شعر نو

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اينجا همه هر لحظه مي‌پرسند:
« حالت چطور است؟ »
اما کسي يک بار
از من نپرسيد
« بالت . . . »

*****

تقصير من نبودکه با اين همه . . .
که با اين همه اميد قبولي
در امتحان ساده‌ي تو رد شوم
اصلاً نه تو ، نه من!
تقصير هيچ کس نيست
از خوبي تو بود
که من
بد شدم
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دريافت

در حباب کوچک خود
روشنائي خود را مي فرسود
ناگهان پنجره پر شد از شب
شب سرشار از انبوه صداهاي تهي
شب مسموم از هرم زهرآلود تنفس ها
شب...

گوش دادم
در خيابان وحشت زدهء تاريک
يک نفر گوئي قلبش را
مثل حجمي فاسد
زير پا له کرد
در خيابان وحشت زدهء تاريک
يک ستاره ترکيد
گوش دادم...

نبضم از طغيان خون متورم بود
و تنم...
تنم از وسوسهء
متلاشي گشتن.

روي خط هاي کج و معوج سقف
چشم خود را ديدم
چون رطيلي سنگين
خشک ميشد در کف، در زردي، در خفقان

داشتم با همه جنبش هايم
مثل آبي راکد
ته نشين مي شدم آرام آرام
داشتم لرد مي بستم در گودالم

گوش دادم
گوش دادم به همه زندگيم
موش منفوري در حفرهء خود
يک سرود زشت مهمل را
با وقاحت مي خواند
جيرجيري سمج و نامفهوم
لحظه اي فاني را چرخ زنان مي پيمود
و روان مي شد بر سطح فراموشي

آه، من پر بودم از شهوت - شهوت مرگ
هر دو ... از احساسي سرسام آور تير کشيد
آه
من به ياد آوردم
اولين روز بلوغم را
که همه اندامم
باز ميشد در بهتي معصوم
تا بياميزد با آن مبهم، آن گنگ، آن نامعلوم

در حباب کوچک
روشنايي خود را
در خطي لرزان خميازه کشيد
فروغ فرخزاد.....
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ميان اين سنگ و آفتاب ، پژمردگي افسانه شد.
درخت ، نقشي در ابديت ريخت.
انگشتانم برنده ترين خار را مي نوازد.
لبانم به پرتو شوكران لبخند مي زند.
- اين تو بودي كه هر وزشي ، هديه اي نا شناس به دامنت
مي ريخت ؟
- و اينك هر هديه ابديتي است.
- اين تو بودي كه طرح عطش را بر سنگ نهفته ترين چشمه كشيدي ؟
- واينك چشمه نزديك ، نقشش در خود مي شكند.
- گفتي نهال از طوفان مي هراسد.
- و اينك بباليد ، نو رسته ترين نهالان!
كه تهاجم بر باد رفت.
- سياه ترين ماران مي رقصند.
- و برهنه شويد، زيباترين پيكرها!
كه گزيدن نوازش شد.


سهراب
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اي خفته روزگار

روي چمن ، ار شكوفه‌ها رنگين شد
وز عطر اقاقيا هوا سنگين شد
در نغمه هر چلچله پيغامي‌هست
- كاي خفته روزگار ! فروردين شد

*فریدون مشیری*

 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ديدار در شب

و چهرهء شگفت
" از آن سوي دريچه به من گفت
حق با کسيست که مي بيند
من مثل حس گمشدگي وحشت دارم
اما خداي من
آيا چگونه ميشود از من ترسيد ؟
من ، من که هيچ گاه
جز بادبادکي سبک و ولگرد
بر پشت بامهاي مه آلود آسمان

چيزي نبوده ام
و عشق و ميل و نفرت و دردم را
در غربت شبانهء قبرستان
موشي به نام مرگ جويده ست . "

و چهرهء شگفت
با آن خطوط نازک دنباله دارست
که باد طرح جاريشان را
لحظه به لحظه محو و دگرگون ميکرد
و گيسوان نرم و درازش
که جنبش نهاني شب ميربودشان
و بر تمام پهنهء شب ميگشودشان
همچون گياههاي ته دريا
در آنسوي دريچه روان بود
و داد زد
" باور کنيد
من زنده نيستم "

من از وراي او تراکم تاريکي را
و ميوه هاي نقره اي کاج را هنوز
ميديدم ، آه ، ولي او ....

او بر تمام اينهمه ميلغزيد
و قلب بينهايت او اوج ميگرفت
گوئي که حس سبز درختان بود
و چشمهايش تا ابديت ادامه داشت .

حق با شماست
من هيچ گاه پس از مرگم
جرئت نکرده ام که در آئينه بنگرم
و آنقدر مرده ام
که هيچ چيز مرگ مرا ديگر
ثابت نميکند
آه
آيا صداي زنجره اي را
که در پناه شب ، بسوي ماه ميگريخت
از انتهاي باغ شنيديد ؟

من فکر ميکنم که تمام ستاره ها
به آسمان گمشده اي کوچ کرده اند
و شهر ، شهر چه ساکت بود
من در سراسر طول مسير خود
جز با گروهي از مجسمه هاي پريده رنگ
و چند رفتگر
که بوي خاکروبه و توتون ميدادند
و گشتيان خستهء خواب آلود
با هيچ جيز روبرو نشدم

افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گوئي ادامهء همان شب بيهوده ست . "

خاموش شد
و پهنهء وسيع دو چشمش را
احساس گريه تلخ و کدر کرد

" آيا شما که صورتتان را
در سايهء نقاب غم انگيز زندگي
مخفي نموده ايد
گاهي به اين حقيقت يأس آور
انديشه ميکنيد
که زنده هاي امروزي
چيزي بجز تفالهء يک زنده نيستند ؟
گوئي که کودکي
در اولين تبسم خود پير گشته است
و قلب - اين کتيبهء مخدوش
که در خطوط اصلي آن دست برده اند. -
به اعتبار سنگي خود ديگر
احساس اعتماد نخواهد کرد

شايد که اعتبار به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
اميال پاک و ساده و انساني را
به ورطهء زوال کشانده ست
شايد که روح را
به انزواي يک جزيرهء نامسکون
تبعيد کرده اند
شايد که من صداي زنجره را خواب ديده ام
پس اين پيادگان که صبورانه
بر نيزه هاي چوبي خود تکيه داده اند
آن بادپا سوارانند ؟
و اين خميدگان لاغر افيوني
آن عارفان پاک بلند انديش ؟
پس راست است ، راست ، که انسان
ديگر در انتظار ظهوري نيست
و دختران عاشق
با سوزن دراز برودري دوزي
چشمان زود باور خود را دريده اند ؟

اکنون طنين جيغ کلاغان
در عمق خواب هاي سحرگاهي
احساس ميشود
آئينه ها به هوش ميآيند
و شکل هاي منفرد و تنها
خود را به اولين کشالهء بيداري
و به هجوم مخفي کابوس هاي شوم
تسليم مي کنند .

