شهادت چیست؟

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر ما بخواهیم انواعى از رویدادهاى بزرگى را که بوسیله افراد بشر در تاریخ بروز میکنند و در سطرهاى درخشان آن ثبت میشوند ، مشخص نموده آنها را ارزیابى نمائیم ، هیچیک از آنها نمیتواند با اهمیت و عظمت شهادت برابرى کند . ما هریک از تعریف‏هاى زیر را براى شهادت انتخاب کنیم ، تفاوتى در اهمیت و ارزش پدیده شهادت نمیکند :
1 شهادت عبارتست از پایان‏دادن به فروغ درخشان حیات در کمال هشیارى و آزادى و آشنائى با ماهیت حیات که از دیدگاه معمولى عقل و خرد در متن طبیعت ، مطلوب مطلق میباشد ، در راه وصول به هدفى که والاتر از حیات طبیعى است .

2 شهادت عبارتست از پایان دادن بحیات طبیعى براى دفاع از ارزشها و حیات انسانى افراد جامعه .
3 شهادت عبارتست از شکافتن قفس کالبد مادى و حرکت به مقام شهود الهى در راه وصول به مشیت ربانى در بزرگداشت حیات انسانها .
4 شهادت عبارتست از تعیین ملاک و میزان و الگو براى زندگى در این دنیا . و بیان اینکه زندگان بدون آن ملاک و میزان و الگو ، نمیتوانند خود را داراى حیات واقعى تلقى کنند .

هریک از این تعریف‏ها بعدى از شهادت را توضیح میدهد . اگر از یک شهید آگاه راه حق و حقیقت بپرسید که شما چه میکنید؟ او به شما پاسخ میدهد که من از حیات خود با آنهمه ابعاد و استعدادها که دارا بوده و میتواند به مرتفع‏ترین قله‏هاى تسلط برجهان صعود کند ، چشم میپوشم و با تمامى هشیارى و آزادى بجریان آن ، خاتمه میدهم . شما فورا سؤال دیگرى را مطرح میکنید که : براى چه؟ و چه هدفى از پایان‏دادن بحیات خود دارید؟ با اینکه در دوران زندگى وقتى که از شما مى‏پرسیدیم این خوردنى را براى چه میخورید و آن لباس را براى چه میپوشید؟ و این مسکن را براى چه مى‏سازید؟ چرا در در راه تحصیل علم و آزادى و دست‏یافتن به زیبائى‏ها اینهمه تلاش میکنید؟
پاسخ شما هرچه بوده باشد ، بالاخره به این اصل استوار بود که من زنده‏ام ، و حیات است که این امور را براى من مطلوب نموده است؟ بدین ترتیب حیات را منشأ اساسى همه خواسته‏ها و جویندگى‏ها و تلاش‏ها معرفى میکردید؟ اکنون چه انگیزه‏اى شما را وادار کرده است که دست از این حیات که مطلوب مطلق است ، میشوئید و بآن پایان میدهید؟ بطور قطع شخصى که در مجراى شهادت قرار گرفته است ، پاسخى که میدهد بهر شکل و هر لغتى که باشد و با هر جمله‏بندى که آنرا ابراز بدارد ، این محتوا را در بر خواهدداشت که من هدفى والاتر از این حیات طبیعى دارم که بمن این قدرت را داده است که این حیات طبیعى را زیر پا گذاشته و به آن هدف برسم . آرى ، شهید آگاه راه حق و حقیقت پاسخى جز این نخواهد داد . پس از آنکه معناى شهادت را بطور اجمال شناختیم ، دو مسئله با اهمیت براى ما مطرح میگردد :

مسئله یکم جامع مشترک همه انواع شهادت عبارتست از دست شستن از زندگى در حال هشیارى و آزادى در راه وصول به هدفى عالى‏تر از زندگى طبیعى . این جامع مشترک حداقل پدیده‏ایست که همه شهداء داراى آن میباشند .

البته جاى تردید نیست که شهادت بحسب هشیارى‏هاى گونه‏گون و امکانات و آزادى‏ها و عظمت‏ها و نوع هدفى که شخصیت شهید ممکن است داراى آنها باشد ، بسیار متفاوت خواهد بود . شهادت حسین بن على علیه السلام با نظر به ابعاد فوق‏العاده عالى شخصیتى ، دودمان ، و انعکاس بسیار ممتاز شخصیت وى در اجتماع و عبور از صدها صحنه پرفراز و نشیب دگرگون کننده آدمیان ، که نتوانست حسین بن على ( ع ) را از راهى که پیش گرفته بود ، منحرف بسازد و همچنین با نظر بهمه اجزاء و روابط حادثه خونین دشت نینوا ، با وجود هشیارى و آزادى حسین شهید در همه آن رویدادها و مراعات اصول و قوانین انسانى در چنان حادثه خونبار که از حسین و یارانش ثبت شده است عالى‏ترین جلوه شهادت یک انسان کامل است که عظمت فوق طبیعى شخصیت و هدف او را اثبات میکند . در مقابل این مرتبه والاى شهادت ، میتوان حداقل آنرا نیز در نظر گرفت که عبارتست از انقلاب درونى ناگهانى همراه با هشیارى و آزادى در پایان‏دادن بزندگى که در کمترین زمانى از پایان زندگى صورت میگیرد.
بنابر این باید گفت شهادت از نظر ارزش یک پدیده کاملا نسبى بوده و با نظر به عناصر و فعالیتهاى شخصیتى شهید و اهدافى که منظور نموده و طول مدتى که شهید در مرز زندگى و مرگ گام برمیدارد، متفاوتست .

مسئله دوم برخلاف آنچه که در نظر ابتدائى جلوه میکند ، شهادت نوعى از مرگ نیست ، بلکه شهادت صفتى از « حیات معقول » است ، زیرا بدیهى است ، حیات معمولى که متاسفانه اکثریت انسانها را اداره میکند ، همواره خود و ادامه بى‏پایان خود را میخواهد ، مگر اینکه از احساس شکست و پوچى ، چنان ضربه‏اى برحیات وارد شود که تحمل و ادامه آن ، مانند مرگ‏هاى متوالى بوده باشد ، پایان‏دادن به حیات در اینصورت خودکشى نامیده میشود ، نه شهادت . پس کسى که آرزوى شهادت مینماید ، در حقیقت قدرت بدست آوردن « حیات معقول » را داراگشته است . یعنى تنها « حیات معقول » است که میتواند حیات طبیعى و معمولى را وسیله‏اى براى وصول به هدفى عالى‏تر تلقى نموده و به جریان آن پایان بدهد . « حیات معقول » عبارت است از آن زندگى پاک از آلودگى‏ها که خود را در یک مجموعه بزرگى بنام جهان هستى در مسیر تکاملى مى‏بیند که پایانش منطقه جاذبه الهى است . آدمى با داشتن این « حیات معقول » خود را موجى از مشیت خداوندى میداند که اگر سربکشد و در اقیانوس هستى نمودار گردد ، روبه هدف اعلا میرود و اگر فرود بیاید و کالبد بشکافد ، صداى این شکاف عامل تحرک امواج دیگرى خواهد بود که آنها نیز جلوه‏هایى از مشیت آلهى میباشند . پس پایان‏دادن به زندگى براى کسانى که موفق به « حیات معقول » گشته‏اند ، بدانجهت که علت اصلى آن از متن « حیات معقول » برخاسته است ، صفتى است براى خود حیات ، نه اینکه این گونه پایان‏دادن به زندگى نوعى از مرگ است . براى توضیح بیشتر میگوئیم : « حیات معقول » داراى مختصات زیر است :

