آقا سید
مدیر بازنشسته
از شروع عملیات دو هفته ای می گذشت ،
عراق هر شب برای بازپس گیری مناطق آزاد شده تلاش می کرد ،
شدت حملات تا حدی بود که هر شب برای ما یه عملیات مستقل به حساب می اومد ،
بی معرفت برای زدن خط اول از موشک های سنگین زمین به زمین استفاده می کرد ،
باور کنید زمانی که یه دونه از این گلوله ها کنار بچه ها زمین می خورد و اون فرد شهید می شد ،
دیگه نمی شد اون شهید رو از زمین جمع کرد ، ولی با این حرکات نا متعارف ، بازم نتیجه ای نمی گرفت ،
تو این عملیات من به عنوان یگان طرح و عملیات فعالیت می کردم ،
افتخارم این بود زیر دست یکی از بهترین فرماندهان دوران دفاع مقدس کار می کردم ،
" سید یوسف کایلی " سرداری که در عملیات کربلای پنج شهید شد ،
در رابطه با این شهید حرف های زیادی دارم ، که ان شاءالله به وقتش خواهم گفت، شاید نزدیک تاریخ شهادتش ،
اگه اسم این شهید بزرگوار رو با گوگل سرچ کنید مطالب زیادی رو پیدا می کنید که در وصف اون نوشتن ،
ولی چیزی که نظرتون رو جلب می کنه ، اینه که از نحوه شهادت اون هیچ کس مطلب ننوشته ،
من در زمان شهادتش افتخار اینو داشتم که در کنارش باشم ،
گرمی خونش رو که رو بدنم می ریخت هنوز حس می کنم ،
نحوه شهادتش واقعا شنیدنیه ، اما بذارید به وقتش براتون میگم ،
یادم میاد ، شهید کابلی لنگان لنگان داشت به طرف سنگر ما می اومد ،
آخه جانباز بود و تو پاش پلاتین کار گذاشته بودند ،
وارد سنگر شد ، یه نگاهی به منو مابقی بچه ها کرد ،
گفت :
بچه ها دیشب لشگر 17 (علی بن ابیطالب ، مربوط به بچه های قم) به خط زده ، خوشبختانه پیشروی خوبی هم داشته ،
می خوام یکی دوتاتون برید جلو و از وضعیت پیشروی و و تغییرات حاصل شده اطلاع کسب کنید ،
من از جام بلند شدم ، رو به بچه ها کردم و گفتم : کی با من میاد ،
بچه ها گفتن هیچکس ،
گفتم چرا ؟
گفتن : آخه هر کی با تو میره خط یه بلایی سرش میاد ،
منظورشون همون بنده خدایی بود که پشت موتور من نشسته بود خط رو رد کردیم و تیر خورد ،
اگه یادتون باشه تو خاطره " تغییر برنامه در شب عملیات " گفتم ،
واقعا بیراه هم نمی گفتن ، نمی دونم چرا چند وقتی بود هر کی با من ماموریت میرفت یه اتفاقی براش می افتاد !
