شعر نو

sam-smith

عضو جدید
رفتار من عادیست

رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روز ها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا می بیند
از دور می گوید:
این روز ها انگار
حال و هوای دیگری داری !
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانی های ساده
و با همان امضا، همان نام و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می کنم
از روز های پیش قدری بیشتر
این روز ها را دوست دارم
گاهی
-از تو چه پنهان –
با سنگ ها آواز می خوانم
و قدر بعضی لحظه ها را به خوبی می دانم
این روز ها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم
حس می کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می شد بگویم
این روز ها خدا را هم
یک جور دیگر می پرستم
از جمله دیشب هم
دیگر تر از شب های بی رحمانه ی دیگر بود:
من کاملا تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جوراب هایم را اتو کردم
تنها – حدود هفت فرسخ – در اتاقم راه رفتم
با کفش هایم گفت و گو کردم
و بعد از آن هم
رفتم، تمام نامه ها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامه ها را
دنبال آن افسانه ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه هایم
بوی غریب و مبهمی می داد
انگار
از لا به لای کاغذ تا خورده ی نامه
بوی تمام یاس های آسمانی
احساس می شد
دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابر ها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیب هایم را
از پاره های ابر پر کردم
جای شما خالی!
یک لقمه از حجم سفید ابر های ترد
یک پاره از مهتاب خوردم
دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و بر خلاف سال های پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوست تر دارم
دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست
این روز ها دیگر
تعداد مو های سفیدم را نمی دانم
گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک
یک روز کامل جشن می گیرم
گاهی
صدبار در یک روز می میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم
کافی است
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می کند
اما
غیر از همین حس ها که گفتم
و غیر از همین رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است
شاعر همیشه در زنده در قلب ما قیصر امین پور
 

sam-smith

عضو جدید
رفتار من عادیست

رفتار من عادیست

رفتار من عادیست

رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روز ها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا می بیند
از دور می گوید:
این روز ها انگار
حال و هوای دیگری داری !
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانی های ساده
و با همان امضا، همان نام و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می کنم
از روز های پیش قدری بیشتر
این روز ها را دوست دارم
گاهی
-از تو چه پنهان –
با سنگ ها آواز می خوانم
و قدر بعضی لحظه ها را به خوبی می دانم
این روز ها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم
حس می کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می شد بگویم
این روز ها خدا را هم
یک جور دیگر می پرستم
از جمله دیشب هم
دیگر تر از شب های بی رحمانه ی دیگر بود:
من کاملا تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جوراب هایم را اتو کردم
تنها – حدود هفت فرسخ – در اتاقم راه رفتم
با کفش هایم گفت و گو کردم
و بعد از آن هم
رفتم، تمام نامه ها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامه ها را
دنبال آن افسانه ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه هایم
بوی غریب و مبهمی می داد
انگار
از لا به لای کاغذ تا خورده ی نامه
بوی تمام یاس های آسمانی
احساس می شد
دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابر ها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیب هایم را
از پاره های ابر پر کردم
جای شما خالی!
یک لقمه از حجم سفید ابر های ترد
یک پاره از مهتاب خوردم
دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و بر خلاف سال های پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوست تر دارم
دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست
این روز ها دیگر
تعداد مو های سفیدم را نمی دانم
گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک
یک روز کامل جشن می گیرم
گاهی
صدبار در یک روز می میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم
کافی است
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می کند
اما
غیر از همین حس ها که گفتم
و غیر از همین رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است
شاعر همیشه در زنده در قلب ما قیصر امین پور
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خاطرات

گوشه چشمی از هوای بازگشت.
تکّه هایی از زمانی دور
در قعرِ وجودم :
خاطراتم.
خاطراتی پُر ز اُلفت
خاطراتی شاد.
خاطراتی پُر ز غربت
خاطراتی تار.
هر یک آبستنِ چیزی
حاصلِ همخوابیِ حسّ و حافظه
... در زمانِ حال.
... در زمانِ حالِ دیروز.
... در زمانِ حالِ امروز.
..........................................
و شاید
میهمان باشند
خاطراتِ تلخ و شیرین
در فضای دورِ فرداها ...
... و در آن ثانیه ی گم شده در آینده
می شکند : زمان
و می روید : احساس
و می خوابد : با حافظه
و می زاید : خاطراتی نو و کهنه
هر یک آبستنِ چیزی
حاصلِ همخوابیِ حسّ و حافظه
... در زمانِ حال.
... در زمانِ حالِ فرداها.
خاطراتی فارغ از بُعد :
... بعد ِ مکان ... بعد ِ جسم ... بعد ِ زمان.
خاطراتی در زمانِ حال :
... حالِ دیروز ... حالِ امروز ... حالِ فرداها.
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آیا خدایی هست؟