افسوس
من با تمام خاطره هايم
از خون ، که جز حماسهء خونين نميسرود
و از غرور ، غروري که هيچ گاه
خود را چنين حقير نميزيست
در انتهاي فرصت خود ايستاده ام
و گوش مي کنم : نه صدائي
و خيره مي شوم : نه ز يک برگ جنبشي
و نام من نفس آنهمه پاکي بود
" ديگر غبار مقبره ها را هم
بر هم نميزند ."

لرزيد
و برد و سوي خويش فرو ريخت
و دستهاي ملتمسش از شکافها
مانند آههاي طويلي ، بسوي من
پيش آمدند

" سرد است
و بادها خطوط مرا قطع ميکنند
آيا در اين ديار کسي هست که هنوز
از آشنا شدن
با چهرهء فنا شدهء خويش
وحشت نداشته باشد ؟
آيا زمان آن نرسيده ست
که اين دريچه باز شود باز باز باز
که آسمان ببارد
و مرد ، بر جنازهء مرد خويش
زاري کنان نماز گزارد ؟ "

شايد پرنده بود که ناليد
يا باد ، در ميان درختان
يا من ، که در برابر بن بست قلب خود
چون موجي از تأسف و شرم ودرد
بالا ميآمدم
و از ميان پنجره ميديدم
که آن دو دست ، آن سرزنش تلخ
و همچنان دراز بسوي دو دست من
در روشنائي سپيده دمي کاذب
تحليل ميروند
و يک صدا که در افق سرد
فرياد زد :
" خداحافظ. "
فروغ فرخزاد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با هر چه روزگار به من داد
با هر چه روزگار گرفت از من
مثل شبی دراز
در شط پاک زمزمه خویش می روم
با من ستاره ها
نجواگران زمزمه ای عاشقانه اند
و مثل ماهیان طلایی شهاب ها
در برکه های ساکت چشمم
سرگرم پرفشانی تا هر کرانه اند
همراه با تپیدن قلبم پرنده ها
از بوته های شب زده پرواز می کنند
گل اسب های وحشی گندمزار
از مرگ عارفانه یک هدهد غریب
با آه دردنکی لب باز می کنند
با هر چه روزگار به من داد هیچ و هیچ
با هر چه روزگار گرفت از من
با کولبار یک شب بی یاد و خاطره
با کولبار یک شب پر سنگ اختران
تنها میان جاده نمناک می روم
مثل شبی دراز
مثل شبی که گمشده در او چراغ صبح
تا ساحل اذان خروسان
تا بوی میش ها
تا سنگلاخ مشرق بی باک می روم

منوچهر آتشی
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
وصل

(1)
در برابر بي كراني ساكن
جنبش كوچك گلبرگ
به پروانه ئي ماننده بود
زمان با گام شتا بناك بر خواست
و در سرگرداني
يله شد
در باغستان خشك
معجزه وصل
بهاري كرد
سراب عطشان
بركه ئي صافي شد
و گنجشكان دست آموز بوسه
شادي را
در خشكسار باغ
به رقص در آوردند
(2)
اينك چشمي بي دريغ
كه فانوس را اشكش
شور بختي مردمي را كه تنها بودم وتاريك
لبخند مي زند
آنك منم كه سرگرداني هايم را همه
تا بدين قله جل جتا
پيموده ام
آنك منم
ميخ صليب از كف دستان به دندان بركنده
آنك منم
پا بر صليب باژگون نهاده
با قامتي به بلندي فرياد
(3)
در سرزمين حسرت معجزهاي فرود آ مد
[ واين خود معجزه ئي ديگر گونه بود ]
فرياد كردم،:
«- اي مسافر!
با من
از زنجيريان بخت كه چنان سهمناك دوست مي داشتم
اين مايه ستيزه چرا رفت؟
با ايشان چه مي بايد كرد؟»
«- بر ايشان مگير!»
چنين گفت و چنين كردم
لايه تيره فرو نشست
آبگير كدر
صافي شد
و سنگريزه هاي زمزمه
در ژرفاي زلال
درخشيد
دندانهاي
خشم
به لبخندي
زيبا شد
رنج ديرينه
همه كينه هايش را
خنديد
پاي آبله در چمنزار آفتاب
فرود آمد
بي آنكه از شب نا آشتي
داغ سياهي بر جگر نهاده باشم
(4)
نه!
هرگز شب را باور نكردم
چرا كه
در فراسوهاي دهليزش
به اميد دريچه ئي
دل
بسته بودم
(5)
شكوهي در جانم تنوره مي كشد
گوئي از پاك ترين هواي كوهستان
لبالب
قدحي در كشيده ام
در فرصت ميان ستاره ها
شلنگ انداز
رقصي ميكنم-
ديوانه
به تماشاي من بيا!


احمد شاملو
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بي تو
نه بوي خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکينم چرا صدايم کردي
چرا ؟
سراسيمه و مشتاق
سي سال بيهوده در انتظار تو ماندم و نيامدي
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از مسيح مي گذشت
وعصر
عصر واليوم بود
و فلسفه
و ساندويچ دل و جگر


