شعر نو

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يکی بود ، یکی نبود

غیر خدا ، زیر سقف دلم کسی نبود

راه می رفتم اسم اون ورد زبون

می نشستم کنج دلم ، بازم با خدای مهربون

تا اینکه یه روزی که توی آسمون نشسته بود رنگین کمون

از ایوان دلم گذشت یکی به شکل مهربون

.

.

خونه ی دلم با وجود خدا تیره نبود

روی چمناش خاکریزه نبود

نمی دونم از کجا اومد اون نامهربون

چمنا را ، برگ و درختارا چید

دلمو کویر کرد ، قهر کرد رنگین کمون

.

.

.

حالا من و خدا جونم بازم همخونه شدیم
 

noom

عضو جدید

[h=5][FONT=&quot]میلیون ها و میلیاردها آدم توی این دنیا هستند[/FONT][FONT=&quot]
و همه شان می توانند بی تو زندگی کنند،
آخر من بدبخت چرا نمی توانم؟[/FONT][/h] [h=5][FONT=&quot]
خداحافظ گاری کوپر
رومن گاری [/FONT][/h]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تو را باید
یاد بگیرم ..
مانند ِ شعر
که حرف به حرف
من را حفظ می کند ،
در من حفظ می شوی ..

-------------
سیدمحمد مرکبیان
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
لبخند شيرينت
آرامشي ديوانه كننده بر جانم ميريزد
نگاه گرمت
لحظه اي چشمانم را به حال خود رها نميكند
تنها به من خيره اي
و من
در اوج غصه به خنده مي افتم . . .
خنده اي تلخ . . .اما واقعي . . .
نه همچون تو خيالي
رهايم نمي كند
رهايم نمي كند
"خيالت" با من است
بي هيچ شباهتي به "تو"
"تو" سال هاست رفته اي ولي او هنوز هم هست
خيال رفتن هم ندارد ...!

-------------
زهرا هرمزي


 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
بهار
بی‌تو
نیامده رفت.
مجالِ زنده‌گی آیا
تا بهارِ دیگر هست؟

رضا کاظمی
 

product man

عضو جدید
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفردر آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم‌ میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگ میبندید
برکمرهاتان کمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می‌کند بیهود جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره،جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می‌خواند شما را...
 

I2ose

عضو جدید
چرا توقف کنم؟
من خوشه های نارس گندم را
به زير پستان ميگيرم
و شير می دهم

صدا ، صدا ، تنها صدا
صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن
صدای ريزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفه ی معني
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا ، صدا ، صدا ، تنها صداست که ميماند

فروغ فرخ زاد
 

I2ose

عضو جدید
پدرم میگفت:
پدربزرگت
دوستت دارم را
یک بار هم به زبان نیاورد
مادربزرگت_اما

یک قرن
با او عاشقی کرد

بهمنی
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
باید باور کنیم
تنهایی
تلخ ‌ترین بلای بودن نیست
چیزهای بدتری هم هست،
روزهای خسته‌ای
که در خلوت خانه پیر می‌شوی
و سال‌هایی
که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است
تازه
تازه پی می‌بریم
که تنهایی
تلخ ‌ترین بلای بودن نیست
چیزهای بدتری هم هست
..
دیر آمدن!
دیرآمدن!

...

چارلز بوکوفسکی...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=1]پرنده آمد[/h]
پرنده آمد و گشتی زد و به شاخه نشست
سکوت باغ پر از نغمه شد ز خواندن او
پرنده پر زد و رفت
تو را به یاد من آورد
ونغمه های تو
را
به خانه آمدن و لحظه های در زدنت
به هر دری که رسیدی در دگر زدنت
چو دختران نسیم
به گام نرم رسیدن میان خانه ی ما
به هر اطاق و به هر کنج خانه سر زدنت
میان گلدانها
گلی ز شاخه ربودن به زلف برزدنت
سپس به نغمه گری بوسه های خاطره ساز
به گونه و لب من تا دم
سحر زدنت
دوباره نغمه زنان به وقت صبح
چو مرغان ز خانه پر زدنت


مهدی سهیلی
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
کار خاصی نکرد
فقط
نشست
مثل ِ مِهی سبک
تنهایی ِ غلیظ ِ مرا
در بغل گرفت
"مژگان عباسلو"
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
.از ملکوت چراهای کودکانه
به قعر ظلمانیِ باید های بزرگسال
تبعیدمان کرده اید؛
بی آنکه بدانیم چرا؟
(مرحوم حسین پناهی )
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
های نارنجی!
ترنج به دست بگیرم
یوسفم می شوی
بر درگاه بایستی؟
می خواهم زخمی عمیق بسازم
که جامت به دستم باشم
گاه و بی گاه
می خواهم بنوشمت
مزه مزه نگاه نگاه
تا آخرین قطره
تا سپیده ی پگاه.

-------------
عباس معروفی
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
تو چه گفتی سهراب؟
قایقی خواهم ساخت ...
با کدوم عمر دراز؟
نوح اگر کشتی ساخت، عمر خود را گذراند
با تبر روز و شبش، بر درختان افتاد
سالیان طول کشید، عاقبت اما ساخت
پس بگو ای سهراب ... شعر نو خواهم ساخت
بیخیال قایق ....
یا که میگفتی ....
تا شقایق هست زندگی باید کرد؟
این سخن یعنی چه؟
با شقایق باشی.... زندگی خواهی کرد
ورنه این شعرو سخن
یک خیال پوچ است
پس اگر میگفتی ...
تا شقایق هست، حسرتی باید خورد
جمله زیباتر میشد
تو ببخشم سهراب ...
که اگر در شعرت، نکته ای آوردم، انتقادی کردم
بخدا دلگیرم، از تمام دنیا، از خیال و رویا
بخدا دلگیرم، بخدا من سیرم، نوجوانی پیرم
زندگی رویا نیست
زندگی پردرد است
زندگی نامرد است، زندگی نامرد است!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست





 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
مگسی را کشتم....

نه به این جرم که حیوان پلیدی است, بد است!

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است!

طفل معصوم به دور سر من میچرخید!

به خیالش قندم!

یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم!!!

ای دو صد نور به قبرش بارد!

مگس خوبی بود...

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد...

مگسی را کشتم.....!

حسین پناهی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من اگر برخیزم​

تو اگر برخیزی​

همه برمی خیزند​

من اگر بنشینم​

تو اگر بنشینی​

چه کسی برخیزد ؟​

چه کسی با دشمن بستیزد ؟​

چه کسی​

پنجه در پنجه هر دشمن دون​

آویزد​

دشت ها نام تو را می گویند​

کوه ها شعر مرا می خوانند​

کوه باید شد و​
ماند​

رود باید شد و رفت​

دشت باید شد و خواند​

در من این جلوه ی اندوه ز​
چیست ؟​

در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟​

در من این شعله ی عصیان نیاز​

در​
تو دمسردی پاییز که چه ؟​

حرف را باید زد​

درد را باید گفت​

من چه می گویم​
، آه​

با تو کنون چه فراموشی ها​

با من کنون چه نشست ها ، خاموشی است​

تو​
مپندار که خاموشی من​

هست برهان فراموشی من​

من اگر برخیزم​

تو اگر برخیزی​

همه برمی خیزند​

و چه خواهد شد​
آن​

شعرازحمیدمصدق​
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
من آن پیرمرد خمیده پشتم

که هر شب جمعه راهی دراز را می آید

تا فانوسی بر کند دخیلهای فراموش شده را.
...
توآن امام زاده مغروری

که یک هفته انتظار را

پایان نمی دهی به اجابتی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چیزی عوض نشده ست

کوچک که بودیم

تو چشم می گرفتی

من قایم می شدم

حالا باد چشم می گیرد

درخت قایم می شود

ماه و زمین جایشان را عوض می کنند

دریا می سوزد

موج ها جر می زنند

توفان لی لی می کند

چیزی عوض نشده ست

دنیا چشم گرفته ست و
قیامت قایم شده ست.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اگر دیــدار هــر روزه ی ِ تو ،

عــادتی باشـد، عـادت،

به شــولای ِجانســوز ِجـــدایی؛

به آتش میــکشم

تمـــامی ِروزهای ِآفـت زده ی ِ دیـــدار را ؛

تا ازمیــان خاکســـترها بروید

از نــو،

"عشـــق، تنــها عشـــق"

برای تمـــامی لحــظه های دیـــدارها....



نیــلوفر ثانی.شباهنگ

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اگر شبی فانوس ِ نفسهای من خاموش شد،
اگر به حجله آشنایی،
در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی
و عده ای به تو گفتند،
کبوترت در حسرت پر کشیدن پرپر زد!
تو حرفشان را باور نکن!
تمام این سالها کنار ِ من بودی!
کنار دلتنگی ِ دفاترم!
در گلدان چینی ِ اتاقم!
در دلم...
تو با من نبودی و من با تو بودم!
مگر نه که با هم بودن،
همین علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،
شعرهای نو سروده باران را
برای تو خواندم!
هر شب، شب بخیری به تو گفتم
و جواب ِ تو را،
از آنسوی سکوت ِ خوابهایم شنیدم!
تازه همین عکس ِ طاقچه نشین ِ تو،
همصحبت ِ تمام ِ دقایق تنهایی ِ من بود!
فرقی نداشت که فاصله دستهامان
چند فانوس ِ ستاره باشد،
پس دلواپس ِ‌انزوای این روزهای من نشو،
اگر به حجله ای خیس
در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی!



یغما گلرویی
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
آیا باز هم باران به میهمانی گرگ خواهد رفت؟



دو…شاخه از یکی درخت :


یکی تیر تابوت و
یکی تخت گهواره ؟


نگران نباش گردوی پیر !
حالا هزار پاییز است
که گاه می آیند و
هزار بهار است که گاه می روند،
هیچ پرنده ای
آشیان پرنده دیگری را تصرف نخواهد کرد.

" سید علی صالحی ـ سمفونی سپیده دم "
 
آخرین ویرایش:

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
من ساده لوح نیستم
ساده ام،فقط سکوت می کنم.
من دست ها و
سنگ های ِ پنهان در آستین ِ آدم ها را
بسیار دیده ام.
حواس ام هست!
من دشنام ها خورده،
اما هرگز مزاحم ِ یکی مور خسته نبوده ام.
من
تهمت ها خورده،
اما هرگز مزاحم ِ یکی گزنده نبوده ام.
من سیلی ها خورده،
اما هرگز برای اشاره هم دستم بالا نرفته است.
با این حال
سوال سختی
بن گلویم را گرفته است:
اگر میل ِ به شعر در من نبود،
سنگ
در دست دیگران چه می خواست؟

"سيد علی صالحی "
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه قدر زود اتفاق می افتاد
بلند بالایان مگر چه می دیدند
که روز واقعه در مرگ دوست خندیدند
چگونه سرو کهن در میان باغ شکست
چگونه خون به دل باغبان افتاد
و باغ
باغ پر از گل در آن بهار چه شد ؟
در آن شب بیداد
کدام واقعه در امتداد تکوین بود
که باغ زمزمه عاشقانه برد از یاد
ببین ببین​
گل سرخی میان باغ شکفت
به دست خصم تبهکار اگرچه پرپر شد
بسا نوید بهاران دیگری را داد و خصم را آشفت

حمید مصدق
 

I2ose

عضو جدید
من از زمانی که قلب خود را گم کرده است ميترسم
من از تصوير بيهودگی اين همه دست
و از تجسم بيگانگی اين همه صورت ميترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
ديوانه وار دوست می دارد تنها هستم
و فکر ميکنم...
و فکر ميکنم...
و فکر ميکنم...
و قلب باغچه در زير آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهی ميشود.

فروغ فرخ زاد
 

Similar threads

بالا