1 شناخت حیات بعنوان یک جلوه بسیار عالى از حقیقتى روبه کمال .
2 هشیارى همه جانبه درباره ارزش‏ها و امتیازات عالى که حیات در تحرک به سوى کمال بدست میآورد .
3 دریافت وحدتى معقول در اصول بنیادین حیات همه انسانها . این وحدت با پیشرفت تکاملى آدمیان در راه هدف اعلاى زندگى ، شدیدتر و غیر قابل تجزیه‏تر میگردد . تا آنجا که همگى اعضاى یک پیکرى میشوند که یک روح آنانرا به شعاع جاذبه آلهى متصل مینماید .
4 انسانها با به دست آوردن « حیات معقول » گام به مافوق زمان و قطعات آن گذاشته و وارد آستانه ابدیت میگردند . مرگ براى آنان بمعناى فنا نیست ، بلکه انتقال از نوعى حیات به نوعى دیگر ، یا انتقال از حیات جارى در سطح طبیعت ، به حیات پشت پرده آن میباشد . اینست معناى آن آیه شریفه که میگوید :
وَ لا تََحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوُا فى سَبیلِ اللَّهِ اَمواتاً بَل اَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقُونَو گمان مبر که آنانکه در راه خدا کشته شده‏اند ، مردگانى هستند ،
بلکه آنان زنده و دربارگاه پروردگارشان بهره‏مندند ) این جریان در ابیات مولوى چنین آمده است :

از جمادى مردم و نامى شدم
و ز نما مردم ز حیوان سر زدم
مردم از حیوانى و آدم شدم
پس چه ترسم کى ز مردن کم شدم
جمله دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم از ملائک بال و پر
از ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شیئى هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک پران شوم
آنچه آن در وهم ناید آن شوم
پس عدم‏گردم عدم چون ارغنون
گویدم انا الیه راجعون

ملاحظه میشود که میگوید : « کى ز مردن کم شدم » یعنى از هنگام ورود به آستانه « حیات معقول » فنا و زوالى در کار نیست، و میگوید:
« از ملک هم بایدم جستن ز جو »یعنى سپرى‏کردن مرحله فرشتگى نیز بمعناى مردن نیست،بکله « جستن از جو »است که با نیروى« حیات معقول » صورت میگیرد . و میگوید : « باردیگر از ملک پران شوم » پریدن عبارتست از پرواز و اوج گرفتن نه فنا و مردن.میگوید:« پس عدم گردم عدم چون ارغنون » یعنى نیستى
نهائى من نیستى آهنگى است که از نواختن ارغنون بوجود میآید ، و داراى هستى نیست نما است . با توجه به مختص چهارم ثابت میشود که شهادت یکى از اطوار و احوال و یا اوصاف « حیات معقول » است ، نه نوعى از مرگ .
شخصیت شهید بدانجهت که یک موجود جاندار است ، داراى حیاتى است که بقول بعضى از زیست‏شناسان ( اوپارین ) هفت میلیون چرا ؟ در آن وجود دارد ، یعنى حیات پدیده‏ایست که براى شناخت حقیقى آن هفت میلیون مسئله باید مطرح و پاسخ داده شود . از طرف دیگر شخصیت شهید مانند سایر انسانها تبلورگاه مسائل بیشمارى است که ناشى از ابعاد حقوقى و اقتصادى و مذهبى و اخلاقى و سیاسى و تاریخى و علمى و جهان‏بینى او میباشد . مغز یک شهید مانند مغزهاى مردم دیگر از 12 تا 15 میلیارد رابطه الکتریکى دارد که با میلیونها شبکه ارتباطى مشغول فعالیت میباشند . از طرف دیگر مختصات روانى هر فردى از انسان ، بالغ بر هزار مختص است که با ترکیبات تفاعلى آنها ممکن است صدها هزار مسئله جدى براى روان‏هاى آدمیان مطرح نمایند .
هیچ‏یک از این مسائل و ابعاد و ترکیبات و مختصات به اهمیت پدیده « شهادت » که یک شخصیت آنرا مى‏پذیرد نمیرسد . زیرا چنانکه در بحث پیشین گفتیم :

« شهادت عبارتست از پایان‏دادن به فروغ درخشان حیات در کمال هشیارى و آزادى و آشنائى با ماهیت حیات که از دیدگاه معمولى عقل و خرد در متن طبیعت ، مطلوب مطلق میباشد ، در راه وصول به هدفى که والاتر از حیات طبیعى است .

بدیهى است که شخصیت شهید با اقدام به شهادت ، نابود کردن حیات طبیعى را با آنهمه مسائل و ابعاد و مختصات و امتیازات و ترکیب‏ها ، مورد تصمیم قطعى قرار داده ، از جویبار حیات باتمام آزادى و هشیارى مى‏جهد . بنابراین ، اهمیت شهادت به اندازه اهمیت هستى آزادانه در برابر نیستى محض است .

وقتى که میگوئیم : « حسین بن على علیه السلام شهید شد » یا « سقراط پیاله سم شوکران را از دست زندانبان با آزادى کامل در ادامه حیات گرفت و سرکشید » چه میگوئیم ؟ و موقعى که میگوئیم : « حر بن یزید ریاحى با غوطه‏ور بودن در میان حیات طبیعى و لذایذ و امتیازات آن، اقدام به خاموش ساختن شعله حیات خود نمود و شهید گشت » چه میگوئیم؟ و همچنین وقتى که میگوئیم : « دیروز یک فرد عادى هنگامیکه در میان جمعى از خودگذشتگان در راه تحقق بخشیدن به آرمانهاى عالى انسانیت قرار گرفت ، ناگهان سطوح روانى او به هیجان درآمد و با اینکه میتوانست از کارزار برکنار شود ، مقاومت ورزید و شهید گشت » همه این شخصیت‏ها به شهادت نائل گشته‏اند . اگر چه همه آنان در دست شستن از جان خود که مطلوب مطلق است ، مشترکند و از اینجهت همه آنان با اهمیت‏ترین پدیده « حیات معقول » را دریافته‏اند ، با اینحال مراتب شخصیت اختیارى که براى خودساخته و هدفى که از شهادت منظور نموده‏اند و طول زمانى که در حرکت در مرز زندگى و شهادت سپرى کرده‏اند و با نظر به کمیت و کیفیت فراز و نشیب‏هائى که در مسیر خود به سوى شهادت ، پشت‏سر گذاشته‏اند ، ارزش شهادت آنانرا بسیار متفاوت میسازد . این نکته مهم را هم در نظر بگیریم که اگر پدیده شهادت چیزى بود که در همه تاریخ بشرى یکبار اتفاق میافتاد ، یعنى تاریخ بشر تنها یک فرد شهید داشت ، باز اهمیت شهادت فوق همه پدیده‏هاى حیات بشرى بود . چه رسد به اینکه در گذرگاه قرون و اعصار ، کاروانیان منزلگه شهادت متجاوز از میلیونها پاکان اولاد آدم بوده ، پیشتاز برجسته‏اى چون حسین بن على ( ع ) و اعضائى با شخصیت‏هاى عظیم در این کاروان کوى الهى شرکت داشته‏اند . براى توضیح بیشتر درباره شخصیت‏هاى شهداى راه حق مراحل سه گانه شهادت را مطرح میکنیم :

مرحله یکم دوران زندگى معمولى.

در این مرحله شخصیت شهید مانند هر انسانى دیگر ، هدف‏هایى را براى خود انتخاب و در راه وصول به آنها تلاش مینماید . لذایذى دارد و آلامى ، پیروزیهائى دارد و شکست‏هائى ، و بطور خلاصه انسانى است زنده و در راه ادامه زندگى هرگونه شرایط مناسب را میجوید و با هرگونه عامل مزاحم ادامه زندگى مبارزه مینماید . البته نمیگوئیم هر فردى که پایان زندگیش به شهادت میانجامد ، راه شهادت را از همین مرحله انتخاب میکند . ولى میتوان با تحلیل صحیح در شخصیت‏هایى بزرگ که زندگى خود را با شهادت به پایان میرسانند ، تا حدودى مسیر آنان را در ارزیابى زندگى و مرگ تشخیص داد . سرتاسر زندگى على بن ابیطالب علیه السلام ، چنان با ارزیابى همه جانبه درباره زندگى و مرگ و هدف اعلاى حیات گذشته است که میتوان گفت : هر لحظه‏اى از زندگى او مرکب از دو عنصر حضور در طبیعت و حضور دربارگاه الهى بوده است . بهمین جهت است که باید گفت : انسانهایى بنام على بن ابیطالب و حسن بن على و حسین بن على علیهم السلام و آنانکه حقیقتا پیروان آنان میباشند ، حتى در حال شدیدترین ارتباط باطبیعت ، در حال شهادت بسر میبرند .
امیر المؤمنین ( ع ) میگوید : « مرگ براى من چیز تازه‏اى را که ناگوار باشد نشان نداده است.» « سوگند به یزدان پاک هیچگونه پروائى ندارم که من به طرف مرگ حرکت کنم یا مرگ بر من وارد شود » ، « قسم به خداوند بزرگ ، فرزند ابیطالب به مرگ مأنوس‏تر است از کودک شیرخوار به پستان مادر » لذا درست است که امیر المؤمنین و امام حسن ( ع ) در میدان کارزار رسمى در میان صف‏آرائى‏هاى طرفین شهید نشدند ، ولى با نظر به شدت ناملائمات و گرفتارى آن دو بزرگوار در میان خود کامکان خودخواه و فریب‏خوردگان پیشتازان تنازع در بقا ، و عشاق شهوت حیوانى و مال و مقام ، هر لحظه از زندگى آن دو بزرگوار طعم کشته شدن در راه خدا که شهادت نامیده میشود ، سپرى گشته است .

