شعر نو

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot] [/FONT]​
[FONT=&quot]و همه مردم شهر[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]بانگ برداشته اند[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]كه چرا سيمان نيست[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]و كسي فكر نكرد[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]كه چرا ايمان نيست[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]و زماني شده است[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]كه به غير از انسان[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]هيچ چيز ارزان نيست[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot] [/FONT]​
 

Data_art

مدیر بازنشسته
سکوت
دلتنگي هاي آدمي را باد ترانه‌اي مي‌كند
روياهايش را آسمان پرستاره ناديده مي‌گيرد
و هر دانه برفي،
به اشكي نريخته مي‌ماند.
سكوت سرشار از ناگفته‌هاست .. از حركات ناكرده؛
اعتراف به عشقهاي نهان؛ و شگفتيهاي بر زبان نيامده.
در اين سكوت ...
حقيقت ما نهفته است؛
حقيقت تو و حقيقت من
براي تو و خويش چشماني آرزو مي‌كنم
كه چراغها و نشانه‌ها را در ظلماتمان ببيند ...
گوشي كه صداها و شناسه‌ها را
در بيهوشي‌مان بشنود ..
براي تو و خويش
روحي كه اينهمه را در خود گيرد و بپذيرد.

و زباني كه در صداقت خود، ما را از خاموشي خويش بيرون كشد
و بگذارد از آن چيزها كه در بندمان كشيده است... سخن بگوييم.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خودشکن

این مرد خودپرست
این دیو، این رها شده از بند
مست مست
استاده روبه روی من و خیره در منست
گفتم به خویشتن
ایا توانِ رستنم از این نگاه هست ؟
مشتی زدم به سینه او
ناگهان دریغ
ایینه تمام قدِ رو به رو شکست

:gol:حمید مصدّق:gol:
 

spacedummy

عضو جدید
خاطرات

خاطرات

حالا تمام ذهن من
از خیالهای کوچک و بزرگ لحظه های بعد
پر شده
چقدر تلخ و مسخره
که سطح آن
برای خاطرات قبل برای دوستان خوب
سر شده..
باد در کنار من می وزد
بیشه های سبز.آسمان باد.کوههای محو
روبروی من نشسته اند
بر فرازشان سکوت میکند
نگاه من
یک لبخند به پشت سر
و باز مطمئن میشوم. گرچه سخت و دور
عبور میکند از میانشان ...
راه من...


دوستان این شعر رو خودم گفتم. میشه بگین چطور بود. مرسی!!:smile:
 

spacedummy

عضو جدید
خاطرات

خاطرات

حالا تمام ذهن من
از خیالهای کوچک و بزرگ لحظه های بعد
پر شده
چقدر تلخ و مسخره
که سطح آن
برای خاطرات قبل برای دوستان خوب
سر شده..
باد در کنار من می وزد
بیشه های سبز.آسمان باد.کوههای محو
روبروی من نشسته اند
بر فرازشان سکوت میکند
نگاه من
یک لبخند به پشت سر
و باز مطمئن میشوم. گرچه سخت و دور..
عبور میکند از میانشان
راه من...

سلام!! این شعر رو خودم گفتم و اگه میشه لطفا بهم بگین چطور بود. مرسی!!:smile:
 

sarajo0oniii

عضو جدید
صدا...

صدا...


