شعر نو

zoha

کاربر فعال
برای دوستی هایی پا برجا

برای دوستی هایی پا برجا

دل من بی تاب است
دل من چند صباحی ست که باور کرده
دوستی پا بر جاست
مهربانی زنده ست

و فراموش کرده زمانی را ...
که محبت گم بود،
چون پرنده ای ملیح
در میان دستانم ؛

و نگاهم آرام در پی اش گم می شد
در افق های خیالم تا جان
دل من غمگین بود
وقت پرگشودن باز

دیگر اکنون شادم
دیگر اکنون چشم هایم
به گل سرخ باغچه کوچکمان خو کرده
او که مثل من و تو از خاک است

دل من بی تاب است
و محبت جاری ست
بین من و هر چه از خاک است
آسمانی نیست ،
مثل دل بی ریای من خاکی ست
مثل دریای زلالی آبی است

عشق من خاکیست
اما باقیست
بی شک اما باقیست


ضحی ساروی
18بهمن 88
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در عطر خواب های گل سرخ
یاران من پیاله گرفتند
لب ریز شوکران
و مرگ را به حجله نشاندند
خندان ، دلاوران
از شب گذشتگان
ما را چگونه گذر دادید
از هفت خوان مرگ ؟
خورشید را چگونه نشاندید
در چشمهایتان ؟
کشتی نشستگان
چگونه گذشتید
بی اعتبار تجربه از موج حادثات

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
شراب رابدهید
شتاب باید کرد:
من از سیاحت در یک حماسه می ایم
ومثل اب
تمام قصه سهراب ونوشدارو را روانم.
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چه آسان می روم از یاد

چه می پوسم در این اذهان کج پندار

کژدم های جرّار و خیانتکار

و می ماسم

نهایت بر ردای بور و چرک آلوده وجدان سربردار

چه آسان می روم از یاد

مثال لاشه منفور و جزام آلود

و همچون جیفه ای بی گور و بی تابوت

که حتی روبهان کور

از خائیدن چشمان مغمومم گریزانند

چه آسان می روم از یاد

مثال"دوستت دارم"

کم رنگ و بی آهنگ

به جرز آبریز گاهی تنگ

پس میخانه ای دلتنگ

چه آسان می روم از یاد

و شرمم باد و شرمم باد


شهرزاد مغروري​
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزگاری با غم دوری تو من ساختم

قصه ها و غصه ها با یاد تو پرداختم

با امید دیدنت یک لحظه و یک ثانیه

بارها در کنج غم شعر و غزلها ساختم

شور عشقت خانه ی دل را به بازی میگرفت

من چه تلخ این بازی بی انتها را باختم

گرچه سازت همنوا با ساز من هرگز نشد

باز اما من برایت این نوا بنواختم

بی تو سرگردان و حیران گم بُدم در خویشتن

با تو اما من خودم را بیشتر بشناختم

عقل در آغوش عشقم خفته و مدهوش بود

من به رأی عشق سوی قلب سنگت تاختم

پیش چشمم این جهان تمثیلی از روی تو شد

گوییا جز تو همه دنیا به دور انداختم


احسان ضامني​
 

م.سنام

عضو جدید
بشکن
سکوت را بر وهم بکوب
دانه ای قدم می شمرد
و نگرانی را بر دستانش می مالد
انگار بهار او را فراموش کرده
انتظاری است یشمی
نمی داند ، سبز است یا مشکی ؟
بشکن
شاید انتظار غروب آفتاب بر دریا
در چشمان تو هم بروید
برخیز
فرصت تا سحر باقی ست
برخیز
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
پسرم ! چکاره می شوی ؟
مثل مادرم عاشق
عاشق چه می شوی پسرم ؟
رنگین کمان خنده
روی سپیدی دندان کودکم
به رقص بادبادکی که سوار باد می شود
به مقصد خورشید
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
می خوانم و می ستایمت پر شور
ای پرده دل فریب رویا رنگ
می بوسمت ای سپیده گلگون
ای فردا ای امید بی نیرنگ
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیگر زمان ، زمانه ی مجنون نیست
فرهاد
در بیستون مراد نمی جوید
زیرا بر آستانه ی خسرو
بی تیشه ای به دست ، کنون سرسپرده است.
در تلخی تداوم و تکرار لحظه ها
آن شور عشق
-عشق به شیرین را
از یاد برده است.
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
جویبارِ لحظه ها جاری ست .

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب ، و اندر آب بیند
سنگ
دوستان و دشمنان را می شناسم من
زندگی را دوست دارم ؛
مرگ را دشمن.
وای،امّاـ با که باید گفت این؟ـمن دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن.

جویبارِ لحظه ها جاری ست.