مرحله دوم ورود به کارزار ،

در حالیکه تن به شهادت داده ، باکى از پایان‏یافتن زندگى در راه هدف اعلائى که انتخاب کرده است ، ندارد . در این مرحله انسانى که رو به شهادت میرود ، ممکن است طوفانى در وضع روانى او به وجود بیاید ، سپاهى از مفاهیم گوناگون از زندگى و مرگ و مختصات زندگى در مغز او رژه بروند ، لحظه‏اى فرسودگى ، لحظه بعد نشاط و برافروختگى ، تداعى معانى در اندک زمان جاى خود را به اندیشه منطقى میدهد و بالعکس ، رشته اندیشه منطقى را شروع و تداعى معانى آنرا از هم میگسلد . دنیا و زر و زیورش در نوسانى از ارزیابى‏ها از جلو چشمان شهید عبور مى‏کند . با اینحال میتوان ملاک وضع روانى شهید را در مرحله دوم شدت و ضعف تمرکز قواى دماغى درباره آن هدف قرار داد که براى وصول به آن ، گام به مرز زندگى و مرگ نهاده است . هر اندازه که قواى مغزى شهید درباره هدف انتخاب شده‏اش متمرکزتر باشد ، از طوفان و نوسانات روانى او کاسته میشود. در این مرحله ، با نظر به گفتار و رفتار شهداى بزرگ تاریخ ، این ملاک بخوبى ثابت میشود که عظمت هدف که آنان میخواهند آنرا به بهاى جان به دست بیاورند ، آنانرا چنان جذب میکند که از نظر وضع روانى گوئى در معتدل‏ترین حال به سر میبرند .
اکنون بعضى از جملات امام حسین علیه السلام را در روز خونین دشت نینوا از نظر میگذرانیم :


1 امام حسین علیه از فرزدق شاعر میپرسد : مردم را در پشت سرت چگونه گذاشتى؟ ( وضع مردم در کوفه چگونه بود؟ ) فرزدق پاسخ داد:
دلهاى مردم با تو و شمشیرهایشان به ضرر تو کشیده شده است و قضاى الهى از آسمان فرود میآید و خداوند با مشیت خود عمل میکند.
امام حسین فرمود :
« راست گفتى همه امور بسته به مشیت خداوندیست و فعالیت پروردگار مادائمى است ، اگر قضاى الهى آنچنانکه ما میخواهیم ، فرود بیاید ، سپاسگذار نعمت‏هایش خواهیم بود و اوست که به سپاسگذارى ما کمک خواهد کرد و اگر قضاى الهى میان ما و خواسته ما فاصله بیندازد و مانع گردد ، کسى که حق و حقیقت را نیت کرده است و تقوى را در درون خود مستحکم ساخته است ، تجاوز و تعدى نکرده است » . ملاحظه میشود که هدف حسین بن على ( ع ) دو بعد دارد ، بعد زندگى طبیعى و بعد زندگى ماوراى طبیعى . او با اولین لحظات حرکت به میدان جهاد ، در هدف خود غوطه‏ور شده است : یا زندگى در زمینه « حیات معقول » این دنیا و یا رو به نتایج « حیات معقول » که پس از عبور از دهلیز شهادت خواهد دید . این روحیه هیچ طوفانى جز هیجان و تحرک مثبت ندارد .
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
انواع هدف‏ها براى پایان‏دادن بزندگى

حال برمیگردیم به توضیح آن هدفى که حیات شهید وسیله‏اى براى وصول به آن میباشد . ما در این مبحث به بررسى انگیزه‏هاى متنوع و شخصیت پیشتاز کاروان شهدا ، یعنى حسین بن على علیه السلام مى‏پردازیم . گفتیم که معناى شهادت عبارتست از دست برداشتن از جان خود که در منطق عقل و خرد رسمى در متن طبیعت ، مطلوب مطلق است ، این دست برداشتن با هشیارى و وجدانى آزاد صورت میگیرد .

1 آیا حسین ( ع ) حقیقت زندگى و محاسبات آنرا نمیدانست و در نتیجه زندگى براى او مانند جنگلى وحشتناک بود که میخواست بهر شکلى که باشد از آن جنگل بیرون برود و خود را راحت کند ؟ قطعا اینطور نبوده است ، زیرا ما میدانیم که زندگى این شهید بزرگ دقیقا روى محاسبه حرکت کرده آرمانها و لذایذ و آلام و عظمت‏ها و امتیازات زندگى چهره‏هاى حقیقى خود را به این شهید نشان داده‏اند . او با ماهیت حیات آشنائى نزدیک داشته است ، که با خالق حیات در دعاى عرفه در میان گذاشته است .
نمودها و فعالیت‏هاى وسیله‏اى و هدفى زندگى براى او از یکدیگر تفکیک شده‏اند .

2 آیا احساس شکست در زندگى او را به خودکشى وادار کرده است؟

نه هرگز ، زیرا خودکشى براى او نابود کردن جان مشتاق به کمال بینهایت است و این یک مبارزه علنى با مشیت خداوندى است . نه تنها خودکشى براى این شهید مبارزه با خالق زندگى و مرگ است ، بلکه جرئت به وارد ساختن کمترین آسیب به قفس کالبد مادى و عناصر و فعالیت‏هاى روانى ، جرئت بر مقام شامخ خداوندى است که از شخصى مانند حسین ( ع ) قابل تصور نیست .

3 آیا حسین نوعى سود شخصى را از شهادت توقع داشته است ؟

قطعا نه ، زیرا سودجوئى که به ضرر دیگران تمام میشود ، جز تورم خود طبیعى که میان همه جانداران مانند عقرب و افعى و خوک و سگ و گوسفند و ماهى مشترک است . نتیجه دیگرى ندارد ، شخصیتى مانند حسین ( ع ) که تن به شهادت میدهد ، نه تنها از سودجوئى مزبور گریزان است ، بلکه خودطبیعى را هم که همواره خود را هدف و دیگران را وسیله مى‏انگارد ، سد راه رشد من اعلاى انسانى تلقى مینماید .

4 آیا هدف از شهادت ، بدست آوردن مقام است ؟
نه هرگز ، مقام پرستى آن آتش نامحسوس است که در درون انسان مقام پرست زبانه میکشد ، نخست انسانهاى رویاروى او را تباه میسازد ، سپس خود او را تبدیل به خاکستر میکند ، چه زهرآگین است جان آن آدمى که غذایش مدح و خضوع و تسلیم و سجده انسان‏ها در برابر او است . مگر نشنیده‏اید :

هرکه را مردم سجودى میکنند
زهرها در جان او مى‏آکنند

مولوى

5 آیا هدف از شهادت ، بدست آوردن لذت است ؟ وقتى که برنده لذت ( انسان ) و آنچه که لذت را مى‏چشد ، ( خود زندگى ) پایان مییابد ، چه لذتى و چه خوشى قابل تصور است ؟ در صورتیکه شهادت که مرگ را بر زندگى ترجیح دادن است ، موضوع که خود زندگى است منتفى میگردد .