بهرحال بهشون گفتم :
پس حالا که اینطوری شد تنها میرم ،
یه دفعه دیم سعید صفری از جاش بلند شد گفت نه سید من باهات میام ،
سعید صفری بچه شهرری بود خیل بچه دل و جیگر داری بود ،
تو عملیات کرکوک هم اسیر ارتش ترکیه شده بود ، چون اون عملیات برون مرزی بود ،
بهش گفتم : سعید من حرفی ندارم ، ولی خونت پای خودته ،
اونم گفت ، بریم بابا " بادمجان بم آفت نداره " ،
سوار موتور تریل شدیم و حرکت کردیم ، من پشت فرمان و سعید هم پشت من ،
مدتی نگذشته بود که به خط رسیدیم ، به سعید گفتم دیشب خط اینجا بوده ،
احتمالا الان لشگر خیلی جلو رفته ،
البته ایندفعه اشتباه دفعه قبل رو نکردم که خط رو اشتباها رد کنم ،
بنابراین آنقدر صبر کردم تا یکی رو پیدا کردم و ازش پرسیدم ، خط کجا تمام میشه ؟
حدسمون درست بود باید می رفتیم جلو ،
چند دقیقه ای به سمت جلو حرکت کردیم ، که سعید زد به پشتم که صبر کن ،
فکر کنم خط اینجا تمام میشه ، یکی از بچه های لشگر رو دیدم با موتور داره میاد ، خیلی هم عجله داشت ،
ازش سوال کردم وضعیت خط چه جوریه ؟
گفت اون خاکریز رو می بینی ، گفتم آره ، گفت : اون خاکریز رو رد کنی یک کانال می بینی که بچه ها توش مستقر هستند ،
منظور اون بنده خدا از رد کردن خاکریز این نبود که خاکریز رو به سمت جنوب رد کنی !
بلکه منظورش این بود که در امتداد خاکریز و به سمت غرب بری کانال رو می بینی ،
یعنی بازم اشتباه قبل داشت تکرار می شد ، خط رو اشتباهی رد کردن و رفتن به سمت دشمن !
ما هم با اجازه دوستان عزیز ، بخصوص آقا مجید گل مثل دفعه قبل با موتورخاکریز رو رفتیم بالا و از اونورش اومدیم پایین !!!
چشمتون روز بد نبینه ، خاکریز رو که رد کردیم تیراندازی عراقی ها به سمتمون شروع شد ، وز وز تیرها رو که از کنارمون رد می شد هنوز بیاد دارم ،
ایندفعه بجای دور زدن و برگشتن ، ترجیح دادم تا به طرف عراقی ها برم ، آخه هدفی رو دنبال می کردم ،
سعید پشت سرم بشدت داد می زد ، به پشتم میزد و می گفت : دیونه کجا داری میری ؟
هدفم این بود که خودمو به خاکریز لب کارون برسونم ،
درسته به عراقی ها خیلی نزدیک می شدیم ، ولی می تونستیم پشت اون خاکریز پناه بگیریم ،
از طرفی عراقی ها با دیدن اینکه ما داریم به طرفشون می ریم احتمال داشت تیراندازی رو قطع کنند ،
در هر حال ، حدسم درست از آب در اومد وعراقی ها تیراندازی رو قطع کردند ،
همینکه رسیدیم به خاکریز خودمونو پرت کردیم پشت اون ،
عراقی ها بشدت عصبانی شدن وشروع کردن به تیر اندازی ، البته با این فرق که نارنجک های دستیشون هم به ما می رسید ،
دیدم شرایط سختی رو داریم میگذرونیم ، هر آن احتمال داشت آسیب ببینیم ،
اگه این اتفاق می افتاد دیگه کسی نبود جمعمون کنه ،
یه دفعه یه سنگر کوچیک نظرمو به خودش جلب کرد ، زدم به پشت سعید وسنگر رو نشونش دادم ،
آروم و دولا دولا خودمونو به سنگر رسوندیم و رفتیم توش ،
سنگر مال عراقی ها بود توش پر از مجله و سیگار و مواد غذایی بود ،
سعید گفت : سید خدا برامون خواسته ،
اینجا می تونیم یه استراحت درست و حسابی بکنیم ،
بهش گفتم : خواب دیدی خیره ،