در آنجا بر فراز قله كوه
دو پايم خسته از رنج دويدن
به خود گفتم كه در اين اوج ديگر
صدايم را خدا خواهد شنيدن
به سوي ابرهاي تيره پر زد
نگاه روشن اميدوارم
ز دل فرياد كردم كاي خداوند
من او را دوست دارم دوست دارم
صدايم رفت تا اعماق ظلمت
بهم زد خواب شوم اختران را
غبار آلوده و بي تاب كوبيد
در زرين قصر آسمان را
ملائك با هزاران دست كوچك
كلون سخت سنگين را كشيدند
ز طوفان صداي بي شكيبم
به خود لرزيده در ابري خزيدند
ستونها همچو ماران پيچ در پيچ
درختان در مه سبزي شناور
صدايم پيكرش را شستويش داد
ز خاك ره درون حوض كوثر
خدا در خواب رويا بار خود بود
بزير پلكها پنهان نگاهش
صدايم رفت و با اندوه ناليد
ميان پرده هاي خوابگاهش
ولي آن پلكهاي نقره آلود
دريغا تا سحر گه بسته بودند
سبك چون گوش ماهي هاي ساحل
به روي ديده اش بنشسته بودند
صدا صد بار نوميدانه برخاست
كه عاصي گردد و بر وي بتازد
صدا مي خواست تا با پنجه خشم
حرير خواب او را پاره سازد
صدا فرياد مي زد از سر درد
بهم كي ريزد اين خواب طلايي
من اينجا تشنه يك جرعه مهر
تو آنجا خفته بر تخت خدايي
مگر چندان تواند اوج گيرد
صدايي دردمند و محنت آلود
چو صبح تازه از ره باز آمد
صدايم از صدا ديگر تهي بود
ولي اينجا به سوي آسمانهاست
هنوز اين ديده اميدوارم
خدايا صدا را ميشناسي
من او را دوست دارم دوست دارم....

فروغ
 

sarajo0oniii

عضو جدید
غربت

غربت


ماه بالاي سرآبادي است
اهل آبادي در خواب

روي اين مهتابي

خشت غربت را مي بويم

باغ همسايه چراغش روشن

من چراغم خاموش
ماه تابيد به بشقاب خيار

به
لب كوزه ي آب
غوك ها مي خوانند

مرغ حق هم گاهي

كوه نزديك من است

پشت افراها،سنجدها

وبيابان پيداست

سنگ ها پيدا نيست

گلچه ها پيدا
نيست
سايه هايي از دور

مثل تنهايي آب

مثل آواز خدا پيداست
نيمه شب
بايد باشد
دب اكبرآن است:دو وجب بالاتر از بام

ياد من باشد فردا بروم باغ
حسن گوجه وقيصي بخرم
ياد من باشد فردا لب جوي حوله ام را هم باچوبه بشويم

ياد من باشد فردا لب سلخ طرحي از بزها بردارم

طرحي او جارو ها سايه هاشان
درآب
ياد من باشد هرچه پروانه كه مي افتد درآب زودازآب درآرم

يادمن باشد
كاري نكنم كه به قانون زمين بربخورد
ياد من باشد تنها هستم،ماه بالاي سرتنهايي است...
سهراب سپهری

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
كاش چون پائيز بودم ... كاش چون پائيز بودم
كاش چون پائيز خاموش و ملال انگيز بودم
برگ هاي آرزوهايم يكايك زرد مي شد
آفتاب ديدگانم سرد مي شد
آسمان سينه ام پر درد مي شد
ناگهان توفان اندوهي به جانم چنگ مي زد
اشگ هايم همچو باران
دامنم را رنگ مي زد
وه ... چه زيبا بود اگر پائيز بودم
وحشي و پر شور و رنگ آميز بودم
شاعري در چشم من مي خواند ... شعري آسماني
در كنارم قلب عاشق شعله مي زد
در شرار آتش دردي نهاني
نغمه من ...
همچو آواي نسيم پر شكسته
عطر غم مي ريخت بر دل هاي خسته
پيش رويم:
چهره تلخ زمستان جواني
پشت سر:
آشوب تابستان عشقي ناگهاني
سينه ام:
منزلگه اندوه و درد و بدگماني
كاش چون پائيز بودم ... كاش چون پائيز بودم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
غروب نگاه می کرد
و چشمانت را نقاشی
تو آسوده بودی
و من
باد خاطرات را می برد
و تو همچنان بر نگاهی خمیده
دستانت تا اعماق فکر فرو رفته بودند
و بر جرقه ای انتظار می کشیدند
رعدها از پی هم آمدند و گذشتند
و تو هنوز
انتظاری را قدم می زدی
بر ساحلی که آب جای پای اندیشه ها را می شست
و من لی لی کنان انتظار خنده ای را که از لبهایت بربایم
آب به ساحل و ساحل به من گفت
بازی کودکانه ای بود
نه
امیر بخشایی
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
با من بیا ...