حسين پناهي
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بر گور روزهای سیه ، بوته های عشق
پژمرد و غنچه های امید گذشته مرد
در حیرتم هنوز که ایا چگونه بود
آن روزها که مرد و ترا جاودانه برد
خوابی گذر نکرد ، دریغا ، گذر نکرد
در چشم من ، شبان سیه ، بی خیال تو
ای آنکه دل به رنج غریبی سپرده ای
گریم به حال خویش و نگریم به حال تو
یاد آرمت هنوز ، هنوز ای امید دور
ای آنکه در زوال تو بینم زوال خویش
چون بنگرم هنوز در انبوه روزها
یادآورم ورود ترا در خیال خویش
گویی در آن غروب بهاری گشوده شد
درهای تنگ معبد تاریک خاطرات
همراه با بخور خوش و زخمه های چنگ
در دل طنین فکند مرا ضربه های پات
با من چنان به مهر درآمیختی که بخت
چون در تو بنگریست ، لب از شکوه ها بدوخت
وان قطره ی نگاه تو چون در دلم چکید
چون اشک گرم شمع ، مرا زندگی بسوخت
اینک ، تو نیز رفتی و بر گور روزها
شمعی ز یاد روشن خود برفروختی
ای آفتاب عمر ! درین وادی غروب
هر سو مرا کشاندی و لب تشنه سوختی
بازآ که بی فروغ تو ، این روزهای تار
بر من چنان گذشت که بگذشت شام من
ای دیو شب ! فرشته ی خورشید را بکش
تا صبحدم دوباره نیاید به بام من
نادر نادر پور
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بدرود
پشت خرمن های گندم لای بازوهای بید
آفتاب زرد کم کم نهفت
بر سر گیسوی گندم زارها
بوسه بدرود تابستان شکفت
از تو بود ای چشمه جوشان تابستان گرم
گر به هر سو خوشه ها جوشید و خرمن ها رسید
از تو بود از گرمی آغوش تو
هر گلی خندید و هر برگی دمید
این همه شهد و شکر از سینه پر شور تست
در دل ذرات هستی نور تست
مستی ما از طلایی خوشه انگور تست
راستی را بوسه تو بوسه بدرود بود
بسته شد آغوش تابستان ؟ خدایا زود بود

**فریدون مشیری**

 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند
كه ره تاريك و لغزان است
وگر دست محبت سوي كسي يازي
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريك
چو ديدار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاين است ، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟
مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي

منم من، ميهمان هر شبت، لولي وش مغموم
منم من، سنگ تيپاخورده ي رنجور
منم ، دشنام پس آفرينش ، نغمه ي ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در، بگشاي ، دلتنگم
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد

تگرگي نيست، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست

حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسكلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب است
شبي آرام و باران خورده و تاريك
كنار شهر بي غم خفته غمگين كلبه اي مهجور
فغانهاي سگي ولگرد مي آيد به گوش از دور
به كرداري كه گويي مي شود نزديك
درون كومه اي كز سقف پيرش مي تراود گاه و بيگه قطره هايي زرد
زني با كودكش خوابيده در آرامشي دلخواه
دود بر چهره ي او گاه لبخندي
كه گويد داستان از باغ رؤياي خوش آيندي
نشسته شوهرش بيدار ، مي گويد به خود در ساكت پر درد
گذشت امروز ، فردا را چه بايد كرد ؟

كنار دخمه ي غمگين
سگي با استخواني خشك سرگرم است
دو عابر در سكوت كوچه مي گويند و مي خندند
دل و سرشان به مي ، يا گرمي انگيزي دگر گرم است

شب است
شبي بيرحم و روح آسوده ، اما با سحر نزديك
نمي گريد دگر در دخمه سقف پير
و ليكن چون شكست استخواني خشك
به دندان سگي بيمار و از جان سير
زني در خواب مي گريد
نشسته شوهرش بيدار
خيالش خسته ، چشمش تار

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

دریچه ها

ما چون دو دریچه ، رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز اینده
عمر اینه ی بهشت ، اما ... آه
بیش از شب و روز تیره و دی کوتاه
کنون دل من شکسته و خسته ست
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر ، که هر چه کرد او کرد


م -امید
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
قاصدك! هان... ، چه خبر آوردي ؟
از كجا... وز كه خبر آوردي ؟
خوش خبر باشي،
اما، ‌اما...
گرد بام و در من...
بي ثمر مي‌گردي.

انتظار خبري نيست مرا
نه ز ياري نه ز ديار و دياري باري

برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند

قاصدك
در دل من همه كورند و كرند
دست بردار از ين در وطن خويش غريب

قاصد تجربه‌هاي همه تلخ
با دلم مي‌گويد
كه دروغي تو، دروغ
كه فريبي تو، فريب

قاصدك... هان،
ولي... آخر...
اي واي...
راستي آيا رفتي با باد؟
با تو ام،
آي!
كجا رفتي؟
آي!

راستي آيا جايي خبري هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمي، جايي ؟
در اجاقي طمع شعله نمي‌بندم...
خردك شرري هست هنوز ؟

قاصدك
ابرهاي همه عالم شب و روز
در دلم مي‌گريند
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سر كوه بلند آمد سحر باد
ز توفاني كه مي آمد خبرداد
درخت سبزه لرزيدند و لاله
به خاك افتاد و مرغ از چهچهه افتاد
سر كوه بلند ابر است و باران
زمين غرق گل و سبزه ي بهاران
گل و سبزه ي بهاران خاك و خشت است
براي آن كه دور افتد ز ياران
سر كوه بلند آهوي خسته
شكسته دست و پا ، غمگين نشسته
شكست دست و پا درد است ، اما
نه چون درد دلش كز غم شكسته
سر كوه بلند افتان و خيزان
چكان خونش از دهان زخم و ريزان
نمي گويد پلنگ پير مغرور
كه پيروز آيد از ره ، يا گريزان
سر كوه بلند آمد عقابي
نه هيچش ناله اي ، نه پيچ و تابي
نشست و سر به سنگي هشت و جان داد
غروبي بود و غمگين آفتابي
سر كوه بلند از ابر و مهتاب
گياه و گل گهي بيدار و گه خواب
اگر خوابند اگر بيدار ، گويند
كه هستي سايه ي ابر است ، درياب
سر كوه بلند آمد حبيبم
بهاران بود و دنيا سبز و خرم
در آن لحظه كه بوسيدم لبش را
نسيم و لاله رقصيدند با هم
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از دل افروز ترين روز جهان،
خاطره اي با من هست.
به شما ارزاني :

سحري بود و هنوز،
گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود .
گل ياس،
عشق در جان هوا ريخته بود .
من به ديدار سحر مي رفتم
نفسم با نفس ياس درآميخته بود .
***
مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : (( هاي !
بسراي اي دل شيدا، بسراي .
اين دل افروزترين روز جهان را بنگر !
تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي !

آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم،
روح درجسم جهان ريخته اند،
شور و شوق تو برانگيخته اند،
تو هم اي مرغك تنها، بسراي !

همه درهاي رهائي بسته ست،
تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي !
بسراي ... ))

من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي رفتم !
***
در افق، پشت سرا پرده نور
باغ هاي گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها مي شد باز .

