مشو، ز من خسته‌دل جدا ای دوست
مکن، مکن، به کف‌اند هم رها ای دوست

برس، که بی‌تو مرا جان به لب رسید، برس
بیا که بر تو فشانم روان، بیا ای دوست

بیا، که بی‌تو مرا برگ زندگانی نیست
بیا، که بی‌تو ندارم سر بقا ای دوست

اگر کسی به جهان در، کسی دگر دارد
من غریب ندارم مگر تو را ای دوست

چه کرده‌ام که مرا مبتلای غم کردی؟
چه اوفتاد که گشتی ز من جدا ای دوست؟

کدام دشمن بدگو میان ما افتاد؟
که اوفتاد جدایی میان ما ای دوست

بگفت دشمن بدگو ز دوستان مگسل
برغم دشمن شاد از درم درآ ای دوست

از آن نفس که جدا گشتی از من بی‌دل
فتاده‌ام به کف محنت و بلا ای دوست

ز دار ضرب توام سکه بر وجود زده
مرا بر آتش محنت میازما ای دوست

چو از زیان منت هیچگونه سودی نیست
مخواه بیش زیان من گدا ای دوست

ز لطف گرد دل بی‌غمان بسی گشتی
دمی به گرد دل پر غمان برآ ای دوست

ز شادی همه عالم شدست بیگانه
دلم که با غم تو گشت آشنا ای دوست

ز روی لطف و کرم شاد کن بروی خودم
که کرد بار غمت پشت من دوتا ای دوست

ز همرهی عراقی ز راه واماندم
ز لطف بر در خویشم رهی‌نما ای دوست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من مست می عشقم هشیار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد

امروز چنان مستم از باده‌ی دوشینه
تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد

تا هست ز نیک و بد در کیسه‌ی من نقدی
در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد

آن رفت که می‌رفتم در صومعه هر باری
جز بر در میخانه این بار نخواهم شد

از توبه و قرایی بیزار شدم، لیکن
از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شد

از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت
وز یار به هر زخمی افگار نخواهم شد

چون یار من او باشد، بی‌یار نخواهم ماند
چون غم خورم او باشد غم‌خوار نخواهم شد

تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم
تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد

چون ساخته‌ی دردم در حلقه نیارامم
چون سوخته‌ی عشقم در نار نخواهم شد

تا هست عراقی را در درگه او باری
بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چون تو کردی حدیث عشق آغاز
پس چرا قصه شد دگرگون باز؟

من ز عشق تو پرده بدریده
تو نشسته درون پرده به ناز

تو ز من فارغ و من از غم تو
کرده هر لحظه نوحه‌ای آغاز

من چو حلقه بمانده بر در تو
کرده‌ای در به روی بنده فراز

آمدم با دلی و صد زاری
بر در لطف تو، ز راه نیاز

من از آن توام، قبولم کن
از ره لطف یکدمم بنواز

آمدم بر درت به امیدی
ناامیدم ز در مگردان باز
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مرا گر یار بنوازد، زهی دولت زهی دولت
وگر درمان من سازد، زهی دولت زهی دولت

ور از لطف و کرم یک ره درآید از درم ناگه
ز رخ برقع براندازد، زهی دولت زهی دولت

دل زار من پر غم نبوده یک نفس خرم
گر از محنت بپردازد، زهی دولت زهی دولت

فراق یار بی‌رحمت مرا در بوتهٔ زحمت
گر از این بیش نگدازد، زهی دولت زهی دولت

چنینم زار نگذارد ، به تیماریم یاد آرد
ورم از لطف بنوازد، زهی دولت زهی دولت

ور از کوی فراموشان فراقش رخت بربندد
وصالش رخت در بازد، زهی دولت زهی دولت

و گر با لطف خود گوید: عراقی را بده کامی
که جان خسته دربازد، زهی دولت زهی دولت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گر نظر کردم به روی ماه رخساری چه شد؟
ور شدم مست از شراب عشق یکباری چه شد؟