6 آیا هدف از شهادت و شستن دست از جان با وجدان آزاد و هشیارى کامل بهمه مزایاى مادى و معنوى حیات ، به وجود آوردن سایه‏اى از عکس خود است که در معرض تماشاى آیندگان قرار بگیرد ؟ این هم نوعى از بیمارى مالیخولیا است که بدترین انگیزه خودکشى پست و نفرت‏انگیز را در مغز آدمى به وجود میآورد . تفسیر این مالیخولیا چنین است که « من امروز مکانیسم و دینامیسم حیاتم را برهم میزنم و از همه لذایذ و خوشى‏ها و سازندگى‏هایم دست برمیدارم و این پدیده حیات را که صدها قانون و میلیارد میلیاردها رویداد کیهانى از آغاز انفجار دست بهم داده و آنرا به شکل امروزى در آورده‏اند پایان مى‏بخشم من امروز تصمیم گرفته‏ام که ارزش حیات را که جدى‏ترین پدیده هستى است به بازى بگیرم و اندیشه و تعقل و آزادى را که هر لحظه‏اى از آنها مساوى عظمت عالم هستى است ، تباه بسازم و تصمیمى گرفته‏ام که پشیمانى از آن بهیچ وجه سودى ندارد ، زیرا شکستى است ، که جبران ندارد . آرى ، من تصمیم گرفته‏ام که همه این کارها را امروز انجام بدهم ، تا پس از من سایه‏اى از عکسم را آیندگان تماشا کنند غافل از آنکه اگر آیندگان که به آن سایه تماشا خواهندکرد ، اگر مردمى خردمند باشند ، خواهندگفت : عجب احمقى بوده‏است صاحب این سایه ، که همه اصالت‏ها و ارزش‏هایى را که میتوانست شخصیت او را بسازد و با این شخصیت ساخته شده دردهاى بشرى را تقلیل بدهد ، عمرى را تلف کرده و براى ما سایه‏اى تهیه نموده‏است . البته همواره در میان خردمندان هر جامعه‏اى ، مردمى خوش ذوق و طنزگو نیز پیدا میشوند که خواهند گفت : البته ما بایستى قدر و ارزش این سایه را که نمایشگر حماقت‏هاى بشریست بدانیم ، زیرا این خود خدمتى شایان تحسین است که موجودى بنام انسان سالیان پرقیمت عمر خود را مستهلک نماید و از 12 تا 15 میلیارد رابطه الکتریکى مغز خود را که پانصد میلیون شبکه ارتباطاتى آنها را بیکدیگر وصل مینمایند و میتوانند در ساختن جهانى آباد و انسانهائى سالم فعالیت کنند ، مصرف کرده و از همه موجودیت خود دست بردارد که شاید وسیله‏اى را براى خندیدن ما و تجربه‏اندوزى درباره پوچى‏هاى مغز بشرى آماده نماید . آرى ما امروزه براى آن شخص که خرمن خود را آتش زده است ، تا ما از تماشاى خاکسترش لذت ببریم ، میخندیم که چگونه آبحیات خویشتن را براى نشان دادن سراب فریبنده سایه‏اش بدیگران بر زمین ریخته و نابودش ساخته است نیز از چنین احمق سایه پرست تجربه‏ها میاندوزیم که آرى ، آدمى بیماریهاى روانى فراوانى دارد که برخى از آنها سرایت کننده نیست و تنها خود او را از بین میبرد ، برخى دیگر از بیمارى‏ها میتواند جامعه‏اى را مبتلا بسازد و سپس حتى بر انسان‏شناسى‏ها هم سرایت کند . آنجا که یک مدعى انسان‏شناسى میگوید : شهرت‏پرستى و ادامه آن حتى پس از مرگ ، یکى از خواسته‏هاى اصیل بشرى است ، بیمارى مزبور را ترویج میکند . او ندانسته به انسانها تعلیم میدهد که شما میتوانید ، بلکه باید انعکاس شخصیت‏تان را . براى آیندگان ، انگیزه گفتار و کردار و تفکرات امروز خود قرار بدهید و بدین ترتیب اگر روزگار زندگى شما نتوانسته باشد حس خودخواهى شما را اشباع نماید ، پس از آنکه ذرات پوسیده کالبد شما برباد رفته باشد ، این حس شما اشباع خواهد گشت چه وقیح است این بیمارى خودپرستى که حتى به علوم و فلسفه‏ها هم سرایت میکند 7 آیا هدف از شهادت اینست که پس از من انسانهائى که به دنیا میآیند ، بتوانند خوب بخورند و خوب بیاشامند و حس لذت‏جوئى خود را اشباع نمایند و حقوق یکدیگر را پایمال بسازند و برریش عدالت و آزادى و انسانیت و رسالتهاى آن بخندند و خود را هدف و دیگران را وسیله تلقى نمایند و نیمى از قواى مغزى و عضلانى خود را براى تأمین شئون زندگى طبیعى و آرایش‏هاى آن مصرف نمایند ، نیمى دیگر را در ساختن اسلحه براى پایان‏دادن به زندگى زندگان . آنگاه عده‏اى از هشیاران هم به این جریان بنگرند و معادلاتى پرپیچ و خم براى سر در آوردن از این ترقى و تکامل تنظیم نمایند و به این نتیجه برسند که زندگى از هیچ شروع میشود و در پوچى پایان مى‏پذیرد آیا میتوان ادامه چنین جریان را انگیزه شهادت در راه انسانها نامید ؟ خدا پاداشت بدهد جلال الدین مولوى
چشم باز و گوش باز و این عما
حیرتم از چشم‏بندى خدا

با ملاحظه این مطالب است که اپیکوریان امروز میگویند : چرا من دست از خودخواهى‏هایم بردارم که دیگران در آینده بتوانند حس خودخواهى‏هاى خود را اشباع نمایند ؟ چرا من امروزه که نوبت من است ، دست از لذایذم بردارم براى اینکه در آینده مردم از لذایذ حیوانى برخوردار خواهند گشت ؟ کدامین منطق میگوید : من امروز باید بهمه ناگوارى‏ها و دردها تن دردهم تا آیندگان در ناگواریها و دردها تلف نشوند ؟ این حرفى را که اپیکوریان امروز بزبان و قلم میآورند ، کمى زننده و عجیب و غریب بنظر میرسد ، اما خودمانیم ، ما براى رد این حرف زننده و عجیب و غریب چه داریم ؟ جز تکرار ادعا ( مصادره به مطلوب ) که نه آقاى عزیز، « ما با انسان سروکار داریم » اپیکوریان میگویند: مگر ما میگوئیم: « شما با میز و صندل و منقل سروکار دارید ؟ » بلکه بحث ما در اینست که شما با کدامین دلیل بمن دستور میدهید که دست از لذایذ و خودخواهى‏هایت بردار ؟ باین دلیل که انسانهاى دیگر به لذایذ و خودخواهى خویشتن برسند بسیار خوب ، مگر من میز و صندلى هستم؟ من هم انسانم و امروز نوبت من است . البته سرمایه‏هاى علمى و مادى و تجربه‏هائى را که تا امروز به دست من رسیده است ، چون باخودم به زیر خاک نخواهم بود ، زیرا سودى براى من ندارند ، در موقع رفتن همه آنها را بشما میسپارم و میروم . اگر این جمله را بازگو کنى که ما براى انسانها باید از همه موجودیت خود بگذریم ، من پاسخى به این تکرار ادعا ( مصادره به مطلوب ) ندارم . از نظر ابتدائى این گفتگو سطحى و شاید خنده‏آور بنظر برسد ، اما همین گفتگوى سطحى و خنده‏آور همان مطالبى را مطرح میکند که مکتب‏ها و فلسفه‏ها در تحلیل‏هاى نهایى به آنها میرسند و کوشش هاى آنها براى باز کردن این بست بى‏نتیجه و خنثى میماند . احتمال میرود که هدف هشتم از شهادت که در زیر مطرح میکنم ، بتواند پاسخگوى اپیکوریان بوده باشد ، دقت فرمایید :


8 هدف از شهادت اینست که وجدان خود را که برضرورت خدمت به انسانها و ایجاد امکانات براى رفاه و آسایش و بهزیستى آنان، حکم میکند، راضى و خشنود بسازم و من کارى با آن ندارم که مردم پس از من چگونه زندگى خواهند کرد ، آیا مدیریت‏ها و تعلیم و تربیت‏ها آنانرا بصورت فرشتگان درخواهند آورد که احساس وظائف انسانى با رگ و گوشت و پوست و ذرات خونشان در خواهد آمیخت و یا به شکل شیطانهائى در خواهند آورد که جز خود چیزى را به رسمیت نخواهند شناخت ، دعاى شبانگاهى آنان از کتاب « شهریار » ماکیاولى خوانده خواهد شد و کارهاى روزانه آنان سودجوئى و خودخواهى .