غنچه ها مي رسد باز،
باغ هاي گل سرخ،
باغ هاي گل سرخ،
يك گل سرخ درشت از دل دريا برخاست !
چون گل افشاني لبخند تو،

در لحظه شيرين شكفتن !
خورشيد !
چه فروغي به جهان مي بخشيد !
چه شكوهي ... !
همه عالم به تماشا برخاست !

من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي گشتم !
***
دو كبوتر در اوج،
بال در بال گذر مي كردند .

دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلي مي خواندند .
مرغ دريائي، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...

چمن خاطر من نيز ز جان مايه عشق،
در سرا پرده دل
غنچه اي مي پرورد،
- هديه اي مي آورد -
برگ هايش كم كم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ـ « ... يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش !
با شكوفائي خورشيد و ،
گل افشاني لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبي و مهر،
خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام :
(( دوستت دارم )) را
من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام !
***
اين گل سرخ من است !
دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق،
كه بري خانه دشمن !
كه فشاني بر دوست !
راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست !

در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشيد،
روح خواهد بخشيد . »

تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !
اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،
نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !
« دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس !
« دوستت دارم » را با من بسيار بگو !
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مينويسم از عشق تا تن کاغذ من جا دارد.
با تو از حادثه ها خواهم گفت

گريه اي گريه اگر بگزارد!!
با تواز روز ازل خواهم گفت

با تو از اوج غزل خواهم گفت

مي نويسم همه ي هق هق تنهايي دل را*
تا تو به ارامش دريا برسي

تا تو هق هق همراه سکوتم باشي،
به حريم خلوت عشق تو تنها برسي

مي نويسم از تو تا تن کاغذ من جا دارد***

مي نويسم همه ي باتو نبودن هارا،
تا تو خواب مرا به با تو بودن ببري

تا تو تکيه گاه امن خستگي هام باشي

تا مرا باز به ديدار خود من ببري

مينويسم از تو تا تن کاغذ من جا دارد

با تو از حادثه ها خواهم گفت

گريه اي گريه اگر بگذارد::::::::
 
آخرین ویرایش:

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گويا دگر فسانه به پايان رسيده بود
ديگر نمانده بود برايم بهانه‌اي
جنبيد مشت مرگ و در آن خاك سرد گور
مي‌خواست پر كند
روح مرا، چو روزن تاريكخانه‌اي

اما بسان باز پسين پرسشي كه هيچ
ديگر نه پرسشي ست از آن پس نه پاسخي
چشمي كه خوشترين خبر سرنوشت بود
از آشيان ساده ي روحي فرشته وار
كز روشني چو پنجره اي از بهشت بود
خنديد با ملامت، با مهر، با غرور
با حالتي كه خوشتر از آن كس نديده است
كاي تخته سنگ پير
آيا دگر فسانه به پايان رسيده است؟

چشمم پريد ناگه و گوشم كشيد سوت
خون در رگم دويد
امشب صليب رسم كنيد، اي ستاره‌ها
برخاستم ز بستر تاريكي و سكوت
گويي شنيدم از نفس گرم اين پيام
عطر نوازشي كه دل از ياد برده بود
اما دريغ، كاين دل خوش‌باورم هنوز
باور نكرده بود
كآورده را به همره خود باد برده بود
گويي خيال بود، شبح بود، سايه بود
يا آن ستاره بود كه يك لمحع زاد و مرد
چشمك زد و فسرد

لشكر نداشت در پي ، تنها طلايه بود
اي آخرين دريچه ي زندان عمر من
اي واپسين خيال شبح وار سايه رنگ
از پشت پرده هاي بلورين اشك خويش
با ياد دلفريب تو بدرود مي كنم
روح تو را و هرزه درايان پست را
با اين وداع تلخ ملولانه ي نجيب
خشنود مي كنم

من لولي ملامتي و پير و مرده دل
تو كولي جوان و بي آرام و تيز دو
رنجور مي كند نفس پير من تو را
حق داشتي ، برو
احساس مي كنم ملولي ز صحبتم
آن پاكي و زلالي لبخند در تو نيست
و آن جلوه هاي قدسي ديگر نمي كني
مي‌بينمت ز دور و دلم مي تپد ز شوق
مي‌بينم برابر و سر بر نمي كني
اين رنج كاهدم كه تو نشناختي مرا
در من ريا نبود صفا بود هر چه بود

من روستاييم، نفسم پاك و راستين
باور نمي كنم كه تو باور نمي كني
اين سرگذشت ليلي و مجنون نبود - آه
شرم آيدم ز چهره ي معصوم دخترم
حتي نبود قصه ي يعقوب ديگري
اين صحبت دو روح جوان ، از دو مرد بود
يا الفت بهشتي كبك و كبوتري
اما چه نادرست در آمد حساب من
از ما دو تن يكي نه چنين بود، اي دريغ
غمز و فريبكاري مشتي حسود نيز
ما را چو دشمني به كمين بود، اي دريغ
مسموم كرد روح مرا بي صفاييت

بدرود، اي رفيق مي و يار مستي ام
من خردي تو ديدم و بخشايمت به مهر
ور نيز ديده اي تو، ببخشاي پستي ام
من ماندم و ملال و غمم، رفته اي تو شاد
با حالتي كه بدتر از آن كس نديده است
اي چشمه ي جوان
گويا دگر فسانه به پايان رسيده است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باز كن پنجره را
تو اگر بازكني پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زيبايي را
بگذاز از زيور و آراستگي
من تو را با خود تا خانه ي خود خواهم برد
كه در آن شكوت پيراستگي
چه صفايي دارد
آري از سادگيش
چون تراويدن مهتاب به شب
مهر از آن مي بارد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
قاصدک هان چه خبر آوردي؟
از کجا وز که خبر آوردي؟
خوش خبر باشي اما،
اما،
گرد بام و در من بي ثمر مي گردي
انتظار خبري نيست مرا
نه ز ياري نه ز ديار و دياري
باري،
برو آنجا که بود چشمي و گوشي با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از اين در وطن خويش غريب
قاصد تجربه هاي همه تلخ با دلم مي گويد
که دروغي تو دروغ،
که فريبي تو فريب.
قاصدک،
هان،
ولي آخر ،
اي واي راستي رفتي با باد؟
با توام آي ،کجا رفتي؟
آي،
راستي آيا جايي خبري هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمي جايي؟
در اجاقي طمع شعله نمي بندم
خردک شرري هست هنوز؟
قاصدک ابرهاي همه عالم
شب و روز ،در دلم مي گريند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پيشينيان با ما
در کار اين دنيا چه گفتند؟
گفتند : بايد سوخت
گفتند : بايد ساخت
گفتيم : بايد سوخت،
اما نه با دنيا
که دنيا را !
گفتيم : بايد ساخت
اما نه با دنيا

