شعر نو

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
من آمدم که باز.....
دستان گرم و ناز ترا باز برسرم
چون سایبان ببینم و
آرامشم دهد
آیا اجازه هست؟؟
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن صداها به کجا رفت
صداهای بلند
گریه ها قهقهه ها
آن امانت ها را
آسمان آیا پس خواهد داد ؟
پس چرا حافظ گفت؟
آسمان بار امانت نتوانست کشید
نعره های حلاج
بر سر چوبه ی دار
به کجا رفت کجا ؟
به کجا می رود آه
چهچه گنجشک بر ساقه ی باد
آسمان آیا
این امانت ها را
باز پس خواهد داد ؟
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز پس خواهد داد این امانت ها را
من یقینم باشد
که اگر بنشینی
به رصد خانه ی عشق
آن زمان زود بیاید.. آرد
بسته ی گمشده مان را
مشکلی نیست که آسان نشود
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
نان ماشینی

آسمان تعطیل است
بادها بیکارند
ابرها خشک و خسیس
هق هق گریه ی خود را خوردند
من دلم می خواهد
دستمالی خیس
روی پیشانی تب دار بیابان بکشم
دستمالم را اما افسوس
نان ماشینی
در تصرف دارد
......
......
......
آبروی ده ما را بردند!


قيصر امين پور

 

mahboobeyeshab

عضو جدید
کاربر ممتاز

این سان که ذره های دل بی قرار من
سر در کمند تو ، جان در هوای توست
شاید محال نیست که بعد از هزار سال ،
روزی غبار مارا ، آشفته پوی باد ،
در دور دست دشتی از دیده ها نهان ،
بر برگ ارغوانی،
پیچیده با خزان
یا پای جویباری،
-چون اشک ما روان-
پهلوی یکدگر بنشاند!
ما را به یکدگر برساند...
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کاش آن آیینه ای بودم که
به هر صبح تورا میدیم
میکشیدم همه اندام تو را درآغوش
سرو اندام تو با آن همه پیچ،آن همه تاب
آنگه از باغ تنت میچیدم
گل صدبوسه ناب

حمیدمصدق
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با درودی به خانه می آیی و
با بدرودی
خانه را ترک می گویی
ای سازنده!
لحظه ی ِ عمر ِ من
به جز فاصله یِ میان این درود و بدرود نیست:
این آن لحظه ی ِ واقعی ست
که لحظه ی ِ دیگر را انتظار می کشد.
نوسانی در لنگر ساعت است
که لنگر را با نوسانی دیگر به کار می کشد.
گامی است پیش از گامی دیگر
که جاده را بیدار می کند.
تداومی است که زمان مرا می سازد
لحظه ای است که عمر ِ مرا سرشار می کند


احمد شاملو
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیریست گالیا!
در گوش من فسانه ی دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانه ی شوریدگی مخواه!
دیرست گالیا! به ره افتاد کاروان

عشق من و تو؟ این هم حکایتی است
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر همسال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشت های تو
بر پرده های ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان ...
دیریست گالیا!
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه ی رهایی لبها و دست هاست
عصیان زندگی است
در روی من مخند!
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!
یاران من به بند،
در دخمه های تیره و غمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار و گوشه ی این دوزخ سیاه
زودست گالیا!
در من فسانه ی دلدادگی مخوان!
اکنون ز من ترانه ی شوریدگی مخواه!
زودست گالیا! نرسیدست کاروان ...
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پرده ی تاریک شب شکافت،
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت،
روزی که گونه و لب یاران همنبرد
رنگ نشاط و خنده ی گمگشته بازیافت،
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانه‌ها و غزلها و بوسه ها
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
سوی تو،
عشق من ....