روی او دیدم سر زلفش چرا آشفته گشت ؟
گر نبیند بلبل شوریده، گلزاری چه شد؟

چشم او با جان من گر گفته رازی، گو، بگوی
حال بیماری اگر پرسید بیماری چه شد؟

دشمنم با دوستان گوید: فلانی عاشق است
عاشقم بر روی خوبان، عاشقم، آری چه شد؟

در سر سودای عشق خوبرویان شد دلم
وز چنان زلف ار ببستم نیز زناری چه شد؟

گر گذشتم بر در میخانه ناگاهی چه باک؟
گر به پیران سر شکستم توبه یکباری چه شد؟

چون شدم مست از شراب عشق، عقلم گو: برو
گر فرو شست آب حیوان نقش دیواری چه شد؟

گر میان عاشق و معشوق جرمی رفت رفت
تو نه معشوقی نه عاشق، مر تو را باری چه شد؟

زاهدی را کز می و معشوق رنگی نیست نیست
گر کند بر عاشقان هر لحظه انکاری چه شد؟

های و هوی عاشقان شد از زمین بر آسمان
نعرهٔ مستان اگر نشنید هشیاری چه شد؟

از خمستان نعرهٔ مستان به گوش من رسید
رفتم آنجا تا ببینم حال میخواری چه شد؟

دیدم اندر کنج میخانه عراقی را خراب
گفتم: ای مسکین، نگویی تا تو را باری چه شد؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست
یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست

در خلوتی چنان، که نگنجد کسی در آن
یکبار خلوت خوش جانانم آرزوست

من رفته از میانه و او در کنار من
با آن نگار عیش بدینسانم آرزوست

جانا، ز آرزوی تو جانم به لب رسید
بنمای رخ، که قوت دل و جانم آرزوست

گر بوسه‌ای از آن لب شیرین طلب کنم
طیره مشو، که چشمهٔ حیوانم آرزوست

یک بار بوسه‌ای ز لب تو ربوده‌ام
یک بار دیگر آن شکرستانم آرزوست

ور لحظه‌ای به کوی تو ناگاه بگذرم
عیبم مکن، که روضهٔ رضوانم آرزوست

وز روی آن که رونق خوبان ز روی توست
دایم نظارهٔ رخ خوبانم آرزوست

بر بوی آن که بوی تو دارد نسیم گل
پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست

سودای تو خوش است و وصال تو خوشتر است
خوشتر ازین و آن چه بود؟ آنم آرزوست

ایمان و کفر من همه رخسار و زلف توست
در بند کفر مانده و ایمانم آرزوست

درد دل عراقی و درمان من تویی
از درد بس ملولم و درمانم آرزوست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تماشا می‌کند هر دم دلم در باغ رخسارش
به کام دل همی نوشد می لعل شکر بارش