مهدی اخوان ثالث (م.امید)
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
لحظه ای خاموش ماند ، آنگاه
بار دیگر سیب سرخی را که در کف داشت
به هوا انداخت
سیب چندی گشت و باز آمد
سیب را بویید
گفت
گپ زدن از آبیاریها و از پیوند ها کافیست
خوب
تو چه می گویی ؟
آه
چه بگویم ؟ هیچ
سبز و رنگین جامه ای گلبفت بر تن داشت
دامن سیرابش از موج طراوت مثل دریا بود
از شکوفه های گیلاس و هلو طوق خوش آهنگی به گردن داشت
پرده ای طناز بود از مخملی گه خواب گه بیدار
با حریری که به آرامی وزیدن داشت
روح باغ شاد همسایه
مست و شیرین می خرامید و سخن می گفت
و حدیث مهربانش روی با من داشت
من نهادم سر به نرده ی آهن باغش
که مرا از او جدا می کرد
و نگاهم مثل پروانه
در فضای باغ او می گشت
گشتن غمگین پری در باغ افسانه
او به چشم من نگاهی کرد
دید اشکم را
گفت
ها ، چه خوب آمد به یادم گریه هم کاری است
گاه این پیوند با اشک است ، یا نفرین
گاه با شوق است ، یا لبخند
یا اسف یا کین
و آنچه زینسان ، لیک باید باشد این پیوند
بار دیگر سیب را بویید و ساکت ماند
من نگاهم را چو مرغی مرده سوی باغ خود بردم
آه
خامشی بهتر
ورنه من باید چه می گفتم به او ، باید چه می گفتم ؟
گر چه خاموشی سر آغاز فراموشی است
خامشی بهتر
گاه نیز آن بایدی پیوند کو می گفت خاموشی ست
چه بگویم ؟ هیچ
جوی خشکیده ست و از بس تشنگی دیگر
بر لب جو؛ بوته های بار هنگ و پونه و ختمی
خوابشان برده ست
با تن بی خویشتن ، گویی که در رویا
می بردشان آب ،‌ شاید نیز
آبشان برده ست
به عزای عاجلت ای بی نجابت باغ
بعد از آنکه رفته باشی جاودان بر باد
هر چه هر جا ابر خشم از اشک نفرت باد آبستن
همچو ابر حسرت خاموشبار من
ای درختان عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور
یک جوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رُست نتواند
ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود
یادگار خشکسالی های گردآلود
هیچ بارانی شما را شست نتواند


مهدی اخوان ثالث ( م. امید)
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
پذیره شدن دانه ای سرگشته
تا مرواریدی آفریده شود
به خون دلی
سینه ای به شکیبایی صدف می طلبد
جگر هزار توی سرخگل می خواهد
که خدنگ شبنمی به چله نشاند
و تا گلوی تفتیده آفتاب
پرتاب کند
هشدار
نطفه نهنگ است عشق نه کرمینه وزغی
و لمحه ای تلاطم طغیانش را
دلی به هیبت دریا می طلبد
هشدار ! روزگار
آمده ایم عاشق شویم

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چشم براه

آرزوئي است مرا در دل
كه روان سوزد و جان كاهد
هر دم آن مرد هوسران را
با غم و اشك و فغان خواهد

بخدا در دل و جانم نيست
هيچ جز حسرت ديدارش
سوختم از غم و كي باشد
غم من مايه آزارش

شب در اعماق سياهي ها
مه چو در هاله راز آيد
نگران ديده به ره دارم
شايد آن گمشده باز آيد

سايه اي تا كه بدر افتد
من هراسان بدوم بر در
چون شتابان گذرد سايه
خيره گردم به در ديگر

همه شب در دل اين بستر
جانم آن گمشده را جويد
زينهمه كوشش بي حاصل
عقل سرگشته به من گويد

زن بدبخت دل افسرده
ببر از ياد دمي او را
اين خطا بود كه ره دادي
به دل آن عاشق بد خو را

آن كسي را كه تو مي جوئي
كي خيال تو بسر دارد
بس كن اين ناله و زاري را
بس كن او يار دگر دارد

ليكن اين قصه كه مي گويد
كي به نرمي رودم در گوش
نشود هيچ ز افسونش
آتش حسرت من خاموش

مي روم تا كه عيان سازم
راز اين خواهش سوزان را
نتوانم كه برم از ياد
هرگز آن مرد هوسران را

شمع اي شمع چه مي خندي؟
به شب تيره خاموشم
به خدا مردم از اين حسرت
كه چرا نيست در آغوشم

فروغ فرخزاد
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب و هوس

در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمي آيد
اندوهگين و غمزده مي گويم
شايد ز روي ناز نمي آيد

