شعر نو

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فریدون مشیری

فریدون مشیری

دل از سنگ باید، که از درد عشق ننالد
خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در این چنگ، آهنگ نیست
***
به لب جز سرود امیدم نبود
مرا بانگ این چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد
***
نمی دانم این چنگی سرنوشت
چه می خواهد از جان فرسوده ام
کجا می کشانندم این نغمه ها
که یکدم نخواهند آسوده ام
***
دل از این جهان بر گرفتم دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظه ی زندگی
هنوزم در این سینه یک آرزوست
***
دلم کرده امشب هوای شراب
شرابی که از جان برآرد خروش
شرابی که بینم در آن رقص مرگ
شرابی که هرگز نیابم به هوش
***
مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ این چنگ را
همه زندگی نغمه ماتم است
نمی خواهم این ناخوش آهنگ را
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
مهرورزان زمان های کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که تویی
بر نیاید دگر آواز از من
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هر چه میل دل اوست
بپذیریم به جان
و آنچه جز میل دل اوست
بسپاریم به باد
آه باز ، دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد
بیستون بود و تماشای دو دست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک
خنده می زد شیرین ، تیشه می زد فرهاد
نتوان گفت به جانبازی فرهاد افسوس
نتوان کرد ز بی دردی شیرین فریاد
کار شیرین به جان شور بر انگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد بر آوردن میل دل اوست
خواه با شاه در افتادن وگستاخ شدن
خواه با كوه در آویختن است
پس رمز شیرینی این قصه كجاست؟
كه نه تنها شیرین بی نهایت زیباست
آنکه آموخت به ما رسم محبت می خواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بودش هر نفسی
به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد


"هما میر افشار"
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
پرده افتاد
صحنه خاموش
آسمان و زمین مانده مدهوش
نقش ها رنگ ها چون مه و دود
رفته بر باد
مانده در پرده گوش
رقص خاموش فریاد
پرده افتاد
صحنه خاموش
وز شگفتی این رنگ و نیرنگ
خنده یخ بسته بر لب
گریه خشکیده در چشم
پرده افتاد
صحنه خاموش
و آن نمایش
که همچون فریبنده خوابی شگفت
دل از من همی برد پایان گرفت
و من
که بازیگر مات این صحنه بودم
چو مرد فسون گشته خواب بند
که چشم از شکست فسون برگشاید
به جای تماشاگران یافتم خویشتن را
شگفتا ! که را بخت آن داده اند
که چون من
تماشاگر بازی خویش باشد ؟
وز این گونه چون من
تراشد
فریب دل خویشتن را
که آخر رگ جان خراشد ؟
بلی پرده افتاد و پایان گرفت
فسونکاری این شب بی درنگ
و من در شگفت
که چون کودکان
بخندم بر این خواب افسانه رنگ ؟
و یا در نهفت دل تنگ خویش
بگریم بر اندوه این سرگذشت ؟
 

amir ut

عضو جدید
باز ای باران ببار
بر تمام لحظه های بی
بهار
بر تمام لحظه های خشک
خشک
بر تمام لحظه های بی
قرار
باز ای باران ببار
بر تمام پیکرم موی
سرم
بر تمام شعر های
دفترم
بر تمام واژه های انتظار
باز ای باران ببار
بر تمام صفحه های
زندگیم
بر طلوع اولین
دلدادگیم
بر تمام خاطرات تلخ و
تار
باز ای باران ببار
غصه های صبح فردا را
بشوی
تشنگی ها خستگی ها
را بشوی
باز ای باران ببار
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

اي عاشق در انتظار چه نشستي ؟
در انتظار بادهاي پاييزي ،بارانهاي بهاري؟
برگهاي زرد و يا شكوفه هاي ارغواني؟
در انتظار كدامي؟ انتظار بيهوده ست
پنجره را باز كن جدار را بشكن
غبار را بشوي و خاطره ها را به خاطره ها بسپار
تا پايان پايانها مانده است
اين است زندگي
اين است روزگار...


مسعود فرد منش
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی خیال!:

کار امروز و دیروز عده ای ست
همیشه از ما می خواهند
تا عقاید دیگران را درک کنیم.

مسخره است
کهنه،احمقانه،غم انگیز...!