... احمقانه
سر تکان می داد و می پرسید :
آیا خدایی هست؟
اندکی مکث و دِگرباره
صدایم کرد و می پرسید :
با تواَم!
آیا خدایی هست؟
من،
که سَرمَست از خدایی بودنم بودم
به اوگفتم :
آری آری

آن منم!
من، آن خدای مهربانم!
آن منم!
من، آن خدای جاودانم!
آن منم!
من، ایزد ِ مَنّان، خدای مِهرِگانم!
... لحظه ای تردید ...
اندکی مکث و دِگرباره
صدایم کرد و می پرسید :
با تواَم!
با تواَم، آیا خدایی هست؟
 

ویدا

عضو جدید
قيصر

قيصر

وقتی جهان, از ریشه ی جهنم
و آدم, از عدم
و سعی
از ریشه های یاس می آید

وقتی که یک تفاوت ساده
در حرف
کفتار را
به کفتر تبدیل می کند
باید به بی تفاوتی واژه ها
و واژه های بی طرفی مثل نان
دل بست

نان را
از هر طرف که بخوانی
نان است!
 

meibudy

عضو جدید
مرگ

مرگ

بی تفاوت با ید بود
ساعتم بی کار است
چه لزومی دارد او دگر کار کند
دقتش حساس است
وقت را می داند
چه لزومی است به دانستن یک لحظه عمر
کاش می دانستم چه زمان باید مرد
لیک باز خوشحالم
چون که خوب می دانم
زود خواهم مرد
خوب خواهم مرد

 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
مریم اسدی

مریم اسدی

:gol:
باورت می کنم
نه این که فکر کنی تسلیم شده ام ، نه
تنها نمی خواهم جای مریم ، نم نم برایم
دستمال کاغذی و گل گاوزبان بیاوری
نمی خواهم دقیقه ای حتی
سکوت همرنگ چشم هایت را زرد بنویسم
من فکر می کنم
سبز و ستاره
در فهم هر باران ساده نیست
در فهم هر آسمان صاف علاقه هم نیست
مثل کوچه هایی که همیشه کوچک می مانند
مثل شکارچی دریا
که شبی در ساحل نشسته بود
و آبی هذیان می گفت
مثل یخچال که همیشه
بوی گل یخ می دهد
باورت می کنم
ایینه از سرم گذشته است
گمان می کنی بیهوده
این همه کلمه به هم می بافم ؟
و یا در چشم زمستان بیهوده
لنز سبز گذاشته ام ؟
باورت کرده ام
از همان ابتدای سلام
از همان ابتدای سکوت
حالا سایه در سایه
سطر به سطر
سال در سال
پشت پلک هر سه شنبه که باشی
دوستم داری
من چیزی شبیه آب کم دارم
مرا به دریای سبز می بری ؟
مرا به ساحل سیب ؟
:gol:
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان را ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

فروغ فرخزاد
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
و قلب - این کتیبه ی مخدوش
که در خطوط اصلی آن دست برده اند -
به اعتبار سنگی خود دیگر
احساس اعتماد نخواهد کرد.

فروغ فرخزاد
 

"Amir masoud"

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اینم آخرین شعر من امیدوارم خوشتون بیاد...
نمیدانم!
به کجا روم از این درد...
دلم خسته
دلم غمگین
دلم سرد
هوا پاییزی و سرد و پر از خشم
کمان ابروانم...
بسان پیر مردی خسته از رنج...
همه امید هایم رفته بر باد. لبم آه وگلویم پر ز فریاد
نگویم شکوه از دست یکی فرد...
گلایه میکنم تنها از این دنیای بی رحم
خدایا من در این زندان غریبم...
نمی خواهم بمانم با چنین شرم...
پر پرواز من را باز گردان.
نمی خواهم دگر چیزی جز این عطف...
امیر مسعود حیدری نژاد دی ماه 87
 

meibudy

عضو جدید
بی تفاوت با ید بود
ساعتم بی کار است
چه لزومی دارد او دگر کار کند

دقتش حساس است
وقت را می داند
چه لزومی است به دانستن یک لحظه عمر
کاش می دانستم چه زمان باید مرد
لیک باز خوشحالم
چون که خوب می دانم


زود خواهم مرد
خوب خواهم مرد
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق گاهي خواهش برگ است در اندوه تاك