با من به آن ستاره بیا ...

به آن ستاره بیا که هزاران سال از انجماد خاک و مقیاس های پوچ زمین دور است !

و هیچ کس در آنجا

از روشنی نمی ترسد ...

من در جزیره های شناور به روی آب نفس میکشم !

من در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم که از تراکم اندیشه های پست تهی باشد ...!


فروغ فرخزاد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشق
خاطره‌يی‌ست به انتظارِ حدوث و تجدد نشسته،
چرا که آنان اکنون هر دو خفته‌اند:
در اين‌سوی بستر مردی و زنی در آن‌سوی.

تندبادی بر درگاه و
تندباری بر بام.
مردی و زنی خفته.
و در انتظارِ تکرار و حدوث
عشقی
خسته.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من مرغ آتشم
می سوزم از شراره این عشق سرکشم
چون سوخت پیکرم
چون شعله های سرکش جانم فرو نشست
آنگاه باز از دل خاکستر
بار دگر تولد من
آغاز می شود
و من دوباره زندگیم را
آغاز می کنم
پر باز می کنم
پرواز می کنم


حمید مصدق


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گر درختي از خزان ، بي برگ شد
يا كِرِخت از سورت سرماي سخت
هست اميدي كه ابر فرودين
برگها روياندش از فرٌ بخت
بر درخت زنده ، بي برگي چه غم
واي بر احوال برگ بي درخت
شفيعي كدكني

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرغ دريا بادبان هاي بلندش را
در مسير باد مي افراشت !
سينه مي سائيد بر موج هوا،
آنگونه خوش، زيبا
كه گفتي آسمان را آب مي پنداشت !
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فتاده تخته سنگ آنسوي تر، انگار كوهي بود
و ما اينسو نشسته، خسته انبوهي
زن و مرد و جوان و پير
همه با يكديگر پيوسته ، ليك از پاي
و با زنجير
اگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي
به سويش مي توانستي خزيدن ، ليك تا آنجا كه رخصت بود
تا زنجير

ندانستيم
ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان
و يا آوايي از جايي ، كجا ؟ هرگز نپرسيديم
چنين مي گفت
فتاده تخته سنگ آنسوي ، وز پيشينيان پيري
بر او رازي نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت
چنين مي گفت چندين بار
صدا ، و آنگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي مي خفت

و ما چيزي نمي گفتيم
و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم
پس از آن نيز تنها در نگه مان بود اگر گاهي
گروهي شك و پرسش ايستاده بود
و ديگر سيل و خستگي بود و فراموشي
و حتي در نگه مان نيز خاموشي
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد
و پاهامان ورم مي كرد و مي خاريد

يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگينتر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را
و نالان گفت :‌ بايد رفت
و ما با خستگي گفتيم : لعنت بيش بادا گوشمان را چشممان را نيز
بايد رفت

و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ آنجا بود
يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
كسي راز مرا داند
كه از اينرو به آنرويم بگرداند
و ما با لذتي اين راز غبارآلود را مثل دعايي زير لب تكرار مي كرديم
و شب شط جليلي بود پر مهتاب
هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر پار
هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر پار
عرقريزان ، عزا ، دشنام ، گاهي گريه هم كرديم
هلا ، يك ، دو ، سه ، زينسان بارها بسيار
چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي
و ما با آشناتر لذتي ، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
يكي از ما كه زنجيرش سبكتر بود
به جهد ما درودي گفت و بالا رفت
خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند

و ما بي تاب
لبش را با زبان تر كرد ما نيز آنچنان كرديم
و ساكت ماند
نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند
دوباره خواند ، خيره ماند ، پنداري زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپيداي دوري ، ما خروشيديم
بخوان !‌ او همچنان خاموش
براي ما بخوان ! خيره به ما ساكت نگا مي كرد

پس از لختي
در اثنايي كه زنجيرش صدا مي كرد
فرود آمد ، گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد
نشانديمش
بدست ما و دست خويش لعنت كرد
چه خواندي ، هان ؟

مكيد آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان

كسي راز مرا داند
كه از اينرو به آرويم بگرداند

نشستيم
و به مهتاب و شب روشن نگه كرديم
و شب شط عليلي بود
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
همیشه در گرگم به هوا

از گرگ شدن فرار می کردیم

و اکنون

نا خواسته در تمامی بازی ها

گرگیم !

بی آنکه از خودمان بترسیم ...

من از هفت سنگ می ترسم

می ترسم آنقدر سنگ روی سنگ بچینیم

که دیواری ما را از هم بگیرد

بیا لی لی بازی کنیم

که در هر رفتنی

دوباره برگردیم ...


رویا وکیلی
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشق یعنی با پرستو پر زدن
عشق یعنی آب بر آذر زدن
عشق یعنی چو احسان پا به راه
عشق یعنی همچو یوسف قعر چاه
عشق یعنی بیستون کندن به دست
عشق یعنی زاهد اما بُـت پرست
عشق یعنی همچو من شیدا شدن
عشق یعنی قطره و دریا شدن
عشق یعنی یک شقایق غرق خون
عشق یعنی درد و محنت در درون
عشق یعنی یک تبلور یک سرود
عشق یعنی یک سلام و یک درود
عشق یعنی مستی و دیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی سر به دار آویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی در جهان رسوا شدن
عشق یعنی مست و بی پروا شدن
عشق یعنی سوز نی ، آه شبان
عشق یعنی معنی رنگین کمان
عشق یعنی شاعری دل سوخته
عشق یعنی آتشی افروخته
عشق یعنی با گلی گفتن سخن
عشق یعنی خون لاله بر چمن
عشق یعنی شعله بر خرمن زدن
عشق یعنی رسم دل بر هم زدن
عشق یعنی یک تیمّم، یک نماز
عشق یعنی عالمی راز و نیاز
عشق یعنی سوختن یا ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی انتظار و انتظار
عشق یعنی هرچه بینی عکس یار
عشق یعنی دیده بر در دوختن
عشق یعنی در فراقش سوختن
عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی لحظه های ناب ناب
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بر زمين افتاده پخشيده ست
دست و پا گسترده تا هر جا
از كجا ؟
كي ؟
كس نمي داند

و نمي داند چرا حتي
سالها زين پيش
اين غم آور وحشت منفور را خيام پرسيده ست
وز محيط فضل و شمع خلوت اصحاب هم هرگز
هيچ جز بيهوده نشنيده ست

كس نداند كي فتاده بر زمين اين خلط گنديده
وز كدامين سينه ي بيمار
عنكبوتي پير را ماند ، شكن پر زهر و پر احشا
مانده ، مسكين ، زير پاي عابري گمنام و نابينا
پخش مرده بر زمين ، هموار

ديگر آيا هيچ
كرمكي در هيچ حالي از دگرديسي
تواند بود ؟

من پرسم
كيست تا پاسخ بگويد
از محيط فضل خلوت يا شلوغي
كيست ؟
چيست ؟

من مي پرسم
اين بيهوده
اي تاريك ترس آور
چيست ؟
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی دانم چه روزی آمدم

ولی می دانم چه روزی رفتم ...

آخر یک روز پر هراس

آمدنم را کسی فرمان نداده بود !

تقدیر یک سفر بود تا مهربانی ...

یک غرور تا همزبانی

اما رفتنم را احساسم گفته بود ...

که وقت تمام است

حال نوبت رفتن است ...

ماندنم یک خواب بود

خوابی قشنگ ...

مثل رویاهای هر افسانه ای زیبا !

از تو دریا دریا مهربانی

دنیا دنیا سنگ صبور یادگاری ها داشتم ...

من برای تو هیچ بودم؟

از هیچ هم هیچ تر؟

یک عبور بی صدا؟

یک مترسک یا یک عروسک؟

پرتزلزل... پرادعا... تو خالی؟

اما تو برای من همه چیز بودی ...

یک افق تا بی انتها

یک نفس تا مرز ماندن ...

با تو من خود را یافتم

با توعشق به زندگی را آموختم ...

من به تو مدیونم تا ابدیت

گرچه بد بسیار کردم

اما حلالم کن ای حلال ابدی ...

یادم نمی رود

که مثل من بیگانه می شدی با دنیایت

تا بفهمی زبانم را

تا بدانی اشکهایم را

با تو گریه بسیار کردم ...

از ته دل فریاد کردم

با تواز دنیای بد گفتم

از توافسانه ها در باد می گفتم

از مترسک هایی که می آیند

اما نمی مانند ...

از عروسک هایی که زیبایند

اما نمی رقصند !

و امروز که بیدارم

تو را دیگر نیست

اما گونه هایم خیس خیس است

و در سینه دلی دارم

که در آن برگ برگ یادگاری هایی که دمادم می تپد

تا شک کنم خواب بودم ...

تو همیشه خوب بودی

وهمیشه خوب خواهی ماند

و این منم که بدتر از بد

چون سیاهی های یک شب می مانم.

من تو را در یادمان خاطرم

تا همیشه می پرستم ...

غصه ها یک سایه اند

گرچه می آیند اما می روند

اما در دلم تنهایی مانند یک سئوال

تا ابد پرپر می زند ...

شاید خیالت گفته بود باز هم دیوانگی است

اما نمی دانم ...!

من با هر بدی

با این همه دلتنگی

التماسم از خدایم تا همیشه

فقط لبخند توست

فقط ...

لبخند ...

تو ...

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لحظه اي خاموش ماند ، آنگاه
باز ديگر سيب سرخي را كه در كف داشت
به هوا انداخت

سيب چندي گشت و باز آمد
سيب را بوييد
گفت
گپ زدن از آيباريها و از پيوند ها كافيست
خوب
تو چه مي گويي ؟

آه
چه بگويم ؟ هيچ
سبز و رنگين جامه اي گلبفت بر تن داشت
دامن سيرابش از موج طراوت مثل دريا بود
از شكوفه هاي گيلاس و هلو طوق خوش آهنگي بگردن داشت
پرده اي طناز بود از مخملي گه خواب گه بيدار
با حريري كه به آرامي وزيدن داشت
روح باغ شاد همسايه
مست و شيرين مي خراميد و سخن مي گفت
و حديث مهربانش روي با من داشت
من نهادم سر به نرده ي اهن باغش
كه مرا از او جدا مي كرد
و نگاهم مثل پروانه
در فضاي باغ او مي گشت
گشتن غمگين پري در باغ افسانه
او به چشم من نگاهي كرد
ديد اشكم را

گفت
ها ، چه خوب آمد بيادم گريه هم كاري است
گاه اين پيوند با اشك است ، يا نفرين
گاه با شوق است ، يا لبخند
يا اسف يا كين
و آنچه زينسان ، ليك بايد باشد اين پيوند
بار ديگر سيب را بوييد و ساكت ماند
من نگاهم را چو مرغي مرده سوي باغ خود بردم

آه
خامشي بهتر
ورنه من بايد چه مي گفتم به او ، بايد چه مي گفتم ؟
گر چه خاموشي سر آغز فراموشي است
خامشي بهتر

گاه نيز آن بايدي پيوند كو مي گفت خاموشي ست
چه بگويم ؟ هيچ
جوي خشكيده ست و از بس تشنگي ديگر
بر لب جو بوته هاي بار هنگ و پونه و خطمي
خوابشان برده ست
با تن بي خويشتن ، گويي كه در رويا
مي بردشان آب ،‌ شايد نيز
آبشان برده ست
به عزاي عاجلت اي بي نجابت باغ
بعد از آنكه رفته باشي جاودان بر باد
هر چه هر جا ابر خشم از اشك نفرت باد آبستن
همچو ابر حسرت خاموشبار من

اي درختان عقيم ريشه تان در خاكهاي هرزگي مستور
يك جاوانه ي ارجمند از هيچ جاتان رست نتواند
اي گروهي برگ چركين تار چركين بود
يادگار خشكساليهاي گردآلود
هيچ باراني شما را شست نتواند
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
فردا ...

خانه ای که تا ابد مال ماست

پر از گل لاهوت میشود ...

ما اهل ماندن نیستیم خوب من !

این را زخم هایمان شهادت میدهند ...!


حسین پناهی


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نمي داني چه شبهايي سحر كردم
بي آنكه يكدم مهربان باشند با هم پلكهاي من
در خلوت خواب گوارايي
و آن گاهگه شبها كه خوابم برد
هرگز نشد كايد بسويم هاله اي يا نيمتاجي گل
از روشنا گلگشت رؤيايي
در خوابهاي من

اين آبهاي اهلي وحشت
تا چشم بيند كاروان هول و هذيان ست
اين كيست ؟ گرگي محتضر ، زخميش بر گردن
با زخمه هاي دم به دم كاه نفسهايش
افسانه هاي نوبت خود را
در ساز اين ميرنده تن غمناك مي نالد

وين كيست ؟ گفتاري ز گودال آمده بيرون
سرشار و سير از لاشه ي مدفون
بي اعتنا با من نگاهش
پوز خود بر خاك مي مالد
آنگه دو دست مرده ي پي كرده از آرنج
از روبرو مي آيد و رگباري از سيلي
من مي گريزم سوي درهايي كه مي بينم
بازست ، اما پنجه اي خونين كه پيدا نيست
از كيست
تا مي رسم در را برويم كيپ مي بندد
آنگاه زالي جغد و جادو مي رسد از راه
قهقاه مي خندد
وان بسته درها را نشانم مي دهد با مهر و موم پنجه ي خونين
سبابه اش جنبان به ترساندن
گويد

بنشين
شطرنج
آنگاه فوجي فيل و برج و اسب مي بينم
تازان به سويم تند چون سيلاتب
من به خيالم مي پرم از خواب
مسكين دلم لرزان چو برگ از باد
يا آتشي پاشيده بر آن آب
خاموشي مرگش پر از فرياد
آنگه تسلي مي دهم خود را كه اين خواب و خيالي بود

اما
من گر بيارامم
با انتظار نوشخند صبح فردايي
اين كودك گريان ز هول سهمگين كابوس
تسكين نمي يابد به هيچ آغوش و لالايي
از بارها يك بار
شب بود و تاريكيش

يا روشنايي روز ، يا كي ؟ خوب يادم نيست
اما گمانم روشنيهاي فراواني
در خانه ي همسايه مي ديدم
شايد چراغان بود ، شايد روز
شايد نه اين بود و نه آن ، باري
بر پشت بام خانه مان ، روي گليم تر وتاري
با پيردرختي زرد گون گيسو كه بسياري
شكل و شباهت با زنم مي برد ، غرق عرصه ي شطرنج بودم من
جنگي از آن جانانه هاي گرم و جانان بود
انديشه ام هرچند
بيدار بود و مرد ميدان بود

اما
انگار بخت آورده بودم من
زيرا
ندين سوار پر غرور و تيز گامش را
در حمله هاي گسترش پي كرده بودم من
بازي به شيرينآبهايش بود
با اين همه از هول مجهولي
دايم دلم بر خويش مي لرزيد
گويي خيانت مي كند با من يكي از چشمها يا دستهاي من
اما حريفم بيش مي لرزيد
در لحظه هاي آخر بازي
ناگه زنم ، همبازي شطرنج وحشتناك
شطرنج بي پايان و پيروزي
زد زير قهقاهي كه پشتم را بهم لرزاند
گويا مراهم پاره اي خنداند
ديدم كه شاهي در بساطش نيست
گفتي خواب مي ديدم
او گفت : اين برجها را مات كن
خنديد
يعني چه ؟

من گفتم
او در جوابم خندخندان گفت
ماتم نخواهي كرد ، مي دانم
پوشيده مي خندند با هم پير بر زينان
من سيلهاي اشك و خون بينم
در خنده ي اينان
آنگاه اشارت كرده سوي طوطي زردي
كانسو ترك تكرار مي كرد آنچه او مي گفت
با لهجه ي بيگانه و سردي
ماتم نخواهي كرد ، مي دانم
زنم ناليد
آنگاه اسب مرده اي را از ميان كشته ها برداشت
با آن كنار آسمان ، بين جنوب و شرق
پر هيب هايل لكه ابري را نشانم داد ، گفت
آنجاست

پرسيدم
آنجا چيست ؟
ناليد و دستان را به هم ماليد
من باز پرسيدم
نالان به نفرت گفت
خواهي ديد
ناگاه ديدم
آه گويي قصه مي بينم
تركيد تندر ، ترق
بين جنوب و شرق
زد آذرخشي برق
اكنون دگر باران جرجر بود
هر چيز و هر جا خيس
هر كس گريزان سوي سقفي ، گيرم از ناكس
يا سوي چتري گيرم از ابليس
من با زنم بر بام خانه ، بر گليم تار

در زير آن باران غافلگير
ماندم
پندارم اشكي نيز افشاندم
بر نطع خون آلود اين ظرنج رؤيايي
و آن بازي جانانه و جدي
در خوشترين اقصاي ژرفايي
وين مهره هاي شكرين ،‌ شيرين و شيرينكار
اين ابر چون آوار ؟
آنجا اجاقي بود روشن ‌ مرد

اينجا چراغ افسرد
ديگر كدام از جان گذشته زير اين خونبار
اين هردم افزونبار
شطرنج خواهد باخت
بر بام خانه بر گليم تار ؟
آن گسترشها وان صف آرايي
آن پيلها و اسبها و برج و باروها

افسوس
باران جرجر بود و ضجه ي ناودانها بود
و سقف هايي كه فرو مي ريخت
افسوس آن سقف بلند آرزوهاي نجيب ما
و آن باغ بيدار و برومندي كه اشجارش
در هر كناري ناگهان مي شد طليب ما

افسوس
انگار درمن گريه مي كرد ابر
من خيس و خواب آلود
بغضم در گلو چتري كه دارد مي گشايد چنگ
انگار بر من گريه مي كرد ابر
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بعد از آن شب بی خبری
و آن خوابی که بشد سپری
چون مرغ شبانگه بیدارم
از خوابی که دیدم بیمارم
تا هر کس نبیند در خوابم

کی داند چه رنجی من دارم
خود دانی چه به من گذرد
دل دیگر ز سخن گذرد
آن شب تا سحر شادان بودم
فارغ از غم هجران بودم
تا دامن کشیدی از دستم
چون شمع سحر گریان بودم
تو را چو گل ها همیشه زیبا دیدم
گهی به چشم وگهی به رویا دیدم
به حال مستی جمال ماهتدرون مینا دیدم
به بزم هستی ز هر نگاهت نهان و پیدا دیدم
:gol:
تو عشق دیرین منی
تو خواب نوشین منی
طبیب بالین منی
بلا از تو، دوا از تو
:gol:

بی خوابی به از خواب آشفته سران
تعبیری ندارد خواب بی خبران
خوش بحال تو بی خبر ز من
یا به خواب و یابیداری
به خیال خود گرم و فارغ از
ناله های محنت باری

معینی کرمانشاهی :gol:

 