خلاصه اینکه وجدان به من حکم میکند که براى انسان دست از همه موجودیت خود بردارم و کارى با آن ندارم که آن انسان ابوذر غفارى است یا کس دیگر .
این انگیزه هشتم مسلما معقول‏تر و انسانى‏تر از انگیزه‏هاى دیگر است ، زیرا پاى وجدان درکار است . ولى کلمه وجدان بوسیله برخى از نویسندگان مغرب زمین که به فیلسوفى مشهور گشته‏اند ، استقلال خود را در حاکمیت از دست داده و به عنوان یک عامل بى‏اساس و عارضى و غیر رسمى در درون آدمیان ، میز قضاوت را به خود اختصاص داده است . لذا وجدان با این سرکوبى بوسیله نویسندگان مزبور که اصالت خود را از دست داده است ، نمیتواند گذشت انسانها را حتى از زندگى خود توجیه نماید . در نتیجه این سرکوبى وجدان و انداختن آن از اصالت ، یک تناقض صریح در معرفت‏هاى ما به وجود آمده است که تنبلى حافظه‏هاى نویسندگان امروزى چهره وحشتناک آن را بخوبى میپوشاند .
آن تناقض اینست :
با نظر به تحلیل‏هاى روانى ، حقیقتى بنام وجدان نظاره‏گر و داور وجود ندارد .
وجدان ما قاطعانه حکم میکند که از ستمدیدگان بشرى دفاع کنیم و در راه خدمت به انسانها از هیچ تلاش و گذشتى دریغ و مضایقه نکنیم اگر این دو قضیه را پهلوى هم قرار بدهید و نتیجه بگیرید ، بدون تردید نتیجه‏اى که بدست خواهد آمد ، اینست که حاکمیت وجدان بشرى اصالت دارد و حاکمیت وجدان بشرى اصالت ندارد آنچه که میتواند ما را از این بن‏بست غیر قابل نفوذ نجات بدهد ، اینست که ما وجدان را بعنوان یک موجود فیزیولوژیک در درون خود تلقى نکنیم ، چنانکه تعقل و استعدادهاى هنرى و نبوغ‏هاى متنوع مانند نبوغ اکتشاف و اختراع را بعنوان موجوداتى فیزیولوژیک تلقى ننموده‏ایم . بلکه این حقیقت را بپذیریم که چنانکه تعقل در فعالیت‏هاى خود ، به واقعیات تکیه میکند که آن واقعیات بیرون از ذات آن است ، همچنان وجدان دریافت و حاکمیت خود را به واقعیت‏هایى مستند میسازد که خارج از موجودیت آن است . این واقعیت‏ها همانند آن قطب‏نما است که آنها را نشان میدهد . در همه دورانها و جوامع و با همه شرایطى که تصور میشوند ، واقعیت‏هایى ثابت براى اداره زندگى مادى و معنوى انسانى وجود دارد که سر و کار وجدان با آنها است . بعنوان نمونه : این واقعیت که علم مطلوب بشر است ، اصلى است ثابت . عدالت باضافه اینکه زندگى اجتماعى را به بهترین وجه تنظیم میکند ، موجب تأمین خاطر و آزادى شخصیت نیز میگردد ، اصلى است ثابت . روان آدمى در حال اعتدال از درد و ناگواریهاى دیگران احساس ناراحتى میکند ، اصلى است ثابت . . . ابزار کار وجدان این واقعیت‏هاى ثابت است که دگرگونى‏هاى شئون حیات بشرى نمیتوانند آنها را از بین ببرند . یکى دیگر از این اصول ثابت ، هدفدار بودن زندگى همه انسانها است که با وحدتى که آن هدف دارا میباشد ، انسانها را متحد میسازد . درک این اصل بوسیله وجدانهاى رشد یافته امکان‏پذیر است .
مولوى به بقا و ثبات این اصول در ابیات زیر اشاره مینماید .
قرنها بگذشت و این قرن نویست
ماه آن ماهست و آب آن آب نیست
عدل آن عدلست و فضل آن فضل هم
گرچه مستبدل شد این قرن و امم
قرنها بر قرنها رفت اى همام
وین معانى برقرار و بر دوام
شد مبدل آب این جو چند بار
عکس ماه و عکس اختر برقرار
پس بنایش نیست بر آب روان
بلکه بر اقطار اوج آسمان

 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق و شهادت

براى اثبات اینکه اگر آدمى از طوفان عشق مثبت که همه اصول و پدیده‏هاى خودخواهى و لذت‏پرستى را درهم میریزد ، عبور ننماید ، بمقام والاى شهادت نمیرسد ، چند سطرى را در سرگذشت غم‏انگیز و شرم‏آور کلمه ورشکست شده عشق مینویسم : کلمه عشق هم مانند کلمه عدالت و آزادى و حق و تکامل که میبایست ، از رسمى‏ترین اصول غیر قابل اغماض انسانها بهره‏مند باشند ، مانند گل‏هاى معطر و زیبا که روى گورهاى تیره و تار میگذارند ، تنها براى آرایش فلسفه و جهان‏بینى‏ها و سخنرانیهاى ما بکار میروند . آرى ، وقتى که چنگیز و چنگیزمنشان در میدان تنازع در بقا از عدالت دم بزنند ، و ماکیا ولى‏هاى برده‏گیر روى حلقه‏هاى زنجیرى که بدست و پاى انسانها مى‏پیچند کلمه آزادى را با خط جلى بنویسند و پوچ‏گرایان مسخره‏کننده حق و حقیقت و احقاق حقوق ، قصیده و حماسه درباره حق راه بیندازند و خود پرستان حیوان صفت که خود را هدف و همه جهان و انسان‏ها را وسیله اشباع خودخواهى خویشتن تلقى کنند ، پدیده عشق هم مانند همان اعضاى دودمانش ، از تماشاى دو چشم و دو ابرو شروع میشود و در دفع چند قطره مایع پایان مییابد .
یادش بخیر ، بالزاک میگفت : « امروزه عشق در پاریس ما ، یعنى درشکه‏هاى کرایه‏اى » این عشق از میان خیابانى شروع میشود و در جایگاه نیم خلوتى خاتمه مییابد در اینکه کلمه عشق در قاموس بشرى به این نکبت و بدبختى دچار شده است ، و این یک خسارت بزرگى است که بر مغز و روان انسانها وارد آمده است ، تردیدى نیست ، ولى آنچه که رنج‏آورتر از همه بازیگرى‏هاى آدمیان درباره این کلمه است ، اینست که شهوترانان کامجو یا بقول نویسنده فوق این کالسکه نشینان کرایه‏اى با عظمت‏ترین سخنانى را که درباره ماهیت عشق برین و مختصات خلاقه آن گفته‏اند ، بهمان معناى مبتذل فرویدى تفسیر نموده ، بشریت را از عالى‏ترین و سازنده‏ترین پدیده روانى محروم نموده‏اند .
این بیت حافظ را مورد دقت قرار بدهید :