هوشنگ ابتهاج
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
حریق شعله ی گوگردی بنفشه چه زیباست!
هزار آینه جاری ست.
هزار آینه اینک، به همسرایی قلب تو می تپد با شوق.
زمین تهی ست ز زندان،
همین تویی تنها
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی.
بخوان به نام گل سرخ، و عاشقانه بخوان:
"حدیث عشق بیان کن، بدان زبان که تو دانی"
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


به چه مانند کنم موی پریشان تو را؟
به دل تیره شب؟
به یکی هاله دود؟
یا به یک ابر سیاه-
که پریشان شده و ریخته بر چهره ماه؟
…به نوازشگر جان؟
یا به لطفی که نهد گرم نوازی در سیم ؟
یا بدان شعله شمعی که بلرزد به نسیم؟

به چه مانند کنم حالت چشمان تو را؟
به یکی نغمه جادویی از پنجه ی گرم؟
به یکی اختر رخشنده به دامان سپهر؟
یا به الماس سیاهی که بشویندش در جام شراب؟
به غزل های نوازشگر حافظ در شب؟
یا به سرمستی طغیان گر دوران شباب؟

به چه مانند کنم سُرخی لبهای تو را؟
به یکی لاله شاداب که بنشسته به کوه؟
به شرابی که نمایان بّوَد از جام بلور؟
به صفای گل سرخی که بخندد در باغ؟
به شقایق که بُوَد جلوه گر بزم چمن؟
یا به یاقوت درخشانی در نور چراغ؟

مرمر صاف تنت را به چه مانند کنم؟
به بلوری رخشان؟
یا به پاکی و دل انگیزی برف؟
به یکی ابر سفید؟
یا به یک مخمل خوشرنگ نوازشگر نرم؟
به یکی چشمه نور؟
یا به سیمای گل انداخته از دولت شرم؟
به پرندی که کند جلوه گری در مهتاب؟
به گل یاس که پاشیده بر آن پرتو ماه؟
یا به قویی که رود نرم و سبک در دل آب؟

به چه مانند کنم؟
من ندانم
به نگاهی تو بگو
به چه مانند کنم…؟!
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در ظهر های گرم دود آلود
ما عشقمان را در غبار کوچه می خواندیم
ما با زبان ساده ی گل های قاصد آشنا بودیم
ما قلب هامان را به باغ مهربانی های معصومانه می بردیم
و به درختان قرض می دادیم
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو می بره
کوچه به کوچه
باغ انگوری
باغ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اونجا که شبا
پشت بیشه ها
یه پری میاد
ترسون و لرزون
پاشو میذاره
تو آب چشمه
شونه می کنه
موی پریشون

یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو می بره
ته اون دره
اونجا که شبا
یکه و تنها
تک درخت بید
شاد و پر امید
می کنه به ناز
دستشو دراز
که یه ستاره
بچکه مث
یه چیکه بارون
به جای میوه ش
سر یه شاخه ش
بشه آویزون

یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو می بره
از توی زندون
مث شب پره
با خودش بیرون
می بره اونجا
که شب سیاه
تا دم سحر
شهیدای شهر
با فانوس خون
جار می کشن
تو خیابونا
سر میدونا
عمو یادگار
مرد کینه دار
مستی یا هشیار؟
خوابی یا بیدار؟

مستیم و هشیار
شهیدای شهر
خوابیم و بیدار
شهیدای شهر
آخرش یه شب
ماه میاد بیرون
از سر اون کوه
بالای دره
روی این میدون
رد میشه خندون
یه شب ماه میاد...


شاملو
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم تنگ است
نمی دانم ز تنهایی پناه آرم کدامین سوی
پریشان حال و بی تاب می گریم
و قلبم بی امان محتاج مهر توست
نمی دانی چه غمگین رهسپار لحظه های بی قرارم من
دلم تنگ است و تنهایم
و تنهایی به لب آورده جانم را
پر از امید سبز خواب دیدارم
و می خواهم که نامت را به لوح سینه بنگارم
و نجوایی کنم در دل و گویم تا ابد
من دوستت دارم
دلم تنگ است
دلم اندازه حجم قفس تنگ است
سکوت کوچه لبریز است
صدایم خیس و بارانی است
نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانی است
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بيابان را، سراسر، مه گرفته است .
چراغ قريه پنهان است
موجی گرم در خون بيابان است
بيابان ، خسته
لب بسته
نفس بشكسته
در هذيان گرم مه ، عرق می ريزدش آهسته از هر بند .

« - بيابان را سراسر مه گرفته ست . ( می گويد به خود، عابر)
سگان قريه خاموشند.
در شولای مه پنهان ، به خانه می رسم . گل كو
نمی داند . مرا ناگاه در درگاه می بيند . به چشمش قطره
اشكی بر لبش لبخند ، خواهد گفت :
« - بيابان را سراسر مه گرفته است... با خود فكر می كردم
كه مه گرهمچنان تا صبح می پاييد مردان
جسور از خفيه گاه خود به ديدار عزيزان باز می گشتند.»

بيابان را
سراسر
مه گرفته ست .
چراغ قريه پنهان است
موجی گرم در خون بيابان است
بيابان ، خسته
لب بسته
نفس بشكسته
در هذيان گرم مه ، عرق می ريزدش آهسته از هر بند ...
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز

خسته از صندلی ایستگاه و انتظار
پلک جا مانده بود
مدتی از نگاه

دلهره ، یاس ، اضطراب می کشید

سر به زیر ، گیچ آه

غرق افکار خود بود و بس

عابری چون گذشت
بند افکار او گسست
سایه سنگین شد
تا نگاه کرد و دید

غمگین شد

رنج راه

باز هم اشتباه بود و بس
اشتباه . . .
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساقه به بالا می رود. میوه فرو می افتد.. دگرگونی غمناک است
نور ، آلودگی است. نوسان ، آلودگی است. رفتن ، آلودگی
پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است
چشمانش پرتو میوه ها را می راند
سرودش بر زیر و بم شاخه ها پیشی گرفته است
سرشاری اش قفس را می لرزاند
نسیم هوا را می شکند : دریچه قفس بی تاب است
 

Ka!SeR

عضو جدید
آهي كشيد غمزده پيري سپيد موي
افكند صبحگاه در آيينه چون نگاه
در لا به لاي موي چو كافور خويش ديد
يك تار مو سياه!
در ديگاه مضطربش اشك حلقه زد
در خاطرات تيره و تاريك خود دويد
سي سال پيش نيز در آيينه ديده بود
يك تار مو سپيد!
در هم شكست چهره ي محنت كشيده اش
دستي به موي خويش فرو برد و گفت "واي!"
اشكي به روي آينه افتاد و ناگهان
بگريست هاي هاي!
درياي خاطرات زمان گذشته بود
هر قطره اي كه بر رخ آيينه مي چكيد
در كام موج، ضجه ي مرگ غريق را
از دور مي شنيد
طوفان فرو نشست، ولي ديدگان پير
مي رفت باز در دل دريا به جستجو
در آب هاي تيره ي اغماق خفته بود
يك مشت آرزو...!
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه مي بينم بداهنگ است
بيا ره توشه برداريم قدم در راه بي برگشت بگذاريم
ببينيم آسمان هر كجا
آيا همين رنگ است ؟
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نمی خواهم

نمی خواهم

حال نمیخواهم
نمیخواهم قدیسی باشم
نمیخواهم ننوشم نیاشامم
نمیخواهم نخندم نیارایم
نمیخواهم سربرزمین گیرم
نمیخواهم در سفیدی بیارامم
نمیخواهم سیاهم رابگیرند
نمیخواهم مرا بر پشت اشتران بینند
نمیخواهم مرا بدحال وبد گمان بینند
میخواهم من را بیابم
خودم راباخودم اشنا سازم
دلم را با سیاهی
تنم را با تباهی
سرم را با مرگ
قلبم را با شیطان
اشنا سازم
مرا مرگ باید در جهنم
که زیبا دلان را دوزخی خوانند
خوب رویان را در طب عشق
گذارند وسوزانند

فروغ
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
به پيش روي من،تاچشم ياري ميكند،درياست.

چراغ ساحل آسودگي هادرافق پيداست.
دراين ساحل كه من افتاده ام خاموش
غمم دريا،دلم تنهاست،
وجودم بسته درزنجيرخونين تعلق هاست!

خروش موج بامن مي كندنجوا:
-كه هركس دل به دريا زد رهايي يافت،
كه هركس دل به دريازد رهايي يافت،...


مرا آن دل كه بردريا زنم نيست
زپا اين بندخونين بركنم نيست
اميدآنجاكه جان خسته ام را
به آن ناديده ساحل افكنم نيست.


*فريدون مشيري*
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
كاري براي تخت
تختي براي خواب
خوابي براي جان
جاني براي مرگ
مرگي براي ياد
يادي براي سنگ

اين بود زندگي ...........

حسين پناهي
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من دلم می خواهد
خانه ای
داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
"خانه دوست کجاست؟"
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
...
و قلب من در آن
خبرهایی از دور دست ها می شنود،خبرهای بد
او زنده است،نفس می کشد،
اما غمی به دل ندارد.

« آنا آخماتووا »
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواب چون درفكند از پايم
خسته مي خوابم از اغاز غروب
ليك ان هرزه علف ها كه به دست
ريشه كن مي كنم از مزرعه روز
مي كنم شان شب در خواب هنوز..............

شاملو
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آه اگر آزادی سرودی می‌خواند
کوچک
همچون گلوگاهِ پرنده ای،
هیچ ‌کجا دیواری فروریخته بر جای نمی‌ماند
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بسرای ای دل شیدا بسرای!
این دل افروزترین روز جهان را بنگر
تو دلاویزترین شعر جهان را بسرای
آسمان ، یاس ، سحر ، ماه ، نسیم
"دوستت دارم " را من دلاویزترین شعر جهان یافته ام!
این گل سرخ من است!
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست!
تو هم ای خوب من!این نکته به تکرار بگو!
این دلاویزترین شعر جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و نه ده بار ، که صد بار بگو!
"دوستم داری" را از من بسیار بپرس،
"دوستت دارم" را با من بسیار بگو!

از دل افروز ترین روز جهان،
خاطره ای با من هست.
به شما ارزانی :
سحری بود و هنوز،
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود .
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .
می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : (( های !
بسرای ای دل شیدا، بسرای .
این دل افروزترین روز جهان را بنگر !
تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !
آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح درجسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغک تنها، بسرای !
همه درهای رهائی بسته ست،
تا گشائی به نسیم سخنی، پنجره ای را، بسرای !
بسرای ... ))
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !
در افق، پشت سرا پرده نور
باغ های گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها می شد باز .
غنچه ها می رسد باز،
باغ های گل سرخ،
باغ های گل سرخ،
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !
چون گل افشانی لبخند تو،
در لحظه شیرین شکفتن !
خورشید !
چه فروغی به جهان می بخشید !
چه شکوهی ... !
همه عالم به تماشا برخاست !
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !
دو کبوتر در اوج،
بال در بال گذر می کردند .
دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند .
مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...
چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق،
در سرا پرده دل
غنچه ای می پرورد،
- هدیه ای می آورد -
برگ هایش کم کم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ـ « ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !
با شکوفائی خورشید و ،
گل افشانی لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام :
(( دوستت دارم )) را
من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !

این گل سرخ من است !
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق،
که بری خانه دشمن !
که فشانی بر دوست !

راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست !
در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشید،
روح خواهد بخشید . »
تو هم، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو !
« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !
« دوستت دارم » را با من بسیار بگو !

فریدون مشیری
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دهانت را می بویند
مبادا گفته باشی دوستت می دارم
دلت را می بویند
روزگار غریبی است نازنین ...
و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد ...
در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را
به سوخت بار سرود و شعر
فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین ...
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد ...
آنکه قصابان اند بر گذرگاهها مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود
روزگار غریبی است نازنین ...
و تبسم را لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد ...
کباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی است نازنین ...
ابلیس پیروزمست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد ...


شاملو
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
پای مر ادوباره به زنجیر ها ببند
تا فتنه و فریب ز جایم نیفکند
تا دست آهنین هوسهای رنگ رنگ
بندی دگر دوباره به پایم نیفکند
فروغ فرخ زاد
 

Similar threads

بالا