که دنيا را !!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باغ بود و دره – چشم انداز پر مهتاب
ذاتها با سايه هاي خود هم اندازه
خيره درآفاق و اسرار عزيز شب
چشم من – بيدارو چشم عالمي در خواب
نه صدائي جز صداي رازهاي شب
و آب و نرماي نسيم و جيرجيركها
پاسداران حريم خفتگان باغ
و صداي حيرت بيدار من(من مست بودم ، مست)
خاستم از جا
سوي جو رفتم، چه مي آمد
آب.
يا نه، چه مي رفت، هم زانسانكه حافظ گفت، عمر تو.
با گروهي شرم و بي خويشي وضو كردم.
مست بودم...مست سرنشناس ، پا نشناس ، اما لحظه پاك و عزيزي بود.
برگكي كندم
از نهال گردوي نزديك؛
و نگاهم رفت تا بس دور
شبنم آجين سبز فرش باغ هم گسترده سجاده
قبله، گو هر سو كه خواهي باش
***
با تو دارد گفتگو شوريده مستي
مستم و دانم كه هستم...
اي همه هستي ز تو آيا تو هم هستي؟
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سگها و گرگها
1
هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابري ساكت و خاكستري رنگ
زمين را بارش مثقال ، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ
سرود كلبه ي بي روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولي از زوزه هاي باد پيداست
كه شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده هاي برفها ، باد
روان بر بالهاي باد ، باران
درون كلبه ي بي روزن شب
شب توفاني سرد زمستان

آواز سگها:
زمين سرد است و برف آلوده و تر
هواتاريك و توفان خشمناك است
كشد - مانند گرگان - باد ، زوزه
ولي ما نيكبختان را چه باك است ؟
كنار مطبخ ارباب ، آنجا
بر آن خاك اره هاي نرم خفتن
چه لذت بخش و مطبوع است ، و آنگاه
عزيزم گفتم و جانم شنفتن
وز آن ته مانده هاي سفره خوردن
و گر آن هم نباشد استخواني
چه عمر راحتي دنياي خوبي
چه ارباب عزيز و مهرباني
ولي شلاق ! اين ديگر بلايي ست
بلي ، اما تحمل كرد بايد
درست است اينكه الحق دردناك است
ولي ارباب آخر رحمش آيد
گذارد چون فروكش كرد خشمش
كه سر بر كفش و بر پايش گذاريم
شمارد زخمهايمان را و ما اين
محبت را غنيمت مي شماريم

2
خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف كلبه ي بي روزن شب
شب توفاني سرد زمستان
زمستان سياه مرگ مركب

آواز گرگها :
زمين سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاريك و توفان خشمگين است
كشد - مانند سگها - باد ، زوزه
زمين و آسمان با ما به كين است
شب و كولاك رعب انگيز و وحشي
شب و صحراي وحشتناك و سرما
بلاي نيستي ، سرماي پر سوز
حكومت مي كند بر دشت و بر ما
نه ما را گوشه ي گرم كنامي
شكاف كوهساري سر پناهي
نه حتي جنگلي كوچك ، كه بتوان
در آن آسود بي تشويش گاهي
دو دشمن در كمين ماست ، دايم
دو دشمن مي دهد ما را شكنجه
برون: سرما،
درون: اين آتش جوع
كه بر اركان ما افكنده پنجه
دو... اينك... سومين دشمن... كه ناگاه
برون جست از كمين و حمله ور گشت
سلاح آتشين... بي رحم... بي رحم
نه پاي رفتن و ني جاي برگشت

بنوش اي برف ! گلگون شو ، برافروز
كه اين خون ، خون ما بي خانمانهاست
كه اين خون ، خون گرگان گرسنه ست
كه اين خون ، خون فرزندان صحراست
درين سرما ، گرسنه ، زخم خورده ،
دويم آسيمه سر بر برف چون باد
وليكن عزت آزادگي را
نگهبانيم ، آزاديم ، آزاد
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فراموش
با شما هستم من ، آي ... شما
چشمه هايي كه ازين راهگذر مي گذريد
با نگاهي همه آسودگي و ناز و غرور
مست و مستانه هماهنگ سكوت
به زمين و به زمان مي نگريد
او درين دشت بزرگ
چشمه ي كوچك بي نامي بود
كز نهانخانه ي تاريك زمين
در سحرگاه شبي سرد و سياه
به جهان چشم گشود
با كسي راز نگفت
در مسيرش نه گياهي ، نه گلي ، هيچ نرست
رهروي هم به كنارش ننشست
كفتري نيز در او بال نشست
من نديدم شب و روزش بودم
صبح يك روز كه برخاستم از خواب ، نديدم او را
به كجا رفته ، نمي دانم ، ديري ست كه نيست
از شما پرسم من ، آي ... شما

رهروان هيچ نياسودند
خوشدل و خرم و مستانه
لذت خويش پرستانه
گرم سير و سفر و زمزمه شان بودند

با شما هستم من ، آي ... شما
سبزه هاي تر ، چون طوطي شاد
بوته هاي گل ، چون طاووس مست
كه بر اين دامنه تان دستي كشت
نقشتان شيرين بست
چو بهشتي به زمين ، يا چو زميني به بهشت
او بر آن تپه ي دور
پاي آن كوه كمر بسته ز ابر
دم آن غار غريب
بوته ي وحشي تنهايي بود
كز شبستان غم آلود زمين
در غروبي خونين
به جهان چشم گشود
نه به او رهگذري كرد سلام
نه نسيمي به سويش برد پيام
نه بر او ابري يك قطره فشاند
نه بر او مرغي يك نغمه سرود
من نديدم شب و روزش بودم
صبح يك روز نبود او ، به كجا رفته ، ندانم به كجا
از شما پرسم من ، آي شما

طاوسان فارغ و خاموش نگه كردند
نگي بي غم و بيگانه
طوطيان سر خوش و مستانه
سر به نزديك هم آوردند