عاشق شو ار نه روزى کار جهان سر آید
ناخوانده درس مقصود از کارگاه هستى

آیا عقل و خرد اجازه میدهد که کالسکه‏نشینان این بیت را بمعناى گرایش جنسى بگیرند و آنگاه براى ما مکتب و فلسفه بسازند و هدف جهان هستى و زندگى را با آن گرایش تعیین نمایند ؟ آیا عشق به معناى هیجان که مقدمه‏اى براى تخلیه اسپر است ، اسرار زیربنائى جدول مندلیف و شکست قانون علیت کلاسیک در قلمرو آتم‏ها را براى ما قابل خواندن میسازد ؟ آیا حقیقت ماده و حرکت و رابطه میان آن دو و واقعیت و حقیقت زمان و جبر و اختیار و هزاران مسائل روانى و هفت میلیون سؤالى که در پدیده حیات مطرح است و متناهى و غیر متناهى بودن کیهان و غیر ذلک ، با درک زیبائى دو چشم و دو ابرو و زلف و لب ، قابل خواندن خواهد شد آیا جلال الدین مولوى با آن اوج فکرى و سوز درونى و آشنائى با اصول و پدیده‏هاى روانى بشرى و با آن بلندگرایى‏هاى حیرت‏انگیز و با آنهمه توصیه به اینکه از حیوانیت بمیرید و به انسانیت برسید و از انسانیت بمیرید و گام به قلمرو فرشتگان بگذارید و در آن قلمروهم توقف ننموده به عدم ارغنونى وارد شوید ، تا مسیر اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَیْهِ راجِعوُنَ را پیموده باشید ، وقتى که دم از عشق میزند ، همین درک زیبائى نر و ماده و گرایش به عمل جنسى را میگوید ؟ هیچ رازى در این درک و گرایش جز این دو عنصر بسیار ساده نهفته نیست درک زیبایى و میل به آن که از میکانیسم ناآگاه و طبیعى شخصیت برمیخزد و میخواهد مثلى را که با عمل جنسى تولید خواهد کرد ، زیبا باشد ، چنانکه انجذاب خاصى در ماده‏ها براى جفت‏گیرى با نرهاى برومند و قوى وجود دارد ، و نرهایى هم دیده میشوند که بجهت علاقه به فرزند دلاور ، دنبال ماده دلاور را میگیرد تنها با این تفاوت که اینگونه انتخاب آگاهانه صورت میگیرد . آیا جلال الدین مولوى آنهمه دانستنى‏ها و دریافتنى‏هاى خود را در توصیف این عمل ساده طبیعى بکار برده است و این همه عظمت‏ها و ارزش‏ها را که به پدیده عشق اختصاص داده است ، همان کالسکه‏نشینان پاریس را میگفته است ؟ عشق و مختصات آن را در چند بیت زیر که جلال الدین گفته است ، مورد دقت قرار بدهیم :

شادباش اى عشق خوش سوداى ما
اى طبیب جمله علت‏هاى ما
اى دواى نخوت و ناموس ما
اى تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
غیر این معقول‏ها معقول‏ها
یابى اندر عشق پر فر و بها
عشق امر کل ما رقعه‏اى او قلزم و ما قطره‏اى
او صد دلیل آورده و ما کرده استدلالها

مولوى

1 عشق طبیب همه بیمارى‏هاى ما است . آیا گرفتاریهاى روانى ناشى از علاقه جنسى که اگر شدت و طول بیشترى پیدا کند ، بصورت بیمارى در میآید ،
خود میتواند طبیب بیماریهاى ما گردد ؟ افراط در تجسم زیبائى‏هاى شهوت انگیز ، فعالیت‏هاى عقلانى و اندیشه‏اى را مختل ساخته و واقعیت‏ها را غیر واقع و غیر واقع‏ها را واقعیت ، مینماید . آیا تعیین سرگذشت و سرنوشت و ماهیت جهان هستى و شناخت استعدادها و ابعاد بشرى با جاذبه دو ابرو و دو چشم و یک بینى و دو لب و چهار مژه که با مرور زمان یا با ابتلا به بیمارى آبله بشکل کاریکاتور کوبیسم خواهد درآمد ، یکى از حماقت‏هاى بشرى نیست ؟

2 عشق دواى کبر و نخوت‏هاى ما است . آیا این پیمان جاذبه جنسى است که خودخواهى ریشه اصلى آن و لذت‏جوئى انگیزه آن است؟

3 عشق ناموس ما است ، ناموس یعنى کیان و راز کلى ، آیا جاذبه جنسى که میتواند در هنگام غلیان 2 2 را مساوى 15 . 709 بنماید ، کیان و راز کلى جهان هستى است ؟ اختلالات روانى که در هنگام عشق مجازى پدیدار میگردند ، همه انواع تعقل و اندیشه و تصورات و تصدیقات را از مجراى منطقى خود منحرف میسازند ، در این مواقع چیزى که براى این عاشق مطرح نیست ، حقیقت و قانون و راز است ، در صورتیکه جلال الدین میگوید: « اى دواى نخوت و ناموس ما »

4 اختلالات روانى ناشى از وازدگى‏هاى جنسى ، نمودها و فعالیت‏هاى درونى را درهم و برهم و رابطه انسان را با برون ذات مختل میسازد . در صورتیکه عشق حقیقى و مثبت نه تنها موجب کمترین اختلال روانى نمیگردد ،
بلکه بدانجهت که عشق حقیقى موجب هماهنگى عالى همه فعالیت‏هاى روانى و جوشش استعدادها در درون صاف و ناب عاشق است ، لذا عامل تکامل روحى بسیار والا میباشد . این تکامل در سخنان انسان‏شناسان و شعراى والامقام با مختصاتى مطرح میشود که هیچ خردمندى نمیتواند منکر عظمت و ارزشهاى غیرجنسى آنها بوده باشد .

5 آزادى شگفت‏انگیز و سازنده که انسانشناسان بروز آنرا به عشق نسبت میدهند ، عامل آن وارستگى انسانى است که آرمان نهائى مذهب و حقوق و اخلاق و سایر تکاپوهاى مثمر بشرى معرفى شده است . در صورتیکه عشق مجازى که از جلوه‏هاى جاذبه جنسى است ، با نظر به هدف و به جریانى که طى میکند ، نه حقوق میشناسد و نه مذهب و نه اخلاق و نه دیگر تکاپوهاى مثمر بشرى . بدینجهت بوده است که در سرتاسر تاریخ بشرى در همه جوامع شخصیت‏ها و ارزشها و قوانین فراوانى که از همه دیدگاه‏ها به سود جامعه بوده است ، بوسیله همین جاذبه جنسى عشق‏نما نادیده گرفته شده یا بر باد رفته‏اند .

بنظر میرسد براى تفکیک میان نمودهاى روانى جاذبه جنسى و عشق حقیقى ، همین مقدار که مطرح کردیم ، بعنوان یک مقدمه کفایت مى‏کند .
آنچه را که میتوان بعنوان جامع مشترک براى عشق‏هاى حقیقى مطرح کرد ، عبارتست از گرایش شدید و قرار گرفتن در جاذبه والاترین هدفى که بتواند جان عاشق را مبدل به وسیله نماید . و هیچ هدف طبیعى نمیتواند آدمى را به موقعیتى والاتر از موضع طبیعى خود نایل بسازد تا شایستگى مبدل ساختن جان را از ارزش هدفى به ارزش وسیله‏اى داشته باشد . بنابراین اصل ، میتوانیم پدیده عشق را بدین نحو مطرح کنیم که پدیده عشق چه مجازى و چه حقیقى یک حقیقت است ، نهایت امر اینست که باید دید معشوق چیست ؟ اگر معشوق یک موضوع مربوط به ضرورت طبیعى ، یا برآورنده خواسته‏هاى خودخواهى و لذت‏پرستى با انواع گوناگونش باشد ، این عشق مجازى و بى‏اساس و برهم زننده ارزش‏ها و ناقض هرگونه اصل و قانون انسانى است و اگر معشوق هدفى والاتر از ضرورت‏هاى طبیعى و عوامل خودخواهى و لذت‏پرستى بوده و عامل رشد و کمال انسانى است ، عشق حقیقى میباشد . عشق به اصلاح جامعه، عشق به آزادى مثبت، عشق به دانش و کشف واقعیت‏ها، که همه آنها از عشق به کمال ناشى میشوند ، عشق حقیقى میباشند . این عشق به کمال هم در تحلیل نهایى به مبادى اولیه و هدف و انگیزه غائى آن ، که تا بى‏نهایت سرمیکشد، منتهى به عشق بر موجود برین میگردد که همه کمالات جلوه‏هائى از اوصاف جمال و جلال او است. بنابراین، شهید آگاه بطور قطع از این عشق برین برخوردار میگردد و جان خود را که هدف مطلق و عامل مطلق هر حرکتى است مبدل به وسیله میسازد.
منظور صدر المتألهین از رباعى زیر همین معنا است :
آنانکه ره عشق گزیدند همه
در کوى حقیقت آرمیدند همه
در معرکه دو کون فتح از عشق است
هر چند سپاه او شهیدند همه