اگه تا غروب آفتاب برنگردیم ، شب معلوم نیست چه بلایی سرمون بیاد ،
چون نه راه پیش داریم نه پس ،
یعنی هوا که تاریک بشه ، برای بچه های خودمون هم می شیم دشمن ،
آقا سعید گل می دونی ما الان کجائیم ، دقیقا مابین دشمن و خودی ،
چند ساعتی گذشت ، از تیراندازی دشمن دیگه خبری نبود ، شاید فکر می کردن ما کشته شدیم ،
گفتم سعید تا تاریک نشده باید یه فکری بکنیم ،
سعید گفت : بهتره تو تایی سوار موتور شیم یا علی بریم طرف خط ، هر چی شد شد ،
بهش گفتم : ولی من فکر بهتری دارم ،
گفت چی ؟
بهش گفتم : بهتره یکیمون صد متر دور شه ، و همزمان با هم فرار کنیم ، یکی با موتور و یکی با حالت دویدن ،
اینطوری احتمال اینکه یکیمون زنده بمونه هست ،
سعید قبول کرد ، و با کلی تعارف که کی با موتور بره و کی بدوه ، آخرش قرار شد سعید با موتور بره و من بدوم ،
به سعید گفتم سوار موتور شو ولی هندل نزن ، چون موتور روشن شه بلافاصله عراقی ها شروع می کنند به تیراندازی ،
صبر کن تا من ازت دور شم ، موقعی که با دست اشاره کردم ، بلافاصله موتور رو روشن کن و با سرعت فرار کن من هم شروع می کنم به دویدن ،
از سعید دور شدم ، تا جایی که احساس کردم اینجا جای مناسبی برای دویدنه ، چون فاصله من با خط کمتر شده بود ،
صبر کردم ، آماده شدم برای اشاره کردن به سعید ، ولی حس عجیبی پیدا کرده بودم ،
نفسم تو سینه حبس شده بود ، تا حالا اون طوری نشده بودم ، باور کنید تپش قلب پیدا کرده بودم ، ضربان قلبم رو می شنیدم ،
دستمو بردم بالا تا به سعید اشاره کنم ، اونم پاشو گذاشته بود رو هندل موتور و منتظر اشاره من بود ، ولی نتونستم و دستم و آوردم پایین ،
آروم آروم رفتم طرف سعید و بهش گفتم برو عقب ،
گفت چی شده ، گفتم هیچی ، فقط برو عقب و هر چی آیه و دعا بلدی بخون ، با هم میریم ،
نشستم پشت فرمونو آیه وجعلنا و آیه الکرسی رو خوندمو یا علی ،
با سرعت به طرف جبهه خودی حرکت کردم ، باور کنید یک تیر طرفمون شلیک نشد ،
انگار اصلا ما رو ندیدن ،
موقعی که رفتیم به طرف قرارگاه ، دیدم شهید کابلی با یک جیپ داره میاد ،
از جیپ پیاده شد و گفت پس کجائید شما ، داشتم می اومدم دنبالتون ، نگرانتون شده بودم ،
ما هم مثل کسی که پدرش رو دیده باشه ، اول یه خورده خودمونو براش لوس کردیم و بعد ماجرا رو براش تعریف کردیم ،
یه دفعه دیدم چهره کابلی برافراشته شد ، یه نقشه رو ماشین باز کرد و گفت دقیقا بگو از کجا می خواستی بدوی ،
منم دقیقا بهش نشون دادم ، شهید کابلی لبخند معنی داری زد و گفت می دونی اونجا کجا بود که تو می خواستی بدوی ،
گفتم نه ،
گفت اونجا میدان مین بود ،
خدایا نمی دونم چرا در زمان جنگ بارها و باره شرایط پرکشیدنم فراهم شد و تو نخواستی ؟
نمی دونم چطور باید می بودم که لیاقت ملاقات تو رو با لباس خاکی می داشتم ؟
نمی دونم چکار باید می کردم که جلوی رفقای شهیدم سر بالا می کردم و می گفتم بچه ها ما هم اومدیم ؟
نمی دونم تدبیر تو برای زنده بودن من چه بود ؟
ولی ازت یه درخواستی دارم ، مرگ منو و هر کسی که برای رضای تو ، در این راه قدم بر می داره و از تو طلب می کنه ،
مرگ در راهت که همون شهادته قرار ده ...