با شما هستم من ، آي شما
اختراني كه درين خلوت صحراي بزرگ
شب كه آيد ، چو هزاران گله گرگ
چشم بر لاشه ي رنجور زمين دوخته ايد
واندر آهنگ بي آزرم نگهتان تك و توك
سكه هايي همه قلب و سيه اما به زر اندوده ز احساس و شرف
حيله بازانه نگه داشته ، اندوخته ايد
او در آن ساحل مغموم افق
اختر كوچك مهجوري بود
كز پس پستوي تاريك سپهر
در دل نيمشبي خلوت و اسرار آميز
با دلي ملتهب از شعله ي مهر
به جهان چشم گشود
نه به مردابي يك ماهي پير
هشت بر پولكش از وي تصوير
نه بر او چشمي يك بوسه پراند
نه نگاهي به سويش راه كشيد
نه به انگشت كس او را بنمود
تا شبي رفت و ندانم به كجا
از شما پرسم من ، آي ... شما

گرگها خيره نگه كردند
هم صدا زوزه بر آوردند
ما نديديم ، نديديمش
نام ، هرگز نشنيديمش

نيم شب بود و هوا ساكت و سرد
تازه ماه از پس كهسار برون آمده بود
تازه زندان من از پرتو پر الهامش
كز پس پنجره اي ميله نشان مي تابيد
سايه روشن شده بود

و آن پرستو كه چنان گمشده‌اي داشت، هنوز
همچنان در طلبش غمزده بود
ماه او را دم آن پنجره آورد و به وي
با سر انگشت مرا داد نشان
كاين همان است ، همان گمشده ي بي سامان
كه درين دخمه ي غمگين سياه
كاهدش جان و تن و همت و هوش
مي شود سرد و خموش
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باغ من
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستين سرد نمناكش
باغ بي برگي
روز و شب تنهاست
با سكوت پاك غمناكش
ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولاي عرياني ست
ور جز اينش جامه اي بايد
بافته بس شعله ي زر تا پودش باد
گو برويد، يا نرويد، هر چه در هر كجا كه خواهد
يا نمي خواهد
باغبان و رهگذاري نيست
باغ نوميدان
چشم در راه بهاري نيست
گر ز چشمش پرتو گرمي نمي تابد
ور به رويش برگ لبخندي نمي رويد
باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست ؟
داستان از ميوه هاي سر به گردونساي اينك خفته در تابوت
پست خاك مي گويد
باغ بي برگي
خنده اش خوني ست اشك آميز
جاودان بر اسب يال افشان زردش مي چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاييز
 

MaaRyaaM

عضو جدید
جهان در عین پیوستگی به طور جذبه‌آوری گسسته است
‫مثل اقیانوس‌ها که قد کشیده‌اند بین ما
‫اگر چه فاصله‌مان به درنگ لرزش پلکی است
‫در تیغش آفتاب
‫بیگانگی در عین یگانه‌بودن

نشانه‌ها گم نمی‌شوند
‫چشم‌هایت را به تاریکی عادت ‫بده
‫ با تو هیچ
و تمام می‌شوم با تو من



افسانه امیری
 

MaaRyaaM

عضو جدید
اصلاً نمی‌شد که بگویم
دوستت دارم
اما گفتم.

گفتم :
- دسته کلیدت یادت نرود.
- پله‌ها لیزند .
- باید مراقب باشی.
- صبر کن تا چراغ قرمز
سبز شود ...