چون سايه گشته خواب و نمي افتد
در دام هاي روشن چشمانم
مي خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه هاي نبض پريشانم

مغروق اين جواني معصومم
مغروق لحظه هاي فراموشي
مغروق اين سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و هم آغوشي

مي خواهمش در اين شب تنهائي
با ديدگان گمشده در ديدار
با درد، درد ساكت زيبائي
سرشار، از تمامي خود سرشار

مي خواهمش كه بفشردم بر خويش
بر خويش بفشرد من شيدا را
بر هستيم بپيچد، پيچدسخت
آن بازوان گرم و توانا را

در لابلاي گردن و موهايم
گردش كند نسيم نفس هايش
نوشد، بنوشدم كه بپيوندم
با رود تلخ خويش به دريايش

وحشي و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله هاي سركش بازيگر
درگيردم، به همهمه درگيرد
خاكسترم بماند در بستر

در آسمان روشن چشمانش
بينم ستاره هاي تمنا را
در بوسه هاي پر شررش جويم
لذات آتشين هوس ها را

مي خواهمش دريغا، مي خواهم
مي خواهمش به تيره، به تنهائي
مي خوانمش به گريه، به بي تابي
مي خوانمش به صبر، شكيبائي

لب تشنه مي دود نگهم هر دم
در حفره هاي شب، شبي بي پايان
او، آن پرنده، شايد مي گريد
بر بام يك ستاره سرگردان

فروغ فرخزاد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
غوکها در مرداب
همه با هم ‌ ‚ همه با هم یکریز
تا سپیده دم فریاد زدند
ماه ای ماه بزرگ ...
در تمام طول تاریکی
ماه در مهتابی شعله کشید
ماه
دل تنهای شب خود بود
داشت در بغض طلایی رنگش می ترکید
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دشتها آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد روييد
در هواي عفن آواز پرستو به چه كارت آيد ؟
فكر نان بايد كرد
و هوايي كه در آن
نفسي تازه كنيم
گل گندم خوب است
گل خوبي زيباست
اي دريغا كه همه مزرعه دلها را
علف هرزه كين پوشانده ست
هيچكس فكر نكرد
كه در آبادي ويران شده ديگر نان نيست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
كه چرا سيمان نيست
و كسي فكر نكرد
كه چرا ايمان نيست
و زماني شده است
كه به غير از انسان
هيچ چيز ارزان نيست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
غروري ست در من
كه هر صبح
عقابان پروازشان سينه آسمانها
درودي شگفتانه گويند بر من
غروري ست در من
كه آن كوه ستوار سر سوده بر آسمان را
كه سيل سيه مست ويران كن خانمان را
كند غرق حيراني و بهت بسيار
غروري ست در من
پديدار
كه از شوكتش چشم شاهين به وحشت درافتد
كه هر شير شرزه
به هر بيشه از شوكت خشم من مضطر افتد
غروري ست در من
نه
ديوي ست اينجا درون دل من
نه
گويي كه آميخته ست آخشيج خبائث به آب و گل من
غروري ست در من
مرا عاقبت اين غرورم به خاك سيه مي نشاند
مرا چون پلنگان مغرور
شبي از فراز يكي قله كوه
به رفاترين ژرفي دره اي مي كشاند
غروري ست در من
كه يك شب به من شربت مرگ را مي چشاند
غروري ست در من
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پشت شهزاده قاجارشكست
چون سر كيز به اجبار نشست
سند صلح به امضاي تزار
و قاجار
گشت مكتوب و سر ايران را
هيفده شهر
بهين شهرستان را
به يك امضا ز تن مام وطن بركندند
شاهزاده سوي شاه
با دل و جان پريشان آمد
سوي تهران آمد
حيرتش گشت فزون
شور و غوغايي ديد
همه جا جشن و چراغاني بود
سخن از فتحي ايراني بود
شاه قاجار نشسته بر تخت
شاعران وقاد
يا نه
جمله قواد
فتحنامه به كف از فتح سخن مي گفتند
تهنيتها به شه و مام وطن مي گفتند
دل شهزاده شكست
صبحگاهان از غم
ديده بر دنيا بست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بال و پر ريخته مرغم به قفس
تا گشايم پرو بال
تا بگويم كه در اين تنگ قفس
چه به مرغان چمن مي گذرد
رخصت آوازم نيست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
باد در تشویش
شیشه ها تاریک و پر رویا
پرده می لرزد
می گریزد قامتی زیر برش هایش
شمع گردن می کشد در سایه ها مایوس
هیچ کس افسوس
شیشه ها خاموش و بی رویا
باد در غوغا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آخرين حرف اين است
زندگي شيرين است
خود از اينروست اگر مي گويم
پايمردي بكنيم
پيش از آنكه سر ما بر سر دار آرد خصم
ما بكوبيم سر خصم به سنگ
وين تبهكاران را
بر سر دار بسازيم آونگ
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه با آينه گفتم که خموشانه مرا می پاييد
گفتم ای آينه با من تو بگو
چه کسی بال خيالم را چيد؟
چه کسی صندوق جادويی انديشهء من غارت کرد؟
چه کسی خرمن رويايی گلهای مرا داد به باد؟
سر انگشت بر آيينه نهادم پرسان
چه کس آخر چه کسی کشت مرا؟
که نه دستی ز مدد از سوی ياری برخواست.
نه کسی را خبری شد نه هياهويی در شهر افتاد؟!
آينه
اشک در ديده به تاريکی آغاز غروب
بی صدا بر دلم انگشت نهاد ...

