شعر نو

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
روز یا شب؟
نه ای دوست! غروبی ابدیست
با عبور دو کبوتر در باد
چون دو تابوت سپید
و صدایی از دور,از آن دشت غریب,
بی ثبات و سرگردان, همچون حرکت باد
سخنی باید گفت
سخنی باید گفت
دل من می خواهد با ظلمت جفت شود
سخنی باید گفت
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
از شمع سه چيز اموختم : ايستاده بميرم ... بي صدا بميرم ... بياد دوست بميرم
*********************************************************
[FONT=Times New Roman, Times, serif]اي سرنوشت از تو كجا مي توان گريخت؟[/FONT]
[FONT=Times New Roman, Times, serif]من راه آشيان خود را از ياد برده ام[/FONT]
يك دم مرا به گوشه راحت رها مكن
!با من تلاش كن كه بدانم نمرده ام
اي سرنوشت, مرد نبردت منم بيا
زخمي دگر بزن كه نيفتاده ام هنوز
شادم از اين شكنجه, خدا را, مكن دريغ
!روح مرا درآتش بيداد خود بسوز
اي سرنوشت !هستي من در نبرد توست
!بر من ببخش زندگي جاودانه را
منشين كه دست مرگ ز بندم رها كند
محكم بزن به شانۀ من تازيانه را!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
بيمي به دل ز مرگ ندارم كه زندگي
جز زهر غم نريخت شرابي به جام من
گر من به تنگناي ملال آور حيات
آسوده يك نفس زده باشم حرام من!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
ای در خور اوج!آواز تو در کوه سحر ,و گیاهی به نماز.​
غمها را گل کردم پل زدم از خود تا صخره دوست.​
من هستم و سفالینه تاریکی و نراویدن راز ازلی.​
سر بر سنگ, و هوایی خنک,​
و روانی پر از ریزش دوست.​
خوابم چه سبک, ابر نیایش چه بلند, و چه زیبا بوته زیست​
[FONT=&quot] و چه تنها من![/FONT]
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
دیگر این پنجره بگشای که من​
به ستوه آمده ام از این شب تنگ!​
دیرگاهی است که در خانه همسایه من خوانده خروس .​
وین شب تلخ عبوس​
می فشارد به دلم پای درنگ.​
دیر گاهی است که من در دل این شام سیاه,​
پشت این پنجره, بیدار و خموش​
مانده ام چشم به راه,​
همه چشم و همه گوش:​
مست آن بانگ دلاویز, که می آید نرم,​
محو آن اختر شبتاب که می سوزد گرم,​
مات این پرده شبگیر که می بازد رنگ........
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
جادوی بی اثر

جادوی بی اثر

پر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جامها که در پی هم میشود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمیبرد
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز همر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمیبرد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که : آب ‌آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را .........
 

leanthinker

عضو جدید
کاربر ممتاز
واااااااااااااااای
عالی بود آسمان جان
انگار شنیده بودم اما تا بحال انقدر در من تاثیر نداشت...
شاعرش میدونین کیه؟
واقعا عالی بود مرسی....
راستی اینجا که گفته بود..
پرواز کن به دشت غم انگیز همر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
این که قرمز کردم یعنی چی؟ منظور عمر من بوده؟
 

Rama Shakiba

عضو جدید
بايد استاد و فرود آمد
بر آستان دري كه كوبه ندارد،
چرا كه اگر به گاه آمده باشي دربان به انتظار توست و
اگر بي گاه
به در كوفتن ات پاسخي نمي آيد.


كوتاه است در،
پس آن به كه فروتن باشي.

قسمتي از شعر در آستانه از كتاب در آستانه سروده ي احمد شاملو
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
واااااااااااااااای
عالی بود آسمان جان
انگار شنیده بودم اما تا بحال انقدر در من تاثیر نداشت...
شاعرش میدونین کیه؟
واقعا عالی بود مرسی....
راستی اینجا که گفته بود..
پرواز کن به دشت غم انگیز همر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
این که قرمز کردم یعنی چی؟ منظور عمر من بوده؟
سلام داداش مهرداد
این شعر از فریدون مشیریه........
اون اشتباه تایپی متاسفانه عمر من بوده با عرض معذرت........:redface:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
می رسد از دل خونین سحر, بانگ خروس,
وز رخ آینه ام می سترد زنگ فسوس,
بوسه مهر که در چشم من افشانده شرار,
خنده روز, که با اشک من آمیخته رنگ.......
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
ارغوان.......

