عکسی که نمیخواستم بگیرم

13Amir

عضو جدید
تو اوج درگیری با دشمن در ارتفاعات قلاویزان ، جایی که تا سه مرحله عراقیها رو عقب زده بودیم ، در اوج گرما، با انفجار خمپاره ها و شلیک گلوله ها
دوربین به دست راه افتادم تا روحیه بخش دل پاک بچه ها باشم. به سنگری رسیدم بدون سقف در حالیکه بچه ها به شدت مشغول نبرد بودند. در این میان یکی از این دسته های گل منو دید و گفت
برادر! یک عکس از من می گیری؟
عزیزم ، روراست زیاد فیلم برام باقی نمونده ، ناراحت نشیا ، عکس یادگاری نمی گیرم
خوب اگر من بهت بگم تا چند لحظه دیگه تو این دنیا نیستم ، ازم عکس می گیری؟
برادرم ، این حرفها چیه ، من مخلصتم .
(نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم ، یه حس مبهم ولی زیبا تو چشماش موج می زد.)، بشین فدات بشم تا یه عکس خوشگل ازت بگیرم
ولی یه شرط داره؟ چه شرطی قربونت برم
!این که اسم منو حفظ کنی
تو از من عکس بگیر من هم اسم خودتو و هم اسامی فامیلاتو برات حفظ می کنم
"سید مسعود شجاعی طباطیایی"
بابا این که یه تریلی اسم شد ، می تونم همون آقا سیدشو حفظ کنم
باشه عزیزم، تا ما رو اینجا نکشی ول نمی کنی . بشین اونجا ...
حجله ای باشه ها آقا سید ، صبر کن این عطر تی رزم رو بزنم ، مدالمو
(مدال غنیمتی از عراقی ها بود) به سینه بزنم
حالا بچه هایی که پشت خاکریز مشغول تیر اندازی ونبرد بودند ، نگاهشون متوجه ما شده بود و از بستن چفیه او به سرش ، عطر زدن و مدال آویزون کردنش می خندیدند
کلیک...
[h=1]
دست گلت درد نکنه ، زیاد از اینجا دور
نشی ها ، کارت دارم...
[/h] [h=1]هنوز چند قدم دور نشده بودم که صدای الله اکبر بچه ها بلند شد ، این به این معنا بود که اتفاقی افتاده...
برگشتم دیدم خمپاره درست خورده بغل دستش...
دوربینمو بالا گرفتم ، در حالیکه چشممام از اشک پر شده بود ، عکسی از شهادتش گرفتم
[/h]

 

Similar threads

بالا