دلی دارم، مسلمانان، چو زلف یار سودایی
همه در بند آن باشد که گردد گرد رخسارش

چه خوش باشد دل آن لحظه! که در باغ جمال او
گهی گل چیند از رویش، گهی شکر ز گفتارش

گهی در پای او غلتان چو زلف بی‌قرار او
گه‌از خال لبش سرمست همچون چشم خونخوارش

از آن خوشتر تماشایی تواند بود در عالم
که بیند دیدهٔ عاشق به خلوت روی دلدارش؟

چنان سرمست شد جانم ز جام عشق جانانم
که تا روز قیامت هم نخواهی یافت هشیارش

بهار و باغ و گلزار عراقی روی جانان است
ز صد خلد برین خوشتر بهار و باغ و گلزارش
 

mahdi271

عضو جدید
چه خوش باشد دلا کز عشق یار مهربان میری .................. شراب شوق او در کام و نامش بر زبان میری
چو با تو شاد بنشیند ز هر چت هست برخیزی .................. چو از رخ پرده برگیرد به پیشش شادمان میری
حیات جاودان خواهی به روی او برافشان جان .................. بقای سرمدی یابی چو پیشش جان فشان میری
در آن لحظه که بنماید جمال خود عجب نبود .................. که از حیرت سرانگشت تعجب در دهان میری
بمعنی زیستن باشد که نزد دوست جان بازی .................. حقیقت مردن آن باشد که دور از دوستان میری
نبینی عاشقانش را که چون در خاک و خون خسبند .................. تو نیز ار عاشقی باید که اندر خون طپان میری
اگر می زندگی خواهی دل از جان و جهان بگسل .................. نیابی زندگی تا تو ز بهر این و آن میری
مقام تو ورای عرش و از دون همتی خواهی .................. که چون دونان درین عالم برای یک دو نان میری
به نوعی زندگانی کن که راحت یابی از مردن .................. ببین چون می زئیی امروز، فردا همچنان میری
اگر مشتاق جانانی، چو مردی زیستی جاوید .................. وگر عشق دگر داری ندانم تا چه سان میری
بدو گر زنده ای، یابی ز مرگ آسایش جانی .................. وگر زنده به جانی تو ضرورت جان کنان میری
 

mahdi271

عضو جدید
از پرده برون آمد ساقی قدحی در دست
هم پرده ما بدرید هم توبه ما بشکست

بنمود رخ زیبا، گشتیم هم شیدا
چون هیچ نماند از ما آمد برِ ما بنشست

زلفش گرهی بگشاد، بند از دل ما برخاست
جان دل ز جهان برداشت اندر سر زلفش بست

در دام سر زلفش ماندیم همه حیران
وز جام می لعلش گشتیم هم سرمست

از دست بشد چون دل در طره او زد چنگ
غرقه زند از حیرت در هر چه بیابد دست

چون سلسله زلفش بند دل حیران شد
آزاد شدم از عالم وز هستی او خود رست

دل در سر زلفش شد، از طره طلب کردم
گفتا لب او: خوش باش اینک بر ما پیوست

با یار خوشی بنشست دل کز سر جان برخاست
با جان و جهان پیوست جان کز دو جهان بگسست

از غمزه و روی او گه مستم و گه هشیار
وز طره و لعل او گه نیستم و گه هست

می خواستم از اسرار اظهار کنم حرفی
زاغیار بترسیدم گفتم سخن سربست
 

mahdi271

عضو جدید
خیزیدعاشقان

خیزید، عاشقان، نفسی شور و شر کنیم
وز های و هو، جهان همه زیر و زبرکنید
از تاب سینه آتشی اندر جگر زنیم
وز آب دیده سینهی تفسیده تر کنیم
در ماتم خودیم، بیا، زار بگرییم
خاکستر جهان همه بر فرق سر کنیم
نعره ز جان زنیم، همه روز تا به شب
ناله ز درد دل همه شب تا سحر کنیم
تا چند چاشت ما همه از خوان غم بود؟
تا کی وجوه شام ز خون جگر کنیم؟
آهی برآوریم، سحرگه، ز سوز دل
زین بخت خفته را دمی از خواب برکنیم
زاری کنان به درگه دلدار خود رویم
نعرهزنان به پیش سرایش گذر کنیم
باشد که یک نفس نظری سوی ما کند
دزدیده آن نفس به رخ او نظر کنیم
آن لحظه از عراقی، باشد که وارهیم
گر زو رها شویم، سخن مختصر کنیم
 

mahdi271

عضو جدید
ای مطرب درد

ای مطرب درد، پرده بنواز
هان! از سر درد در ده آواز
تا سوختهای دمی بنالد
تا شیفتهای شود سرافراز
هین! پرده بساز و خوش همی سوز
کان یار نشد هنوز دمساز
دلدار نساخت، چون نسوزم؟
سوزم، چو نساخت محرم راز
ماتم زدهام، چرا نگریم؟
محنت زدهام، چه میکنم ناز؟
ای یار، بساز تا بسوزم
یا با سوزم بساز و بنواز
یک جرعه ز جام عشق در ده
تا بو که رهانیم ز خود باز
ور سوختن من است رایت
من ساختهام، بسوز و بگداز
گر یار نساخت، ای عراقی،
خیز از سر سوز نوحه آغاز
در درد گریز، کوست همدم
با سوز بساز، کوستهمساز
 