ارغوان.......

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه آرام که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است........
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد......
ارغوان !
این چه راز ی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید ؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید ؟
ارغوان پنجه خونین زمین !
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس:
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون!
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند
جان گلرنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه!

بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار !
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی.........
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان!

شاخه همخون جدا مانده من
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو نیستی
اما برای چای می ریزم
دیروز هم نبودی که برایت بلیط سینما گرفتم
می خواهی بخند
می خواهی گریه کن
یا می خواهی مثل آینه مبهوت باش
مبهوت من
ودنیای کوچکم
دیگر چه فرق می کند باشی یا نباشی
من با تو زندگی می کنم.....


از کتاب کنسرت در جهنم رسول یونان
 

k.m.r.c

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
و پسین ها....... آه
اگر باری نمی گیرد دلت چندان
در آن محدوده ی جغرافیایی روحیه ی ماشین
و آزین می توان بستی با گلهای آزادی
که خود هر روز هر شب چیده ای از باغچه ی زندان...
اخوان ثالث (م-امید)
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستم داری........

دوستم داری........

چیزی شبیه دریا
چیزی شبیه آتش
شبیه چشمان تو
وقتی آهسته از لای سکوتی سبز نگاهم می کنی
واژه ای
کبوتری
دریایی
و یا شاید ستاره ی کوچک سبزی
درون من زاده می شود
واژه ای که احتمالا تمام پاییز تو را بابا صدا می کند
واژه ای ساده و آسوده
که پیله ی پروانگی اش را مو به مو برایت تعریف می کند
حالا بیا به دوشنبه ی من
کنار پنجره ای از اضطراب باران و خیابان
و زمستانی از کودک و کبوتر و برف
که نمی داند تکلیف این همه آدم برفی که در حوالی خوابش پرسه می نند چیست
یاد آن جمعه ی خلوت از جنس بوسه افتادم
همان جمعه
که آوازی سپید از آسمان بارید
می ترسم ، ستاره ی سبز من
از آدم برفی های عریان
که به نگاه معطر ما
حسودی می کنند
از سایه های بی پروا
حتی از پررنگی چای
و بی رنگی برف و ترانه
صدای گریه ی جوجه ای می آید
که رؤیای سه شنبه را
روی برف ها پیدا نمی کند
ساعتم قارقار می کند
کلاغ روی آنتن خانه ی همسایه
تیک تک سر می دهد
می ترسم
دیگر نگو چرا
شاید از نبودن کسی مثل تو
شاید از بودن تو
در آخرین دقیقه ی
علاقه و اقاقی
شاید از واژه ای که درونم زاده شده
می ترسم
با آن که می دانم
قد همان صبح جمعه ی آخر دی ماه
دوستم داری..........

از مریم اسدی
 

Rama Shakiba

عضو جدید
بايد اِستاد و فرود آمد
بر آستان دري كه كوبه ندارد ،
چرا كه اگر به گاه آمده باشي دربان به انتظار توست و
.....................................................................اگر بي گاه
به در كوفتن ات پاسخي نمي آيد.


كوتاه است در ،
پس آن به كه فروتن باشي.


از شعر در آستانه از كتاب در آستانه
سروده ي احمد شاملو
 

Rama Shakiba

عضو جدید
من به تقدير و به پيشاني و اين گونه اباطيل
..........................................................ندارم باور

اگر از من شنوايي داري
..............................مي گويم
هر كسي قطره ي خوردي است در اين رود عظيم
كه به تنهايي بي معني و بي خاصيت است،
وفشار آب است
.....................آن ناچاري
كه جهت بخش حقيقي ست.
ابلهان
.........بگذار
...............اسمش را
...........................تقدير كنند.