تفسیرى درباره شهادت و شهیدان از دیدگاه قرآن

آیات قرآنى این پویندگان از جان گذشته و این قهرمانان به آزادى رسیده را در عالى‏ترین حد تعظیم و تمجید نموده ، آنانرا زنده‏هاى جاوید و در ردیف پیامبران معرفى نموده است . نمونه‏اى از آیات مربوط به این عاشقان تعهد برین را متذکر میشویم :
1 فَاُولئِکَ مَعَ الَّذینَ اَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبِیّینَ وَ الصِّدیقینَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحینَ النساء آیه 69
آنان با کسانى هستند که خدا بر آنان عنایت کرده است از پیامبران و صدیقین ( راستگویان و راست کرداران ) و شهدا و نیکوکاران )
2 وَ جیى‏ءَ بِالنَّبِییّنَ وَ الشُّهَداءِ وَ قُضِىَ بَیْنَهُمْ بِالحَقِّ وَ هُمْ لا یُظْلَمُونَ الزمر آیه 69
( و پیامبران و شهداء به صحنه محشر آورده شدند و میان آنان قضاوت به حق گرفت و به آنان ستمى وارد نخواهد گشت )
3 وَ الَّذینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ اوُلئِکَ هُمُ الصِّدّیقُونَ وَ الشُّهَداء عِنْدَ رَبِّهِمْ لَهُمْ اَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ الحدید آیه 19
( و آنانکه به خدا و پیامبرانش ایمان آورده‏اند ، آنان هستند که صدیقین و شهداء در نزد پروردگارشان میباشند ، آنان پاداش و نورى براى خود دارند ) توضیح ظاهر آیه سوم اینست که ایمان آورندگان بخدا و پیامبرانش راستگویان راست کردار و شهدا هستند .
این معنى را آیه یکم که راستگویان راست کردار را متذکر شده سپس شهداء بمعناى معمولى آن را جداگانه آورده است، تایید میکند .
احتمال دیگرى هم وجود دارد و آن اینست که مقصود از شهداء بمعناى شخصیت‏هاى تکامل یافته‏ایست که در زندگى دنیوى ملاک و الگوى رشد و کمال انسانها بودند . مانند آیه لِیَکوُنُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ البقره آیه 143.
آیات سه گانه از مقام شامخ شهداء حد اعلاى تجلیل و تمجید را متذکر شده است .
4 وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فى سَبیلِ اللَّهِ اَمْواتاً بَلْ اَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ . فَرِحینَ بِما اتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ یَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذینَ لَمْ یَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ اَلاَّ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ . یَسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ وَ اِنَّ اللَّهَ لا یُضیعُ اَجْرَ الْمُؤْمِنینَ . اَلَّذینَ اسْتَجابُوا لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ مِنْ بَعْدِ ما اَصابَهُمُ الْقَرْحُ لِلَّذینَ اَحْسَنُوا مِنْهُمْ وَ اتَّقُوا اَجْرٌ عَظیمٌ آل عمران 169 تا 172
( و گمان مبر آنانکه در راه خدا کشته شده‏اند، مردگانى هستند، بلکه آنان زندگانى هستند که در نزد پروردگارشان بهره‏مند میگردند. شهیدان راه حق به آن فضلى که خداوند به آنان عنایت کرده است خوشحالند . این کشته‏شدگان راه حق آنان را که در دنبال آنان در حرکتند و هنوز نرسیده‏اند ، بشارت میدهند که ترس و اندوهى بر آنان نیست . نعمت و فضل الهى را به آنان بشارت میدهند و اینکه خداوند پاداش مردم با ایمان را تباه نمیسازد . کسانى از مردم با ایمان که کار نیکو کرده و تقوا ورزیده‏اند و زخمى بر آنان وارد شده است ، پاداش بزرگى دارند . )
مِنَ الْمُؤْمِنینَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدیلاً الاحزاب آیه 23
( از مردم با ایمان مردانى هستند که تعهد الهى را ایفاء نمودند ، گروهى از آنان راه ابدیت را پیش گرفت و دسته‏اى دیگر منتظر حرکت در این راهند ، آنان هیچ حقیقتى را تبدیل و تغییر ندادند )
با نظر به آیات پیشین و جمله « قضى نحبه » که حرکت سریع و حرکت جدى براى ایفاى تعهد است ، یک مسئله بسیار مهم استفاده میشود که توجه به آن بتنهائى میتواند مقام والاى شهادت را توضیح بدهد . مسئله اینست که شهادت در راه خدا ایفاى تعهدى است که اولاد آدم با خدا بسته است .
این تعهد میگوید : جان را که من بتو داده‏ام ، نباید در راه شهوات و هوى و هوس‏هاى حیوانى تباه بسازى . این جان را در راه مقام‏پرستى و خودکامگى نباید از ارزش بیندازى . تو حق معامله جان را با هیچ موضوع دلخواه خود ندارى . این جان که امانتى از من در نزدتست ، نباید اسباب سوختن جانهاى دیگر انسانها را فراهم کند . این جان نباید در حال رکود و خمودى رو به فنا برود ، بلکه بایستى هر روز آینده‏اش از روز گذشته‏اش ، رشد یافته‏تر بوده باشد . این جان از آن من است و بایستى به سوى من برگردد . تعدى و تجاوز به این جان ، تعدى بر من است .
تعدى بر من آسیبى بر من نمیزند ، بلکه خسارتى به خویشتن وارد میسازد که قابل جبران نیست . شهید انسانى است که به این تعهد احترام گذاشته و وفا کرده و رهسپار منزلگه نهائى خود گذشته است .
و هو لباس التّقوى و دِرْعُ اللّه الحصینة و جنّته الْوثیقة ( جهاد لباس تقوى و زره محکم الهى و سپر با اطمینان او است )

منبع:
علامه محمد تقی جعفری، ترجمه و تفسیر نهج البلاغه،ج6
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
خلاصه تر اینکه:

شهادت چیست؟
شهادت عبارت است از: پایان دادن به جریان حیات (که در متن طبیعت، مطلوبِ مطلق است) در کمال هشیاری و آزادی و آشنایی با ماهیت و مختصات آن، با این هدف گیری که ذیلاً مطرح می‌نماییم:
بعضی از ابعاد شهادت:
بُعد یکم- پایان دادن به زندگی طبیعی در راه دفاع از ارزش‌ها و حیات حقیقی افراد جامعه.
بُعد دوم- شکافتن کالبد مادی و به پرواز درآوردن روح به مقام شهود الهی، در راه وصول به جاذبیت کمال، برای بزرگداشت«حیات معقول» خود و دیگران.
بُعد سوم- تعیین کننده ملاک و میزان برای زندگی قابل توجیه در این دنیا.
البته بدیهی است کسی که حقیقت و ارزش واقعی حیات برایش مطرح نیست و از حیات جز خوردن و خوابیدن و اشباع خواسته‌های حیوانی چیز دیگری نمی‌فهمد، نه شهادت برای او قابل درک است و نه حیات حقیقی که دارای عالی ترین ارزش است.

برای توجه به عظمت شهادت، فهیمدن دو حقیقت شرط اساسی است:
1- اهمیت مطلق زندگی.
2- اهمیت هدفی که شهادت برای آن تحقق می‌یابد.
با درک این دو حقیقت است که معنای از دست دادنِ اختیاریِ حیات با کمال آگاهی و انبساط فهمیده می‌شود.
درباره اهمیت و عظمت فوق العاده زندگی، مطالب فراوانی گفته شده است. ما در این جا به بیان یک مطلب اکتفا می‌کنیم: اگر به کسی که از نعمت عظمای حیات برخوردار است و با کمال اعتدال جسمانی و روحانی زندگی می‌کند، پیشنهاد شود که شما میان دو چیز اختیار دارید که یکی را انتخاب کنید:
1- ادامه حیات با برخورداری از عقل و وجدان و دیگر استعدادهای کمالی؛
2- مالکیت جهان با اختلال در بهره برداری از جوهر والای حیات و عظمت و مزایای آن.


بدیهی است که انسان عاقل و هشیار که از سلامت روانی و عقلی برخوردار است، ادامه حیات با کمال اعتدال جسمانی و روحانی را انتخاب خواهد کرد.
هر اندازه انسان شهید از مزایا و عظمت‌های حیات آگاه تر باشد و هرچه بیشتر توانایی استفاده از آ«‌ها را داشته باشد، شهادت او از عظمت بالاتری برخوردار می‌گردد.