عراق هر شب برای بازپس گیری مناطق آزاد شده تلاش می کرد ،
شدت حملات تا حدی بود که هر شب برای ما یه عملیات مستقل به حساب می اومد ،
بی معرفت برای زدن خط اول از موشک های سنگین زمین به زمین استفاده می کرد ،
باور کنید زمانی که یه دونه از این گلوله ها کنار بچه ها زمین می خورد و اون فرد شهید می شد ،
دیگه نمی شد اون شهید رو از زمین جمع کرد ، ولی با این حرکات نا متعارف ، بازم نتیجه ای نمی گرفت ،
تو این عملیات من به عنوان یگان طرح و عملیات فعالیت می کردم ،
افتخارم این بود زیر دست یکی از بهترین فرماندهان دوران دفاع مقدس کار می کردم ،
" سید یوسف کایلی " سرداری که در عملیات کربلای پنج شهید شد ،
در رابطه با این شهید حرف های زیادی دارم ، که ان شاءالله به وقتش خواهم گفت، شاید نزدیک تاریخ شهادتش ،
اگه اسم این شهید بزرگوار رو با گوگل سرچ کنید مطالب زیادی رو پیدا می کنید که در وصف اون نوشتن ،
ولی چیزی که نظرتون رو جلب می کنه ، اینه که از نحوه شهادت اون هیچ کس مطلب ننوشته ،
من در زمان شهادتش افتخار اینو داشتم که در کنارش باشم ،
گرمی خونش رو که رو بدنم می ریخت هنوز حس می کنم ،
نحوه شهادتش واقعا شنیدنیه ، اما بذارید به وقتش براتون میگم ،
یادم میاد ، شهید کابلی لنگان لنگان داشت به طرف سنگر ما می اومد ،
آخه جانباز بود و تو پاش پلاتین کار گذاشته بودند ،
وارد سنگر شد ، یه نگاهی به منو مابقی بچه ها کرد ،
گفت :
بچه ها دیشب لشگر 17 (علی بن ابیطالب ، مربوط به بچه های قم) به خط زده ، خوشبختانه پیشروی خوبی هم داشته ،
می خوام یکی دوتاتون برید جلو و از وضعیت پیشروی و و تغییرات حاصل شده اطلاع کسب کنید ،
من از جام بلند شدم ، رو به بچه ها کردم و گفتم : کی با من میاد ،
بچه ها گفتن هیچکس ،
گفتم چرا ؟
گفتن : آخه هر کی با تو میره خط یه بلایی سرش میاد ،
منظورشون همون بنده خدایی بود که پشت موتور من نشسته بود خط رو رد کردیم و تیر خورد ،
اگه یادتون باشه تو خاطره " تغییر برنامه در شب عملیات " گفتم ،
واقعا بیراه هم نمی گفتن ، نمی دونم چرا چند وقتی بود هر کی با من ماموریت میرفت یه اتفاقی براش می افتاد !
بهرحال بهشون گفتم :
پس حالا که اینطوری شد تنها میرم ،
یه دفعه دیم سعید صفری از جاش بلند شد گفت نه سید من باهات میام ،
سعید صفری بچه شهرری بود خیل بچه دل و جیگر داری بود ،
تو عملیات کرکوک هم اسیر ارتش ترکیه شده بود ، چون اون عملیات برون مرزی بود ،
بهش گفتم : سعید من حرفی ندارم ، ولی خونت پای خودته ،
اونم گفت ، بریم بابا " بادمجان بم آفت نداره " ،
سوار موتور تریل شدیم و حرکت کردیم ، من پشت فرمان و سعید هم پشت من ،
مدتی نگذشته بود که به خط رسیدیم ، به سعید گفتم دیشب خط اینجا بوده ،
احتمالا الان لشگر خیلی جلو رفته ،
البته ایندفعه اشتباه دفعه قبل رو نکردم که خط رو اشتباها رد کنم ،
بنابراین آنقدر صبر کردم تا یکی رو پیدا کردم و ازش پرسیدم ، خط کجا تمام میشه ؟
حدسمون درست بود باید می رفتیم جلو ،
چند دقیقه ای به سمت جلو حرکت کردیم ، که سعید زد به پشتم که صبر کن ،
فکر کنم خط اینجا تمام میشه ، یکی از بچه های لشگر رو دیدم با موتور داره میاد ، خیلی هم عجله داشت ،
ازش سوال کردم وضعیت خط چه جوریه ؟
گفت اون خاکریز رو می بینی ، گفتم آره ، گفت : اون خاکریز رو رد کنی یک کانال می بینی که بچه ها توش مستقر هستند ،
منظور اون بنده خدا از رد کردن خاکریز این نبود که خاکریز رو به سمت جنوب رد کنی !
