نه اینکه حرف برای گفتن یا نوشتن نباشد، نه. هم حرف برای گفتن هست، هم قلم برای نوشتن، هم حوصله برای قیل و قال. اما همه اینها بشرط بودن دل است که مجال عرض اندام پیدا می کنند.
این روزها دیگر دلی نمانده است برای دست بردن به قلم و نوشتن از غم ها و غصه ها و آروزهایی که داشتیم و بر باد رفت و بلاهایی که فکر نمی کردیم و بر سرمان آمد.
ما که دل نوشتن نداریم، دوستانی هم که تحمل خواندن ندارند، روی هم این می شود که آدم مجبور می شود، خودش خودش را سانسور کند و بر کنجی نشسته و به تماشای گذر عمر بپردازد که چگونه پیمانه مان را پر می کنند.
به اندازه کافی که باید بنویسم، نوشته ام و باندازه کافی که می خواستم بنویسم و مجالش نبود هم حرف در گلو مانده دارم. اما چه باید کرد که همین نوشته های نیم بند را نیز دوستانی هستند که تاب نیاورند. آن یکی وبلاگ که در مهجوری تمام، عمری به غایت کوتاه به سر برد، از ابراز لطف دوستان بی نصیب نماند و این یکی هم از بس حرفهای نگفته در خود دارد، رسالتی ناتمام بر شانه هایش سنگینی می کند که تاب آور من و این کلبه خرابه کوچک و محقر نیست.
آنچه از تو می خواهند بنویسی را هستند خیلی هایی که زیباتر و دلنوازتر می نگارند، اما چه سود که حرف دل تو نیست. و آنچه تو خود می خواهی از سویدای دل بر این صفحات بنگاری، چیزی نیست که خوشایند دگران باشد. در این میانه چه کاری زیباتر است؟!
نه اینکه امید نداشته باشم یا از بهبود زمین و زمان قطع امید کرده باشم، نه! اما چه فایده ای دارد که برای خودت بنویسی و داغ دلت را تازه نگاه داری؟ چه لطفی دارد که پنجره های بسته را ببینی و از آرزوی پرواز برای پرنده هایی که به کنج قفس خو کرده اند، بگویی؟ چه حظی دارد که برای پرندگانی که شوق پرواز ندارند، خاطره دور شهری فراسوی ابرها با آسمان آبی را زمزمه کنی؟
چه دلگیر است روزهایی که صبح اش را به جای ترنم آوای مؤذن پیر شهر، با نعره های مستانه ای بیاغازی که ناله جاماندگان و پیران را نیز رحمی نمی آورند و به اندک اشارتی، قیل و قالشان را در هیاهوی شهر بدست باد می سپارند.
چه دلتنگ است غروبی که به آرزوی بی سرانجام دیدار حبیب، به شب تاریک دیجوری پیوند می خورد که سایه ها نیز تاب هماوردی با یکدگر را در سیاهی آن ندارند و نه بیقرار که از هم فرار می کنند.
حقیقت آن است که سالی که با امید به فرداهای روشنش آغاز کردیم، به تلخی و سختی و در محنت و نقمت بسر می رسد. و اگر نگویم ناامیدانه، بی کمترین امیدی به فردا و فردا رو به پایان می نهد.
شب ها و روزهامان به بیم و امید گذشت بی آنکه از بیم مان اندکی کاسته شود یا بر امیدمان ذره ای افزون گردد. این است که دل و دماغ پرداختن به امروزی که فردایش نه به اختیار ماست، نمانده است. در این روزها گفتن و نوشتن، بیهوده ترین کار ممکن به نظر می رسد. کاری که فقط رفع تکلیفی است و بهانه برای بودن. که اگر بودن اینگونه می طلبد، ما نه طالب آنیم.
این روزها دیگر دلی نمانده است برای دست بردن به قلم و نوشتن از غم ها و غصه ها و آروزهایی که داشتیم و بر باد رفت و بلاهایی که فکر نمی کردیم و بر سرمان آمد.
ما که دل نوشتن نداریم، دوستانی هم که تحمل خواندن ندارند، روی هم این می شود که آدم مجبور می شود، خودش خودش را سانسور کند و بر کنجی نشسته و به تماشای گذر عمر بپردازد که چگونه پیمانه مان را پر می کنند.
به اندازه کافی که باید بنویسم، نوشته ام و باندازه کافی که می خواستم بنویسم و مجالش نبود هم حرف در گلو مانده دارم. اما چه باید کرد که همین نوشته های نیم بند را نیز دوستانی هستند که تاب نیاورند. آن یکی وبلاگ که در مهجوری تمام، عمری به غایت کوتاه به سر برد، از ابراز لطف دوستان بی نصیب نماند و این یکی هم از بس حرفهای نگفته در خود دارد، رسالتی ناتمام بر شانه هایش سنگینی می کند که تاب آور من و این کلبه خرابه کوچک و محقر نیست.
آنچه از تو می خواهند بنویسی را هستند خیلی هایی که زیباتر و دلنوازتر می نگارند، اما چه سود که حرف دل تو نیست. و آنچه تو خود می خواهی از سویدای دل بر این صفحات بنگاری، چیزی نیست که خوشایند دگران باشد. در این میانه چه کاری زیباتر است؟!
نه اینکه امید نداشته باشم یا از بهبود زمین و زمان قطع امید کرده باشم، نه! اما چه فایده ای دارد که برای خودت بنویسی و داغ دلت را تازه نگاه داری؟ چه لطفی دارد که پنجره های بسته را ببینی و از آرزوی پرواز برای پرنده هایی که به کنج قفس خو کرده اند، بگویی؟ چه حظی دارد که برای پرندگانی که شوق پرواز ندارند، خاطره دور شهری فراسوی ابرها با آسمان آبی را زمزمه کنی؟
چه دلگیر است روزهایی که صبح اش را به جای ترنم آوای مؤذن پیر شهر، با نعره های مستانه ای بیاغازی که ناله جاماندگان و پیران را نیز رحمی نمی آورند و به اندک اشارتی، قیل و قالشان را در هیاهوی شهر بدست باد می سپارند.
چه دلتنگ است غروبی که به آرزوی بی سرانجام دیدار حبیب، به شب تاریک دیجوری پیوند می خورد که سایه ها نیز تاب هماوردی با یکدگر را در سیاهی آن ندارند و نه بیقرار که از هم فرار می کنند.
حقیقت آن است که سالی که با امید به فرداهای روشنش آغاز کردیم، به تلخی و سختی و در محنت و نقمت بسر می رسد. و اگر نگویم ناامیدانه، بی کمترین امیدی به فردا و فردا رو به پایان می نهد.
شب ها و روزهامان به بیم و امید گذشت بی آنکه از بیم مان اندکی کاسته شود یا بر امیدمان ذره ای افزون گردد. این است که دل و دماغ پرداختن به امروزی که فردایش نه به اختیار ماست، نمانده است. در این روزها گفتن و نوشتن، بیهوده ترین کار ممکن به نظر می رسد. کاری که فقط رفع تکلیفی است و بهانه برای بودن. که اگر بودن اینگونه می طلبد، ما نه طالب آنیم.