نمونه ای از عظمت‌های حیات آدمی:
انسان درحال زندگی است که:
- از زیبایی‌ها لذت می‌برد.
- از عقل و وجدان استفاده می‌کند.
- محبت و عشق می‌ورزد.
- به اکتشاف نایل می‌آید.
- حقایق را شهود می‌کند.
- شکوه عالم هستی را درک می‌کند.
- از عدالت و حق دفاع می‌نماید.
- طعم آزادی و اختیار معقول را می‌چشد.
- از علم و معرفت و جهان بینی، کسب روشنایی می‌نماید.
- از لذت خدمت به همنوعان خود برخوردار می‌گردد.
- می‌تواند جهانی را آباد کند.
- لذت نظم و قانون گرایی را درمی‌یابد.
- از شوق احیای انسان‌ها، به پرواز درمی‌آید.
- طعم عواطف ارتباط‌های نسبی و سببی را درک می‌کند.
- با ابداعات هنری سازنده، به عظمت احساسات درونی خود پی می‌برد.
- با فعالیت‌های عقلانی سالم، همنوعان خود را از سقوط نجات می‌دهد و زمینه را برای پیشرفت تکاملی آنان آماده می‌سازد.
- با گسترش «من» بر جهان هستی، جهان را درون خود درمی‌یابد.

مسلم است که امتیازها و عظمت‌های زندگی بیش از حد شمارش‌های معمولی است. انسانِ آگاه با از دست دادن هر یک از این امتیازات و عظمت‌ها- درحقیقت- جهانی را از دست می‌دهد. زیرا هر یک از آن‌ها به تنهایی می‌تواند هدفی برای زندگی و توجیه کننده آن باشد. حال، می‌توانیم این معنی را به خوبی درک کنیم که چرا شهادت امام حسین (ع) با عظمت ترین شهادتی است که در تاریخ بشر بروز کرده است. زیرا او با شناخت همه ابعاد و امتیازات زندگی و توانایی بر برخورداری از آن‌ها، دست از زندگی شسته است.
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
سلام ...

محرم آمد ...

http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/322842-السلام-علیک-بااباعبدالله-الحسین-...


.
.
.

لباس مشکی پوشیدن ، یکی از شعائر عزاداری ...

شکی نيست که پوشيدن لباس مشکی خصوصاً در حال نماز نزد برخی از اماميه کراهت دارد ، گاهی ادعای اجماع بر آن نيز شده است. ولی بحث اين است که آيا اين کراهت ذاتی است ، يعنی به لحاظ اين که لباس مشکی است مکروه است يا به جهت اينکه شعار بنی عباس بوده[1] يا چون لباس اهل جهنم است[2]، مکروه می‌باشد؟

از ظاهر برخی ادله استفاده می‌شود که کراهت آن ذاتی نيست و لذا در صورتی که عنوان ديگری به خود گيرد؛ مثل اين که نشان دهنده ی حزن و اندوه ما نسبت به مسیبتی که به اهل بیت علیهم السلام رفته است شود نه تنها کراهت سابق را از دست می‌دهد بلکه داخل در عنوان احيای شعائر الهی شده و مستحب نيز می‌گردد. خصوصاً آن که با مراجعه به اخبار و تواريخ پی می‌بريم که اهل بيت‏عليهم السلام هنگام عزا در مصيبت فقدان يکی از بزرگان، لباس مشکی را می‌پوشيده،يا پوشيدن آن را تایید کرده‏اند. اينک به نمونه‏هايی که در کتب شيعه و اهل تسنن آمده اشاره می‌کنيم:

روایات شیعه:

1.برقی به سندش از امام زين العابدين‏ عليه السلام نقل می‌کند که فرمودند: «چون جدم حسين‏ عليه السلام کشته شد، زنان بنی هاشم در ماتم او لباس سياه پوشيدند و آن را در گرما و سرما تغيير ندادند. و پدرم علی بن الحسين‏ عليهما السلام برای آنان در هنگام عزاداری غذا آماده می‌کرد.

لَمَّا قُتِلَ الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِی صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ لَبِسَ نِسَاءُ بَنِی هَاشِمٍ السَّوَادَ وَ الْمُسُوحَ وَ كُنَّ لَا يَشْتَكِينَ مِنْ حَرٍّ وَ لَا بَرْدٍ وَ كَانَ عَلِی بْنُ الْحُسَيْنِ يَعْمَلُ لَهُنَّ الطَّعَامَ لِلْمَأْتَم‏[3]

2. ابن قولويه به سندش نقل کرده که فرشته‏ای از فرشته‏های فردوس بر دريا فرود آمد و بال‏های خود را بر آن گسترد. آن گاه صيحه‏ای زد و گفت: «ای اهل درياها! لباس‏های حزن به تن کنيد؛ زيرا فرزند رسول خدا ذبح شده است. آن گاه قدری از تربت او را بر بال‏های خود گذارده و به سوی آسمان‏ها برد. و هيچ فرشته‏ای را ملاقات نکرد جز آن که آن را استشمام نمود و اثری از آن نزد او ماند.

اَخْبَرَنِی الْمَشِيخَةُ أَنَّ الْمَلَكَ الَّذِی جَاءَ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ صل الله و علیه و آله وَ أَخْبَرَهُ بِقَتْلِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِی كَانَ مَلَكَ الْبِحَارِ وَ ذَلِكَ أَنَّ مَلَكاً مِنْ مَلَائِكَةِ الْفِرْدَوْسِ نَزَلَ عَلَى الْبَحْرِ وَ نَشَرَ أَجْنِحَتَهُ عَلَيْهَا ثُمَّ صَاحَ صَيْحَةً وَ قَالَ يَا أَهْلَ الْبِحَارِ الْبَسُوا أَثْوَابَ الْحُزْنِ فَإِنَّ فَرْخَ الرَّسُولِ مَذْبُوحٌ ثُمَّ حَمَلَ مِنْ تُرْبَتِهِ فِی أَجْنِحَتِهِ إِلَى السَّمَاوَاتِ فَلَمْ يَلْقَ مَلَكاً فِيهَا إِلَّا شَمَّهَا وَ صَارَ عِنْدَهُ لَهَا أَثَرٌ وَ لَعَنَ قَتَلَتَهُ‏وَ أَشْيَاعَهُمْ وَ أَتْبَاعَهُ[4]

روایات اهل تسنن:

1.ابن ابی الحديد معتزلی سنی از مدائنی نقل می‌کند: چون علی(‌عليه السلام ) وفات يافت، عبداللَّه بن عباس بن عبدالمطلب نزد مردم آمد و گفت: همانا اميرالمؤمنين‏(عليه السلام) وفات يافت، او کسی را به عنوان جانشين خود قرار داده است، اگر او را اجابت می‌کنيد نزد شما می‌آيد و اگر کراهت داريد کسی بر ديگری اصراری ندارد؟ مردم گريستند و گفتند: بلکه به سوی ما بيايد. حسن‏عليه السلام در حالی که لباس مشکی به تن داشت نزد آنان آمد و خطبه‏ای ايراد فرمود.[5]

2. ابی مخنف روايت کرده که نعمان بن بشير خبر شهادت امام حسين‏(عليه السلام) را به اهل مدينه ابلاغ نمود... در مدينه زنی نبود جز آن که از پشت پرده بيرون آمد و لباس مشکی پوشيده، مشغول عزاداری شد.[6]

3. عمادالدين ادريس قرشی از ابی نعيم اصفهانی به سندش از امّ‏سلمه نقل کرده که چون خبر کشته شدن امام حسين‏عليه السلام به او رسيد خيمه‏ای سياه در مسجد رسول خداصلی الله عليه وآله زد و لباس مشکی به تن نمود.[7]

4. و نيز ابن ابی الحديد از اصبغ بن نباته نقل می‌کند که گفت: «بعد از کشته شدن اميرالمؤمنين‏عليه السلام وارد مسجد کوفه شدم، حسن و حسين را مشاهده کردم که لباس مشکی به تن داشتند.[8]



[1] من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص 252
[2] وسائل الشيعة، ج 3، ص 281، باب 20 از ابواب لباس مصلّي، ح 3
[3] بحارالأنوار، ج 45، ص 188
[4] بحارالأنوار، ج 45، ص221،222
[5] شرح ابن ابي الحديد، ج 16، ص 22
[6] مقتل ابي مخنف، ص 222و223
[7] عيون الاخبار و فنون الآثار، ص 109
[8] شرح ابن ابي الحديد.​
 
بالا