سیما یاری
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اهل كاشانم من
روزگارم بد نيست
تكه ناني دارم ، خرده هوشي ، سر سوزن ذوقي .
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت .
دوستاني ، بهتر از آب روان .
*****
و خدايي كه در اين نزديكي است :
لاي اين شب بوها ، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب ، روي قانون گياه .
*****
من مسلمانم .
قبله ام يك گل سرخ .
جانمازم چشمه ، مهرم نور .
دشت سجاده من .
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف .
سنگ از پشت نمازم پيداست :
همه ذرات نمازم متبلور شده است .
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را ، پي (( تكبيرة الاحرام )) علف مي خوانم
پي (( قد قامت )) موج .
*****
كعبه ام بر لب آب
كعبه ام زير اقاقي هاست .
كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهربه شهر
(( حجر الاسود )) من روشني باغچه است .
*****
اهل كاشانم من
پيشه ام نقاشي است
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود .
چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم
پرده ام بي جان است .
خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است .
*****
اهل كاشانم من.
نسبم شايد برسد ..
به گياهي در هند ، به سفالينه اي از خاك (( سيلك )).
نسبم شايد ، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد .
*****
پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ،
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ،
پدرم پشت زمان ها مرده است .
پدرم وقتي مرد ، آسمان آبي بود ،
مادرم بي خبر از خواب پريد ، خواهرم زيبا شد .
پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند .
مرد بقال ازمن پرسيد: چند من خربزه مي خواهي ؟
من ازاو پرسيدم : دل خوش سيري چند ؟
*****
پدرم نقاشي مي كرد .
تار هم مي ساخت ، تار هم مي زد .
خط خوبي هم داشت .
*****
باغ ما در طرف سايه دانايي بود .
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه ،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس آينه بود .
باغ ما شايد ، قوسي از دايره سبز سعادت بود .
ميوه كال خدا را آن روز ، مي جويم در خواب .
آب بي فلسفه مي خوردم .
توت بي دانش مي چيدم .
تا اناري تركي بر مي داشت . دست فواره خواهش مي شد .
تا چلويي مي خواند ، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت .
گاه تنهايي ، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد .
*****
شوق مي آمد ، دست در گردن حس مي انداخت .
فكر ، بازي مي كرد
زندگي چيزي بود . مثل يك بارش عيد ، يك چنار پر سار .
زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود .
يك بغل آزادي بود .
زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود .
*****
طفل پاورچين پاورچين ، دور شد كم كم در كوچه سنجاقكها
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون
دلم از غربت سنجاقك پر
*****
من به مهماني دنيا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ايوان چراغاني دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا .
تا ته كوچه شك ،
تا هواي خنك استغنا ،
تا شب خيس محبت رفتم .
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق .
رفتم . رفتم تا زن ،
تا چراغ لذت ،
تا سكوت خواهش ،
تا صداي پر تنهايي .
*****
چيزها ديدم در روي زمين :
كودكي ديدم . ماه را بو مي كرد .
قفسي بي در ديدم كه در آن ، روشني پرپر مي زد .
نردباني كه از آن ، عشق مي رفت به بام ملكوت .
من زني را ديدم ، نور در هاون مي كوبيد .
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزي دور شبنم بود ،
كاسه داغ محبت بود .
من گدايي ديدم ، در به درمي رفت آواز چكاوك مي خواست
و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز
*****
بره اي را ديدم ، بادبادك مي خورد
من الاغي ديدم ، يونجه را مي فهميد
در چرا گاه (( نصيحت )) گاوي ديدم سبز
شاعري ديدم هنگام خطاب ، به گل سوسن مي گفت : (( شما ))
*****
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من كتابي ديدم ، واژه هايش همه از جنس بلور
كاغذي ديدم ، از جنس بهار .
موزه اي ديدم ، دور از سبزه
مسجدي دور از آب
سر بالين فقيهي نوميد ، كوزه اي ديدم لبريز سئوال
*****
قاطري ديدم بارش (( انشاء ))
اشتري ديدم بارش سبد خالي (( پند و امثال )) .
عارفي ديدم بارش (( تنناها ياهو ))
*****
من قطاري ديدم ، روشنايي مي برد .
من قطاري ديدم ، فقه مي برد و چه سنگين مي رفت .
من قطاري ديدم .كه سياست مي برد ( و چه خالي مي رفت . )
من قطاري ديدم ، تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد .
و هواپيمايي ، كه در آن اوج هزاران پايي
خاك از شيشه آن پيدا بود :
كاكل پوپك ،
خالهاي پر پروانه ،
عكس غوكي در حوض
و عبور مگس از كوچه تنهايي .
خواهش روشن يك گنجشك ،وقتي از روي چناري به
زمين مي آيد .
و بلوغ خورشيد .
و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح .
*****
پله هايي كه به گلخانه شهوت مي رفت .
پله هايي كه به سردابه الكل مي رفت .
پله هايي كه به بام اشراق
پله هايي به سكوي تجلي مي رفت
*****
مادرم آن پائين
استكانها را در خاطره شط مي شست
*****
شهر پيدا بود
رويش هندسي سيمان ، آهن ، سنگ
سقف بي كفتر صدها اتوبوس
گل فروشي گلهايش را مي كرد حراج
در ميان دو درخت گل ياس ، شاعري تابي بست
كودكي هسته زرد الويي روي سجاده بيرنگ پدر تف مي كرد
و بزي از (( خزر )) نقشه جغرافي آب مي خورد
*****
بند رختي پيدا بود : سينه بندي بي تاب
چرخ يك گاريچي در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابيدن گاريچي
مرد گاريچي در حسرت مرگ
*****
جشن پيدا بود ، موج پيدا بود
برف پيدا بود دوستي پيدابود
كلمه پيدا بود
آب پيدا بود ، عكس اشيا در آب
سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون
سمت مرطوب حياط
شرق اندوه نهاد بشري
فصل ول گردي در كوچه زن
بوي تنهايي در كوچه فصل .
دست تابستان يك بادبزن پيدا بود .
*****
سفر دانه به گل .
سفر پيچك اين خانه به آن خانه .
سفر ماه به حوض .
فوران گل حسرت از خاك .
ريزش تاك جوان از ديوار .
بارش شبنم روي پل خواب .
پرش شادي از خندق مرگ .
گذر حادثــه از پشت كلام .
*****
جنگ يك روزنه با خواهش نور .
جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد .
جنگ تنهايي با يك آواز .
جنگ زيباي گلابي ها با خالي يك زنبيل .
جنگ خونين انار و دندان .
جنگ (( نازي )) ها با ساقه ناز .
جنگ طوطي و فصاحت با هم .
جنگ پيشاني با سردي مهر .
*****
حمله كاشي مسجد به سجود .
حمله باد به معراج حباب صابون .
حمله لشگر پروانه به بنامه (( دفع آفات )) .
حمله دسته سنجاقك ، به صف كارگر (( لوله كشي )) .
حمله هنگ سياه قلم ني به حروف سربي .
حمله واژه به فك شاعر .
*****
فتح يك قرن به دست يك شعر .
فتح يك باغ به دست يك سار .
فتح يك كوچه به دست دو سلام .
فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبي .
فتح يك عيد به دست دو عروسگ ، يك توپ
*****
قتل يك جغجغه روي تشك بعد از ظهر
قتل يك قصه سر كوچه خواب
قتل يك غصه به دستور سرود
قتل مهتاب به فرمان نئون
قتل يك بيد به دست (( دولت ))
قتل يك شاعر افسرده به دست گل سرخ
همه روي زمين پيدا بود
نظم در كوچه يونان مي رفت
جغد در (( باغ معلق )) مي خواند
باد در گردنه خيبر ، بافه اي از خس تاريخ به
خاور مي راند
روي درياچه آرام (( نگين )) قايقي گل مي برد
در بنارس سر هر كوچه چراغي ابدي روشن بود
*****
مردمان را ديدم
شهرها را ديدم
دشت ها را ، كوهها را ديدم
آب را ديدم ، خاك را ديدم
نورو ظلمت را ديدم
و گياهان را در نور ، و گياهان را د رظلمت ديدم
جانورها را در نور ، جانور ها را در ظلمت ديدم
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت ديدم
*****
اهل كاشانم اما
شهر من كاشان نيست .
شهر من گم شده است .
من با تاب ، من با تب
خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام .
*****