 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگاه کن!
بلبل عاشق
تنها در قفس
در حسرت پريدن
در هواي ديدن
در کنج قفس تنهايی
بند بند وجودش همه در حسرت پرواز است
بلبل عاشق به پرواز نميانديشد
بلکه
به عشق ميانديشد
که عشق زيباتر از انديشه پرواز است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امشب
خاك كدام ميكده از اشك چشم من
نمناك مي شود ؟
و جام چندمين
از دست من نثاره خاك مي شود ؟
اي دوست در دشتهاي باز
اسب سپيد خاطره ات را هي كن
اينجا
تا چشم كار مي كند آواز بي بري ست
در دشت زندگاني ما
حتي
حوا فريب دانه گندم نيست
من با كدام اميد ؟
من بر كدام دشت بتازم ؟
مرغان خسته بال
خو كرده با ملال
افسانه حيات نمي گويند
و آهوان مانده به بند
از كس ره گريز نمي جويند
ديوار زانوان من اكنون
سدي ست
در پيش سيل حادثه اما
اين سوي زانوان من از اشك چشمها
سيلي ست سهمناك
اين لحظه لحظه هاي ملال آور
ترجيع بند يك نفس اضطرابهاست
افسانه اي ست آغاز
انجام قصه اي
اينجا نگاه كن كه نه آغازي
اينجا نگاه كن كه نه انجامي ست
اين يك دو روزه زيستن با هزار درد
الحق كه سخت مايه بدنامي ست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما نوشتیم و گریستیم
ما خنده کنان به رقص بر خاستیم
ما نعره زنان از سر جان گذشتیم ...

کسی را پروای ما نبود.
در دور دست مردی را به دار آویختند :
کسی به تماشا سر برنداشت

ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالب خود بر آمدیم

 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
رفتم به كنار رود
سر تا پا مست
رودم به هزار قصه ميبرد ز دست
چون قصه درد خويش با او گفتم
لرزيد و رميد و رفت و ناليد و شكست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
کمی جلوتر
من آن طرف امروز پیاده می شوم

کمی نزدیک به پنجشنبه نگهدار
کسی از سایه های هر چه ناپیدا می اید
از آن طرف کودکی
و نزدیک پنجشنبه به راه بعد از امروز می افتد
کمی نزدیک به پنجشنبه نگهدار
تو همان آشناترین صدای این حدودی
که مرا میان مکث سفر
به کودک ترین سایه ها می بری
با دلم که هوای باغ کرده است
با دلم که پی چند قدم شب زیر ماه می گردد
و مرامی نشیند
می نشینم و از یادمی روم
می نشینم و دنیا را فکر می کنم
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنوز هم گرمي آن بازوان پر زمهرت در زبورم شارع و شيداست
هنوز هم عشق تو تنها دواي هر دل سردرگم وتنهاست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
... و سرانجام
از قصه هاي شكارچيان چيزي نمي ماند
جز يك مرغابي
بر پيشخوان
رنج آور است
اما چيز مهمي نيست
بگذارهر چه دوست دارند تعريف كنند
خوب يا بد
داستان ها بايد ساخته شوند
اما فراموش نكن
تو بايد
مثل انسان زندگي كني
جهان
جاي عجيبي است
اين جا
هر كسي شليك مي كند
خودش كشته مي شود.
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
تعبير خواب

تعبير خواب

دیشب دوباره
گویا خودم را خواب دیدم :
در آسمان پر می کشیدم
و لا به لای ابرها پرواز میکردم
و صبح چون از جا پریدم
در رختخوابم
یک مشت پر دیدم
یک مشت پر ، گرم و پراکنده
پایین بالش
در رختخواب من نفس می زد
آنگاه با خمیازه ای ناباورانه
بر شانه های خسته ام دستی کشیدم
بر شانه هایم
انگار جای خالی چیزی...
چیزی شبیه بال
احساس می کردم !

قيصر امين پور
 

Similar threads

بالا