<<چارلز بوکوفسکی>>
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
در دست های تو آیا کدامین رمز بشارت نهفته بود کز من دریغ کردی؟

حمید مصدق
 

elhamanwar

عضو جدید
در این بیکران پهنه زندگانی
که مرگ سیاه است پایان کارش
چه میخواهی ای دختر آسمانها
زیبا روی که تابوت عشق است بارش
شرنگ است:سنگ است:سنگ است وماتم
زپا تا به سر بی سراپا سرایم
دریغ از همه هر چه بودی برایم
دریغ از همه هر چه بودم برایت
دوتا نیست بودم هیچ آفریده
فرو برده در پهنه پوچ هستی
نه دریا شدم خسته بابار کشتی
نه گشتی به امواج دریا نشسته
تهی بی ستونم دریغی که شیرین
نه فرهادی که شیرین دلم را شکسته
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


از دل و ديده گرامی تر هم آيا هست ؟

دست ...!


آری ز دل و ديده گرامی تر : دست !


زين همه گوهر پيدا و نهان در تن و جان ،
بی گمان دست گران قدر تر است ...
هر چه حاصل کنی از دنيا ، ......... دستاور دست !
هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمين ،
دست دارد همه را زير نگين !
سلطنت را که شنيده ست چنين ؟!


شرفِ دست همين بس که نوشتن با اوست !
خوش ترين مايه ی دلبستگی من با اوست .


در فرو بسته ترين دشواری ، در گران بارترين نوميدی ،
بار ها بر سر خود بانگ زدم :
هيچَت ار نيست مخور خون جگر ، دست که هست !

بيستون را ياد آر ، دستهايت را بسيار به کار ،
کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار !

و چه نيروی شگفت انگيزی ست ، دست هايی که به هم پيوسته ست !

به يقين ، هر که به هر جای ، درآيد از پای دست هايش بسته ست !


دست در دست کسی ، ... يعنی : پيوند دو جان
دست در دست کسی ، ... يعنی: پيمان دو عشق
دست در دست کسی داری اگر ، دانی ، دست ،
چه سخن ها که بيان می کند از دوست به دوست !
چون به رقص آيی و سر مست برافشانی دست ، پرچم شادی و شوق است که افراشته ای !
لشکر غم خورَد از پرچم دستِ تو شکست !


دست گنجينه ی مهر و هنر است :
خواه بر پرده ی ساز ، خواه در گردن دوست، خواه بر چهره ی نقش ،
خواه بر دنده ی چرخ ، خواه بر دسته ی داس، خواه در ياری نابينايی ،
خواه در ساختن فردايی !


( زنده ياد فريدون مشيری )

 

ariana2008

عضو جدید
در سیاهی بیکران آسمان بدنبال تو میگردم
ای که در بیکرانی شب نهان شده ای
من هنوز چشم انتظار تو هستم
تا باری دیگر
آرامش بخش زندگیم باشی
ولی چراهنوز
دلگرم امیدم که برگردی
وقتی
رفتنت را بازگشتی نیست
……
چرا سکوت بی تو بودن را انتهایی نیست

چرا شب ظلمانیم را پایانی نیست
چرا ز بودن تو نشانی نیست
من هنوز هم با تو ام
با تمام نبودن هایت

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نه!

هرگز شب را باور نکردم

چرا که

در فراسوهاي ِ دهليزش

به اميد ِ دريچه‌ئي

دل بسته بودم.


احمد شاملو
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیشب دوباره آمدی به خواب من
دیدار خوب تو
تا کوچه های کودکیم برد پا به پا
شاد و شکفته، ما،
فارغ ز هست و نیست
در کوچه باغ ها
سرخوش ز عطر و بوی نسیمی که می وزید
یک لحظه دست تو
از دست من رها شد و ...
خواب از سرم پرید.


"سیاوش کسرایی"
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هرگز شکست حقارت نیست
پیروزی
پاسدار اسارت نیست
این کهنه قصه را
زنجیرهای پاره به من گفتند!

 

won-a-pa-lei

عضو جدید
ای درخت آشنا
شاخه های خویش را ناگهان کجا جا گذاشتی؟
یا به قول خواهرم فروغ:
دستهای خویش را در کدام باغچه
عاشقانه کاشتی؟
این قرارداد تا ابد میان ما برقرار باد:
چشم های من به جای دستهای تو!
من به دست تو آب میدهم
تو به چشم من آبرو بده
من به چشم های بی قرار تو قول میدهم:
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب میرسد
ما دوباره سبز می شویم!
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو چه ساده ای و من ، چه سخت
تو پرنده ای و من ، درخت.
آسمان همیشه مال توست
ابر، زیر بال توست
من ، ولی همیشه گیر کرده ام.
تو به موقع می رسی و من،
سال هاست دیر کرده ام.

خوش به حال تو که می پری!
راستی چرا
دوست قدیمی ات _ درخت را _
با خودت نمی بری؟

فکر می کنم
توی آسمان
جا برای یک درخت هست.
هیچ کس در بزرگ باغ آفتاب را
روی ما نبست.
یا بیا و تکه ای از آسمان برای من بیار
یا مرا ببر
توی آسمان آبی ات بکار.