من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم .
من صداي نفس باغچه را مي شنوم
و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد .
و صداي ، سرفه روشني از پشت درخت ،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چكچك چلچله از سقف بهار.
و صداي صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهايي .
و صداي پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراكم شدن ذوق پريدن در بال
و ترك خوردن خودداري روح .
من صداي قدم خواهش را مي شنوم
و صداي ، پاي قانوني خون را در رگ .
ضربان سحر چاه كبوترها ،
تپش قلب شب آدينه ،
جريان گل ميخك در فكر
شيهه پاك حقيقت از دور .
من صداي كفش ايمان را در كوچه شوق
و صداي باران را ، روي پلك تر عشق
روي موسيقي غمناك بلوغ
روي آواز انار ستان ها
و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب
پاره پاره شدن كاغذ زيبايي
پرو خالي شدن كاسه غربت از باد
*****
من به آغاز زمين نزديكم
نبض گل ها را مي گيرم
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت
*****
روح من در جهت تازه اشياء جاري است .
روح من كم سال است .
روح من گاهي از شوق ، سرفه اش ميگيرد .
روح من بيكار است :
قطره هاي باران را ، درز آجرها را ، مي شمارد .
روح من گاهي ، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد
*****
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن .
من نديدم بيدي ، سايه اش را بفروشد به زمين .
رايگان مي بخشد ، نارون شاخه خود را به كلاغ .
هر كجا برگي هست ، شوق من مي شكفد .
بوته خشخاشي ، شست و شو داده مرا در سيلان بودن .
*****
مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم .
مثل يك گلدان ، مي دهم گوش به موسيقي روييدن .
مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم .
مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم .
مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابري
تابخواهي خورشيد ، تا بخواهي پيوند ، تا بخواهي تكثير
*****
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من به سيبي خشنودم
و به بوئيدن يك بوته بابونه .
من به يك آينه ، يك بستگي پاك قناعت دارم .
من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد .
و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند .
من صداي پر بلدرچين را ، مي شناسم ،
رنگ هاي شكم هوبره را ، اثر پاي بز كوهي را .
خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد .
سار كي مي آيد ، كبك كي مي خواند ، باز كي مي ميرد .
ماه در خواب بيابان چيست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشك لذت ، زير دندان هم آغوشي.
*****
زندگي رسم خوشايندي است .
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ ،
پرشي دارد اندازه عشق .
زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.
زندگي جذبه دستي است كه مي چيند .
زندگي نوبر انجير سياه ، در دهان گس تابستان است .
زندگي ، بعد درخت است به چشم حشره .
زندگي تجربه شب پره در تاريكي است .
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.
زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد.
زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست .
خبر رفتن موشك به فضا ،
لمس تنهايي (( ماه )) ،
فكر بوييدن گل در كره اي ديگر .
*****
زندگي شستن يك بشقاب است .
زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است .
زندگي (( مجذور )) آينه است .
زندگي گل به (( توان )) ابديت ،
زندگي (( ضرب )) زمين د رضربان دل ها،
زندگي (( هندسه )) ساده و يكسان نفس هاست .
*****
هر كجا هستم ، باشم ،
آسمان مال من است .
پنجره ، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است .
چه اهميت دارد
گاه اگر مي رويند
قارچ هاي غربت ؟
*****
من نمي دانم
كه چرا مي گويند : اسب حيوان نجيبي است ،
كبوتر زيباست .
و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را بايد شست ، جور ديگر بايد ديد
واژه را بايد شست .
واژه بايد خود باد ، واژه بايد خود باران باشد
چتر را بايد بست ،
زير باران بايد رفت .
فكر را ، خاطره را ، زير باران بايد برد .
با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت .
دوست را ، زير باران بايد جست .
زير باران بايد با زن خوابيد .
زير باران بايد بازي كرد .
زير باران بايد چيز نوشت ، حرف زد . نيلوفر كاشت ، زندگي تر شدن پي درپي،
زندگي آب تني كردن در حوضچه (( اكنون )) است .
*****
رخت ها را بكنيم :
آب در يك قدمي است
روشني را بچشيم .
شب يك دهكده را وزن كنيم . خواب يك آهو را .
گرمي لانه لك لك را ادراك كنيم .
روي قانون چمن پا نگذاريم
در موستان گره ذايقه را باز كنيم .
و دهان را بگشائيم اگر ماه در آمد .
و نگوئيم كه شب چيز بدي است .
و نگوئيم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ .
و بيارايم سبد
ببريم اينهمه سرخ ، اين همه سبز .
*****
صبح ها نان و پنيرك بخوريم
و بكاريم نهالي سر هرپيچ كلام .
و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت .
و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند .
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد .
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون .
و بدانيم اگر كرم نبود ، زندگي چيزي كم داشت .
و اگر خنج نبود، لطمه مي خورد به قانون درخت .
و اگر مرك نبود ، دست ما در پي چيزي مي گشت .
و بدانيم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون مي شد .
و بدانيم كه پيش از مرجان ، خلائي بود در انديشه درياها
و نپرسيم كجاييم ،
بو كنيم اطلسي تازه بيمارستان را .
و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست .
و نپرسيم كه پدرها ي پدرها چه نسيمي . چه شبي داشته اند .
پشت سرنيست فضايي زنده .
پشت سر مرغ نمي خواند .
پشت سر باد نمي آيد .
پشت سرپنجره سبز صنوبر بسته است .
پشت سرروي همه فرفره ها خاك نشسته است .
پشت سرخستگي تاريخ است .
پشت سرخاطره موج به ساحل صدف سرد سكون مي ريزد .
*****
لب دريا برويم ،
تور در آب بيندازيم
و بگيريم طراوت از آب .
ريگي از روي زمين برداريم
وزن بودن را احساس كنيم
*****
بد نگوئيم به مهتاب اگر تب داريم
( ديده ام گاهي در تب ، ماه مي آيد پايين ،
مي رسد دست به سقف ملكوت .
ديده ام ، سهره بهتر مي خواند .
گاه زخمي كه به پا داشته ام
زير و بم هاي زمين را به من آموخته است .
گاه در بستر بيماري من ، حجم گل چند برابرشده است .
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس . )
و نترسيم از مرگ
مرگ پايان كبوتر نيست .
مرگ وارونه يك زنجره نيست .
مرگ در ذهن اقاقي جاري است .
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد .
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد .
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان .
مرگ در حنجره سرخ ـ گلو مي خواند .
مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است .
مرگ گاهي ريحان مي چيند .
مرگ گاهي ودكا مي نوشد .
گاه در سايه نشسته است به ما مي نگرد .
و همه مي دانيم
ريه هاي لذت ، پر از اكسيژن مرگ است . )
در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپرهاي صدا مي شنويم .
*****
پرده را برداريم :
بگذاريم كه احساس هوايي بخورد .
بگذاريم بلوغ ، زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند .
بگذاريم غريزه پي بازي برود .
كفش ها را بكند . و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد .
بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند .
چيز بنويسد و
به خيابان برود .
ساده باشيم .
ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت .
*****
كار ما نيست شناسايي (( راز )) گل سرخ .
كار ما شايد اين است
كه در (( افسون )) گل سرخ شناور باشيم .
پشت دانايي اردو بزنيم .
دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم .
صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم .
هيجان را پرواز دهيم .
روي ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنيم .
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي (( هستي )) .
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم .
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم .
نام را باز ستانيم از ابر ،
ازچنار ، از پشه ، از تابستان .
روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم .
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم .
*****
كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي آواز حقيقت بدويم .

كاشان ، قريه چنار ، تابستان 1343
 

Similar threads

بالا