mahdi271

عضو جدید
ناله وزاری

هر سحر ناله و زاری کنم پیش صبا
تا ز من پیغامی آرد بر سر کوی شما
باد میپیمایم و بر باد عمری میدهم
ورنه بر خاک در تو ره کجا یابد صبا؟
چون ندارم همدمی، با باد میگویم سخن
چون نیابم مرهمی، از باد میجویم شفا
آتش دل چون نمیگردد به آب دیده کم
میدمم بادی بر آتش، تا بتر سوزد مرا
تا مگر خاکستری گردم به بادی بر شوم
وارهم زین تنگنای محنت آباد بلا
مردن و خاکی شدن بهتر که با تو زیستن
سوختن خوشتر بسی کز روی تو گردم جدا
خود ندارد بیرخ تو زندگانی قیمتی
زندگانی بیرخ تو مرگ باشد با عنا
 

mahdi271

عضو جدید
اي دوست به دوستي قرينيم تو را

هر جا كه قدم نهي زمينيم تو را

در مذهب عاشقان روا نيست كه ما:

عالم به تو بينيم و نبينيم تو را


***

زنجير سر زلف تو تاب از چه گرفت ؟

و آن چشم خمارين تو خواب از چه گرفت ؟

چون هيچ كسي برگ گلي بر تو نزد

سر تا قدمت بوي گلاب از چه گرفت ؟


***

در كوي تو عاشقان در آيند و روند

خون جگر از ديده گشايند و روند

ما بر در تو چو خاك مانديم مقيم

ورنه دگران چو باد آيند و روند


***

افتاد مرا با سر زلفين تو كار

ديوانه شدم به حال خويشم بگذار

دل در سر زلفين تو گم كردستم

جوياي دل خودم ،مرا با تو چه كار؟


***

اي جان جهان تو را ز جان مي طلبم

سرگشته تو را گرد جهان مي طلبم

تو در دل من نشسته اي فارغ و من

از تو ز جهانيان نشان مي طلبم


***

آن وصل تو باز آرزو مي كندم

گفتن به تو راز آرزو مي كندم

خفتن به برت به ناز ، تا روز سپيد

شبهاي دراز آرزو مي كندم


***

دل پيشكش نرگس مستت آرم

جان تحفه ي آن زلف چو شستت* آرم

سرگردانم ز هجر ، معلومم نيست

در پاي كه افتم كه به دستت آرم ؟


***

تا چند مرا به دست هجران دادن ؟

آخر همه عمر عشوه نتوان دادن

رخ باز نماي ، تا روان جان بدهم

در پيش رخ تو مي توان جان دادن
 

mahdi271

عضو جدید
عراقی بار دیگر توبه بشکست
ز جام عشق شد شیدا و سرمست

پریشان سر زلف بتان شد
خراب چشم خوبان است پیوست

چه خوش باشد خرابی در خرابات
گرفته زلف یار و رفته از دست

ز سودای پریرویان عجب نیست
اگر دیوانه ای زنجیر بگسست

به گرد زلف مهرویان همی گشت
چو ماهی ناگهان افتد در شست

به پیران سر، دل و دین داد بر باد
ز خود فارغ شد و از جمله وارست

سحرگه از سر سجاده برخاست
به بوی جرعه ای زنار بربست

ز بند نام و ننگ آنگه شد آزاد
که دل را در سر زلف بتان بست

بیفشاند آستین بر هردو عالم
قلندوار در میخانه بنشست

لب ساقی صلای بوسه در داد
عراقی توبه ی سی ساله بشکست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مبتلای هجر یارم، الغیاث ای دوستان
از فراقش سخت زارم، الغیاث ای دوستان