خواب دیده ام
دست های من
آشیانه تو می شود.
قطره قطره قلب کوچکم
آب و دانه تو می شود.
میوه ام:
سیب سرخ آفتاب.
برگ های تازه ام:
ورق ورق
نور ناب.

خواب دیده ام
شب، ستاره ها
از تمام شاخه های من
تاب می خورند.
ریشه های تشنه ام
توی حوض خانه خدا
آب می خورند.

من همیشه
خواب دیده ام، ولی ...
راستی ، هیچ فکر کرده ای
یک درخت
توی باغ آسمان
چقدر دیدنی ست!
ریشه های ما اگرچه گیر کرده است
میوه های آرزو، ولی
رسیدنی ست.


عرفان نظرآهاری
 

elhamanwar

عضو جدید
تو از قبیله لیلی من از قبیله مجنون
تواز قبیله دریا من از شقایق پر خون
همیشه تشنه و پر خون من از نزاد کویرم
تو از قبیله لیلی تو صبح خوب بهاری
توی که زاده عشقی منم که زاده دردم
من از قبیله غمخیز من از سیه شب پاییز
زعشق و جاذبه لبریز غم آفرین و غم انگیز
تو از قبیله لیلی من از قبیله مجنون
 

مارگارت

عضو جدید
تو از قبیله لیلی من از قبیله مجنون
تواز قبیله دریا من از شقایق پر خون
همیشه تشنه و پر خون من از نزاد کویرم
تو از قبیله لیلی تو صبح خوب بهاری
توی که زاده عشقی منم که زاده دردم
من از قبیله غمخیز من از سیه شب پاییز
زعشق و جاذبه لبریز غم آفرین و غم انگیز
تو از قبیله لیلی من از قبیله مجنون
گوش کن دورترین مرغ جهان می خواند

شب سلیس است و یکدست و باز

شمعدانی ها

و صدا دار ترین شاخه فصل ماه را می شنوند

پلکان جلو ساختمان

در فانوس به دست و در اسراف نسیم

گوش کن جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را

چشم تو زینت تاریکی نیست

پلکها را بتکان کفش به پا کن وبیا

و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

و زمان روی کلوخی بنشیند با تو

و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه آواز به خود


جذب کنند
پارسایی است در آن جا که تو را خواهد گفت :ـ

بهترین چیز رسیدنم به نگاهی است که از حادثه

عشق تر است..
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی مرغ آشیانه چه خالیست
خالی تر آشیانه مرغی
کز جفت خود جداست
آه ... ای كبوتران سپید شكسته بال
اینك به آشیانه دیرین خوش آمدید
اما دلم به غارت رفته ست
با آن كبوتران كه پریدند
با آن كبوتران كه دریغا
هرگز به خانه بازنگشتند

 

elhamanwar

عضو جدید
قسم
به خدای آسمانها
به خدای جسم و روحم
به خدای کهکشانها
به ستارگان روشن به نگاه پر شکوهت
به قدم خاک پایت به کبودی افقها
به تمام آرزوها به تمام خاک دنیا
به خدا اگر بنالم به خدا اگر بخندم
توی آخرین نگارم توی آخرین بهارم
حدیث عشق من و تو حدیث ابر بهاریست
به من چه میرسد ای دوست از این همه غم و زاری
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی کس و کار،
تک و تنها،
وسط همین مزار
یعنی همین اتاق تاریک نشسته ام
نه سیگاری
نه عیشی
نه عرقی... !
برایم چه مانده است؟
روی و مویی میان سال و
شکمی خیک ، شکمی خالی

هی بوکوفسکی ... بی خیال!
داشتن همین اتاق تاریک و
تنهایی بزرگ هم
غنیمت است.

<<چارلز بوکوفسکی>>
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
از دل افروز ترین روز جهان،
خاطره ای با من هست.
به شما ارزانی :

سحری بود و هنوز،
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود .
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .
***
می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : (( های !
بسرای ای دل شیدا، بسرای .
این دل افروزترین روز جهان را بنگر !
تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !

آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح درجسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغك تنها، بسرای !
همه درهای رهائی بسته ست،
تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرهای را، بسرای !
بسرای ... ))

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !
***
در افق، پشت سرا پرده نور
باغ های گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها می شد باز .

غنچه ها می رسد باز،
باغ های گل سرخ،
باغ های گل سرخ،
یك گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !
چون گل افشانی لبخند تو،
در لحظه شیرین شكفتن !
خورشید !
چه فروغی به جهان می بخشید !
چه شكوهی ... !
همه عالم به تماشا برخاست !