بلکه منظورش این بود که در امتداد خاکریز و به سمت غرب بری کانال رو می بینی ،
یعنی بازم اشتباه قبل داشت تکرار می شد ، خط رو اشتباهی رد کردن و رفتن به سمت دشمن !
ما هم با اجازه دوستان عزیز ، بخصوص آقا مجید گل مثل دفعه قبل با موتورخاکریز رو رفتیم بالا و از اونورش اومدیم پایین !!!
چشمتون روز بد نبینه ، خاکریز رو که رد کردیم تیراندازی عراقی ها به سمتمون شروع شد ، وز وز تیرها رو که از کنارمون رد می شد هنوز بیاد دارم ،
ایندفعه بجای دور زدن و برگشتن ، ترجیح دادم تا به طرف عراقی ها برم ، آخه هدفی رو دنبال می کردم ،
سعید پشت سرم بشدت داد می زد ، به پشتم میزد و می گفت : دیونه کجا داری میری ؟
هدفم این بود که خودمو به خاکریز لب کارون برسونم ،
درسته به عراقی ها خیلی نزدیک می شدیم ، ولی می تونستیم پشت اون خاکریز پناه بگیریم ،
از طرفی عراقی ها با دیدن اینکه ما داریم به طرفشون می ریم احتمال داشت تیراندازی رو قطع کنند ،
در هر حال ، حدسم درست از آب در اومد وعراقی ها تیراندازی رو قطع کردند ،
همینکه رسیدیم به خاکریز خودمونو پرت کردیم پشت اون ،
عراقی ها بشدت عصبانی شدن وشروع کردن به تیر اندازی ، البته با این فرق که نارنجک های دستیشون هم به ما می رسید ،
دیدم شرایط سختی رو داریم میگذرونیم ، هر آن احتمال داشت آسیب ببینیم ،
اگه این اتفاق می افتاد دیگه کسی نبود جمعمون کنه ،
یه دفعه یه سنگر کوچیک نظرمو به خودش جلب کرد ، زدم به پشت سعید وسنگر رو نشونش دادم ،
آروم و دولا دولا خودمونو به سنگر رسوندیم و رفتیم توش ،
سنگر مال عراقی ها بود توش پر از مجله و سیگار و مواد غذایی بود ،
سعید گفت : سید خدا برامون خواسته ،
اینجا می تونیم یه استراحت درست و حسابی بکنیم ،
بهش گفتم : خواب دیدی خیره ،
اگه تا غروب آفتاب برنگردیم ، شب معلوم نیست چه بلایی سرمون بیاد ،
چون نه راه پیش داریم نه پس ،
یعنی هوا که تاریک بشه ، برای بچه های خودمون هم می شیم دشمن ،
آقا سعید گل می دونی ما الان کجائیم ، دقیقا مابین دشمن و خودی ،
چند ساعتی گذشت ، از تیراندازی دشمن دیگه خبری نبود ، شاید فکر می کردن ما کشته شدیم ،
گفتم سعید تا تاریک نشده باید یه فکری بکنیم ،
سعید گفت : بهتره تو تایی سوار موتور شیم یا علی بریم طرف خط ، هر چی شد شد ،
بهش گفتم : ولی من فکر بهتری دارم ،
گفت چی ؟
بهش گفتم : بهتره یکیمون صد متر دور شه ، و همزمان با هم فرار کنیم ، یکی با موتور و یکی با حالت دویدن ،