می‌تپم چون مرغ بسمل در میان خاک و خون
ننگرد در من نگارم، الغیاث ای دوستان

از فراق خویش همچون دشمنانم می‌کشد
زانکه او را دوست دارم، الغیاث ای دوستان

دیده‌اید آخر که چون بودم عزیز در گهش؟
بنگرید اکنون چه خوارم؟ الغیاث ای دوستان

غصه‌های نامرادی می‌کشم از دست او
زهره نه کهی برآرم، الغیاث ای دوستان

یاد نارد از من مسکین، نپرسد حال من
هم چنین یار است یارم، الغیاث ای دوستان

هم به نگذارد مرا تا با سگان کوی او
روزگاری می‌گذارم، الغیاث ای دوستان

قصه‌ها دارم ز جور او میان جان نهان
با کسی گفتن نیارم، الغیاث ای دوستان

جان فرستم تحفه نزد یار و نپذیرد ز من
غم فرستد یادگارم، الغیاث ای دوستان

باز پرسد از من بیچارهٔ ماتم زده
کز فراقش سوکوارم؟ الغیاث ای دوستان

یار من باشید، کز ننگ عراقی وارهم
کز پی او شرمسارم الغیاث ای دوستان
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بازم از غصه جگر خون کرده‌ای
چشمم از خونابه جیحون کرده‌ای

کارم از محنت به جان آورده‌ای
جانم از تیمار و غم خون کرده‌ای

خود همیشه کرده‌ای بر من ستم
آن نه بیدادی است کاکنون کرده‌ای

زیبد ار خاک درت بر سر کنم
کز سرایم خوار بیرون کرده‌ای

از من مسکین چه پرسی حال من؟
حالم از خود پرس: تا چون کرده‌ای؟

هر زمان بهر دل مجروح من
مرهمی از درد معجون کرده‌ای

چون نگریم زار؟ چون دانم که تو
با عراقی دل دگرگون کرده‌ای
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کشیدم رنج بسیاری دریغا
به کام من نشد کاری دریغا

به عالم، در که دیدم باز کردم
ندیدم روی دلداری دریغا

شدم نومید کاندر چشم امید
نیامد خوب رخساری دریغا

ندیدم هیچ گلزاری به عالم
که در چشمم نزد خاری دریغا

مرا یاری است کز من یاد نارد
که دارد این چنین یاری؟ دریغا

دل بیمار من بیند نپرسد
که چون شد حال بیماری؟ دریغا

شدم صدبار بر درگاه وصلش
ندادم بار یک باری دریغا

ز اندوه فراقش بر دل من
رسد هر لحظه تیماری دریغا

به سر شد روزگارم بی‌رخ تو
نماند از عمر بسیاری دریغا

نپرسد از عراقی، تا بمیرد
جهان گوید که: مرد، آری دریغا
 

snazari

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز هجر یار دامانم گرفت

باز دست غم گریبانم گرفت


چنگ در دامان وصلش می‌زدم

هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت



جان ز تن از غصه بیرون خواست شد

محنت آمد، دامن جانم گرفت



در جهان یک دم نبودم شادمان

زان زمان کاندوه جانانم گرفت



آتش سوداش ناگه شعله زد

در دل غمگین حیرانم گرفت



تا چه بد کردم؟ که بد شد حال من

هرچه کردم عاقبت آنم گرفت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سر به سر از لطف جانی ساقیا
خوشتر از جان چیست؟ آنی ساقیا