عشق گاهي رويش برگ است در تن پوش خاك


عشق گاهي ناودان گريه ي اشك بهار


عشق گاهي طعنه بر سرو است در بالاي دار


عشق گاهي يك تلنگر بر زلال تنگ نور


پيچ و تاب ماهي انديشه در ژرفاي تور


عشق گاهي مي رود آهسته تا عمق نگاه


همنشين خلوت غمگين آه


عشق گاهي شور رستن در گياه


عشق گاهي غرقه ي خورشيد در افسون ماه


عشق گاهي سوز هجران است در اندوه ني


رمز هوشياريست در مستي مي


عشق گاهي آبي نيلوفريست


قلك انديشه ي سبز خيال كودكيست

:gol:شاعر:؟؟؟:gol:
 

ویدا

عضو جدید
به سراغ من اگر می آیید,پشت هیچستانم
پشت هیچستان جاییست
پشت هیچستان رگ های هوا,پر قاصدهایی ست
که خبر می آرند از گل وا شده ی دورترین بوته ی خاک
روی شنها هم نقش های سم اسبان سواران ظریقی است
که صبح
به سر تپه ی معراج شقایق رفتند

پشت هیچستان چتر خواهش باز است
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود
زنگ باران به صدا می آید

أدم اینجا تنهاست
و دراین تنهایی
سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست

به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
برف که مياد، خدا كنه پرنده طاقت بياره
باد که مياد ، خدا كنه بوي رفاقت بياره

عمريه ديوار هميم فاصله حرف آخره
پناه بال و پرمون، سقفاي بي كبوتره

تو گلدوناي خونگي داره مي پوسه ريشه مون
گنجشكك اشي مشي نوك مي‌زنه به شيشه مون

عمريه پشت ميله ها ترانه خون قفسيم
خيس مي‌شيم ، گوله مي‌شيم ، اما به هم نمي‌رسيم

عكسِ پرنده مي‌كشيم رو پشت بوم نقاشي
شايد بياد رو بوم ما گنجشكك اشي مشي

كاشكي بياد آبي بشه، تو نقشاي كاشي بره
كاشكي بياد ماهي بشه، تو حوض نقاشي بره

زخما رُِِ مرهم بذاره، نقلِ حكيم باشي بشه
بياد و رنگ آبي حوضاي نقاشي بشه
عبدالجبار کاکایی:gol:
 

Derakht-e-marefat

عضو جدید
از تهی سر شار

جویبار لحظه ها جاریست

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب واندر آب بیند سنگ

دوستان ودشمنان را میشناسم من

زندگی را دوست می دارم

مرگ را دشمن

وای اما ، با که باید گفت این ؟ ، من دوستی دارم

که به دشمن خواهم از او التجا بردن

جویبار لحظه ها جاری
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیژن داوری

بیژن داوری

باز دوباره سلام
نه ، نمی گویم تمام معنی خود را به تو
و نمی گویم کتاب لحظه هایم معنی تکرار تنهایی ام است
و تو
چیزی مپرس از اینکه شب هایم چرا اینقدر سرد و تیره است
مپرس از انتهای قلبی یخ زده
که من هرگز نخواهم گفت در آنجا چه باقی مانده است
باز دوباره سلام
گرچه در اوج خداحافظی ام
باز دوباره سلام
بهار تازه نزدیک است و فردا رویش لبخند ماست
چرا با تو نباید خنده را تفسیر دیگر کرد ؟
چرا باید میانه را به دل تنگی سپرد ؟
یا باید برای حرف های تازه دنبال بهانه گشت ؟
چرا بی اعتنا باید به احساس تر باران
خیال جاده ها را کشت
و تنها گفت از بی رحمی پایان ؟
من از یک چیز می ترسم
از اینکه در ته فرسودگی هایی که می پوسند
دچار ازدحام خاطراتی کهنه
هجوم لشگر (( من چه ساده بودم )) ها شویم
یا
از اینکه بگویی یا بگویم از میان حرف هامان ابتدایی نیست
تنها هرچه می گوییم از سمت نهایت ها ست
باز دوباره سلام
زمان وقتی برای گفتن بسیار در دل های من یا تو
زمین جایی برای ما شدن ها نیست
بیا تنها فقط تنهایی ات را باز گو
( کمی آهسته تر تا خوب دریابم )
که تقسیم میان ما فقط از جنس تنهایی ست
بهار تازه نزدیک است
کمی باور فقط باید
غرور سنگ پابرجا ست
ولی یک کوشش آبی توان دارد که قلب سنگ بشکافد
زمین خشک محتاج است
ابر بی منت ولی باران برایش هدیه می آرد
کمی باور فقط باید
برای این همه بارش
برای مستی از پرواز در اوج سپیدی ها
گوش کن
هر جا سلامی ساده ای از جنس تنهایی ست
چشم بگشا
هر کجا یک سفره گسترده در او نان و پنیر و مهربانی است
صبر کن
هر جا که باشی آسمان میعادگاه چشم های بی شماری
جستجو کن
هر کجا هر چهره ای معنای حسی جاودانی است
کمی باور فقط باید
کمی باور...
:gol:
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
من همان اشرف ِ مخلوقاتم
که در این وادیِ غربت
سرگردانم!
من همان مرغک ِ باغ ِ ملکوتم
که دراین عالم ِ خاکی
سرگردانم!
قفسم دلهره و تشویش است.
کوله بارم خالی ست.
نَفَسم آه ِ ندامت دارد.
من همان اشرف ِ مخلوقاتم!
......................................
نام ِ من " انسان" است
من همانم که ملائک
روزِ خلقت
سجده ام می کردند!
من در آن وادیِ برتر بودم
من " بهشتی" بودم ...
... ولی اکنون
من دراین تبعیدگاه
و ملائک، آزاد.
من همان اشرف ِ مخلوقاتم!

 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
بزن باران برای من
برای اشکهای همچو بارانم
برای قلب رنجورم
برای جسم بیمارم
برای قصه ی راهم
برای عشق وایمانم
آه ای باران ببار
بر سر دختر تنها
مانده ام
گناهم چیست جز خون دل خوردن
به درد آشنا مردن
و من حیران از دوران
کجا شد عهد ما یاران
کجا شد یار غمخواران
کجا شد مونس دلها
کجا شد نم نم باران
زمانی یار هم بودیم
چه بسیار راه پیموده ،همراه هم بودیم
چه شبهایی که ما غمخوار هم بودیم
و اینک
نیست آن شبها و آن راها
نه یار هم نه غمخوار ونه همراهیم
منو تو عمق یک رازیم
سزاوارم به این دوری
سزاوری به این دوری ورنجوری
منو تو درد یک جانیم
منو تو مست یک جامیم
منو تو عشق هم بودیم
گمانم جان هم بودیم
تو را من میپرستیدم نه مانند خدا کمتر
بسیار کمتر زان خدای مهربان آن خالق یکتا
ولی من روح خود را در تو میدیدم
تو ایمان منو عشق منو درمان دردم بودی و افسوس
نبودم عشق وایمانت
هوا تاریک و شب غوغای بی خواب است
زمین سرد است وشمع بی تاب بی تاب است
دلم تنگ است از از این اشکها
زمان قهر است با نجما
زمان کوتاه و عمر کوتاهتر
شب،کوتاه و غم کوتاه
چشم بر چشمان مهتاب دوخته
عشق من از هر زمان افروخته
نیستی تا سر به روی شانه هایت
زار همچون ابر گریم
نیستی تا دست سردم را پناه باشی
نگاه خسته ام را بلکه جان باشی
تو رفتی وزمان ایستاده پا بر جا
وشعر،خشکیده بر قافیه ای بی جا
زمان تنگ است وغم افزون بر دوری
نمی آیی سزاوارم به این دوری؟
زمان کوتاه و عمر کوتاه
شب کوتاه و غم کوتاه
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
غزل تقویم ها

عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم
تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم
در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن
ما نیز جز خاکستری بر سر نکردیم
دل در تب لبیک تاول زد ولی ما
لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم
حتی خیال نای اسماعیل خود را
همسایه با تصویری از خنجر نکردیم
بی دست و پاتر از دل خود کس ندیدیم
زان رو که رقصی با تن بی سر نکردیم
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
جغرافیای ویرانی

دلم قلمرو جغرافیای ویرانی است
هوای ناحیه ی ما همیشه بارانی است
دلم میان دو دریای سرخ مانده سیاه
همیشه برزخ دل تنگه ی پریشانی است
مهار عقده ی آتشفشان خاموشم
گدازه های دلم دردهای پنهانی است
صفات بغض مرا فرصت بروز دهید
درون سینه ی من انفجار زندانی است
تو فیض یک اقیانوس آب آرامی
سخاوتی ، که دلم خواهی بیابانی است!
 

afsaneh_k

عضو جدید
پشت دریاها



قايقي خواهم ساخت​

خواهم انداخت به اب
دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه در آن هيچكسي نيست كه در بيشه عشق
قهرمانان را بيدار كند
قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد
همچنان خواهم راند
نه به آبي ها دل خواهم بست
نه به ريا پرياني كه سر از آب بهدر مي آرند.
و در ان تابش تنهايي ماهيگيران
مي فشانند فسون از سر گيسو هاشان
همچنان خواهم راند.
پشت دريا شهري است
كه در ان پنجره ها رو به تجلي باز است
بام ها جاي كبوتر هاييست
كه بر فواره ي هوش بشري مي نگرد
دست هر كودك ده ساله شهر،شاخه معرفتي است
مردم شهر به يك چيز چنان مي نگرند
كه به يك شعله به يك خواب لطيف
خاك مو سيقي احساس تو را مي شنود
و صداي پر مرغان اساطير مي آيد در باد
پشت دريا ها شهري است
كه در ان وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحر خيزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشني اند
پشت دريا ها شهري است
.قايقي بايد ساخت​
 

پیوست ها

  • 20080222133459p.jpg
    20080222133459p.jpg
    25.3 کیلوبایت · بازدیدها: 0
آخرین ویرایش:

baran-bahari

کاربر بیش فعال


اي عشق از اتش
اصل ونسب داري
از تيره اي دودي
از دودمان باد
اب از تو طوفان شد
خاك از تو خاكستر
از بوي تو اتش در جان باد افتاد
هر قصر بي شيرين چون بيستون ويران
هر كوه بي فرهاد كاهي به دست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را
اندوه مادر زاد
از خاك ما در باد
بوي تو مي ايد
تنها تو مي ماني
ما مي رويم از ياد
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
پاییز مهربان!
آوازهای رنگی خود را ز سر بخوان !
با برگهای قهوه ای و سرخ و زرد خویش
نقش هزار پرده ای از یادها بکش .....
لختی درنگ کن!
از سطر سطر دفتر یادم عبورکن!
با من کتاب خاطره ها را مرور کن!
تو یادگار عمر به تاراج رفته ای
در روزهای خاطره انگیزت
پیچیده عطر کودکی و نو جوانی ام
من دکمه های لباسم را
با دستهای مهر تو می بندم
در کوچه های خاطره انگیزت
دنبال عمر گمشده می گردم
گلدان شمعدانی و یاسم را
با قطره های مهر تو
آب می دهم
با من بمان!
با من بخوان!
همراه من کتاب زمان را ورق بزن :
زنگ دبستان را زدند...
احمد دوباره کنج حیاط ایستاده است
خورشید کم کمک به نوک کوههای غرب
نزدیک می شود ....
اما هنوز از حسنک نیست یک خبر
معلوم نیست باز چرا دیر کرده است!
فریاد اعتراض حیوانها می رسد به گوش :
بع بع .... مع مع
کبری هنوز پشیمان است
امسال هم دوباره کتابش را
زیر درخت خانه اشان جا گذاشته
چوپان هنوز هم
دست از دروغ گویی خود برنداشته
با اینکه بره های قشنگش را
همین پارسال گرگ
از هم درید و خورد .....
پاییز مهربان!
با من بساز!
با من برای کوچ پرستو غزل بساز!
من هم کتاب عمرو جوانی را
زیر درخت سبز زمان جا گذاشتم
آموختم دروغ نگویم اما
این گرگ نا بکار
یوسف من را
از هم درید .....
............
دارد قطار حادثه از راه می رسد
پیراهنم کجاست‌ ؟؟
فانوس هم که نفت ندارد
کو ماه ؟؟ کو سوار ؟؟
باران حادثه است که می بارد
آن مرد در باران می رود
سد هم شکسته است
پطرس کجاست ؟؟
تاب و توان من هم از دست رفته است
بازی تمام شد!
این دست آخر است ....
تقدیر برد و من
ناباورانه باختم !
اما چقدر خوب

من گرگهای گله خود را شناختم .......
:gol:
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
حس میکنم

حس میکنم برات شدم زیادی
حس میکنم ، میخوایی تنهام بذاری
حس میکنم تو جاده های غربت
میخوایی بری تو ، منو جا بذاری

حس میکنم که عشقمون تمومه
چیزی واسه باهم بودن نمونده
حس میکنم ، غریب شدم واسه تو
جایی واسه من تو دلت نمونده

حس میکنم حتی واسه یه لحظه
دیگه نمیخوایی پیش من بمونی
حس میكنم كه خیلی وقته رفتی
تویی كه ادعات می شد میمونی
 

سماته

عضو جدید
خاک ، جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را
و بهاران را باور کن
فریدون مشیری
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
درآمد
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده ازدست توافتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز ،
سالهاست که در گوش من آرام ،
آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا ،
_ خانه ی کوچک ما
سیب نداشت
 

Mahdi JooN

عضو جدید
تو اگر ميدانستی

كه چه زجری دارد

كه چه دردي دارد

خنجر از دست عزيزان خوردن

از من تنها تو نميپرسيدی

كه چرا تنهايی... :cry: :cry:
 

Similar threads

بالا