Data_art

مدیر بازنشسته
مشت می کوبم بر در

پنجه می سایم بر پنجره ها


من دچار خفقانم خفقان


من به تنگ آمده ام از همه چیز


بگذارید هواری بزنم


ای


با شما هستم


این درها را باز کنید


من به دنبال فضایی می گردم


لب بامی


سر کوهی دل صحرایی


که در آنجا نفسی تازه کنم
آه
می خواهم فریاد بلندی بکشم

که صدایم به شما هم برسد

من به فریاد همانند کسی

که نیازی به تنفس دارد

مشت می کوبد بر در

پنجه می ساید بر پنجره ها

محتاجم

من هوارم را سر خواهم داد

چاره درد مرا باید این داد کند

از شما خفته چند

چه کسی می اید با من فریاد کند ؟​
 

Data_art

مدیر بازنشسته
باز می‏خواهم ترا پیدا کنم
با تو شاید خویش را معنا کنم
من کی‏ام گر خودشناسی داشتم
کی ز خود بودن هراسی داشتم
هان توای آئینه معنا کن مرا
گم شدم در خویش پیدا کن مرا
فرصتی تا رود را پیدا کنم
قطره قطره خویش را دریا کنم
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
آقا ! اجازه !!

یه سوال داشتیم:

ما کلاس اولیا که هروز توی مراسم صب گاه

ده تا زنده باد و مرده باد می گیم !

وقتی بزرگ شدیم

می تونیم آدم های دیگه رو دوست داشته باشیم ؟!...


یغما گلرویی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گفتم که در این عالم تنهاست دلم اینک
گفتی که چه باشد غم ؟ چون هست دلت با من
گفتم که دلت هرگز غمخوار نبود اما
گفتی که تویی شبها زین عشق چنین ایمن
گفتم که تو آن نوری در سایه ی تردیدم
گفتی که شدی آخر شیدای چنین مأمن
گفتم که چه باک از عشق ؟ ای شعله در این خرمن
گفتی که روا باشد در خلوت خود بودن
گفتم که چرا با من صد جور و جفا داری ؟
گفتی که چنین باشد حسن رخ گل دیدن
گفتم که مرا دریاب ای از همگان بهتر
گفتی که به غم سر کن دوران خوشت با من :gol:

ترانه جوانبخت
 

Data_art

مدیر بازنشسته
هم‌ صدا با نفس چلچله دشت سکوت
همنوا با دل بی‌روح ضمیرم شده‌ام
به چه کس باید گفت راز آن سرو بلند
که در آن بیشه عشق، می کند دل را رنگ
و در آن پهنه سبز، می‌زند چنگ به چنگ

از که باید پرسید، رازِ رقصیدن ماه
راز افتادن سنگ
هان جوابی بده من
این سکوتت نفسم می گیرد




 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با تو ديشب تا كجا رفتم
تا خدا وانسوي صحراي خدا رفتم

من نمي گويم ملايك بال در بالم شنا كردند
من نمي گويم كه باران طلا آمد
ليك اي عطر سبز سايه پرورده
اي پري كه باد مي بردت
از چمنزار حرير پر گل پرده
تا حريم سايه هاي سبز
تا بهار سبزه هاي عطر
تا دياري كه غريبيهاش مي آمد به چشم آشنا ، رفتم
پا به پاي تو كه مي بردي مرا با خويش

همچنان كز خويش و بي خويشي
در ركاب تو كه مي رفتي
هم عنان با نور
در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حيراني
سوي اقصامرزهاي دور
تو قصيل اسب بي آرام من ، تو چتر طاووس نر مستم
تو گراميتر تعلق ،‌ زمردين زنجير زهر مهربان من
پا به پاي تو
تا تجرد تا رها رفتم

غرفه هاي خاطرم پر چشمك نور و نوازشها
موجساران زير پايم رامتر پل بود
شكرها بود و شكايتها
رازها بود و تأمل بود
با همه سنگيني بودن
و سبكبالي بخشودن
تا ترازويي كه يك سال بود در آفاق عدل او
عزت و عزل و عزا رفتم
چند و چونها در دلم مردند
كه به سوي بي چرا رفتم
شكر پر اشكم نثارت باد
خانه ات آباد اي ويراني سبز عزيز من

اي زبرجد گون نگين ،‌ خاتمت بازيچه ي هر باد
تا كجا بردي مرا ديشب
با تو ديشب تا كجا رفتم
 

Similar threads

بالا