میل جان‌ها جمله سوی روی توست
رو، که شیرین دلستانی ساقیا

زان به چشم من درآیی هر زمان
کز صفا آب روانی ساقیا

از می عشق ار چه سرمستی، مکن
با حریفان سرگرانی ساقیا

وعده‌ای می‌ده، اگر چه کج بود
کز بهانه در گمانی ساقیا

بر لب خود بوسه ده، آنگه ببین
ذوق آب زندگانی ساقیا

از لطافت در نیابد کس تو را
زان یقینم شد که جانی ساقیا

گوش جان‌ها پر گهر شد، زانکه تو
از سخن در می‌چکانی ساقیا

در دل و چشمم ز حسن و لطف خویش
آشکارا و نهانی ساقیا

نیست در عالم عراقی را دمی
بر لب تو کامرانی ساقیا
 

snazari

عضو جدید
کاربر ممتاز
مهر مهر دلبری بر جان ماست

جان ما در حضرت جانان ماست


پیش او از درد می‌نالم ولیک

درد آن دلدار ما درمان ماست



بس عجب نبود که سودایی شوم

کیت سودای او در شان ماست



جان ما چوگان و دل سودایی است

گوی زلفش در خم چوگان ماست



اسب همت را چو در زین آوریم

هر دو عالم گوشهٔ میدان ماست



با وجود این چنین زار و نزار

بر بساط معرفت جولان ماست



وزن می‌ننهندمان خلقان ولیک

کس چه داند آنچه در خلقان ماست؟



گر ز ما برهان طلب دارد کسی

نور او در جان ما برهان ماست



جنت پر انگبین و شیر و می

بی‌جمال دوست شورستان ماست



گرچه در صورت گدایی می‌کنیم

گنج معنی در دل ویران ماست



هاتف دولت مرا آواز داد:

کین نوامی گو: عراقی، ز آن ماست


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای ز فروغ رخت تافته صد آفتاب
تافته‌ام از غمت، روی ز من بر متاب

زنده به بوی توام، بوی ز من وامگیر
تشنهٔ روی توام، باز مدار از من آب

از رخ سیراب خود بر جگرم آب زن
کز تپش تشنگی شد جگر من سراب

تافته اندر دلم پرتو مهر رخت
می‌کنم از آب چشم خانهٔ دل را خراب

روز ار آید به شب بی رخ تو چه عجب؟
روز چگونه بود چون نبود آفتاب؟

چون به سر کوی تو نیست تنم را مقام
چون به بر لطف تو نیست دلم را مآب

فخر عراقی به توست، عار چه داری ازو؟
نیک و بد و هرچه هست، هست بتوش انتساب
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ز دلتنگی به جانم با که گویم؟
ز غصه ناتوانم، با که گویم؟

ز تنهایی ملولم، چند نالم؟
ز بی‌یاری به جانم، با که گویم؟

به عالم در، ندارم غمگساری
نمی‌دارم، ندانم با که گویم؟

ز غصه صدهزاران قصه دارم
ولی پیش که خوانم؟ با که گویم؟

چو مرغ نیم بسمل در غم یار
میان خون تپانم، با که گویم؟

فتاده چون بود در دام صیدی؟
ز محنت همچنانم، با که گویم؟

به کام دوستان بودم، کنون باز
به کام دشمنانم، با که گویم؟

مرا از زندگانی نیست سودی
ز هستی در زیانم، با که گویم؟

همه بیداد بر من از عراقی است
ز بودش در فغانم، با که گویم؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بپرس از دلم آخر، چه دل؟ که قطرهٔ خون
که بی‌تو زار چنان شد که: من نگویم چون؟

ببین که پیش تو در خاک چون همی غلتد؟
چنان که هر که ببیند برو بگرید خون

بمانده بی رخ زیبای خویش دشمن کام
فتاده خوار و خجل در کف زمانه زبون

نه پای آنکه ز پیش زمانه بگریزد
نه روی آنکه ز دست بلا شود بیرون

کنون چه چاره؟ که کار دلم ز چاره گذشت
گذشت آب چو از سر، چه سود چاره کنون؟

طبیب دست کشید از علاج درد دلم
چه سود درد دلم را علاج با معجون؟

علاج درد عراقی بجز تو کس نکند
تویی که زنده کنی مرده را به کن فیکون
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دیدی چو من خرابی افتاده در خرابات
فارغ شده ز مسجد وز لذت مباحات