احمد شاملو
از شعر پيغام از كتاب مدايح بي صله
20 تير 1360
 

Rama Shakiba

عضو جدید
پيش مي آيد و پيش مي آيد
به ضرب آهنگ طبلي از درون پنداري ،
خيره در چشمانت
بي پرواي تو
كه راه بر او بر بسته اي انگاري

در تو مي رسد از تو بر مي گذرد بي آن كه واپس نگرد
در گذرگاه بي پرهيز آشتي كنان پنداري ،
بي آنكه به راستي بگذرد
چرا كه عبورش تكراري ست بي پايان انگاري.

يكي بيش نيست
گرچه صفي بي انتها را ماند
- تداوم انعكاسي در آيينه هاي رو در رو پنداري -
وبه هر اصطكاك ناملموس اما
چيزي از تو مي كاهد در تو
بي آنكه خود دريابي
..........................انگاري.

چهره در چهره بازش نمي شناسي
چنان است كه ره گذري بيگانه ، پنداري،
اما چنان كه واپس نگري
در شگفت با خود مي گويي :
- سخت آشنا مي نمايد
ديروز است انگاري.

شعر در كوچه آشتي كنان از كتاب در آستانه
احمد شاملو 9 ارديبهشت 1367
 

Rama Shakiba

عضو جدید
خش خش بي خا و شين برگ از نسيم
...................................................در زمينه و
ورّ بي واو و راي غوكي بي جفت
از بركه ي هم سايه -

چه شبي چه شبي !
شرم ساري را به آفتاب پرده در واگذار
كه هنوز از ظلمات خجلت پوش
نفسي باقي است.
ديو عربده در خواب است،
حالي سكوت را بنگر.

آه
چه زلالي!
چه فرصتي!
چه شبي!

26 تير 1366
احود شاملو
شب غوك از كتاب مدايح بي صله
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساده و بی‏رنگ،
سراسیمه و سرد،
بی‏تزلزل، بی‏تاب.
از کجا آمده‏ای؟!
دخترک،
سایه‏ات بی‏تردید،
بی‏تبسم، بی‏خشم،
بی‏هیاهو و هراس از شبح آینه‏ها.
از کجا آمده‏ای؟!
دخترک،
رنگ نگاهت آبی،
صورتت مهتابی،
گل لبخند تو یاس،
طرح اندام تو همچون پیچک،
پیچ و تابش به تن تاک جوانی مانند،
نبض بی‏رنگ زمان در دستت،
ساک تو لب به لب از پنجره‏ها،
کیف دستت، پراز اندیشۀ ناب،
پاک و مغرور و پر از رویایی.
از کجا آمده‏ای؟!

شهر ما:
سرد و عبوس است و کثیف،
کوچه‏هایش باریک،
خانه‏هایش تاریک،
مردمش پرنیرنگ،
زشت و نامردم و پست.
زندگیمان:
شب یلدای دراز،
بی‏تمنای سحر.
گذران شب و روز،
بی‏ثمر، بی‏سامان،
بی‏خیالِ دلِ همسایۀ تنها و غریب،
بی‏خبر از گذر عمر و سفر،
کارمان:
سفسته بازی و قمار،
روی پرپر شدن قاصدک تازۀ باغ.
میفروشیم هر روز،
نان به نرخ فردا،
خون به نرخ دیروز.
میفروشیم هر روز،
عشق،
احساس،
ترانه،
پرواز،
هرچه آیینه که در آن لبخند.
و در اندیشه‏مان:
رُفتن شب زده‏هاست،
از تن مردۀ شهر.
و چراغانی و آذین بستن،
به شب زهد فروشان زمان.
چشممان :
پرسه‏زن و حیض،
نگامان بی‏شرم.
ما پر از آواریم،
ما پر از زنگاریم،
و پی خانۀ ما،
روی آواز خوش قمریهاست،
ما غریبیم به شب بو، به نسیم...
تو کجا آمده ای؟!!:gol:


سوزان یگانه....(امیدوارم تکراری نباشه)
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
رمیده از عطش سرخ آفتاب کویر,
غریب و خسته رسیدم به قتلگاه امیر.
زمان, هنوز همان شرمسار بهت زده!
زمین, هنوز همان سخت جان لال شده!
 