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !
***
دو كبوتر در اوج،
بال در بال گذر می كردند .
دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند .
مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...

چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق،
در سرا پرده دل
غنچه ای می پرورد،
- هدیه ای می آورد -
برگ هایش كم كم باز شدند !
برگ ها باز شدند :

ـ « ... یافتم ! یافتم ! آن نكته كه می خواستمش !
با شكوفائی خورشید و ،
گل افشانی لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام :
(( دوستت دارم )) را
من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !»
***
این گل سرخ من است !
دامنی پر كن ازین گل كه دهی هدیه به خلق،
كه بری خانه دشمن !
كه فشانی بر دوست !
راز خوشبختی هر كس به پراكندن اوست !
در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشید،
روح خواهد بخشید . »

تو هم، ای خوب من ! این نكته به تكرار بگو !
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !
« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !
« دوستت دارم » را با من بسیار بگو !

"فریدون مشیری"
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تو را چه میرسد ای آفتاب پاک اندیش
تو را چه وسوسه از عشق باز میدارد؟
کدام خاطره شوم
عمق ذهن تو را تیره میکند از وهم؟

شب آفتاب ندارد
و زندگانی من بی تو
چو جاودانه شبی
جاودانه تاریک است

تو در صبوری من
ارتکاب قتل نفس
و انهدام وجود مرا نمی بینی

منم که طرح مودت به رنج بی پایان
و شط جاری اندوه بسته ام
اما
تو را چه میرسد ای آفتاب پاک اندیش
تو را چه وسوسه از عشق
باز میدارد؟



حمید مصدق
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستش می دارم
چرا كه می شناسمش،
به دو ستی و یگانگی.
- شهر
همه بیگانگی و عداوت است.-
هنگامی كه دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهائی غم انگیزش را در می یابم.
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی.
همچنان كه شادیش
طلوع همه آفتاب هاست


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دو راهی


پیوسته تردیدی
می گذاردت
بر سر دوراهی
کجا باید رفت ؟
به کدام سمت ؟
یا کدامین سو؟
اما
راه دریا
می شناسد رود



ناهید عباسی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
معنای زنده بودن من با تو بودن است
نزدیک ـ دور
سیر ـ گرسنه
رها ـ اسیر
دلتنگ ـ شاد
آن لحظه ای که بی تو سر آید مرا مباد!

مفهوم مرگ من
در راه سرفرازی تو در کنار تو
مفهوم زندگی ست .
معنای عشق نیز
در سرنوشت من
با تو همیشه با تو
برای تو زیستن است

فريدون مشيری
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هرگز كسی این گونه فجیع به كشتن خود برنخاست
كه من به زندگی نشستم!

و چشانت راز آتش است

و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی كه به جنگ تقدیر می شتابد

و آغوشت
اندك جائی برای زیستن
اندك جائی برای مردن
و گریز از شهر
كه به هزار انگشت
به وقاحت
پاكی آسمان را متهم می كند
كوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد

در من زندانی ستمگری بود
كه به آواز زنجیرش خو نمی كرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم


 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چنان داغ دل ، داغ دل دیده ام
که حال خود از لاله پرسیده ام

به هر جا چمن در چمن ، گل به گل
همان مهر داغ تو را دیده ام

کدامین چمن را گل از گل شکفت
کز آن بوی نام تو نشنیده ام ؟

به بوی تو ، تنها به بوی تو بود
که هر جا گلی دیده ام ، چیده ام

دلم را به هر آب و آتش زدم
که چون شمع در گریه خندیده ام

همه هفت بندم همن یک نواست
چو نی در هوای تو نالیده ام

ز راز دل باد بویی نبرد
که چون غنچه سربسته خندیده ام

ز باغ دلم یک بغل پر غزل
برای گل روی تو چیده ام ...


قیصر امین پور
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حرف آخر

حرف آخر

هزار خواهش و آیا
هزار پرسش و اما
هزار چون و هزاران چرای بی زیرا
هزار بود و نبود
هزار شاید و باید
هزار باد و مباد
هزار کار نکرده
هزار کاش و اگر
هزار بار نبرده
هزار پوک و مگر
هزار بار همیشه
هزار بار هنوز ...
مگر تو ای همه هرگز
مگر تو ای همه هیچ
مگر تو نقطه ی پایان
بر این هزار خط ناتمام بگذاری
مگر تو ای دم آخر
در این میانه تو
سنگ تمام بگذاری.


**قیصر امین پور**

 

Similar threads

بالا