از خانقاه رفته، در میکده نشسته
صد سجده کرده هر دم در پیش عزی ولات

در باخته دل و دین، مفلس بمانده مسکین
افتاده خوار و غمگین در گوشهٔ خرابات

نی همدمی که با او یک دم دمی برآرد
نی محرمی که یابد با وی دمی مراعات

نی هیچ گبری او را دستی گرفت روزی
نی کرده پایمردی با او دمی مدارات

دردش ندید درمان، زخمش نجست مرهم
در ساخته به ناکام با درد بی‌مداوات

خوش بود روزگاری بر بوی وصل یاری
هم خوشدلیش رفته، هم روزگار، هیهات!

با این همه، عراقی، امیدوار می‌باش
باشد که به شود حال، گردنده است حالات


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ز اشتیاق تو جانم به لب رسید، کجایی؟
چه باشد ار رخ خوبت بدین شکسته نمایی؟

نگفتیم که: بیایم، چو جان تو به لب آید؟
ز هجر جان من اینک به لب رسید کجایی؟

منم کنون و یکی جان، بیا که بر تو فشانم
جدا مشو ز من این دم، که نیست وقت جدایی

گذشت عمر و ندیدم جمال روی تو روزی
مرا چه‌ای؟ و ندانم که با کس دگر آیی؟

کجا نشان تو جویم؟ که در جهانت نیابم
چگونه روی تو بینم؟ که در زمانه نپایی

چه خوش بود که زمانی نظر کنی به دل من؟
دل ز غم برهانی، مرا ز غم برهایی

مرا ز لطف خود، ای دوست، ناامید مگردان
کامیدوار به کوی تو آمدم به گدایی

فتاده‌ام چو عراقی، همیشه بر در وصلت
بود که این در بسته به لطف خود بگشایی؟
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا

گر بدآن شادی که دور از تو بمیرم مرحبا


دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما

بازپرس آخر که: چون شد حال آن بیمار ما؟


شب خیالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟

نعره زد جانم که: ای مسکین، بقا بادا تو را


دوستان را زار کشتی ز آرزوی روی خود

در طریق دوستی آخر کجا باشد روا؟


بود دل را با تو آخر آشنایی پیش ازین

این کند هرگز؟ که کرد این آشنا با آشنا؟


هم چنان در خاک و خون غلتانش باید جان سپرد

خسته‌ای کامید دارد از نکورویان وفا


روز و شب خونابه‌اش باید فشاندن بر درت

دیده‌ای کز خاک درگاه تو جوید توتیا


دل برفت از دست وز تیمار تو خون شد جگر

نیم جانی ماند و آن هم ناتوانی، گو بر آ


از عراقی دوش پرسیدم که: چون است حال تو؟

گفت: چون باشد کسی کز دوستان باشد جدا؟
 
  • Like
واکنش ها: RZGH

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي راحت روانم ، دور از تو نا توانم
باري ،بيا ، كه جانم در پاي تو فشانم
گيرم كه من نگويم ،لطف تو خود نگويد:
كين خسته چند نالد هر شب بر آستانم؟
اي بخت خفته ،برخيز، تا حال من ببيني
وي عمر رفته ،باز آي،تابشنوي فغانم
اي دوست ،گاه گاهي مي كن بمن نگاهي
آخر چو چشم مستت من نيز ناتوانم
بر من هماي وصلت سايه از آن نيفگند
كز محنت فراقت پوسيد استخوانم
اين طرفه تر كه:دايـم تو با مني و من باز
چون سايه در پي تو گرد جهان روانم
كس ديد تشنه اي را غرقه در آب حيوان
جانش بلب رسيده از تشنگي؟ من آنم
خواهم كه يك زمان من با تو دمي بر آرم
از بخت بد عراقي آن هم نمي توانم
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
snazari فخرالدین اسعد گرگانی مشاهير ايران 0

Similar threads

بالا