Rama Shakiba

عضو جدید
كار من اين شده است
كه بيايم به اتاق ام هر شام
و به خاموشي ي ِ خورشيدي ديگر
كلماتي ديگر گريه كنم.

احمد شاملو
از شعر پيغام از كتاب مدايح بي صله
 

Rama Shakiba

عضو جدید
گاه با خود مي گويم :
(( سهم ما
..............پنداري
......................شادي نيست.
لوح پيشاني ما مهر كه را خورده ؟ خدا
......................................يا شيطان؟))

احمد شاملو
از شعر پيغام از كتاب مدايح بي صله

اين قسمت از شعر ادامه ي پست قبلي است.
 

Rama Shakiba

عضو جدید
هر چند
نابكاراني هستند آن سو
( چيره دستاني در حرفه ي (( كت بسته به مقتل بردن)) )
و دليراني دريا دل اين سو
(چرب دستاني در صنعت ((زيبا مردن)) ) -

همه جا هست اگر چند
..............................(به خود مي گميم باز )
پل متروكي بر بستر خشك آبي
در يكي جاده ي كم آمد و شد
كه پسين منزل و پايان ره مردم دريا دل باشد ،
باز
...زيرپل
.........دريا
.............از جوش نمي ماند
زير پل
.......دريا
...........پر صلابت تر مي خواند.))


احمد شاملو
از شعر پيغام از كتاب مدايح بي صله
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
از دور میفریفت مرا, دل تشنه مرا,
چون بحر, موج می زد و لرزان چو آب بود.
وانگه که پیش رفتم. با شور و التهاب
دیدم سراب بود!
 

Rama Shakiba

عضو جدید
نه
من هراسم نيست:
ز نگاه و ز سخن عاري
شب نهاداني از قعر قرون آمده اند
............................................آري
كه دل پر تپش نور انديشان را
وصله ي چكمه ي خود مي خواهند،
و چو بر خاك در افكندندت
.................................باور دارند
كه سعادت با ايشان به جهان آمده است.

باشد! باشد!
من هراس ام نيست،
چون سر انجام پر از نكبت هر تيره رواني را
كه جنايت را چون مذهب حق موعظه فرمايد مي دانم چيست
خوب مي دانم چيست.


احمد شاملو
قسمت پاياني شعر پيغام از كتاب مدايح بي صله
 

يامين

عضو جدید
کاربر ممتاز
دهانت را می بویند

مبا دا که گفته باشی دوستت می دارم

دلت را می بویند

روزگار غریبی است نازنین

و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بن بست کج و پیچ سرما

آتش را به سوخت بار ِ سرود و شعر فروزان می دارند

به اندیشیدن خطر مکن

روزگار غریبی است نازنین

آنکه بر در می کوبد شباهنگام، به کشتن چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابانند بر گذرگاهها مستقر

با کنده و ساطوری خون آلود

روزگار غریبی است نازنین

وتبسم را بر لبها جراحی می کنند

و ترانه را بر دهان

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کباب قناری بر آتش سوسن و یاس

روزگار غریبی است نازنین

ابلیس پیروز، مست

سور عزای ما را بر سفره نشسته است

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد




 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
با ما هراس دوست نمایان چربدست
وینان, به ننگ روسپیان مانده پای بست
آگاه تر که مایه پیکار ما ز چیست؟؟
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
تو را من چشم در راهم
شباهنگام که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
و زان دل خستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم.........
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
هنوز,نفرین , می بارد از در و دیوار,
هنوز,نفرت از پادشاه بد کردار,
هنوز, وحشت,از جانیان آدم خوار,
هنوز,لعنت, بر بانیان آن تزویر!
 

Similar threads

بالا