اینطوری احتمال اینکه یکیمون زنده بمونه هست ،
سعید قبول کرد ، و با کلی تعارف که کی با موتور بره و کی بدوه ، آخرش قرار شد سعید با موتور بره و من بدوم ،
به سعید گفتم سوار موتور شو ولی هندل نزن ، چون موتور روشن شه بلافاصله عراقی ها شروع می کنند به تیراندازی ،
صبر کن تا من ازت دور شم ، موقعی که با دست اشاره کردم ، بلافاصله موتور رو روشن کن و با سرعت فرار کن من هم شروع می کنم به دویدن ،
از سعید دور شدم ، تا جایی که احساس کردم اینجا جای مناسبی برای دویدنه ، چون فاصله من با خط کمتر شده بود ،
صبر کردم ، آماده شدم برای اشاره کردن به سعید ، ولی حس عجیبی پیدا کرده بودم ،
نفسم تو سینه حبس شده بود ، تا حالا اون طوری نشده بودم ، باور کنید تپش قلب پیدا کرده بودم ، ضربان قلبم رو می شنیدم ،
دستمو بردم بالا تا به سعید اشاره کنم ، اونم پاشو گذاشته بود رو هندل موتور و منتظر اشاره من بود ، ولی نتونستم و دستم و آوردم پایین ،
آروم آروم رفتم طرف سعید و بهش گفتم برو عقب ،
گفت چی شده ، گفتم هیچی ، فقط برو عقب و هر چی آیه و دعا بلدی بخون ، با هم میریم ،
نشستم پشت فرمونو آیه وجعلنا و آیه الکرسی رو خوندمو یا علی ،
با سرعت به طرف جبهه خودی حرکت کردم ، باور کنید یک تیر طرفمون شلیک نشد ،
انگار اصلا ما رو ندیدن ،
موقعی که رفتیم به طرف قرارگاه ، دیدم شهید کابلی با یک جیپ داره میاد ،
از جیپ پیاده شد و گفت پس کجائید شما ، داشتم می اومدم دنبالتون ، نگرانتون شده بودم ،
ما هم مثل کسی که پدرش رو دیده باشه ، اول یه خورده خودمونو براش لوس کردیم و بعد ماجرا رو براش تعریف کردیم ،
یه دفعه دیدم چهره کابلی برافراشته شد ، یه نقشه رو ماشین باز کرد و گفت دقیقا بگو از کجا می خواستی بدوی ،
منم دقیقا بهش نشون دادم ، شهید کابلی لبخند معنی داری زد و گفت می دونی اونجا کجا بود که تو می خواستی بدوی ،
گفتم نه ،
گفت اونجا میدان مین بود ،
خدایا نمی دونم چرا در زمان جنگ بارها و باره شرایط پرکشیدنم فراهم شد و تو نخواستی ؟
نمی دونم چطور باید می بودم که لیاقت ملاقات تو رو با لباس خاکی می داشتم ؟
نمی دونم چکار باید می کردم که جلوی رفقای شهیدم سر بالا می کردم و می گفتم بچه ها ما هم اومدیم ؟
نمی دونم تدبیر تو برای زنده بودن من چه بود ؟
ولی ازت یه درخواستی دارم ، مرگ منو و هر کسی که برای رضای تو ، در این راه قدم بر می داره و از تو طلب می کنه ،
مرگ در راهت که همون شهادته قرار ده ...

آخرین ویرایش: