شعر نو

iman.mpr

عضو جدید
ببار ای بارون ببار با دلم گریه کن خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار بهر لیلی چو مجنون ببار، ای بارون
دلا خون شو خون ببار بر کوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی‌مزار ای بارون
ببار ای بارون ببار با دلم گریه کن خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار بهر لیلی چو مجنون ببار، ای بارون
ببار ای ابر بهار با دلم به هوای زلف یار
داد و بیداد از این روزگار ماهُ دادن به شبهای تار، ای بارون
ببار ای بارون ببار با دلم گریه کن خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار بهر لیلی چو مجنون ببار، ای بارون
دلا خون شو خون ببار بر کوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی‌مزار ای بارون
ببار ای بارون ببار با دلم گریه کن خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار بهر لیلی چو مجنون ببار، ای بارون
با دلم گریه کن خون ببار در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
روي علف‌ها چكيده‌ام.
من شبنم خواب آلود يك ستاره ام
كه روي علف‌هاي تاريكي چكيده‌ام.
جايم اينجا نبود.
نجواي نمناك علف‌ها را مي‌شنوم
جايم اينجا نبود.
فانوس
در گهواره خروشان دريا شست و شو مي‌كند
كجا مي‌رود اين فانوس، ‌‌
اين فانوس دريا پرست پر عطش مست؟
بر سكوي كاشي افق دور
نگاهم با رقص مه آلود پريان مي‌چرخد.
زمزمه‌هاي شب در رگ هايم مي‌رويد.
باران پر خزه مستي
بر ديوار تشنه روحم مي‌چكد.
من ستاره چكيده‌ام.
از چشم نا پيداي خطا چكيده ام: ‌
شب پر خواهش
و پيكر گرم افق عريان بود.
رگه سپيد مرمر سبز چمن زمزمه مي‌كرد.
و مهتاب از پلكان نيلي مشرق فرود آمد.
پريان مي‌رقصيدند.
و آبي جامه هاشان با رنگ افق پيوسته بود.
زمزمه‌هاي شب مستم مي‌كرد.
پنجره رويا گشوده بود.
و او چون نسيمي به درون وزيد.
اكنون روي علف‌ها هستم
و نسيمي از كنارم مي‌گذرد.
تپش‌ها خاكستر شده اند.
آبي پوشان نمي‌رقصند.
فانوس آهسته پايين و بالا مي‌رود.
هنگامي كه او از پنجره بيرون مي‌پريد
چشمانش خوابي را گم كرده بود.
جاده نفس نفس مي‌زد.
صخره‌ها چه هوسناكش بوييدند!
فانوس پر شتاب !
تا كي مي‌لغزي
در پست و بلند جاده كف بر لب پر آهنگ؟
زمزمه‌هاي شب پژمرد.
رقص پريان پايان يافت.
كاش اينجا نچكيده بودم !
هنگامي كه نسيم پيكر او در تيرگي شب گم شد
فانوس از كنار ساحل براه افتاد.
كاش اينجا ـ در بستر پر علف تاريكي ـ ‌نچكيده بودم !
فانوس از من مي‌گريزد.
چگونه برخيزم؟
به استخوان سرد علف‌ها چسبيده‌ام.
و دور از من، ‌فانوس
در گهواره خروشان دريا شست و شو مي‌كند

سهراب
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پرپر زنان ز روي گل و بوته مي پريد
پروانه سفيد
شبنم ز جام سبزه و گلبرگ مي چشيد
پروانه سفيد
بر هر چه مي نشست از آن زود مي رميد
پروانه سفيد
کوتاه مي گرفت دم ديد و بازديد
پروانه سفيد
افسوس بس نماند و شد از ديده ناپديد
پروانه سفيد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قیصر امین پور

قیصر امین پور

خاطره
با گریه های یکریز
یکریز
مثل ثانیه های گریز
با روزهای ریخته
در پای باد
با هفته های رفته
با فصل های سوخته
با سالهای سخت
رفتیم و
سوختیم و
فروریختیم
با اعتماد خاطره ای در یاد
اما
آن اتفاق ساده نیفتاد
 

won-a-pa-lei

عضو جدید
بار امانت​
آن صداها به کجا رفت​
صداهای بلند​
گریه ها قهقهه ها​
آن امانت ها را​
آسمان آیا پس خواهد داد ؟​
پس چرا حافظ گفت؟​
آسمان بار امانت نتوانست کشید​
نعره های حلاج​
بر سر چوبه ی دار​
به کجا رفت کجا ؟​
به کجا می رود آه​
چهچهه گنجشک بر ساقه ی باد​
آسمان آیا​
این امانت ها را​
باز پس خواهد داد ؟​

کدکنی
 

won-a-pa-lei

عضو جدید
ترا من چشم در راهم​
ترا من چشم در راهم شباهنگام​
که می گیرند در شاخ " تلاجن" سایه ها رنگ سیاهی​
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم​
ترا من چشم در راهم.​
شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند​
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام​
گرم یاد آوری یا نه​
من از یادت نمی کاهم​
[FONT=&quot]ترا من چشم در راهم.

نیما یوشیج
[/FONT]
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم؟!


امید روشنائی گر چه در این تیره گی هانیست
من اینجا باز در ایندشت خشک تشنهمی رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم


و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت


فريدون مشيري
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تنها دلیل من که خدا هست و ,
این جهان
زیباست,
وین حیات عزیز وگرانبهاست
لبخند چشم توست!
هرچند با تبسم شیرینت,
آن چنان
از خویش میروم,
که نمیبینمش درست!
لبخند چشم تو
در چشم من, وجود خدا را
آوازمیدهد.
در جسم من, تمامی روح حیات را
پرواز میدهد
جان مرا که دوری ات ازمن گرفته شیرین و خوش,
دوباره به من باز می دهد

**فریدون مشیری**.
 
آخرین ویرایش:

maede66

عضو جدید
از غم خبري نبود اگر عشق نبود

دل بود.ولي چه سود اگر عشق نبود؟

بي رنگ تر از نقطه موهومي بود

اين دايره كبود،اگرعشق نبود

از آئينه ها غبار خاموشي را

عكس چه كسي زدود اگر عشق نبود؟

در سينه هر سنگ دلي در تپش است

از اين همه دل چه سود اگر عشق نبود؟

بي عشق دلم جز گرهي كور چه بود؟

دل چشم نميگشود اگر عشق نبود.

از دست تودر اين همه سرگرداني

تكليف دلم چه بود اگر عشق نبود؟

"قیصر امین پور"
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
قفسی باید ساخت
هرچه در دنیا گنجشک و قناری هست
با پرستوها
و کبوترها
همه را باید یکجا به قفس انداخت
روزگاری است که پرواز کبوترها
در فضا ممنوع است
که چرا
به حریم جت ها خصمانه تجاوز شده است
روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است
و هیاهوی قناری ها
خواب جت ها را آشفته است
غزل حافظ را می خواندم
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
تا به آنجا که وصیت می کرد
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو
دلم از نام مسیحا لرزید
از پس پرده اشک
من مسیحا را بالای صلیبش دیدم
با سرخم شده بر سینه که باز
به نکو کاری پاکی خوبی
عشق می ورزید
و پسر هایش را
که چه سان پاک و مجرد به فلک تاخته اند
و چه آتش ها هر گوشه به پا ساخته اند
و برادرها را خانه برانداخته اند
دود در مزرعه سبز فلک جاری است
تیغه نقره داس مه نو زنگاری است
و آنچه هنگام درو حاصل ماست
لعنت و نفرت و بیزاری است
روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است
و غزل های قناری ها
خواب جت ها را آشفته است غزل حافظ را می بندم
خیره در مزرعه خشک فلک می نگرم
از پس پرده اشک
می بینم
در دل شعله و دود
می شود خوشه پروین خاموش
پیش خود می گویم
عهد خودرایی و خود کامی است
عصر خون آشامی است
که درخشنده تر از خوشه پروین سپهر
خوشه اشک یتیمان ویتنامی است.



فريدون مشيري
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
یه ترانه هست تو قلبم که هنوز نخونده مونده

فکر خوندن یه حرفش همه عمرم سوزونده

اگه اون ترانه باشه هیچ دلی تیره نمیشه

دیگه هیچ نگاه خیسی به افق خیره نمیشه

اگه اون ترانه رو بخونم پرده ها رو میسوزونم

دستا رو به سیب سرخ باغ قصه میرسونم

ای ترانیه مقدس مقصد پاک سفر باش

از تو دست بیقرارم پر بگیر معجزه گرباش

ببین آغوش امیدم رو به تصویر تو بازه

نگاه کن حتی خیالت واسه من ترانه سازه
 

maede66

عضو جدید
باز اين دل سرگشته من

ياد آن قصه شيرين افتاد:

بيستون بود و تمناي دو دوست.

آزمون بود و تماشاي دو عشق.

در زماني که چو کبک ،

خنده مي‌زد "شيرين"

تيشه مي‌زد "فرهاد"!


نه توان گفت به جانبازي فرهاد : افسوس...

نه توان کرد ز بي‌دردي "شيرين" فرياد

کار "شيرين" به جهان شور برانگيختن است!

عشق در جان کسي ريختن است!


کار فرهاد برآوردن ميل دل دوست

خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن

خواه با کوه در آويختن است .

رمز شيريني اين قصه کجاست؟

که نه تنها شيرين،

بي‌نهايت زيباست...

آن که آموخت به ما درس محبت مي‌خواست :

جان چراغان کني از عشق کسي
به اميدش ببري رنج بسي...
تب و تابي بودت هر نفسي...
به وصالش برسي يا نرسي.
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزگاري رفت و من در هر زمان ـ

آزمودم رنج « غربت » را بسي

درد « غربت » ميگدازد روح را

جز « غريب » اين را نميداند كسي



هست غربت گونه گون در روزگار

محنت غربت بسي مرگ آور است

از هزاران غربت اندوه خيز

غربت « بي همزباني » بدتر است
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی كه كمترين سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست .
روزی كه ديگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ايست
و قلب
برای زندگی بس است.
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
طوفان سهمناك به يغما گشود دست
مي كند و مي ربود و مي افكند و مي شكست
لختي تگرگ مرگ فرو ريخت، سپس
طوفان فرو نشست

بادي چنين مهيب نزيبد بهار را
كز برگ و گل برهنه كند شاخسار را
در شعله هاي خشم بسوزاند اين چنين
گل را و خار را

اكنون جمال باغ بسي محنت آور است
غمگين تر از غروب غم انگيز آذر است
بر چشم هر چه مي نگرم در عزاي باغ
از اشك غم تر است

آن سو بنفشه ها همه محزون و خسته اند
در موج سيل تا به گريبان نشسته اند
لب هاي باز كرده به لبخند شوق را
در خاك بسته اند

آشفته زلف سنبل، افتاده نسترن
لادن شكسته، ياس به گل خفته در چمن
گل ها، شكوفه ها بر خاك ريخته
چون آرزوي من

مادر كه مرد سوخت بهار جوانيم
خنديد برق رنج به بي آشيانيم
هر جا گلي به خاك فتد ياد مي كنم
از زندگانيم
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
شب ها كه دريا، مي كوفت سر را
بر سنگ ساحل، چون سوگواران؛
***
شب ها كه مي خواند، آن مرغ دلتنگ،
تنهاتر از ماه، بر شاخساران؛
***
شب ها كه مي ريخت، خون شقايق،
از خنجر ماه، بر سبزه زاران؛
***
شب ها كه مي سوخت، چون اخگر سرخ
در پاي آتش، دل هاي ياران؛
***
شب ها كه بوديم، در غربت دشت
بوي سحر را، چشم انتظاران؛
***
شب ها كه غمناك، با آتش دل،
ره مي سپرديم، در زير باران؛
غمگين تر از ما، هرگز نمي ديد
چشم ستاره، در روزگاران !
***
اي صبح روشن ! چشم و دل من
روي خوشت را آئينه داران !
بازآ كه پر كرد، چون خنده تو
آفاق شب را، بانگ سواران !
*****
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما در همه زندگی میکنیم
و همه در ما زنده اند
در قلب هر انسانی ،شاعری است
و در قلب هر انسانی، گنهکاری
قلب تو شاعری است
و قلب من گنهکاری که شعر نمیفهمد
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
فريادي و ديگر هيچ .
چرا كه اميد آنچنان توانا نيست
كه پا سر ياس بتواند نهاد.
***
بر بستر سبزه ها خفته ايم
با يقين سنگ
بر بستر سبزه ها با عشق پيوند نهاده ايم
و با اميدي بي شكست
از بستر سبزه ها
با عشقي به يقين سنگ برخاسته ايم
***
اما ياس آنچنان توناست
كه بسترها و سنگ ها زمزمه ئي بيش نيست !
فريادي
و ديگر
هيچ !
*****

احمد شاملو
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
گر بدین سان زیست باید پست ...
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچهء بن بست ...

گر بدین سان زیست باید پاک ...
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود ، چون کوه
یادگاری جاودانه بر ترازِ بی بقای خاک ! ...


 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
لحظه ديدار نزديك است .
باز من ديوانه ام، مستم .
باز مي لرزد، دلم، دستم .
باز گويي در جهان ديگري هستم .
هاي ! نخراشي به غفلت گونه ام را، تيغ !
هاي ! نپريشي صفاي زلفم را، دست!
آبرويم را نريزي، دل !
- اي نخورده مست -
لحظه ديدار نزديك است .

مهدی اخوان ثالث
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
پاسها از شب گذشته است.
میهمانان جای را کرده اند خالی. دیرگاهی است
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
در نی آجین جای خود بر ساحل متروک میسوزد اجاق او
اوست مانده.اوست خسته.

مانده زندانی به لبهایش
بس فراوان حرفها اما
با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته
چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند
میزبان در خانه اش تنها نشسته.

 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
... در آن پر شور لحظه
دل من با چه اصراري ترا خواست،
و من ميدانم چرا خواست،
و مي دانم كه پوچ هستي و اين لحظه هاي پژمرنده
كه نامش عمر و دنياست ،
اگر باشي تو با من، خوب و جاويدان و زيباست

اخوان ثالث
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
من در صدف تنها
با دانه ای باران
پیوسته می ایمختم پندار مروارید بودن را
غافل که خاموشانه می خشکد
در پشت دیوار دلم دریا


 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
مي خروشد دريا
هيچكس نيست به ساحل پيدا
لكه اي نيست به دريا تاريك
كه شود قايق
اگر آيد نزديك .
***
مانده بر ساحل
قايقي، ريخته بر سر او،
پيكرش را ز رهي نا روشن
برده در تلخي ادراك فرو .
هيچكس نيست كه آيد از راه
و به آب افكندش .
و در اين وقت كه هر كوهه آب
حرف با گوش نهان مي زندش،
موجي آشفته فرا مي رسد از راه كه گويد با ما
قصه يك شب طوفاني را .
***
رفته بود آن شب ماهي گير
تا بگيرد از آب
آنچه پيوند داشت
با خيالي در خواب
***
صبح آن شب، كه به دريا موجي
تن نمي كوفت به موجي ديگر
چشم ماهي گيران ديد
قايقي را به ره آب كه داشت
بر لب از حادثه تلخ شب پيش خبر
پس كشاندند سوي ساحل خواب آلودش
به همان جاي كه هست
در همين لحظه غمناك بجا
و به نزديكي او
مي خروشد دريا
وز ره دور فرا مي رسد آن موج كه مي گويد باز
از شبي طوفاني
داستاني نه دراز

سهراب سپهری
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنگ غروب است
در خانه شمعی است و چراغی یا صدایی نیست اما
در من کسی می گرید اینجا
ساعت به تابوت سیاهش خفته گویی
قلب زمان استاده از کار
از قاب عکسی چشمهای آشنایی روی دیوار
دارد به روی من نظر اما چه بیمار
در آسمان تیره یک چابک پرستو
با پنجه های باد وحشی در ستیز است
باران نمی بارد ولی ابری شناور
با بادهای خوب من پا در گریز است
دور است از من آرزو دور
دیر است بر من زندگی دیر
دل تنگ از این دوری و دیری وتماشا
در من کسی خاموش می گرید در اینجا


 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
به پندار تو:
جهانم زيباست!
جامه ام ديباست!
ديده ام بيناست!
زيانم گوياست!
قفسم طلاست!
به اين ارزد كه دلم تنهاست؟

رحیم معینی
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
زندگی...انتظارو هوس و دیدن و نادیدن نیست
زندگی چون گل سرخی ست...پرازخاروپرازبرگ وپرازعطرلطیف
یادمان باشد اگر گل چیدیم...
عطروبرگ و گل وخار هرسه همسایه دیواربه دیوار همند
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
تو نگاهم کردی

دستپاچه و کمی تند سلامت کردم

نفسم سنگین شد

قلبم افزود به تکرار تو در رگهایم

در دلم ولوله ای بر پا شد

به کناری رفتیم،

پای یک سرو بلند،

روی یک نیمکت چوبی خشک،

غرق در حس شکفتن گشتیم

ترس دستان مرا می لرزاند

و تو اما خندان

شاید از طرز شکوفائی من!

از دلم پرسیدی،

با صدای که به موسیقی باران می ماند

گفتی آیا دلت از صاعقه گرم نگاهی به خودش لرزیده؟

همچنان خندیدی

شاید آن لحظه تو با خود گفتی :

پسرک ترسیده

باز هم پرسیدی

و شروع کردم من از دلم ثانیه هایی گفتن

کلمات از پی هم ،

مثل یک سلسله کوه از دلم بیرون زد،

تا رسیدم به همان واژه که پر بود از تو

ناگهان بغض همان واژه گلویم را بست

هر چه کردم نتوانستم از آن واژه بگویم با تو

راستی می دانی واژه بغض من آن روز چه بود؟

واژه بغض من آن روز...
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام، مستم
باز میلرزد دلم، دستم
باز گوئی در جهان دیگری هستم

های! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ!
های، نپریشی صفای زلفکم را، دست!
و آبرویم را نریزی، دل!
ای نخورده مست

لحظه دیدار نزدیکست
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو ای باران! تند تر ببار باران!
تا بشورانی چرکِ جهل را از زخمِ فقرِ مردمِ بی نان
ببار باران تا بروبی
قیر شب را از بر رویِ صبح در زندان
تو ای باران تا به کی باید بباری بلکه برگ سبز آبادی
بتابد بر تنِ این خسته جانِ بی سر و سامان
ببار بر رودهای تشنه لب
بر صحرای خالی از ایمان
به باد بی وطن برسان سلامی و بگو پیغامی از جنس رهایی
که بر بادبادکهای شادی، نبندد راهی در آسمان
ببین باران چه خشکیدست خاکِ رزهایِ قرمزِ ایران
نبار بر لاله ها دیگر، که بس روییدنِ قربانیانی بی سر و بی جان!
تو ای باران تندتر ببار باران!
برِ دریایی دزدیده ز ملت پیِ یک فرمان
بزن بوسه به لبهایِ جوانه هایِ روییده ز خاک درد ای جانان
بگیر خانه به قلب غنچه هایِ تب زشورشهای بی پایان
بخوان موسیقی شادی بر این افسرده بی حالان
که تبعیدند نت های غزل به شور مرتدانِ کافر ای باران
به سیلابی بشور آن بی خدا رهبان
که بسته راه شادی را به نام عفت و ایمان
برو از جویبار کوچه های غم به شهر طرب خوانی
بگو از قصه های پیچک خشکیده بر ایوان
ببار باران
ببار اما
به ابران سیه بسپار
نقاب جهل برگیرند زین همه شوریدگی خفته و پنهان
تا که بسپارم نگاهم را به دنبال شهاب آرزوهایم در این آسمان
تو ای باران! تندتر ببار باران! تو ای باران...
اگرچه اشکهای دیدگانم بس برای این همه عصیان
ببار باران
ببار باران

ملیکا علیپور
 

Similar threads

بالا